Wednesday, August 29, 2007

پناه بر سینما

شوهری بیکار، قمار باز، بد اخلاق و شهوتران، جامعه ای راکد از نظر اقتصادی، و در مجموع دنیایی غیر قابل تحمل کافی ست تا سیسیلیا به سینما پناه ببرد؛ تا اینجا را شاید هر نویسنده ای بتواند بنویسد و پرداخت کند؛ ازینجا به بعد را مطمئنا ً هر کسی به نحوی خواهد نوشت؛ وودی آلن وارد دنیای رویاهای سیسیلیا می شود و شخصیت های واقعی و خیالی را با هم در می آمیزد به گونه ای که فقط از عهده ی هنرمندی چون وودی آلن بر می آید؛

می گویند آلن وقتی دارد صحنه ای را می گیرد از خودش نمی پرسد " چجوری بگیرم بهتره ؟ " بلکه از خودش می پرسد " اگه برگمان بود چحوری می گرفت ؟ " شاید به همین خاطر باشد که رز ارغوانی قاهره را نمی توان فقط یک کمدی در ستایش سینما و هجو هالیوود دانست بلکه درامی است از زندگی آدم هایی که به سینما پناه می برند ؛

پیشتر از وودی آلن " آنچه همیشه می خواستی در باره ی س ک س بدانی اما جرات نمی کردی بپرسی " را دیده بودم که کمدی جذابی بود که به ویژه در اپیزود آخر تبدیل به یک شاهکار می شود و البته " Match point " را دوست نداشتم و ترجیح می دهم در باره ی آن چیزی ننویسم.

به هر حال معرفی می کنم :

رز ارغوانی قاهره / وودی آلن / ترجمه شهرزاد بارفروشی / نشر نی / 1200 تومان

( از شهرزاد بارفروشی هم به خاطر ترجمه اش ممنون )

برم سراغ یه نویسننده ی وطنی که تا حالا چیزی ازش نخوندم و داره دیر می شه برا خوندنش ؛ تازه افخمی هم از روی این کاری که می خوام بخونم یه فیلم ساخته که اونو هم ندیدم ؛ لو رفت کتاب !

بعد از تحرير :

حسين عزيز براي سيسيليا يه نامه نوشته كه حتما بخونينش

Thursday, August 23, 2007

همه چيز وقتي تمام ميشود كه پاهايت از حركت بايستد

زندگی یک بازی ست هر چه سخت تر جالب تر

نیچه

الف:

همه چیز از اونجا شروع شد: دختر جوان وارد دفتر شده سلام می کند، در حالیکه نگاه کنجکاوش را به در و دیوار دفتر دوخت، چشمان اش پر از سوال بود و تشنه دانستن .اندام نحیف، قامتی کوتاه و سری پر سودا داشت؛ از آن دسته آدم هایی که برای هدف و تفکر شان رنج زندان، شکنجه و جوخه را به تن می خرند )کله ش بوی قرمه سبزی می داد) . ابتدا از علاقه مندان و ارادتمندان پروژه روشنفکری دینی و بزرگ خاندان آن عبدالکریم سروش بود (به قول کارل پوپر این هم جزو مدهای روشنفکری جدید بود ) اما به هر حال پس از چندی با مطالعه آثار فمنیستی و مقایسه حقوق زن و مرد غزالی وار در همه چیز شک کرد و آواره کوه و بیابان گشت بِهِت گفته بودم اگه بخوام برا زندگی م نمودار بکشم شبیه نمودار سینوسیه .هیچ وقت فکر نمی کردم اینطور با کله هولم بدن تو قعر نمودار که هر چی دست وپا بزنم نتونم بیام بیرون .همش یه کابوس وحشتناک بود، تو یه مدت کوتاه با هزار نفر صحبت کنی کسایی که الان حتی قیافه هاشونم نمی تونم به خاطر بیارم ، روزای سختی بود نمی خوام بیاد بیارم که بابا تاریکی هاشو با حیاط قسمت می کرد و سایه با چهره وحشت زده بهم بگه لعنتی تو متعلق به خودت نیستی و مادرم(نمی تونم چیزی بگم)،تو که با نگاهات به همه اعتقاداتم آتیش می زدی ومن که هر روز باید جلو آیینه به خودم می گفتم امروز نباید کم بیاری همه چیز متوجه توئه اگه بلرزی خیلی چیزا می ریزه بهم اینم یه تجربه اس. روزای سختی داشتیم روزایی که حاضر بودم همه چیزمو بدم یه ساعت دوباره عادی زندگی کنم و همه یه ساعتو زل بزنم به درخت توت ،بچه های شیطون و زن همسایه و آش رشته و انتظار اینکه کی از خواب پا می شی میای اینجا. آره روزای سختی داشتیم .

ب:

همه چیز از اونجا شروع شد: "داشتم می رفتم کاهو بخرم که یه دفعه چشمم افتاد به آگهی استخدام ، شرایطش خوب نبود ولی از اینکه بشینم تو خونه و تنها موسیقی م بشه تیک تاک ثانیه ها بهتر بود چه می دونستم این ابتدای یه راه جدیده وقراره با یه همسفر آشنا شم که اونقدر آهسته و پاورچین اومد باهام هم قدم شد که الان می تونم با اطمینان بگم که بدون اون ادامه راه برام ناممکنه . هنوز جیم و دال های زیادی هست که باید با هم شروع کنیم.

Sunday, August 19, 2007

معرفي

میم : بعد از ازینکه ترجمه ی خیلی بد ِ مهسا ملک مرزبان باعث شد خوندن " فانی و الکساندر " ِ اینگمار برگمان رو بی خیال بشم می رم سراغ یک فیلمنامه ی دیگه از کسی که اتفاقا ً در ستایش اینگمار برگمان بارها حرف زده؛ امیدوارم شهرزاد بارفروشی مترجم خوبی باشه و خراب نکرده باشه کار رو. ( بعدا ً بیشتر راجع بهش حرف می زنیم ! ) الف : فیلم Attame یا همون Tie me up Tie me down ( مرا ببند، مرا باز کن) کار پدرو آلمودوبار کار ضعیفی بود؛ خوشم نیومد؛ به قول راجر ایبرت اگه همین ایده دست هموطن آلمودوبار ( بونوئل ) بود چه چیزی که نمی ساخت مطمئنا ً ؛ البته دیدنش رو توصیه می کنم به خاطر آلمودوبار که دوستش دارم و به خاطر صحنه ی رقص و آواز قشنگی که توش هست ولی اگه مثل من خراب Talk To Her هستین و دنبال یه کار مشابه می گردین نه ، اصلا ً دیدنش رو توصیه نمی کنم؛ برم سراغ ماتادورش ؛

Sunday, August 12, 2007

تنها کسانی که مستقیما ً در ماجرا در گیرند می توانند به گونه ای عملی به نمایندگی از خودشان صحبت کنند. میشل فوکو

نمی تونم فکر کنم به اینکه دارم می رم نون داغ بگیرم و تو زندان باشی؛ فکر کنم به اینکه توی آبدارخونه چایی بخورم و سیگار بکشم و تو زندان باشی؛ به اینکه توی سرویس اداره نشسته باشم و تو رندان باشی؛ ناهار بخورم و زندان باشی؛ دراز بکشم و زندان باشی؛ توی پارک با سیا یا حسین قدم بزنم و زندان باشی؛ بخوابم و زندان باشی؛ نمی تونم فکر کنم وسط یه مشت زندانی قلچماق چجوری می تونی سر کنی؛ نمی تونم فکر کنم به اینکه زندانبان به چشم یه هرزه نیگات کنه بخواد بهت دست بزنه بخواد بوست کنه بخواد . . . نمی تونم نمی تونم نمی تونم نمی تونم نمی تونم. دیگه هیچوقت ازم نخواه به این چیزا فکر کنم.

بذار به این فکر کنم که حکومت ها چقدر احمق اند و قدرت عجب چیز مزخرفی است؛ بذار فکر کنم که با زندانی کردن یک آدم چه سودی به حکومت می رسه ؟ جز اینکه احساس سرمستی بهش دست بده که قدرت داره، چه حس دیگه ای بهش دست می ده ؟ یاد حرف فوکو می افتم توی مصاحبه ش با دلوز می گه : " کسی را به زندان انداختن ، کسی را در زندان حبس کردن، از غذا و گرما محروم اش کردن، مانع رفت و آمدن اش شدن، مانع عشق بازی کردن اش شدن، این بی شک عنان گسیخته ترین تجلی قدرت است که می توان تصور کرد. "

بذار به این فکر کنم که چجوری می تونم خودمو آروم کنم؛

ازینکه اینجا رو دارم خوشحالم ازینکه می تونم اینجا بنویسم ازینکه می تونم اینجا بغضمو بترکونم خوشحالم؛ بخوام توی این گرما سیا رو بکشونم بیرون بغضمو بترکونم روی شونه هاش نامردیه؛ خدا رو شکر که می شه در ِ اتاقو بست خدا رو شکر که می شه کیبوردو هل داد عقب جا باز بشه واسه اینکه سرتو بذاری روی دستات؛ خدا رو شکر وقتی داری جواب اس ام اس می دی کسی نمی فهمه چشات چجوریه صدات چجوریه؛

مثلا ً می خواستم به فوکو فکر کنم و اگه قراره اذیت بشم ازین اذیت بشم که توی دنیا هنوز دیکتاتورای زیادی هستن ولی لعنتی باز یه جوری می شه که یاد یه چیزایی می افتم؛

گفته بودم ای کاش یه دستگاهی بود تصویرای ذهنیتو نشون می داد؛ الان دوس دارم مغز آدم مغناطیسی بود تا بشه با یه آهنربای قوی پاکش کرد شاید اون جوری می تونستم از دست این زندانبان مادر ق ح ب ه راحت می شدم ؛ این مادر به خطایی که هر روز و هر شب داره مسخره م می کنه؛ امروز صبح می گفت نامزدت کوچولو تر ازاین بود که مقاومت کنه؛ ای . . . تو هفت آسمونت ؛

می دونم خوندن این سطرها، برای تو لااقل، چیز خوشایندی نیست؛ باشه؛ ادامه نمی دم؛ قسم می خورم می تونم خودمو کنترل کنم؛

می دونی فوکو راجع به نوشتن چی می گه ؟ می گه : " نوشتن عناصر سرکوب شده را آشکار می کند" جای دیگه ای هم میگه : " نوشتن لزوما ً کنشی شورشگرانه است ." دیدی ؟ دیدی هنوز می تونم جمله ها رو به یاد بیارم حتا قسم می خورم هنوز می تونم کوتاه ترین مسیرو برای رسیدن به پارک پیدا کنم هنوز می تونم بفهمم وقتی سیگار می خوای بخری باید اسکناس چه رنگی رو بدی؛ می تونم خیلی زود کبریتو پید اکنم توی آشپزخونه چاقو رو می دونم کجاس؛ حتا جای طناب و نفت رو هم می دونم کجاس؛ حتا هنوز اون داستان کوتاهی که از دی اچ لارنس خونده بودمو یادم میاد فقط اسمش یادم نمیاد و اینکه کجا خونده بودمش، چیزای دیگه ای هم هست که یادم نمیاد ولی مگه همه اینجوری نیستن ؛ مگه نه اینکه همه ی آدما یه وقتایی یه چیزایی یادشون می ره مگه نه اینکه همه ی آدما بعضی وقتا بدخواب می شن ؛ بغض می کنن گریه می کنن؛ مگه نه اینکه همه ی آدما . . . .

Friday, August 10, 2007

تا دیوانه ای که سمت چپ ات ریخته میله های زندان را بگیرد و تکان دهد و فریاد بزند لعنتیا من فقط یه چیکه خونم می دونین دریا یعنی چی تخم سگا

الف : می خوای بگردی بگرد ولی من چیزی ور نداشتم

حتم دارم داریم تقاص روز های خوب را پس می دهیم؛ تقاص روزهایی که " دکتر می شه من امروز زودتر برم ؟ " و بدو بدو خودم را برسانم پیش تو و آنقدر خوش بگذرد که وقتی می روم خانه باید بگویم امروز دکتر کلی کار باهام داشت واسه همین دیر اومدم ؛

داریم تقاص وقت هایی را پس می دهیم که دنبال کلمه می گشتی و پیدا نمی کردی؛

وقت هایی که چارچشمی همه طرفو می پاییدیم کسی دستامونو نبینه لبامونو نبینه با هر صدایی می پریدیم از جامون و می ترکیدیم از خنده؛

وقت هایی که بای بای عزیزم و دور می شدی و دورتر و دور تر تا گم می شدی توی سیاهی کوچه؛

ب : یا من یعطی من لم یساله و من لم یعرفه

مطمئن باش اگه کس دیگه ای رو داشتم به تو نمی گفتم؛ نه اینکه ازت بدم بیاد یا تو تحویلم نگیری؛ نه؛ دوس دارم فقط وقتایی از تو چیزی بخوام که دیگه از دست کسی کاری ساخته نباشه؛

حالا یه خورده فکر کن؛ یه مشکل پیش اومده و هیشکی غیر تو نمی تونه حلش کنه؛ فکر می کنم اصلا نگم هم خودت باید درستش کنی؛ فقط واسه اینکه فکر نکنی اینو هم دُرُس کنی باز من یادم می ره و آب از آب تکون نمی خوره همینجا در حضور این بازدید کننده هایی که بیشتر از صد نفر در روز هستن قسم می خورم اگه درستش کنی هر سال روز مبعث یه گوسفند قربونی کنم که یادم نره چیکار کردی واسه م ؛

ج : بیا تاریکی هایمان را بریزیم روی هم؛

گفته بودم بهت که دارم تاریکی ها را قدم می زنم تاریکی ها را نفس می کشم تاریکی ها را زنده ام؛ بعضی وقتا شده توی تاریکی پام رفته توی لگن شاش، سوخته های تاریکی را از روی زمین جمع کرده ام " بیا اینا به دردت می خورن شیره شون کن " توی تاریکی تا دلت بخواد داد زده م ، گریه تا دلت بخواد؛

خدایا اگه تاریکی های زیادی روی دستت مونده بازم نازل کن ازشون بذاز از شب بیرون نیام صبحو خفه کن اون دور دورا ولی کاری نکن ماه رخ تاریکی های زندانو ببینه؛

د : الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم

. . . بلبل پربسته ز کنج فقس درآ

نغمه ی آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصه ی این خاک توده را پر شرر کن

. . .

Monday, August 6, 2007

اذا مات العالم ثلم فی الاسلام ثلمه لا یسدها شی

توی یکی از پستای قبلی م گفتم که وقتشه برم سروقت یکی از شاهکار های استاد مسلم سینما؛ شروع کردم به خوندن فانی و الکساندر ؛ غصه م گرفته بود که مهسا ملک مرزبان چجوری به خودش اجازه داده این کتاب رو ترجمه کنه ؟ ( خانم مرزبان عزیز می رفتی سروقت یه کتاب آشپزی ای خیاطی ای گلدوزی ای چیزی؛ فقط موندم اون کلمه ای که بین اون همه حرف رکیک نشسته و ترجمه ش کردی دارکوب چی بوده ؟!! ) داشتم می گفتم این ترجمه ی مزخرف به اندازه ی کافی غصه دارم کرده بود که خبر اومد اینگمار برگمن درگذشت.

راجع به فانی و الکساندر نوشتن کار هر کسی نیست ( دست کم کار من یکی که نیست ) فقط بدون هیچ تردیدی لیست فیلمای محبوبم رو توی پروفایلم تصحیح کردم.

Saturday, August 4, 2007

بازی که سرگرمی نیست

کسی من را به این بازی دعوت نکرده.من هم کسی را دعوت نمیکنم.اصلن این بازی کلن با بقیه بازی های وبلاگستان توفیر دارد.این یکی لذتی که ندارد هیچ دلت میخواهد کاش اصلن نبود.کاش نیازی به آن نبود.

نه فقط به خاطر آرش خاندل که دوست هستیم و مدت هاست که از حالش بیخبرم ,به خاطر تسکین خودم بازی میکنم.میدانم.انهایی که میگویند با این کارها هیچی درست نمیشود حق دارند.چیزی درست نمیشود.گفتم که,برای تسکین خودم بازی میکنم.میخواهم یادم بیاید هنوز از آن همه شور و شوقی که خیال میکرد میتواند چیزی را تغییر دهد و زیر شکنجه و توهین و تهدید فراموش شد ذره ای مانده.شاید احمقانه باشد.چند نفر مثلن چهار صد پانصد نفر آن هم وبلاگ نویس که معلوم نیست کی هستن و کجا بیایند و در اعلام همبستگی با دانشجوهای زندانی چکار کنند!؟اسم وبلاگشان را یک روز عوض کنند!که چی؟احمقانه نیست؟نه نیست. گفتم که برای تسکین خودم بازی میکنم.اعلام حمایت میکنم حتی اگر یک نفر باشم.وبلاگم تنها جایی است که به من تعلق دارد و همین کار کوچک از دستم بر میآید.

کمی احساساتی شدم. ولی به هر حال زندان جای این دوستان ما نیست.به نظرم چنین کاری بسیار با ارزش است. نیازی به فلسفه بافی هم ندارد.همان جور که من بی دعوت نامه وارد این بازی شدم شما هم میتوانید. برای کسب اطلاع به این وبلاگ مراجعه کنید.

Thursday, August 2, 2007

پست یازده مرداد

انگار همین یک سال پیش بود که نوشتم...بیست و سه سال؟عجب میگذرد ها...