Thursday, January 31, 2008

چون عمر به سر رسد چه بغداد و چه بلخ

فیلم Farewell My Concubine رو دوبار دریک روز دیدم، (مدت فیلم 172 دقیقه س !) اینو ازین بابت نمی گم که مث بچه نوجونای تازه به بلوغ رسیده باشم که عشقشون اینه که یه کاری بکنن که وقتی تعریفش می کنن طرف بگه بابا تو دیگه کی هستی! نه، ظهر که دیدمش فکر نمی کردم اینقدر تکان دهنده باشه و چون هنوز توی خونه سیگار نمی کشم، شب رفتم پیش یکی از رفقا که همزمان که با هم می بینیمش (سیا هم ببینتش) سیگار هم بتونم بکشم و به اندازه ی کافی اون حس لعنتی ش درگیرم کنه.

الآن چند روز از دیدن این فیلم گذشته ( دقیقا ً یک هفته ) و من هنوز دلم نیامده با دیدن فیلمی دیگر، حسی که ازین فیلم بهم دست داده رو عوض کنم.

روابط بین دو بازیگر نمایش که از کودکی با هم بوده اند و بعد حضور زنی که مورد عشق یکی و غضب دیگری است در بستری از اتفاقات سیاسی اجتماعی چین ( حمله ی ژاپن به چین، انقلاب کمونیستی و انقلاب فرهنگی چین بستر بسیار مناسبی ست برای این درام؛) البته این جمله توی پرانتز را به این راحتی هم نمی توان گفت ( به خاطر اهمیت زیادش هم از پرانتز درش آوردم ) میشه حتا گفت روابط دراماتیک فیلم بستری ست برای نشان دادن اتفاقات سیاسی – اجتماغی ( Dreamers هم همچین حالتی بود و البته زیرزمین که فراشاهکار بود ) .

می شود مفصل درباره ی احساسات آدم های این فیلم حرف زد، از دوست داشتن هایشان، دوست داشته شدن هایشان، درک نشدن هایشان ( می توان اینجا گریز زد به فیلم بکت و آن تفکری که مبنای شکل گیری آن شده است، بودن یعنی درک شدن) و از صحنه هایی گفت که هنگام دیدن شان بغض کرده ای، می توان راجع بع تعامل هنر و سیاست گفت، می توان راجع به فیلمبرداری شاهکار آن گفت و کارگردانی هنرمندانه ِ آن، مخصوصا ً می شود مفصل درباره ی نگاه های خیره به دوربین توی فیلم حرف زد و آن فیداوت هایی که با سیر قهقرابی شخصیت های فیلم در تناسب اند؛ می شود ساعت ها در باره ی این فیلم حرف زد اما من را جادوی این فیلم گرفته و آنقدر مسحور این فیلم شده ام که دست و پایم را گم کرده ام؛ حالا یک " می شود " ِ دیگر هم به آن می شود ها اضافه می کنم: می شود این فیلم را بارها و بارها دید.

می خواستم ازین به بعد به هر فیلم تعدادی ستاره بدم که نظرمو راجع به فیلم به خلاصه ترینشکل ممکن گفته باشم دیدم کار سختیه، یعنی من آدم این کار نیستم، به نظرم این کار رو باید کسی بکنه که اگه به یه فیلمی شیش و نیم ستاره و به یکی دیگه هفت ستاره داد برای اون نیم ستاره دلایل کافی داشته باشه و همینطور برای اون ستاره هایی که داده و نداده؛ در هر صورت، ترجیح می دم برای فیلما یه صفت مناسب انتخاب کنم شما هم اگه صفت مناسبی سراغ دارین بگین، من به این فیلم می گم شاهکار .

بدرود محبوبم (Farewell My Concubine)

چن کایگه (Chen Kaige)

1993

Tuesday, January 29, 2008

خیلی وقت بود می دونستم با زنم رابطه داری، چهار سال پیش بود که خودش بهم گفت

خیانت، موضوعی ست که ذهن ام را بسیار به خود مشغول می کند، هنوز به نتیجه ای که با خیال راحت از آن دفاع کنم نرسیده ام.

خنده در تاریکی – ولادیمیر ناباکف – حتما ً یکی از بهترین رمان هایی بوده که تا حالا خوانده ام و چه تکان دهنده خیانت را به تصویر می کشد و البته اسکورسیزی در گاو خشمگین مردی را که فکر می کند زن اش به او خیانت می کند را به گونه ای نشان می دهد که گاو خشمگین هم می شود یکی از بهترین فیلم هایی که دیده ام.( اعتراف می کنم گاو خشمگین را در همین یک جمله خلاصه کردن نهایتا ً نامردی ست در حق این فیلم )

حالا که صحبت از بهنرین ها شد و دارم زور می زنم برسم به چیزی که می خواهم بگویم از بدترین ها هم یادی بکنیم، یکی از بدترین فیلم هایی که تا حالا دیده ام Irreversible – گاسپار نوئه – بوده است و هر چه فکر می کنم می بینم چیز هایی که طرفداران این فیلم درباره ی آن می گویند را من هم می فهمم اما قابل دفاع نیستند به نظرم؛ یکی از چیزهایی که در دفاع ازین فیلم می گویند خلاقیت گاسپار نوئه در نشان دادن سیر زمانی معکوس فیلم است. خب، بعضی وقت ها باید چیزی را کنار چیز دیگری قرار داد تا تفاوت ابعاد آن دیده شود؛ از Memento بگذریم؛ می خواهم دعوت تان کنم به خواندن نمایشنامه ی خیانت اثر هرولد پینتر؛ سیر زمانی معکوس در این نمایشنامه که مدت ها قبل تر از فیلم گاسپار نوئه خلق شده است به طرز خیره کننده ای جذاب و تاثیر گذار است، از دل این سیر زمانی معکوس است که ایده ها، انگیزه ها و لایه های زیرین رفتاری شخصیت ها و معانی چندگانه ی کنش ها و واکنش های آنان مشخص می شود و نشان دادن سیر زمانی معکوس، تکنیکی خلاقانه به شمار می آید برای رسیدن به اهدافی که داشته نه که تنها شگردی باشد که رو کرده باشد؛

در هر صورت هرولد پینتر در این نمایشنامه عالی ست.

خیانت و دو نمایشنامه ی دیگر / نوشته ی هارولد پینتر / برگردان شعله آذر

تهران: نیلا، 1386

128 ص. 20000 ریال

پانویس 1:

کتاب بعدی ای که خواهم خواند را دست می گیرم و به جلد آن خیره می شوم، نیمه ی بالایی طرح جلد، چشم و ابرویی سیاه و سفید است، یاد آن چشم سیاه و سفیدی می افتم که بونوئل تیغ کشید روی آن و نیز چشمی که بکت در اول فیلم اش – فیلم – نشان داد و فکر می کنم چیزی که باعث می شود یاد این ها بیفتم سیاه و سفید بودن ان چشم هاست مثل همین چشم روی طرح جلد؛ خطوط قرمز عمودی ای که در نیمه ی پایینی طرح جلد هستند بیش از آن که تداعی کننده ی خونی باشد که ازین چشم روان است انگار پرچمی را درست کرده باشند که حس نفرت آدمی را تقویت کند و البته آدمی که به دار آویخته شده است این حس نفرت را تشدید هم می کند. طرح جلد قشنگی نیست به نظرم، اما اسم نویسنده اش آدم را ترغیب می کند تا با اشتیاق تن بسپاری به این رمان، نویسنده ای که ما به ازای سینمایی اش را امیرکوستوریتسا می دانم – به خاطر ترکیب فوق العاده ی کمدی و تراژدی در آثار این دو هنرمند – گرچه شباهت دیگری بین این دو نمی بینم و بعید نیست هیچ کدام هم همدیگر را نشناسند. فیلم ساز بوسنیایی کجا و نویسنده ی آمریکایی کجا؛

بیشتر راجع به او و رمان اش خواهم نوشت.

پانویس 2:

اینی که تا حالا به اسم رابرت می نوشت من بودم. ازین به بعد مسوولیت رابرت با من نیست.

Sunday, January 27, 2008

بعضی وقتا حتا نصف ستاره هم زیادیه

یکی از فیلمایی که سفارش داده بودم اشتباه رایت شده بود، قرار بود Scar باشه ساخته ی کیشلوفسکی ولی اسمش بود "رنگ شب " ساخته ی ریچارد راش

عادت ندارم فیلمی رو که هیچی در باره ش نمی دونم ببینم ؛ فکر می کنم توی این حجم از تولید اگه گزینشی در کار نباشه آدم بد سلیقه بار میاد؛ باز به خودم گفتم حالا چیکارش کنم هزار و پونصد پولشو دادم اگه نبینم عملا ً ضرر کردم؛ الان که فیلمو دیدم اعتراف می کنم کاش فقط همون هزار و پونصد تومنو ضرر کرده بودم شد هزار و پونصد تومن به علاوه ی صد و سی و نه دقیقه عمر گرانبها که تلف شد

می خواستم یه نامه برای ریچارد راش بنویسم تذکرات لازم رو بهش گوشزد کنم ولی دیدم من تا حالا برای کمتر از اسکورسیزی نامه ننوشتم نباید خودمو سبک کنم ولی اگه می نوشتم حتما ً دو تا فیلم هم پیوست نامه می کردم براش می فرستادم ببینه، یکی Bad Education – آلمودوبار – یکی هم Love’s Bitch – ایناریتو – ؛برای این کارم هم دلیل داشتم Bad Education رو به این خاطر که ببینه چجوری اون موضوعی که خودش به باد داده رو یکی دیگه چقدر استادانه ساخته، Love’s Bitch رو هم به خاطر اینکه اون تابلوی Beware Of Dog رو مقایسه کنه با تابلوی Beware Of Dog خودش؛ الان که فکر می کنم می بینم بد نیس Pulp Fiction رو هم براش بفرستم شاید بروس ویلیس ِ خودش رو با اون بروس ویلیس مقایسه کنه، فک می کنین متوجه بشه؟ من که چشمم آب نمی خوره

Friday, January 25, 2008

این چند روز که نیستم جون تو و جون این آینه ی قدی

  1. من همیشه ی خدا دست به گریه م خوب بوده، ازون دست آدما نیستم که برای گریه کردن نیاز به فضای خاصی دارن، چند هفته پیش توی ماشین نشسته بودم و برادرزاده م روی پاهام خوابش گرفته بود سمت چپم مادرم بود سمت راستم خواهرم، داداشم پشت فرمون بود دومادمون و خواهرزاده م هم جلو و من داشتم گریه می کردم ( سوء تفاهم نشه یه وخت، از مراسم عزاداری یا چیزی مشابه اون بر نمی گشتیم داشتیم از کوه بر می گشتیم رفته بودیم تفریح ). دفعاتی رو یادمه که توی اتوبوس گریه کردم؛ توی پارک که الا ماشاءالله، در حین راه رفتن هم ( از سر فاطمی تا میدون ولی عصر یکبند ) و . . . . اینارو ازین بایت گفتم که یکی از دلایلی که با فرد بوگنر (Fred Boogner) احساس همذات پنداری خاصی می کردم این بود، داشته باشید :

" بین رادیاتور و نیمکت، فضایی است که من به راحتی می توانم خودم را درآن جا بدهم. ان زیر، تاریک و گرم است و من خیلی احساس آرامش می کنم. در آن جا که دراز می کشم، قلبم به آرامی می تپد و مشروب توی تمام رگ هایم جریان می یابد. طنین گوش خراش قطارهایی که از راه می رسند یا به راه می افتند، سر و صدای چرخ های حمل بار، صدای غژغژ آسانسورها از بالا . . . همه ی این سروصداها در تاریکی آزاردهنده تر از حد معمول به نظر می رسند وقتی آن زیر دراز کشیده ام، به یاد کِتِه و بچه هایم می افتم و گریه می کنم، هر چند که می دانم اشک های یک آدم مست به حساب نمی آید و هیچ ارزشی ندارد. " ( ص 38 )

  1. بسیار وقت ها پیش آمده که یک اتفاق کوچک - کوچک از دید یک ناظر در دستگاه مخصات لخت - اهمیتش برای من خیلی بیشتر از اتفاقات بزرگ دیگر – از دید همان ناظر قبلی - بوده و بسیار بار دلم از طره ی مویی یا لبخندی یا نگاهی کج یا . . . . به لرزه درآمده و اگر خودم را فرد بوگنر نوشتم به خودم حق می دهم، داشته باشین :

" گاهی در باره ی مرگ فکر می کنم – به لحظه هایی که ازین زندگی به زندگی دیگر می روم – و چیزی را که ممکن است در آخرین ثانیه برایم بماند، در نظر مجسم می کنم: چهره ی رنگ پریده ی همسرم، گوش های براق کشیش در جایگاه اعتراف، آیین های مذهبی، به پوست گل بهی رنگ و گرم بچه هایم، به مشروبی که در رگ هایم جاری می شود و به صبحانه ها . . . در آن هنگام که به آن دختر – که مواظب شیرهای ماشین قهوه بود – نگاه می کردم، مطمئن بودم او هم در آن لحظه در ذهنم خواهد بود. " (ص 47)

  1. شبی که قلبم اون جور تیر می کشید و توی اون تهران درندشت فقط سیا باهام بود فکر نمی کردم کارم می رسه به جایی که وسط یک فیلم با دیدن صحنه ای تاثیرگذار باید برم پروپرانولول بخورم ضربان قلبم تنظیم شه، اگه در آینه این چند وقت فرد بوگنر رو دیدم به خاطر این بود که :

"دوباره دست های کوچکش را دیدم و حرکات ظریف اش را که با آن آشنا بودم و همین مساله باعث شد تا درد قلبم شدیدترشود." (ص 187)

  1. بعد از تجربه های عاطفی - ارتباطی ای که ت حالا به دست آورده ام به نتایجی هم رسیده ام که حتما ً در اینده ای نه چندان دور به آنها خواهم پرداخت. فرد بوگنر هم خیلی سال قبل تر از من به این نتایج رسیده بود، داشته باشین :

"خوشا به حال کسانی که هم دیگر را دوست نداشته باشند و ازدواج کنند. همدیگررا دوست داشتن و ازدواج کردن وحشتناک است." (ص 168)

  1. و وقت هایی هم هست که در جایی که باید شاد باشم – مثلا شهربازی - احساس ناامیدی می کنم ؛

" خرس را نبردم، هیچ چیز نبردم." (ص 122)

در هر صورت فرد بوگنر را هاینریش بل خلق کرده، کسی که قبلا ً هم گفتم عقاید یک دلقک اش، بیش از ین که یک رمان باشد که آدم بخواند یا نخواند، اتفاقی ست که در زندگی آدم می افتد یا نمی افتد.

و حتی یک کلمه هم نگفت / هاینریش بل؛ (ترجمه ی ) حسین افشار

تهران؛ نشر دیگر، 1380 – چاپ سوم 1386

با تشکر از حسین افشار که اگرچه ترجمه اش عالی نیست ولی قابل قبول است.

پانویس نخست:

کتاب بعدی ای که خواهم خواند را در دست می گیرم و زل می زنم به آن، تصویری از نویسنده ی کتاب بر پس زمینه ای مشکی بیشتر از نصفی از جلد کتاب را در بر گرفته است، با چشمانی نافذ، دارد به سمت راست، اندکی متمایل به بالا نگاه می کند. شاید دارد طرح نمایشنامه ی بعدی اش را در ذهن می پرورد. ابروها، بینی، چانه و دهانی که انگاز از گفتن سر باز زده است؛ چند وقتی هست که نمایشنامه ی خوب نخوانده ام و حالا دارم به عکس مهم تریننمایشنامه ویس زنده ی دنیا نگاه می کنم، روی جلد کتاب دست می کشم و لذتی وصف ناشدنی به من دست می دهد؛ احساس زنی وفادار که شوهرش امشب از مسافرت بر خواهد گشت، حالا دارد آینه ی اتاق خواب را گرد می گیرد. مدت هاست نمایشنامه نخوانده ام امشب چه شبی خواهد بود برای زنی که شوهرش از مسافرت برگشته است.

پانویس دوم:

امروز سالروز تولد ویرجینیا وولف بود. هر وقت خودم را جای لئوناردو می گذارم نمی توانم ویرجینیا را به خاطر فراموش کردن قولی که داده بود ببخشم؛ قول داده بود با هم خودکشی کنیم.

Tuesday, January 22, 2008

پرسه در کوچه های ناآشنا

جیب بر (1959)

حتا اگر فیلمی از روبر برسون ندیده باشید اما کافی ست که اندکی به مطالعات سینمایی علاقمند باشید تا با سیل آموزه های او برخورد کنید و او را بشناسید.

یکی از جمله های نسبتا ً معروف برسون در باره ی سینما چیزی در این مایه هاست که " سینما برای آشکار کردن نیست سینما برای پنهان کردن است " و خودش این را به طرز هنرمندانه ای در جیب بر ( راجع به بقیه ی فیلم ها در پستهای دیگر با هم حرف خواهیم زد ) اجرا کرده است.

جیب بر درباره ی یک جیب بر است به اسم میشل، فردی نسبتا ً جوان که در آلونکی در پاریس زندگی می کند؛ وقتی اتاق او را می بینیم، می بینیم غیر از تختخواب اش فقط کتاب های نسبتا ً زیادی به چشم می خورد همین ؛ چرا آدمی که اهل مطالعه است باید پیشنهاد های کاری را رد کند و جیب بر باشد؟ ( جواب این سوال را حتما ً توی ذهن تان داشته باشید حتا اگر شده یک جواب بی ربط باشد ولی حتما یک جواب داشته باشید )

جایی از فیلم می بینیم که میشل در حالیکه مقداری پول به همسایه ی مادرش می دهد تا به او ( مادرش ) بدهد اما از دیدن مادر بیمارش سر باز می زند؛ فکر می کنید چرا ؟ ( جواب این سوال را هر جور شده توی ذهن تان بگذارید کنار آن یکی جواب )

یک سوال دیگر: وقتی میشل می خواهد کیف زنی را که توی جمعیت ایستاده بزند آنقدر به او نزدیک می شود که یک ان زن شک می کند؛ آیا میشل از عقده های جنسی رنج می برد ؟ یا فقط می خواهد مطمئن تر کیف زن را بزند؟ در هر صورت جواب این سوال را هم بگذارید کنار بقیه ی جواب ها .

سرتان را درد نیاورم، برسون به هیچکدام ازین سوال ها توی فیلم اش جواب نمی دهد، نشانه ی روشنی هم نمی گذارد که از روی آن بتوان به جواب قطعی ای رسید. این کار چند پیامد دارد: یکی اینکه شما یک مخاطب منفعل نیستید که پفک به دست فیلم را ببینید و بعد برای دوست تان با هیجان تعریف کنید، باید در حین دیدن فیلم عرق بریزید. دوم اینکه بسته به پاسخ های متفاوتی که به سوال هایی که برایتان پیش بیاید – و اصلا بسته به سوال هایی که برای تان پیش بیاید – فیلم متفاوتی را هم تجربه می کنید. بدیهی است که برداشت شما با برداشت نفری دیگر متفاوت است.

اینجاست که بیشتر به اهمیت حرف برسون پی می بریم سینما برای آشکار کردن نیست برای پنهان کردن است.

Thursday, January 17, 2008

سه تکه درباره ی مرگ

الف:

_ بیا بیمارستان[] همایون خودکشی کرده.

به بیمارستان که میرسم همه توی را هروی بیمارستان دست به سینه منتظرند.کسی گریه نمیکند.با همه دست میدهم .میروم پیش پدرم و میپرسم قضیه چی بوده.میگوید بگذارم برای بعد.میروم کناری و دست به سینه منتظر میشوم.خان عمو میاید و میگوید از همه ممنون است و بروید خانه.جنازه را باید کالبد شکافی کنند و قاضی باید بیاید و طول دارد امشب جنازه را تحویل نمیدهند.فردا صبح دفنش میکنیم.

همایون پسر ارشد خان عمو...سالها بود که ندیده بودمش و از این به بعد هم.آخرین بار هفت هشت سال پیش توی عروسی اش دیده بودمش .به اصرار پدرم رفتم.هر چند پدرم هم نمیبایست میرفت اما وقتی او بخواهد من نمیتوانم در برابر حرفش مقاومت کنم.همیشه کوتاه آمده بود در برابر خان عمو.

از همان بچگیم که به خاطر دارم بین خانواده ی ما و خان عمو شکراب بود.دلیلش را هم درست نمیدانم. گمانم بر میگردد به مرگ پدربزرگم و چیزهای زیادی هست که نمیدانم و رغبتی هم برای دانستنشان ندارم.

تو به کشتنش دادی.با بهانه گیری هات دیوونه اش کرده بودی.خودت روانی بودی اونم بد بخت کردی.یکی محسن رو بگیره.آقا اینجا بیمارستانه.دعوا هاتون رو ببرین بیرون.

زنش روی صندلی بیمارستان بهت زده بدون آنکه گریه کند روبرو را نگاه میکند.مادرش سر زن عمو م هوار میکشد و فحش که همه اش تقصیر او بوده.گمانم حق دارد.همایون بدون اجازه ی او زن گرفت و زن عمو توی عروسیش هم نیامد.خانواده ی دختر، مظلوم و فقیر داشتند زندگی شان را میکردند.چه میدانستند دست آخر به این بدبختی دچار میشوند.دلم برای بچه اش بد جور میسوزد.ندا گمان نکنم سه سال بیشتر داشته باشد.و زنش ,بیچاره.

تو اون دختر بی آبروت بیچاره اش کردین.شما ها خرش کردین تو روی من وایسه.آقای محمدی زنگ بزن حراست ایتا رو بیرون کنه. .یکی محسن رو بگیره.خانم حراست چرا خودمون الان میبریمشون بیرون .پسرمو ازم گرفتی یه چیزی هم طلبکاری.

زنش بهت زده گریه هم نمیکند.زیر بازویش را میگیرند و میبرندش بیرون.خان عمو چقدر شکسته شده.هیچ تصویر دوست داشتنی از او در ذهن ندارم.عمو کوچیکه هم میآید.نشانی از شوخ و شنگی همیشه ندارد.میرود پیش خان عمو .

جنازه باید کالبد شکافی شود.باید قاضی بیاید و طول دارد.جنازه را امشب تحویلمان نمیدهند. فردا صبح دفنش میکنیم...

ب:به نظرم در تئوری پذیرش مرگ به عنوان یک امر طبیعی و اجتناب ناپذیر بسیار ساده تر از پذیرش آن در واقعیت است .دست کم در ابتدا، مرگ یکی از نزدیکان چنان هیجانی بر میانگیزد که تحمل آن بسیار سخت است.حتی اگر به متوفی هیچ احساسی نداشته باشی!

پ:این آهنگ را بشنوید.نمیدانم مضمون و محتوایش چیست ولی خیلی از آن لذت میبرم.این قطعه جز موسیقی متن فیلم Mar Adentro است که اتفاقن به محتوای این پست هم نزدیک است.

Negra Sombra

Artist:Luz Casal

Low Quality:648kb

Download

Saturday, January 12, 2008

رمانی که وعده داده بودم

الف - کمی آن طرف تر کنار کناری دژبانی با باتوم می کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می کوبید می کوبید می کوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود... خون از زیر کلاه سرباز راه افتاد و آمد، آمد، آمد تا رسید به پله ها و از پله ها بالا آمد و روی پله چهارم جلو پای او متوقف شد. عقرب تکانی خورد و جلوتر رفت و لبه خون ایستاد.

ب . عقرب روی پله های راه اهن اندیمشک، یا، ازین قطار خون می چکه قربان! / حسین مرتضاییان آبکنار. تهران : نشر نی، 1385.

83 صفحه، 2000 تومان

ج. تصاویر هر بخش به صورت روال و عینی شروع می شوند اما یکدفعه تبدیل به تصاویری اغراق شده و ذهنی می شوند مثل جنگ

زمانی در کار نیست، اوایل جنگ، اواخر جنگ، اواسط جنگ، بعد از جنگ، همه را می توان به صورت پراکنده در این رمان دید، انگار رمان منفجر شده باشد

نگاه، کاملاً سیاه است گاهی از فرط سیاهی به کمدی می زند

در مجموع اگه بخوام بهش نمره بدم چیزی جز عالی نمی تونم بهش بدم

د . وقتی آداب بی قراری رو خوندم یه پست نوشتم به این مضمون که این کتاب رو اگه الان بفرستی ممیزی ، مجوز که نمی گیره هیچ خودش می شه یه پرونده برای نویسنده ش که چند وقت بعد واقعا ً هم اینجوری شد؛ امیدوارم این اتفاق برای نویسنده ی این کتاب نیفته ! ولی من که چشمم آب نمی خوره ( فقط و فقط در عجبم که چجوری از ممیزی رد شده این کتاب ! )

ﮬ . رمانی که الان دست گرفتم و دارم جلدشو لمس می کنم مال نویسنده ایه که قبلا ً یه رمان ازش خوندم که اون رمان توی رنکینگ ذهنی م رتبه ی دوم رو داره، مال سرزمین ویم وندرسه بیشتر ازین دیگه لو نمی دم !!

Thursday, January 10, 2008

در ستایش آن معجزه ی جاوید سینما

من جزو اون دسته از آدم هایی ام که علاوه بر اینکه به خدا اعتقاد دارن فکر می کنن هنوز دوران معجزه ها به سر نرسیده؛ هنوز فکر می کنم یک روز آفتابی وخوش آب و هوا خدا از صبح تا شب پشت سر هم معجزه می کنه، نه ازون دست معجزه ها که مثلاً خورشید رو بیاره بالا یا یک پروانه ی سرگردون رو بنشونه روی یه گل، نه، یه معجزه ی واقعی ، مثل معجزه ی اردت.

اردت آرامش دهنده ترین فیلمی بود که تا حالا دیده بودم ( آرامشی از سنخ عمیق ترین آرامش های مومنانه) ؛ نه فقط به خاطر اون سکانس شاهکار پایانی ش، به خاطر همه ی سکانسای اینگر، به خاطر همه ی سکانسای یوهانس، به خاطر سیاه و سفید بودنش و به خاطر اون جادوی نیرومندی که توش هست؛

این فیلمو توی هیچ کدوم از دسته های دیگه از فیلمایی که دارم نمی ذارم

اصلا ً اینو توی بقیه ی فیلما نمی ذارم، میذارمش کنار پروپرانولا و آلپرازولاما

اردت / کارل تئودور درایر / محصول دانمارک / 1955

پی نوشت 1: الان که شناسنامه ی فیلمو می دیدم تاریخ اولین نمایشش دهم ژانویه س یعنی درست پنجاه و سه سال پیش چنین روزی

پی نوشت 2 : این روزها دارم یه رمان می خونم در حد تیم ملی، در اسرع وقت معرفی ش می کنم

Sunday, January 6, 2008

سکانس پیشنهادی به فدریکو فلینی برای شب های کابیریا

روی عنوان بندی فیلم صدای اسکار را می شنویم که این نامه را می خواند :

"شاید سرنوشت این کلمات این باشه که قبل از اینکه بخونی شون آتیش بگیرن، بهت حق می دم اسممو که روی پاکت نامه ببینی بدون اینکه بازش کنی بندازی ش توی آتیش شومینه ی وندا ( حتما ً پیش وندایی الان نه ؟ ) ، خب، شایدم بخوای قبل از اینکه آتیشش بزنی بخونیش؛

می دونی کابیریا، می خوام یکی از کشفیات ذهنی م رو برات بگم؛ تو دومین نفری هستی که اینو بهش می گم؛ نفر اول سیا بود که توی یک شب تابستونی براش گفتم؛ اونم اینه که دنیا برای آدمای متوسط ساخته شده، چه از نظر سطح هوش چه از نظر سطح عاطفی؛ به نظرم دنیا برای آدمایی که سطح هوش یا عاطفه شون بالاتر یا پایین تر از یه حدی باشه جای زجرآوریه، شاید من و تو توی یه دسته نباشیم اما یه شباهتمون اینه که دنیا برای جفتمون سیاهچاله س؛

روزی که جورجیانو انداختت توی آب داشتم می دیدمت چجور دست و پا می زدی اما اعتراف می کنم ترجیح می دادم از شر این دنیا خلاص شی تا اینکه بپرم توی آب و نجاتت بدم؛ وقتی هم که بچه ها از آب درت آوردن برات متاسف شدم؛ صبحی که آلبرتو لازاری مثل یه تیکه اشغال از خونه ش پرتت کرد بیرون برام چیز عجیبی نبود چون باور داشتم و دارم که دنیا برای آدمای متوسط ساخته شده، نه برای آدمای خوش قلبی مثل تو

به آدمای متوسط اعتماد نکن کابیریا، ما اقلیتیم، باید اینو بفهمی ، معنی ش این نیس که دنبال یکی بگرد مثل خودت ، نه، ماها از یه طرف رونده ایم و ازون طرف مونده ، حتا با خودمون هم نمی تونیم خوب باشیم؛ کابیریا به اقلیتیا هم اعتماد نکن

ازینکه پولتو دزدیدم ناراحت نیستم، با وجودی که می دونم اون پولو با چه زحمتی تهیه کرده بودی ، می دونم خونه و زندگیتو فروختی ولی کابیریا ماها حتا نمی تونیم هوای همو داشته باشیم ما ها آرتیفکت خلقتیم، می فهمی یعنی چی؛ حتا قسم می خورم اگه اینقدر بزدل نبودم همون روز مینداختمت توی رودخونه برای همیشه ازین زندگی نکبتی ت راحت شی اما نتونستم، حیف؛

حالا می تونی این کاغذپاره رو مچاله کنی بندازی توی آتیش، برو به یه مشتری دیگه برس. "