Friday, August 29, 2008

مردی که گورش گم شد

الف- خواندن این کتاب یک چیز را در من اصلاح کرد که در واقع ربطی به خود کتاب نداشت.شاید خیلی از دوستان این اعتقاد را داشته باشند که تا شاهکارهای بزرگ تاریخ ادبیات جهان را نخوانده باشی، خواندن داستان و رمان ایرانی غلط است و حتا شاهکارهای فارسی هم خواندن ندارند.نه که این مجموعه داستان را آنقدر که خیلی ها میدانند تعریفی بدانم نه،ولی وقتی از زیر تیغ سانسور جناب صفار هرندی یک همچون کتابی خارج میشود چرا نباید آثار ایرانی را خواند.به نظرم چیزی که میتواند تحرک امیدوار کننده ای به ادبیات داستانی ایران بدهد خوانده شدن آثار ایرانی است.از همین رو لازم میدانم درصد بیشتری از وقت مطالعه ام را به آثار روز ادبیات ایران اختصاص دهم.

ب:

خیلی ها وقتی که از این کار تعریف میکردند به جوان بودن نویسنده و پیدا کردن فضاهای تازه ی زبانی و جسارت در پرداختن به موضوعات ممنوعه!و چیزهایی از این دست اشاره میکردند.بماند چیزی مثل فضاهای تازه زبانی تا چه حد مفهوم گنگ و جدل انگیزی است.اما به هر حال اگر منظور مدافعین اثر زبانی توانمند باشد به شدت مخالفم.زبان خیاوی به نظر من یک نکته ی مثبت دارد و آن هم تازه بودن است(البته تا حدودی).نه که پخته و توانا باشد.حتا جاهایی به شدت توی ذوق هم میزند.اینکه میگویم مثبت از این جهت است که به هر حال زبان ما به تجربه هایی از این دست نیاز دارد.همان چیزی که به عنوان ادبیات ترجمه ای از آن یاد میشود.که داستان های ما از نظر زبان دارد به شدت شکل ترجمه های ما میشود.به همین دلیل هم مثلن وقتی یک ضرب المثل ایرانی در متن میآید به شدت نا مانوس از آب در میآید.از این منظر زبان خیاوی در این کار ستودنی است.

پ-

جسارت لزومن صفت پسندیده ای نیست.یکی مثلن در میدان جنگ جسارت به خرج میدهد و جان یک عده ای را نجات میدهد و همچون مثال میشود حسین فهمیده،یکی هم با جسارتش فقط خودش را به کشتن میدهد!به نظرم جسارت به خرج دادن های خیاوی عقیم و بلاتکلیف است.به جز مثلن در داستان صف دراز مورچگان که به نظر من بهترین داستان مجموعه بود در سایر موارد چیزی جز پورنوگرافی نیست.وارد جزئیات نمیشوم فقط میخواهم این را بگویم که وجود این جور عناصر در داستان شاید باعث تمایز آن شود ولی لزومن چیزی به ارزش آن اضافه نمیکند شاید هم به ضرر کار از آب در بیاید.

مردی گورش گم شد/حافظ خیاوی/نشر چشمه/چاپ اول ۱۳۸۶

Wednesday, August 27, 2008

هراس ام نيست اگر اين رويا در خواب پريشان شبي مي گذرد

متن: فصل خون / نویسنده و کارگردان : ایوب آقاخانی / مجموعه تئاتر شهر / تالار قشقایی

فصل خون اگرچه در ابتدا نچسب به نظر می رسد و دافعه ایجاد می کند اما هر چه جلوتر می رود قرص تر می شود و تاثیرگذارتر؛ ارتباطات که عیان می شود و اشاراتی که به پیشینه ی شخصیت ها می شود کار را به نفس می اندازد. اما نکته ی قوت کار به نظرم جای دیگری است؛ می توان گفت فرم کار است که کار را ارتقا می بخشد؛ اینکه اتفاقات اصلی تر دارد خارج از دکوری که می بینیم اتفاق می افتد و ما داریم از زاویه ای بکر به قضیه نگاه می کنیم و در واقع تنها می دانیم و می فهمیم که بیرون دارد اتفاقات مهیبی می افتداین است که باعث می شود آدم از کار لذت ببرد.

لالایی ای که به زبان کردی از زبان آسیه ( ناهید مسلمی ) پخش می شود فوق العاده تاثیر گذار است – من یکی که اشکم درومد - ؛ بازی و گریم صادق ساچمه (علی میلانی) عالی است. سیروان (فرزین محدث) کاملا ً در نقش اش جا افتاده و نبات (فهیمه امن زاده ) هم خوب است البته به نظرم طنزی که در دیالوگ هاش هست می توانست نباشد و اگر نبود بهتر هم می شد اما محمدصادق ملکی در نقش علاءالدین به نظرم ضعیف بود.

در مجوع کار بسیار خوبی بود که پیشنهاد می کنم تا اجراش تمام نشده از دست اش ندهید.

حاشیه ی اول: جادوی خلقت

فهیمه امن زاده را تا حالا نمی شناختم قیافه ی بسیار شیرینی دارد دارم فکر می کنم زهرا هم که همین شکلی ست (حالت چهره، طرز شانه کردن موها، چشم ها، ابروها و کلا همه چی) اصلا دیدن هرکدام من را یاد آنیکی می اندازد از بس به هم شبیه اند اما چرا زهرا شیرین نیست؟ این ملاحت از کجا میاد؟

حاشیه ی دوم: صندلی من

هر بار که تئاتر می روم فرقی هم نمی کند کار قوی ای باشد یا ضعیف یا هر چی، کلا هر بار که تئاتر می روم حس شدیدی به من دست می دهد که جای من روی این صندلی نیست جای من روی صحنه است؛ تصمیم گرفته ام در زندگی بعدی م درس و مدرسه را نصفه نیمه ول کنم و بازیگر تئاتر بشم.

در راستاي عملي كردن برنامه ي استراتژيك براي زندگي م بعد از برداشتن قدم هاي اول و دوم يعني Vision و Mission مي رسيم به نقاط ضعف و قوت؛

نقات قوتي كه در خودم سراغ دارم :

پر انرژي بودن، منظم بودن، باهوش بودن، خوش سر و زبون بودن،

نقاط ضعف:

عجول بودن، پرحرف بودن( باعث ميشه حرف تو دهنم نمونه !) ، دست و پا چلفتي بودن، ضعيف بودن در مقايل جنس مخالف .

Monday, August 25, 2008

چه کسی به چه کسی ستم میکند:درباره اشتیلر اثر ماکس فریش

از یک انکار شروع میشود.من اشتیلر نیستم.بسیاری از انکارها ساده اند.بعضی کمی دردسرساز و بهضیشان هم غیرممکن.

ماکس فریش نویسنده ی سویسی با چیره دستی ما را در برابر سوال های بزرگی قرار میدهد.آيا اگر کسی از گذشته و هویت پیشنش دلزده شده باشد میتواند هویت تازه ای انتخاب کند؟محدودیت اصلی را دوستان و خانواده ایجاد میکنند.قانون هم دردسرساز خواهد شد.باید مالیات ها را بدهی و طلبکارها را راضی کنی. باید این کار را ناغافل کرد.باید قاچاقی از مرز خارج شوی و مثلن بروی امریکا.کمی خطرناک است ولی به هر حال چاره چیست؟آنجا که رسیدی هویت جدید و اسم جدید و حتا زندگی جدید.اما شاید قضیه اصلن هویت نباشد.اسم هم بی اهمیت است.درباره اشتیلر باید کمی محتاط تر بود.این یک انکار و پشت پا زدن ساده نیست.

اشتیلر چرا بر میگردد؟ مطمئنن میداند رفتن به وطن ممکن است باعث لو رفتن هویت جدیدش شود که میشود.شاید درابتدا ما هم او را قربانی یک اشتباه بدانیم اما هر چه که پیش میرویم دستمان میآید که او همان اشتیلر گم و گور شده است.حتا قصه هایی که از مکزیک میگوید دیگر گولمان نمیزنند.البته او بیخودی لاف نمیزند.پشت داستان های شگفت انگیز و حتی کارتونیش چیزهای زیادی برای گفتن دارد و اگر میگوید پنج نفر را کشته واقعن کشته.اما این سوال مدام برایمان پر رنگ تر میشود که اشتیلر چرا برمیگردد؟

اشتیلر، یولیکا(همسرش) را دوست دارد؛ عاشق اوست.اما همیشه در درک او عاجز بوده .یولیکا هم اشتیلر را دوست دارد و انگار ریه های بیمار یولیکا اشتیلرند.به ظاهر موقعتی که در آن گیر افتاده و اصرار دوستان و خصوصن یولیکا باعث میشود از جیمز لارکین وایت بودن دست بردارد و دوباره اشتیلر باشد.ولی به گمانم او برگشته بود تا دوباره اشتیلر باشد. یا دست کم ناخودآگاه از پذیرفتن مجدد اشتیلر چندان هم ناخرسند نیست.

او برای فرار از آن خلا اگزیستانسیالی خود به خود بازمیگردد.همه چیز را نمیشود دوباره ساخت.شاید بشود اسم و گذرنامه جدید گرفت ولی آدم بدون گذشته اش بعداز مدتی از خودش میپرسد اصلن وجود دارد؟چیزهایی هست که آدم را به گذشته اش زنجیر میکند.عشق،احساس گناه و احساس گناه در برابر عشق.شاید بشود بعضی از چیزها را جبران کرد.

با این حال چه کسی به اشتیلر ستم میکند؟یولیکا؟دادستان؟جامعه؟یا خودش؟اصلن اشتیلر با این بازگشتش به یولیکا ظلم نمیکند؟شاید اشتیلر اشتباه کرد که دوباره اشتیلر شد.آن گونه که از نوشته های دادستان برمیآید اشتیلر بسیار ترحم برانگیز میشود و با اشتیلر زندان که به نظر جسور و شاداب میآید زمین تا آسمان فرق کرده.

فریش نویسنده ی بزرگی است.زبان پرقدرتی دارد.با توصیفهایی هنرمندانه.موقعیت های انسانی را چنان روانکاوانه توصیف میکند که حیرت میکنی.او مخاطب را با طیف وسیعی از موضوعات و بحران ها روبرو میکند.خدا،خانواده،فقر،سیاست،و...او در بعضی جاها از کشورش سویس و اخلاق سویسی انتقاد میکند و معتقد است ادعای سویسی ها در پایبندی به آزادی و دموکراسی و امانیته همه اش ژست است.(به نظر من حتا اگر ژست باشد ژست های قشنگی است.این سویسیها هم مردم جالبی هستند.فکر کنم خدا یادش رفته جایی به اسم سویس هم هست.دارند عملن بهشت خدا را لوث میکنند!!)

این را هم بگویم که علی اصغر حداد مترجم بزرگ و کاربلدیست.بسیار ترجمه ی شیوا و روانی کرده اند ایشان.حیف که نقد فردریش دورنمات را ناقص آورده اند.

اشتیلر/ماکس فریش/ ترجمه علی اصغر حداد/نشر ماهی / چاپ اول ۱۳۸۶

Saturday, August 23, 2008

Anaparastasi

Anaparastasi اولین فیلم بلند آنجلوپولوس است که در سال 1970 ساخته شده است. پیشتر و در سال 1967 یک مستند 28 دقیقه ای به نام broadcast ساخته بود - من یکی به دلیل پیدانکردن زیر نویس هیچی از آن فیلم حالیم نشد ! -.

Anaparastasi یا ترجمه ی انگلیسی آن reconstruction فیلمی ست که اگرچه موضوع آن – کشته شدن شوهر توسط زن و همدستی که احتمالا ً عاشق زن است – موضوعی تکراری ست و شاید به اندازه ی عمر آدمی قدمت داشته باشد اما نحوه ی اجرای آن منحصربه فرد است – دقت کنید که سی و هشت سال از ساخت فیلم گذشته است – نماهای کارت پستالی ِ به شدت غمگین، نماهای بلند و حرکات بسیار آرام دوربین در کنار نوع برخورد کارگردان و نویسنده با زمان که من یکی تا حالا مشابهشو ندیده م.

من این فیلم رو یک فیلم جادویی می دونم؛ فیلمی که جادوی سینما توش بیداد می کنه.

Anaparastasi (با عنوان انگلیسی Reconstruction)

محصول 1970 یونان

کارگردان: تئودوروس آنجلوپولوس

سیاه و سفیذ ،100 دقیقه

جایی از فیلم Eleni - قاتل شوهرش - به برادرش می گوید : It's nobody's fault, It just happened. من یکی که انگار در برابر حجمی از بی قاعدگی قرار گرفته باشم شوکه شدم.

یه شرکت بزنم بعدازظهرا شغل دومم بشه یا نه؟ با بیانی بزنم تو کار صادرات یا نه؟ زندگیمو ببرم تهران یا بمونم همینجا؟ رزومه م رو بفرستم برا چن جا یا نه؟ زن بگیرم یا نه؟ اگه بگیرم چجور زنی؟ اگه نگیرم چی؟ بخونم برا ارشد یا نه؟

این روزا رسما گه گیجه گرفتم؛ مثلا می خوام برنامه ی استراتژیک کنم برای زندگیم !

ایام مبارکیه این روزا واقعا؛ چند روز پیش تولد رومن پولانسکی بود کسی که بچه ی رزماری ش، پیانیستش و ماه تلخش که انقد پشت سرش بد میگن رو دوس داشتم ؛ تولد آلن روب گریه هم بود که تا حالا چیزی ازش نخوندم ؛ پنج شنبه ای هم که گذشت تولد ویم وندرس عزیز بود که چقدر بهشت بر فراز برلینش و پاریس تگزاسش رو دوس دارم ولی هتل میلیون دلاری ش رو نه؛ سه شنبه ای هم که گذشت تولد چن کایگه بود که بدرود محبوب اش یکی از فراشاهکارهای تاریخ سینماس و من چقدر توی روسپیگری برای این بشر تبلیغ کرده م. می بینید که واقعا ً ایام ایام مبارکیه!

Sunday, August 17, 2008

Höstsonaten

شاید بعضیها استعداد بیشتری برای زندگی کردن دارند. شاید هم بعضی‌ها هرگز زندگی‌ نمی‌کنند بلکه فقط وجود دارند.

پ.ن

شاه رخ میدونه.یه هفته س میخوام راجع به این فیلم چند خط بنویسم.چند بار هم نوشتم ولی ته اش

Ctrl+A بعدش هم Delete.حالا برید اینجا و پایین صفحه،بخش Recommendations رو ببینید.من نمیدونم این سایت imdb رو کی اداره میکنه.اسپایدرمن ۳ اونجا چیکار میکنه خدا!!!

Thursday, August 14, 2008

دارم می میرم ای خدا فک می کنم حقیقته

یک ماهی بود که عصر ها پاول پاولویچ تروسوتسکی بودم با کله ای تاس و کلاهی با روبان سیاه، بهترین دوستم آلکسی ایوانویچ ولچانیف سال های سال فاسق زنم بود، زنم که مرد من موندم و لیزایی که فقط توی شناسنامه دختر من بود؛ خدا می دونه چه بازیایی دراوردم که ولچانیف فک کنه نمی دونم فاسق زنم بوده و حتا وانمود کردم که فک می کنم باگااوتوف بابای لیزا ست؛ دل بستم به نادیا، اونقد مشروب می نوشیدم که هر عصر مسیر پارک تا خونه رو تلو تلو خوران بیام و سر پنج راهی ای که از سیا خداحافظی می کنم هرشب، ندونم از کدوم مسیر قبرستونی که لیزا توش خاک شده نزدیک تره.

تمام این عصر ها پاول پاولویچ ترسوتسکی بودم.

" همیشه شوهر " نوشته ی فئودور میخاییلویچ داستایفسکی با ترجمه ی بسیار بد دکتر علی اصغر خبره زاده و ویراستاری بدتر آز آن، توسط انتشارات نگاه و در سال 1384 چاپ شده است؛ اما این دلیل نمی شود معرفی ش نکنم؛ همین که با این ترجمه و ویراست بد تمام عصرها پاول پاولویچ ترسوتسکی بودم یعنی اینکه خواندن دارد این کتاب.

از آقای سروش حبیبی خاضعانه خواهش می کنم استین همت بالا بزنند و این کتاب را برای نسل ما ترجمه کنند.

مطلبی که توی پست پیش منفجر کردم هنوز ترکشاش داره ویز ویز کنان از بغل گوشم رد می شه! خوبی ش البته این بود که خیلی چیزا دستگیرم شد؛ اینکه مثلا بقیه در مورد من چی فکر می کنن و اصلا ً چقد ِ اون مطلبو باور کردن چقدشو نه؛ جهت تنویر افکار عمومی عارضم خدمت همه ی شما سروران عزیز که اون مطلب مصرف خصوصی داشت که الحمدلله مقصود حاصل شد ( تا سیه روی شود هر که درو غش باشد) آخر سر اینکه من نه دون ژوانم نه خفاش شب؛ کسایی که منو می شناسن می دونن من حتا شاه رخ هم نیستم .

نسخه ی pdf رمان همیشه شوهر

Wednesday, August 13, 2008

نجواهای شبانه

شاید اگر توصیه ی خواهرم نبود اصلن سراغ ناتالیا گینزبورگ نمیرفتم.توصیف مترجم خانم فریده لاشایی از دیدارش با نویسنده و همچنین مقاله ای از آلیس فلون وایدر در باره ی نویسنده مشتاقم کرد که به عنوان اولین تجربه نجواهای شبانه را بخوانم.تا آنجا که من خبر دارم همه ی آثار گینزبورگ به فارسی ترجمه شده اند و به اندازه ی کافی در میان علاقه مندان ادبیات در ایران شناخته شده هستند.پس پرگویی نمیکنم.فقط چند خط...

داستان در ایتالیای دوران جنگ و بعد از جنگ میگذرد در یک محیط کوچک روستایی.راوی بی آنکه زیرکی ویژه ای به خرج بدهد آدم ها و حوادث را توصیف میکند با سردی و سادگی.نقش بسیاری از آدم هایی که راوی توصیف میکند به بیهودگی زندگیشان در خود داستان است.بالاخره به ماجرای اصلی میرسیم.ماجرای شکل گرفتن و نابودی یک عشق.شیوه ی بیان گینزبورگ بسیار زیبا و جذاب است.گوش کنید:

گفت:اگر تو دختری از دهکده ای دیگر بودی !اگر با تو در مونترال یا جایی دیگر برخورد میکردم با تو عروسی میکردم!در آن صورت خودمان را آزاد و سبک حس میکردیم!بدون این خانه ها،این ،تپه ،این کوه ها!خودم را مثل یک پرنده آزاد حس میکردم.

گفت:اما اگر حالا با تو به کانادا میرفتم همه چیز مثل اینجا میشد.چیز تازه ای پیدا نمیکردیم،ما همچنان از وینچنسینو، نبیا و پوریلو حرف میزدیم.آنجا هم درست مثل همین جامیشد.

گفت: تازه معلوم نیست که هرگز به مونترال بروم!

گفت: و حالا برو.

صورتم را میان دستانش گرفت:برو و گریه نکن.برو،با چشمان خشک و روشن .ارزش گریه کردن ندارد.میخواهم تورا اینطور در خاطرم داشته باشم.

و گفت :خدا نگهدار الزا

گفتم:خدانگهدار توماسینو.

و رفتم.

تکرار گفت در این داستان بسیار اتفاق میافتد به همین شکل البته.یعنی گفته های یک نفر به صورت بریده بریده هرکدام با یک گفت در آغاز.آهنگ این تکرار آدم را به فکر فرو میبرد.گاهی تاکیدی است بر خودخواهی آن شخصیت و گاهی نشانی از غیاب او در آنِ راوی.تجربه ی لذت بخشی بود:

نجواهای شبانه/ناتالیا گینزبورگ/ترجمه:فریده لاشایی/نشر دیگر/چاپ اول 1367/چاپ چهارم:1385

Tuesday, August 12, 2008

Thinking about that girl I left behind.

میشه تا آخر عمر درباره ی اینکه تقصیر کی بود حرف زد؛ میشه مدام مرور کرد که چجوری شروع شد و چجوری تموم شد؛ میشه ریشه یابی کرد، تجزیه و تحلیل کرد، می شه رفت پیش روانشناس، میشه با بقیه مشورت کرد، میشه از آدمایی که از هم جدا شدن پرسید؛ گفتم که ، می شه تا آخر عمر ازش حرف زد حتا بیشتر؛

میشه تعریف کرد که بعد اون روز ِ آخر تا حالا چی پیش اومده؛ می شه درد دل کرد، میشه هرچی اون توو جمع شده رو ریخت بیرون؛ اینکه دیگه نمی تونی به کسی اعتماد کنی، اینکه فک می کنی زنت هر کی که باشه بهت خیانت می کنه، اینکه عشق و عاشقی از چشمت افتاده، اینکه دیگه نمی تونی دوست داشته باشی، اینکه وقتی می بینی کسی دوسِت داره می ترسی؛ اینکه حسایی که بهت دس میده چقد عوض شده؛ اینکه تازگیا وقتایی که تنهایی بهت دس می ده چیکار می کنی، دلتنگی چیکار، بی حوصلگی چیکار؛

دوس داری چیزای دیگه رو هم بدونی ؟ برات جالبه بگم امروز توی تاکسی گریه کردم؟ توی مسیر محل کار تا خونه هم همینطور؟ برات جالبه بدونی وقتایی که خوابم میاد نمی خوابم که خودمو شکنجه کرده باشم؟ غذا کمتر می خورم؟ سیگار بیشتر می کشم؟ مث شتر راه می رم؟ نصف شب بغض کرده بیدار می شم؟ بغضی که نمی شه ترکوندش و باید چلوندش ؛ دوس داری بدونی هفته ای دوبار هربار سیزده ساعت توی اتوبوس می شینم که خودمو شکنجه کرده باشم؟ می خوای بدونی بیشتر وقتا چی گوش می دم؟

حالا اینکه قراره یه عمر تقاص پس بدم که چیزی نیس، باور کن حتا اگه قرار بشه تقاص پس ندم خودم قبول نمی کنم، نه؛ این چیزیه که خودم انتخاب کردم پسش می دم پس

اما در مورد قالب؛ نه؛ ایمیلتو که دیدم قالب تهی نکردم؛ قالبی که هر روز خدا داره لاغرتر و لاغرتر می شه تهی کردنش دیگه چیه، قالبم اون روزی تهی شد که . . . نه قرار نیس مرور کنیم چی شده و کجا تقصیر کی بوده نه؛

و بالاخره اینکه درست حدس زدی؛ دوست دختر جدید هم گرفتم، نه یکی نه دو تا شیش تا؛ شاید فک کنی دارم مسخره می کنم ولی راس میگم، گفتم که عشق و عاشقی از اعتبار افتاده برام؛ همه شونو مرتب می بینم، البته به هیچ کدومشون اندازه ی تو نزدیک نشدم، ظاهرا ً همه شون با هم فرق می کنن ولی در عمل همه شون مث همن همه شون یه مزه می دن، راستی نمی دونم چرا تو اون وقت انقد اصرار داشتی سینه هاتو دست نزنم اینا اینجوری نیستن، همه شون اتفاقا خوششون هم میاد؛ یکی شون حتا چند بار اصرار کرد که با هم بخوابیم راستش اگه نمی ترسیدم حتما اینکارو می کردم ؛ به همه شون هم گفتم دوسشون دارم خودشونم می دونن دروغ می گم و سرشونو تکون تکون می دن که یعنی آره می فهمن. بعضی وقتا یه فیلمایی براشون بازی می کنم که نگو و نپرس؛ اگه خواستی درباره جزییاتشون برات بیشتر می گم.

باید کنار بیای؛ راه دیگه ای نیس

Saturday, August 9, 2008

هتل پلازا

یک تاثیر مهم دیدن فیلم یا تئاتر به صورت جمعی تشدید حس هاست.یعنی وقتی که شما با یک جمع یک فیلم کمدی میبینید صدای خنده ی بقیه روی شما هم تاثیر میکند و شما هم احتمالن بیش از حالتی که مثلن تنها، همان فیلم را دیده باشید میخندید.به همین دلیل هم در بعضی از کمدی های تلویزیونی مثل مستر بین یا امثالهم مدام صدای خنده های یک جمع را مشنویم تا همان حس القا شود.

برای دیدن هتل پلازا صندلی گیرمان نیامد و مجبور بودیم رو زمین بنشینیم.اولش کمی عصبانی شدم اما بعد تمام شدن کار احساس کردم شاید اینطوری بهتر بوده حتا.حالا حساب کنید تالار سایه به ان کوچکی تمام صندلی ها پر شد و روی زمین تا خود سن، آدم بود که تنگ هم نشسته بودند.دماغ این توی گوش آن و پای آن توی دهان این؛در راستای تشدید همین حس، شانه به شانه بودن با بقیه باعث شد خیلی زیاد بخندم.صدای خنده های زنی که طرف چپم بود و پسر پشت سری یک لحظه قطع نمیشد و من (که به قول دوستان نوعی آدم آهنیم) به خودم می آمدم و میدیدم که دارم ریسه میروم!

هتل پلازا یک کمدی قابل قبول و بامزه است.نیل سایمون در این کار به خوبی شکاف بین نسل ها و اخلاق طبقه ی متوسط الحال را به سخره میگیرد.یک خانواده ی دهاتی که میخواهند ادای آدم های با کلاس را در بیاورند.بازی بازیگران (فریده سپاه منصور در نقش نورما و سیامک صفری در نقش روی) سهم عمده ای از بار کمدی کار را به دوش دارد.

به هر حال گمان نکنم چیز زیادی از اجرا ی آن باقی مانده باشد.تا تمام نشده بروید و یک بلیط بدون صندلی بگیرید و لذت ببرید.

هتل پلازا/کارگردان:کورش نریمانی/نویسنده:نیل سایمون/کاری از گروه تئاتر معاصر/تالار سایه

Wednesday, August 6, 2008

نذار اینجا تک و تنها بمونم

الف: اینک من، من ِ بستور

یک کار خیلی عالی که این روزها دارد در تئاتر شهر اجرا می شود یادگار زریران است؛ کار قطب الدین صادقی؛ پیشتر در باره ی بیژن و منیژه گفتم که محمود عزیزی به هدف اجرای مدرن از یک کار کلاسیک چنین اجرایی را انجام داده است و نه تنها موفق نبوده است بلکه بسیار هم ضعیف عمل کرده و یک کار ضعیف تحویل داده است؛ حالا شاهد از غیب رسیده است؛ قطب الدین صادقی متنی ظاهرا کهن را – نمی دانم در متون کهن ایرانی و مخصوصا شاهنامه چه روایتی از ماجرای گشتاسب و ارجاسب آمده است و اصلا ماجرایی بین شان هست یا نه – به شیوه ی مدرن، بهتر است بگویم با نگاهی امروزی اجرا کرده است و چه خوب نشانه هایی در متن کار گذاشته است تا بدانیم ریگزارنشینان امروزی چه کسانی هستند و کشتزار نشینان چه کسانی؛ و چه خوب آن قسمت تصمیم گیرنده مغز درباره ی رفتارها را تحریک می کند تا مخاطب به این نتیجه برسد که کشتزار نشین باشد نه ریگزار نشین؛

توصیه ی اکید می کنم تا اجرا پایان نیافته ببینید این کار را و لذت ببرید – توصیه ی اکیدترم را به جناب محمود عزیزی می کنم چرا که تجربه ی دیگران تجربه ی ما نیز هست - .

اگه یه روز بخوام خودکشی کنم توی ایستگاه صادقیه خودمو می ندازم جلوی مترو

وقتی آدمایی رو می دیدم که توی مترو خوابشون می بره مطمئن بودم هرگز چنین اتفاقی برام نمی افته، یعنی فکر می کردم اصولا ربطی به خستگی و بی خوابی و خوشخوابی و اینا نداره، من آدمی نیستم که توی مترو خوابم ببره ولی این اتفاق افتاد؛ حالا فکر می کنم چند تا از ویژگی هایی که در خودم سراغ دارم یا ندارم به واقعیت نزدیکه

Monday, August 4, 2008

دامن کشان / ساقی میخواران / از کنار یاران / مست و گیسو افشان / می گریزد

این روزها یکی از فکر هام این است که من چرا هستم؟

در واقع سوال برایم ازین قرار است که من به عنوان خروجی یک سیستم به چه هدفی ( هدف سیستم نه هدف من ) هستم؟

اول اینکه هستم تا عصای پیری مادرم باشم؛ من به عنوان کوچک ترین عضو خانواده مسوولیت دارم تا هنگامی که مادرم پیر شد و به زفت و رفت نیاز داشت این مسوولیت را به طریق مقتضی عهده دار شوم؛

دوم می توانست مسوولیتی باشد که در قبال پدرم داشته باشم که به دلیل نبود پدر خودبخود این بند ساقط می شود.

بند سوم پیچیده ترین بخش قضیه است؛ آیا من در قبال خدا و طبیعت هم مسوولیت هایی دارم؟ نمی دانم.

مسوولیتی از بابت اینکه موجودیت من متاثر از چه عامل دیگری باشد احساس نمی کنم یعنی در واقع عامل دیگری پیدا نمی کنم که موجودیت من وابسته به اراده ی او بوده باشد مگر اینکه همچون ساکنان ترالفامادور جهان را تجربه کنم.

فیلمی که خودم چند روزی است آن را دیده ام و امروز می خواهم معرفی کنم فیلم Eternal Sunshine of the Spotless Mind به کارگردانی میشل گوندری است؛ البته نویسنده ی فیلمنامه چارلی کافمن به مراتب از کارگردان فیلم معروف تر است و جیم کری و کیت وینسلت بازیگران ِ آن هم به مراتب معروف تر !

من - برعکس سیا - ازین فیلم خوشم آمد، حتا می توان گفت شیفته اش شدم. فیلم، به نظرم ایده ی خلاقانه ای دارد که باوجود ظاهر ساده و کمدی اش بسیار پیچیده و پرمایه است. ارتباط بین هویت آدمی یا بهتر است بگویم "بودن آدمی" با خاطرات اش – خاطراتی که گاه پررنگ شان می کنیم و گاه کم رنگ؛ گاه دوست داریم تکرارشان کنیم و دوباره شرایطی فراهم می آوریم تا باز-تجربه شان کنیم و گاه ترجیح می دهیم برای همیشه فراموش شان کنیم – در کنار تقدیری بودن مفهوم عشق به اندازه ی کافی جا برای درگیری های ذهنی و بحث های بعد از فیلم ایجاد می کند، ضمن اینکه اجرای کار هم کاملا متناسب با موضوع است؛ در واقع داستان فیلم که پاک کردن بخشی از خاطرات مربوط به موضوعی خاص از ذهن است اقتضای هوشمندانه ای می طلبد تا در هم زمانی پیچیده و استادانه ای را در فیلم ببینیم که بسیار متفاوت از نمونه های از پیش تجربه شده ای مثل memento ، Pulp fiction ، 21 گرم و فیلم احمقانه ی Irreversible است و البته در همه ی مواردی که مثال زدم شاهد درهم ریختگی زمانی هستیم در حالیکه در اینجا با درهم زمانی ای روبروییم که گاه به سمت پس و گاه به سمت پیش و گاه به سمت خود نشانه می رود.

فیلم هوشمندانه ای است که باید دید و لذت برد؛ در بدترین شرایط، حتا اگر با فیلم ارتباط برقرار نکنید از بازی جیم کری لذت خواهید برد؛

الآن که فکر می کنم می بینم من اگر کارگردان بودم به جای ترکیب جیم کری و کیت وینسلت از ترکیب ایتن هاوک و جولی دلپی استفاده می کردم – به یاد دوگانه ی لینکلیتر - .

زمان فیلم 108 دقیقه و درجه ش R هستش

می خواهم یک آلبوم بسیار زیبا که این روزها و مخصوصا ً همین الآن دارم به طرز خیره کننده ای ازش لذت می برم را بهتان معرفی کنم:

به تماشای آب های سپید / حسین علیزاده ، ژیوان گاسپاریان / نشر موسیقی هرمس

من از نشر چشمه خریدمش اگه گیرش نیاوردین می تونین ازونجا پیداش کنین.