Friday, July 31, 2009

سینما شدن

تجربه ی نشستن پای مانیتور، پرده ی سینما یا گاهی دیواری که تصویر را انداخته ای روی آن تجربه ی منحصر به فردی هم هست و هم نیست؛

خودم شخصا در فیلم هایی که می بینم می پیچم؛

یعنی وقتی نشسته باشی پای آن صفحه، مثل وقتی نیست که مثلا نشسته ای روبروی مهمانی مثلا که باید آداب دانی کنی و نه فقظ مهمانی غریبه که هر کسی دیگر - مگر یک تن - اتفاقا برعکس با لباس زیر مثلا نشستن پای آن صفحه تناسب بیشتری با فضا دارد تا اینکه بخواهی رسمی باشی؛ حتا وقتی توی سینما فرو می روی در آن تاریکی که به قول بابک احمدی تاریکی رحم را بازسازی می کند در واقع فرو می روی در چیزی که قابل قسمت کردن نیست – مگر با یک تن – .

اصلا شباهت عجیبی است بین آن تاریکی سینما با تاریکی ای دیگر و بین آن پیچ و تاب خوردن ها و آن اشک هایی که گاهی ناخواسته سرازیر می شود و خیلی چیزهای دیگر که فکر می کنم به خاطر آن تجربه ی عمیق باید باشد احتمالا و درگیر شدن بخش های مشترکی از مغز در هر دو حالت و از همه مهم تر حس ارضا شدن وقتی سیر گریسته باشی مثلا با اثری یا خندیده باشی حتا یا متاثر شده باشی یا به فکر فرو رفته باشی یا . . . . در تمام ای نموارد بخشی از روان آدم ارضا می شود که در جوار بخش دیگری است که اگر ارضا شود – مگر با آن یک تن – خیانت نامش می نهیم.

شخصا نهایتا می توانم در باره ی فیلم هایی که دوست دارم بنویسم و حرف یزنم اما اصلا دوست ندارم تجربه ی دیدن این فیلم ها را در آن تاریکی دلپذیر با هر کسی قسمت کنم – مگر یک تن –

بگذریم

الآن که ساعت هایی گذشته است و لباس های رسمی م را پوشیده ام و فندکم پر از گاز، صورتم اصلاح شده و کفش هایم واکس خورده است می توانم با خودم راحت تر کنار بیایم سر موضوعی که هیچ رقمی تن به گفته شدن نمی دهد و ترجیح می دهد بماند در همان لایه های زیرین و سوال برانگیز و منتظر

حیفم می آید در این پست که از تجربه ی سینما شدن نوشتم در باره ی فیلمی بنویسم که دوست ندارم اما این حیف آمدگی هم بخشی از زندگی ست.

فیلمنامه های چارلی کافمن واقعا خواندن دارند نمی دانم ترجمه شده اند یا نه ولی مثلا اگر کسی فیلمنامه ی درخشش ابدی یک ذهن زیبا، جان مالکوویچ بودن یا اقتباس را بخواند مطمئنا به اندازه ی ارضا کنننده ای لذت خواهد برد از آنها حالا همین فیلمنامه ها وقتی تن به ساخته شدن می دهند حاصل کار شاید ارزش سینمایی داشته باشد اما ارزش هنری آن کمتر از اصل فیلمنامه است در واقع آمیزش فیلمنامه های کافمن با سایر عوامل که منجر به تولد فیلم می شود در سه موردی که من دیده ام به ضرر فیلمنامه تمام شده است و در مورد فیلم آخری که دیده ام – اقتباس – این زیان به شکل جبران ناپذیری صدمه های مهیبی به فیلمنامه زده است. شخصیت های متفرعن، احمق و بی شعوری که انتخاب شده اند با بازی های احمقانه شان حال آدم را به هم می زنند.

فیلم چرتی بود با فیلمنامه ای درخشان فیلم اقتباس (Adaptation)

Tuesday, July 28, 2009

ندا،نماد تام و تمام جنبش سبز

۱-دختری روی زمین دراز میشود چند نفر دور اورا گرفته اند.دختر با نگاه متعجب ولی بی تفاوت انگار به دور نگاه میکند.اولش متوجه نمیشوی چه خبر است. تا زمانی که صدای نا واضحی ظاهرا میگوید «ببر،ببر» و بعد خون از دهان و بینی دختر بیرون میزند و صداهایی فریاد میزند.جیغ میکشند.یا ابوالفضل...

۲-مرگ ندا بی شک یکی از مهم تری اتفاقات بعد از کودتای ۲۲ خرداد بود.فیلم کشته شدن او بلافاصله در رسانه های مختلف جهان انعکاس یافت.از او تابلو نقاشی کشیده شد و مجسمه ساخته شد.او تنها شهید این جنبش نیست و هر روز با اسمهای جدیدی آشنا میشویم .سهراب.اشکان.یعقوب.امیر و ...اما مرگ ندا و خون ندا اتحاد شگفت آوری را در میان ایرانیان ایجاد کرد و همدلی جهانی عظیمی را سبب شد.شاید به این دلیل ساده که فیلم شهادت او واضح و تکان دهنده بود به طوری که انکار احمقانه برخی مسئولین و تلاش آنها برای صحنه سازی خواندن این جنایت جز خشم افکار عمومی دستآوردی برای کودتاچیان نداشت.

۳- ستارخان به بالین سرباز مجروحش میرود و با عصبانیت به او میگوید:پسرم تو نباید بمیری. ما به نیروی تو، به اراده آهنین تو نیاز داریم. پسر جان چرا نمیگذاری زخمت را مداوا کنند.پسر از او میخواهد سرش را نزدیک بیاورد.بعد در گوش او میگوید:من زن هستم.

۴- سرآغاز حضور زنان در جنبش های مختلف ملی را شاید بتوان از مشروطه دانست جایی که جنبش هایی برای پیش برد مشروطه و احیای حقوق زنان به وجود میآید.نمونه هایی از زنان که حتی با لباس مردانه به مبارزه مسلحانه پرداخته اند بسیار است.قیام «زینب پاشا» در آذربایجان و تاسیس نهادهای مدنی مانند «جمعیت نسوان وطن خواه» و«انجمن حریت نسوان» نمونه‌های دیگری است.این مبارزات در واقع آغازی بود بر مبارزه با تعریف زن سنتی و خانه دار.مبارزه ای که تا کنون ادامه دارد.پیش و پس از کودتای ۲۸ مرداد، زنان برابر با مردان در مبارزات حضور داشتند.بررسی مستندات انقلاب ۵۷ به روشنی نشان میدهد که زنان حتی در جنبش های مسلحانه در قبل و بعد از انقلاب نقش بسیاری داشته اند.البته بسیاری از این مشارکت ها در راستای احیای حقوق زنان نبوده و غالبا در راستای اهداف حزبها و گروهها و نگرش آنها معنا می یافت.هر چند بعد از انقلاب در موارد بسیاری از قبیل حق رای و بسیاری از حقوق شهروندی برابری با مردان حاصل شد اما در بسیاری از قوانین کماکان نابرابری هایی وجود دارد که مبارزات زنان را اجتناب ناپذیر میکند.ضمن اینکه ماهیت فقهی حکومت، مبارزه را بسیار پیچیده کرده و بسیاری از حقوقی که پیش از انقلاب زنان داشتند از آنان سلب شده است.

۵- سربرآوردن جامعه مدنی ایرانی بعد از انتخابات بی شک یکی از مهم ترین تحولات بعد از انقلاب بود.چیزی که روشنفکران با نگاه به بضاعت ناچیز رسانه ای خویش از آن نا امید بودند.بخش مهمی از این تحول را میتوان به چند رویداد مهم در چهار سال منتهی به انتخابات مرتبط دانست.یکی برخورد شدید و گاهی وحشیانه،با آزادیهای فردی زیر عنوان طرح ارتقای امنیت اجتماعی که صحنه های خشونت بار آن خصوصا در تهران،خشم مردم را در پی داشت.صحنه هایی از فراری دادن برخی دختران و پسران از دست گشت ارشاد به وسیله مردم به روشنی نشان میدهد که مردم حتی اگر با پوشش جوانان موافق نباشند با برخورد خشن با آنها مخالف بودند و حتی بخش مذهبی جامعه نیز به کار -به اصطلاح -فرهنگی به جای خشونت معتقد شد.لایحه حمایت از خانواده بار دیگر موضوع زنان را در جامعه مطرح کرد و خانواده ها به روشنی خطر آن را احساس کردند.بازداشت های گاه و بیگاه فعالان حقوق زنان و برخورد خشن با تجمعات هشت مارس هر یک تاثیر تازه ای بر جامعه داشت.غیر از حضور طبیعی زنان و دختران در ستادهای انتخاباتی میتوان این تاثیرات را در شعارها و رویکرد کاندیداها به مسئله زنان دید.حضور پر رنگ دکتر زهرا رهنورد در کنار مهندس موسوی و طرح شعارهایی نظیر آزادی حجاب از سوی مهدی کروبی در کنار طرح دیدگاهها و شعارهایی در حوزه حقوق شهروندی تاثیر انکار ناپذیری در شکل گیری جامعه مدنی ایرانی داشت.پدیده ای که تمامی معادلات قدرت را به هم ریخته و به خصوص حاکمیت را در درک ابعاد هر روزه خود ناکام کرده است.تولد این جامعه مدنی با چنین حضور پررنگی از زنان اتفاق مبارکی است که باید ابعاد آن را مطالعه کرد.

۶- اگر در جنبش های گذشته ایران خشونت در مبارزات انقلابی از سوی مبارزین ضروری به نظر میرسید بروز خلاقیت مردم در جنبش سبز نیاز به خشونت را به حداقل رسانده است.ضمن اینکه وجود اینترنت و شبکه های ماهواره ای و در واقع امکان ارتباط بین مردم در این مسیر سبز بسیار موثر بوده اند.تصویر جنبش کنونی ایران نه تصویر خشن از مبارزی با اسلحه بلکه تصویر جوانانی است که بسیار جلوتر از حاکمانشان میاندیشند و در حالی که حاکمانشان میخواهند به سبک صدر اسلام و به حکم قرآن و شمشیر بر آنها حکومت کنند بی آنکه به دنبال خشونت باشند با چهره هایی امیدوار و نگاهی به آینده خواهان آزادی هستند.در این میان حضور زنان و دختران،این بار نه با لباس مردانه و اسلحه ای بر دوش،بلکه با تمام خواستهای زنانه و امید به آزادی در خیابانها و در زندانها به عنوان دانشجو و وکیل و فعال حقوق زنان و هنرمند و نه در هیات سیاهی لشکرانی وابسته به تفکر مردانه و پشت سر آنها ،بل پیشاپیش، بزرگترین وجه تمایز این حرکت با سایر جنبشهای فراگیر در تاریخ مبارزاتی ایران است.این تلاش برای پرهیز از خشونت به نوعی نتیجه درآمیختن لطافت و زنانگی با مفاهیمی مانند مبارزه و جنبش است.لذا به نظرم تصویر معصوم دختر جوانی که بی هیچ ابزار خشونت و به قصد یک اعتراض مدنی صرف کشته میشود بیش از هر چیز دیگری میتواند نماد این جنبش و وسیله ای برای شناساندن آن به جهانیان باشد.ندا نماد تام و تمامی از این جنبش است.

Monday, July 27, 2009

دوست داشتنی، نفرت آور

یا مثلا کاری که توی "بهترین دوست من" می کنه هم فراتر از یک مستند معمولی و حتا خوبه؛ ظاهر امر اینه که داری فیلمی می بینی در باره ی کلاوس کینسکی، بازیگری که با هر کارگردانی جز هرتزوگ بیشتر از یه فیلم بازی نکرد و این فقط روح عصیانگر و جاه طلب هرتزوگه که علاوه بر تحمل همچین آدمی به یک تعالی توامان هم می رسن اما فیلم در لایه ی زیرینش داره چیز دیگه ایو رو می کنه می پرسید چی؟ عرض می کنم خدمتتون؛

شما نسبت به ادم هایی که می شناسید چه احساسی دارید؟ در بعضی موارد عشق، گاهی نفرت، گاهی بی تفاوتی، گاهی ستایش، گاهی تحقیر، . . . . پیش اومده گاهی توی عالم رفاقت یا سینما یا ادبیات یا فوتبال یا محل کار یا هر چی دیگه نسبت به یک آدم احساسات توامان و متناقضی داشته باشید یا نه؟ شخصا توی عالم فوتبال یک حس عجیب و غریب نسبت به اولیور کان داشتم و دارم که ترکیب عجیبی از دوست داشتن و نفرت بود همزمان که به این بازیکن عشق می ورزیدم ازش بدم هم میومد واقعا بیان کردن حسش کار سختیه؛ کلاوس کینسکی رو تا قبل از این فیلم نمی شناختم اما با دیدن این فیلم همچین حسی بهش پیدا کردم که بیشتر از اینکه یک حس باشه ترکیب تناقض آلودی از حس های مختلفه؛ این ترکیب تناقض آلود در مورد آدم هایی که از زوایای مختلف چهره های متناقضی دارن بیشتر صدق می کنه؛ نمی دونم برخورد داشتین با آدمایی که به شدت بی احساس و سنگی هستن و اونوقت از زبون یک آدم دیگه ای درباره ی همین آدم سنگی و بیروح می شنوید که چقدر آدم حساس و عاطفی و نازک دلیه یا نه؟ شخصا نمونه ش رو توی دوستانم دارم – یک مورد فقط – کلاوس کینسکی همچین آدمی نشون داده میشه و همه ی این تناقضات به نظرم علاوه بر اینکه به شخصیت این آدم برمیگرده به نگاه جامع الاطراف و چند لایه ی هرتزوگ بیشتر بر می گرده در این مستند جذاب و جالب که ازش دیدم:

Mein liebster Feind - Klaus Kinski (بهترین دوست من کلاوس کینسکی)

محصول 1999 انگلستان، آلمان، فنلاند، آمریکا (Arte)

نویسنده و کارگردان: ورنر هرنزوگ

مستند،؛ 95 دقیقه، رنگی و سیاه و سفید

برنده ی جایزه ی بهترین فیلم مستند از نگاه مخاطبان از جشنواره بین المللی سائوپائولو

Saturday, July 25, 2009

Ahmadinejad is not my elected president

Ahmadinejad is not my elected president Ahmadinejad is not my elected president Ahmadinejad is not my elected president Ahmadinejad is not my elected president Ahmadinejad is not my elected president Ahmadinejad is not my elected president Ahmadinejad is not my elected president Ahmadinejad is not my elected president Ahmadinejad is not my elected president

Wednesday, July 22, 2009

آیا انسان یک موجود طبیعی است؟

یکی از بحث های طولانی بین من و سیاوش در خصوص مفاهیم و مصادیق امر طبیعی و غیر طبیعی بوده و هست که سعی می کنم خلاصه ای از آن را اینجا بیاورم.

امر طبیعی یا ساده تر، رفتار طبیعی چه رفتاری است؟ و آیا رفتار طبیعی به معنای رفتار قابل دفاع، صحیح و مناسب است؟ از مدخل های متعددی می توان وارد این بحث شد که یکی از موارد قابل قبول آن این است که فرض کنیم هر رفتار انسانی که مشابه آن در طبیعت موجود باشد مشخصا رفتار طبیعی است – در مورد رفتارهایی که مشابه آنها در طبیعت موجود نیست بعدا بحث خواهیم کرد - . اگر عبارت مذکور را پذیرفته باشیم آنگاه مشخصا رفتارهایی از قبیل خوابیدن، خوردن، آشامیدن و تولید مثل کردن به دلیل وجود نمونه های مشابه بین سایر موجودات زنده مشخصا رفتارهای طبیعی قلمداد می شوند. دو دسته ی دیگر از رفتار ها هستند که محل بحث اند؛ یکی رفتارهایی از قبیل اندیشیدن که به دلیل عدم وجود احتمالی نمونه ی مشابه در بین سایر جانداران در زمره ی آنهایی قرار می گیرد که بعدا در مورد آنها بحث خواهیم کرد و دیگری دسته ی مهمی از رفتارها که به صورت موردی در بین سایر موجودات نیز پیدا می شوند.

به عنوان مصداقی از رفتارهای دسته ی آخر می توان به خودکشی اشاره کرد که معمولا به عنوان یک رفتار غیر طبیعی قلمداد می شود اما مگر نه اینکه کژدم ها در شرایطی خاص دست به خودکشی می زنند و مگر نه اینکه نهنگ ها هم چنین اند؟ پس احتمالا فرض طبیعی قلمداد کردن این رفتارها منطقی تر جلوه می کند مخصوصا وقتی به خاطر میاوریم حرف های اسلاوی ژیژک را در مورد افسردگی و ساز و کار مقابله با آن - که جامعه فرد افسرده را به عنوان فردی که باید تحت مداوا قرار گیرد برچسب زده و برای ورود او به چرخه ی تولید و مصرف تمام همت خویش را به کار می گمارد - باید به این ساز و کار شک کرد . می توان فرض کرد که مواردی از قبیل افسردگی نیز رفتارهای طبیعی قابل دفاع آدمی هستند. این بحث را همینجا داشته باشید تا دوباره برمیگردم ادامه می دهم.

فیلم مستند را دوست ندارم به دلیلی کاملا تئوریک، آنهم اینکه فیلم مستند ادعای راست گفتن را دارد و اینکه در آنچه که به ما می نمایاند نباید شک کرد و خلاصه آنکه فیلم مستند ادعا دارد که عین واقعیت را دارد نشان می دهد در حالیکه می دانیم انتخاب زاویه دوربین، استفاده از لنز های مخصوص و فیلتر های متناسب، استفاده از کات کردن، دیزالو کردن و . . . و انتخاب ترتیب و توالی صحنه ها همگی دست بردن در واقعیتی است که لزوما قابل تایید نیست – فیلم های تبلیغاتی که برای اشخاص سیاسی در آستانه ی انتخابات معمولا درست می شود نمونه واضحی است از این موضوع – به همین دلیل معمولا فیلم مستند رادوست ندارم.

بر می گردیم سر موضوع اول در باره ی امر طبیعی، سوال اینجاست که اگر مواردی از قبیل همجنس گرایی، افسردگی، اضطراب، خشونت، کشتن همنوع، عدم تلاش برای حفظ بقای خود و . . . را در طبیعت ببنیم آنگاه آیا خواهیم پذیرفت که نباید برچسب هایی که تا کنون به این موارد زده ایم را برداریم؟

مستند برخورد در آخر دنیا به دنبال جوابی برای چنین سوالاتی است؛ البته این بیشتر برداشت شخصی بنده از این فیلم است و مقصود خود کارگردان چیزی دیگر است که در آغاز فیلم هم به آن اشاره ای می شود اما تفاوت چندانی نمی کند.

به همین خاطر است که فیلم مستندی که الآن می خواهم معرفی کنم از آن دست فیلم های نابی است که باید دید و اندیشید در باره ی آن و البته که صرف تماشا کردن آن هم لذت بخش است.

Encounters at the End of the World

محصول 2007 آمریکا (Discovery Films)

نویسنده و کارگردان: ورنر هرتزوگ

99 دقیقه، رنگی

دوست نداشتم این بحث فکری – سینمایی را با مسایل سیاسی آلوده کنم اما موضوعی که به ذهنم رسیده را نمی توانم نگویم؛ این روزها بازی خطرناک دیگری آغاز شده و آنهم جریان انتخاب معاون اول رییس جمهوری است؛ برداشت بنده این است که این یک بازی گول زننده است که نباید گول آن را خورد؛ مصرف انرژی کسانی که اصلا مشروعیت انتخابات را قبول ندارند در راه تحمیل ایده ی خود مبنی بر کنارنهاده شدن معاون اول رییس جمهور، بازی ای است که خود کودتاچی ها راه انداخته اند و هدف از آن تغییر بازی به گونه ای است که یرد مخالفین کودتاچی ها در برکناری رحیم مشایی تعریف شود و نه چیز دیگر؛

پیشنهاد بنده این است که بازی را عوض نکنیم دولتی که مشروعیت ندارد، دولتی که کودتا کرده است و سر کار آمده است مهم نیست که چه کسانی را به عنوان اعضای کابینه معرفی می کند این دولت نباید به رسمیت شناخته شود؛ مشروع نیست؛ هدف همین است که این دولت ساقط شود نه که معاون رییس جمهور عوض شود؛ آن را بگذارید به عهده ی خود اصولگراها که دادشان درآمده؛ مهم هم نیست که عوض بشود یا نه؛

نهایتا قضیه ی روشن کردن وسایل پرمصرف برقی از ساعت 9 دیشب به مدت چهار دقیقه گویا خاموشی های فراوانی به بار آورده که نشان دهنده ی عملی بودن راهکارهای مبتنی بر نافرمانی مدنی است.

Saturday, July 18, 2009

فردریک مورو بودن آسان نیست

بعضی ها میگویند دوره ی رمان خواندن آن هم رمان های طولانی و پرحجم تمام شده، می گویند این خاصیت طبقه ی بورژوا در کشورهای اروپایی و در دهه هایی خاص بوده که از بس وقت آزادشان زیاد بوده که بعد از ظهرهای تابستانی و شب های زمستانی را به خواندن داستان می گذرانده اند و الآن در دوره ای هستیم که همه چیز به سرعت می گذرد و آدم ها زرت و زرت خانه هایشان را عوض می کنند و عشق هایشان را و دوستی هایشان را و خلاصه اینکه دور، دور سرعت است و مینیمالیسم و در این دوره زمانه چه کاری ست خواندن رمان های طولانی و پر حجم.

نمی خواهم وارد این بحث بشوم و دلایلی بیاورم که اینگونه که می گویند نیست که بعد هم کسانی دلایلی در رد دلایل من بیاورند و من هم دلایلی در رد دلایلی که بر رد دلایل من آورده شده و باز آنها دلایلی بر رد . . . .

چه استدلالی از مثال نقض قوی تر؟

تربیت احساسات اثر بزرگ و ماندگار گوستاو فلوبر یکی از آن کارهای کلاسیک است که خواندنش را به تمامی شیفتگان ادبیات داستانی توصیه می کنم؛ کاری سترگ و دوست داشتنی؛

از کلی گویی بگذریم؛ دوباره فردا بعضی دوستان کامنت می گذارند که دو تا دلیل درست حسابی در تایید این کتاب نیاوردی. حرف هایم در چند خطابه خلاصه می کنم.

خطاب اول من به کسانی است که مادام بوواری را خوانده اند و تربیت احساسات رانخوانده اند؛ دوستان عزیز، تربیت احساسات اگر نگوییم قوی تر و بهتر از مادام بوواری است اما ضعیف تر هم نیست این را از من بپذیرید؛ اصلا فردریک مورو روی دیگر سکه ی مادام بوواری است؛ همان آدم است منتها آنجا مادینه بود و اینجا نرینه؛ برخورد فردریک مورو با پول همان است که مادام بوواری؛ برخورد فردریک مورو با عشق همان است که مادام بوواری؛ ترجیح عشق در زندگی بر هر چیز دیگر در هر دو یکی است و البته خویشتن داری هم جای خود را دارد و به همین خاطر است که فردریک مورو بودن خیلی سخت است؛ این را از من که چند وقتی است فردریک مورو شده ام بپذیرید.

این را هم گفته باشم که فلوبر هرگز به این شیوه ی زندگی – ترجیح عشق بر هر چیز دیگر – مهر تایید نمی زند و جالب که رویکرد روبروی آن را هم به سخره می گیرد – اصلا داستان با معرفی این دو دوست، فردریک مورو و دلوریه آغاز می شود که یکی زندی ش عشق آلود است و دیگری عقل آلود و داستان در صحنه ای شاهکار با تمسخر همین دو پایان می یابد که از پیش روسپی ای بدنام می آیند و انگشت نما شده اند.

خطاب دوم من به کسانی است که مادام بوواری را نخوانده اند اما تربیت احساسات را خوانده اند؛ دوستان عزیز چرا خودتان را از خواندن این شاهکار تاریخ ادبیات محروم کرده اید؟ همین الآن بروید این کتاب را با ترجمه ی محمد قاضی بخوانید و البته پیشگفتار کتاب را یادتان باشد که آخر بخوانید چرا که نوشتن آن پیشگفتار قبل از رمان سوتی عظمایی بود.

خطاب سوم من به کسانی است که هم مادام بوواری را خوانده اند هم تربیت احساسات را؛ دمتان گرم دوستان خوش سلیقه ام

خطاب آخرم به کسانی است که هیچ کدام را نخوانده اند؛ دوستان من جسم سالمی دارم که آن را فدای ادبیات می کنم دوستان عزیز دشمن همواره در کمین است و در این سی سال به انحاء مختلف سعی کرده است شما را از خواندن این دو رمان بر حذر بدارد تا مبادا زشتی های صورت و تن اش در قیاس بازیبایی هایی که در دنیای خارج از محدوده ی آنها وجود دارد برملا شود. بخوانید این رمان ها را دوستان؛ فرصت دارد از دست می رود.

خطاب آخرم به جناب آقای مهدی سحابی ست مترجم عزیز این کتاب؛ جناب آقای سحابی، می دانید وقتی در متنی فرانسوی که اسامی آدم ها فرانسوی است مکان ها فرانسوی است، فرهنگ فرانسوی است، مردم مشروب می خورند مهمانی های متناسب با فرهنگ شان می دهند و . . . من ِ ایرانی اگر با این جمله برخورد کنم که "اواسط اردیبهشت بود" به من شوک وارد می شود؟ من وقتی رمانی اروپایی می خوانم ماه های من هم اروپایی است می توانستید بگویید اواسط ماه می بود مثلا یا مارس یا هر چی که من یکهو از پاریس پرت نشوم تهران

یک نکته ی دیگر هم یادم رفت که الآن یادم آمد؛ فلوبر برای نوشتن هر بخش از رمان، کلی انرژی گذاشته و این از وسواس او در انتخاب شخصیت ها و دیالوگ ها و مکان ها و لباس ها و . . . مشخص است اما اعتقاد دارم در صد صفحه ی پایانی رمان هشتاد برابر انرژی گذاشته که اینقدر تکان دهنده می شود که وقتی رمان تمام می شود من یکی شوک زده و بهت زده تا چند روز نمی دانم کجای جهان ایستاده ام.

تربیت احساسات (L'education Sentimentale)

گوستاو فلوبر (Flaubert, Gustave)

ترجمه ی مهدی سحابی

نشر مرکز 632 صفحه 8800 تومان

چاپ اول 1380 – چاپ دوم 1385