Tuesday, June 18, 2013

فیلسوفانی در کوچه و بازار



میخواستیم بعد از کلی گشاد بازی بلاخره پرده ها رو بزنیم.بعد از این بیلبیلکا که چرخ دارن و باهاشون پرده رو وصل میکنن( چی میگن بهشون؟گیره پرده؟من فرض میکنم بهشون میگن گیره پرده و در ادامه متن هر جا گفتم گیره پرده بدونین همون بیلبلکاس که چرخ داره و باهاشون پرده ها رو وصل میکنن) چی میگفتم؟ها گیره پرده نداشتیم.کامی گفت یه جا این اطراف یه پرده فروشی دیده و لابد گیره پرده هم میفروشن.بعد با اون آدرس دادنای مصیبت بارش شرو کرد به آدرس دادن.بین خونه ما و میدون سبلان یه جایی دست چپ!هیچی دیگه مام راه افتادیم و همه دستهای چپ ممکن رو امتحان کردیم.بلاخره به این نتیجه رسیدیم آدرس کامی رو بیخیال شیم و تو این گرما بهش فش بدیم شاید دلمون خنک شه .بعد متی یه حصیر فروشی دید گفت بریم از این بپرسیم پرده فروشی کجا هست این ورا.رفتیم گفتیم ما گیره پرده میخوایم کجا میتونیم پیدا کنیم.یارو یه پیرمرد جا افتاده و باحالی بود.گفت از اینا میخواین و چند بسته از این گیره ها رو درآورد.حالا صد دفه از جلو مغازه ش رد شده بودیم دنبال آدرس کامی.با حالت قهوه ای مانندی گفتیم ای بابا.میدونی ما چقد راه رفتیم و دور خودمون گشتیم دنبال اینا.تو این گرما خیس عرق.صد دفه هم از جلو مغازه شما رد شدیم ها...پیرمرد در حالیکه با متانت از تو بسته داشت گیره ها رو در میاورد و میشمرد گفت:عیب نداره،اینا همش اسمش میشه زندگی.