Pages

Tuesday, August 10, 2010

مرگ - جنون

از دخمه ها و از جاهاي متروك مي ترسم؛ از خونه اي كه كسي توش نباشه مي ترسم؛ از شيشه هاي شكسته، از بادي كه از پنجره بياد پرده رو تكون بده و بره تا آشپزخونه و فن ديواري رو بچرخونه مي ترسم؛ از خونه ي بدون مبل و فرش مي ترسم؛ از آفتابي كه تيغ بشه بيقته روي كفپوش اتاق خواب مي ترسم؛ از باغچه اي كه ممكنه توش جك و جونور باشه مي ترسم، از دسشويي اي كه برق نداشته باشه مي ترسم؛ اگه كسي خونه نباشه حموم نمي رم؛ مي دونم كه هميشه يكي توي بالكن ِ پشت بوم قايم شده؛

هر چي التماس مي كنم به سيا كه بيشتر بنويسه نمي نويسه، ميگه دستم به قلم نميره، وقتي دو سه روز مي گذره و اينجا به روز نميشه فكر مي كنم مُردم؛ مي دونم كه آدمي كه بميره خودش متوجه مرگ خودش نمي شه؛ مرگ هم مثل ديوونگيه، آدمي كه ديوونه شده باشه خودش كه نمي فهمه ديوونه شده مي فهمه؟

27 comments:

  1. من مثل آدمی هستم که می ترسم. از این می ترسم که مرا ترک کنند . از آینده می ترسم . از دوست داشتن می ترسم . از خشونت ، از عدد ، از ناشناخته ، از گرسنگی ، از بدبختی ، از حققیقت می ترسم .
    بخشی از کتاب می گوید ویران کن مارگریت دوراس

    سلااام

    ReplyDelete
  2. خیالت تخت دیوونه نشدی. (من یکی انقدر با دیوونه ها سر و کله زدم که حتی می تونم تو فضای مجازی تشخیصشون بدم).
    از بلندی می ترسم برای همین بلندپروازی نمی کنم

    ReplyDelete
  3. شاعر غزل سرا می فرماید:
    من از اون نیگات می ترسم می ترسم می ترسم
    من از اون چشات می ترسم می ترسم می ترسم....
    ترس های ما ریشه در کیفیات ما ندارند مشکل مادر کمیات ماست. امام و پسران
    سلام گلم وبلاگ خوبی داری و از این حرفها

    ReplyDelete
  4. ترس رو همه مون داریم همه مون شک نکن به چیزهای خوب فک کن نیاز داریم که زنده باشیم

    ReplyDelete
  5. چقدر ما احساس های مشترکی به زندگی مون داریم!! دیوونه خونه من هم گاهی البته خیلی زیاد این ترسها تو خودش داره من می گم ترسهای عجیب ..
    راستی اونو جدی گفتم.. یه حس کافکایی داشت

    ReplyDelete
  6. اینقدر نترس...اخرین پست منو که خوندی؟ ترس ما رو بد جوری منفعل می کنه. البته به نظرنمیاد تو با انفعال میونه خوبی داشته باشی برای همینه که ترسهات رو می شناسی.
    راستی...اگه مرگ هم مثل جنون باشه اونوقت الحق و والانصاف سوا کردن زنده از مرده غیر ممکن می شه همونطوری که عقل و جنون قابل تمیز نیستن... من خودم دیوونم یا اونی که من بهش می گم دیوونه؟ من مردم یا اونی که می گن مرده؟
    !
    مرسی که به من سر می زنی.به نظرم رسیداین روز ها مهربون شدی نمی دونم :)...

    ReplyDelete
  7. الان فكر كردي چي!همه ي ما ديوانه ايم بعد برداشتيم يه عده آدم سالم رو به اسم ديوونه انداختيم تو تيمارستان...بعد از نظر اونا ما ديوانه ايم ديگه!

    ReplyDelete
  8. تو می ترسی پس هستی
    این حالات خیلی هم غیر طبیعی نیست
    باور کن

    ReplyDelete
  9. خوب نوشتی.. و منو یاد مردنم انداختی
    و مگر چیست؟
    مدت هاست که می دونم دیوانه ام..
    :)

    ReplyDelete
  10. تازه شدی ما که عمریست می ترسیم اما میدونی چه ترسی از همه ش بدتره ؟ ترس از اینکه روزی بدون عشق باشی

    ReplyDelete
  11. تازه شدی ما که عمریست می ترسیم اما میدونی چه ترسی از همه ش بدتره ؟ ترس از اینکه روزی بدون عشق باشی

    ReplyDelete
  12. اوضاع خوب نیست،بیخیالش شو!

    ReplyDelete
  13. این یکی از بهترین پست هایی بود که من از تو خوندم شاهرخ. همین امروز که واسم نوشتی سلام تنم لرزید که چقدر مردم. چقدر باید بلند شم بشینم نفس بکشم.
    از همه ی اینایی که گفتی منم می ترسم. وقتی تنهام میرم حموم اما همیشه فکر و خیالم تا روی بالکن و پشت پنجره ها و تاریکی حیاط میره.

    ReplyDelete
  14. من از شبای طوفانی و حیاط تاریک هم میترسم...از دیر بیدار شدن مامان و ...از تنها موندن...تنها شدن تو پاییز...از برف بازی با یه رد پا...میترسم از همشون!ادمی که دیوونه شده باشه نهایت ارزوی هر کسیه...میفهمه و لذت دیوانگیشو میبره...دیوونگی یعنی بی خیالی محض!

    ReplyDelete
  15. سلام
    دیر پیغامت رو دیدم، شرمنده.آره رفیق مهدی هستم.این نوشته ات رو خیلی دوست دارم.تاریخ بیهقی رو هم حتما میرم می خرم

    ReplyDelete
  16. سلام
    ترس عجیبی بود ..
    جاری باشید

    ReplyDelete
  17. ترس؟؟
    از چی؟
    از کی؟
    اصلا ترس واسه چی؟
    نمیدونم اینا رو واسه چی نوشتی.!!

    ReplyDelete
  18. نه مال من نبود
    هنوز مرشد و مارگاریتا به پایان نرسیده
    مرسی. خیلی لطف داری
    امشب خیلی زیاد بهم خوش گذشت
    تو دانشگاه تون بودم
    چقدر مدیراتون با شعورن

    ReplyDelete
  19. برخورد حراست و بسیجی ها با مردم را نشون می داد

    ReplyDelete
  20. فکر کن داری تو نمایش رانندگی می کنی جلوتو می گرفتن می گفتن کمربندتو ببند چرا می خندی حجابتو درست کن
    دعوا می کردن
    کتک می زدن

    ReplyDelete
  21. خیلی هیجان انگیز بود

    ReplyDelete
  22. این مدلیشو تاحالا ندیده بودم

    ReplyDelete
  23. نمی دونستی اینایی که کنارت نشستن بازیگرن یا یکی مثل خودت هستن

    ReplyDelete
  24. این همه ترس رو کجای جونت جا میدی؟ همشو تو با خودت اینور اونور میبری؟
    یا اینکه باور نکنیم و صرفاًبه عنوان یه نوشته نگاهش کنیم؟

    ReplyDelete
  25. ohom mifahme,na zood ama belakhare mifahme.

    ReplyDelete
  26. سلام،
    من اون کتاب هایی که معرفی میکنم برای همینه، برای این که یه پست بگذره فعلا، تا پست بعد خدا بزرگه.
    حال و حوصله شرح و تفسیر هم ندارم. هر کی بخونه میفهمه یه پست از
    سر باز کنیه ولی خوب بهتر از اینه که بلاگ آدم دخمه بشه و باد توی اتاق های خالیش بپیچه. خوب مال من که دخمه هست با توجه به کالیبرم، دیگه دخمه تر
    نشه.
    از یغما بنویس.

    ReplyDelete
  27. ای بابا!نکنه من دیوونه ام.از چیزایی که تو میترسی خوشم میاد!

    ReplyDelete