البته اين را هم اضافه كنم كه :
اينكه شما احساس تنهايي – و هر احساس ديگري – بكنيد يا نه به اخلاق ِ حاكم بر جامعه و آن بخشي از او1 كه شما به آن اعتقاد داريد و رعايتش هم مي كنيد بستگي دارد. گفتم اخلاق و نه چيز ديگري؛ تاكيد هم دارم روي آن؛ براي خودم چيزي كه باعث شده در اين چند وقت نه تنها از زندگي لذت نبرم بلكه رنج هم بكشم شرايطي بوده كه در تركيب با آن بخش از اخلاق جامعه كه به او2 معتقدم منجر به احساس بادشده گشته اند. يكي از مهم ترين آن اصول هم اهميت و جايگاه خانواده بوده است. بارها گفته ام كه براي آن كه بتوانم از زندگي لذت ببرم لازم است كه اطزافيان هم چنين باشند، مثال ِ هميشگي ام هم رانندگي بوده؛ تصور كنيد خودرويي داريد با ترمز ABS؛ داريد رانندگي مي كنيد يكدفعه به هر دليلي پا را روي ترمز مي گذاريد اگر ماشين پشت سري شما ترمز مشابه شما نداشته باشد تنها به نيمي از هدف خود رسيده ايد و آن برخور دنكردن با مانع روبرو بوده است؛ الآن فكر مي كنم اين اصل ِ اهميت خانواده تا جايي بايد رعايت شود كه مانع از احساس لذت شما نشود – پياده كردن اين اصل آنقدر برايم سخت بوده كه اعتراف كنم تا كنون نتوانسته ام آن را پياده كنم – حالا تصور كنيد مجموعه اي از اين اصول كه غالب ِ قريب به اتفاق آنها موانع بزرگي براي تجربه لذت بردن از زندگي است شما را احاطه كرده اند. تبديل مي شويد به كودكي كه براي آنكه صلات ِ ظهر تابستان نرود توي كوچه بازي نكند به او گفته اند نان خشكي3 ِمحل بچه ها را مي دزدد و براي آنكه نرود سراغ كابينت ليوان ها را خرد و خاكشير نكند به او گفته اند توي كابينت سوسك و سگ هست و براي آنكه در ِ خانه را روي غريبه ها باز نكند به او گفته اند هميشه كسي كه زنگ زده و پشت در است قاتل است شانس بياوري دزد باشد (نقل از فيلم ِ به پيانيست شليك كنيد)؛ ببينيد اين كودك در جهان ِ محاط به چه توهمات ِ جانكاه و ترسناكي زندگي مي كند؛ حالا اتفاقي كه در بلند مدت مي افتد فقط جايگزيني باورهاي غلط و كاهنده ي كيفيت زندگي پيشين با باورهاي غلط و كاهنده ي كيفيت ِ زندگي پسين است. انگار لازم است همانطور كه بايد سال ها بگذرد تا بفهميم همسايه اي كه آمده شكر قرض بگيرد قاتل نيست و آن نان خشكه اي ِ بينوا مفلوك تر از آن است كه بچه ها را بخاظر كليه هايشان بدزدد و سر بِبُرد و توي كابينت آشپزخانه نه سوسك هست نه سگ سال ها هم لازم است تا باور كنيم مشكلات برادرها و خواهرها و پدر ومادرمان بيشتر از آنكه به ما مربوط باشد به خودشان مربوط است؛ سال ها لازم است انگار تا بدانيم شوخي كردن و صميميت همكار زنمان لزوما به معناي چشم داشتن به او نيست و اسمسي كه شوهرمان به شماره اي ناشناس مي فرستد هم همينطور.
در تقابل گذر زمان با اصول اخلاقي حاكم بر جامعه اگر چه به نظر مي رسد برد نهايي با گذر زمان است اما به قيمت از دست دادن ِ فرصت هاي زندگي و اين تلخي جبر آلود حاكم بر ساختار جهان است انگار كه در تركيب با توهم ِ ارده و اختيار و انتخاب ما بازنده ي اين بازي ماييم و اگر نتوانيم اصول بديهي اخلاق حاكم را بازآفريني كنيم به نظر تنها باور به جهاني ديگر براي جبران ِ بي عدالتي هاي حاكم است كه كه اندكي اين بار را سبك و رنج ِ زيستن را قابل تحمل مي كند.
باز هم در اين باره با هم حرف مي زنيم.
1 و 2 : آنقدر زنده هست اين مفهوم كه به جاي "آن" از "او" استفاده كنيم اينطور نيست؟
3: تهراني ها مي گويند نمكي، احتمالا چون هر آت و آشغالي را تحويل مي گيرند و به جاي آن نمك مي دهند بهشان، سمت ِ ما قضيه فرق دارد؛ نان خشكه مي خرند و پولش را مي دهند به همين خاطر مي گويند نان خشكه اي
Tehrani ha "noon Khoshki" ham migan. ba in post kolli movafegham :)
ReplyDeleteاعتراف می کنم غیر از مردها در زندگیم از هیچ چیز نترسیدم :)این هم ریشه در کودکیم دارد که مرا از این جنس ترسانده اند !اما به نظرم اگر منتظر جامعه و خانواده بمانیم که مشکلاتشان تمام نشدنی است خیلی باید صبر کنیم نه من که دیگر نمی خواهم مشکلات را آگراندیسمان کنم به اندازه کافی برای همه چیز عزاداری کرده ام و غصه خورده ام باید تلاش کنم و غصه بس بدهم
ReplyDeleteبله تو تجربه شخصی من هم ترس های تجربی خیلی جاها باعث از دست رفتن فرصت ها شده!
ReplyDeleteاما در باره نون خشکی: ما هم نون خشکی می گفتیم هم نمکی...البته الان دیگه این نمکی های سابق تبدیل شدن به سبدی! یعنی توی اون چرخشون به جای نمک سبد دارند... شما لباس کهنه و نون خشک و اینا بهشون می دید و اونها هم به تناسب بهتون یک سبد خوشگل تمیز میدن!1
سلام . تورگنیف خوانی . سفر فلیشا . ترجمه اله دهنوی . نویسنده مطرحیه تو ایرلند . کوبو آبه هم فقط زن در ریگ روانش خوب بود . تجاوز قانونیش در حرد مرگ بد بود .
ReplyDeleteچه قدر صبورانه تونستي همچين مسئله اي رو باز كني..... يكي از مشكلاتي كه منم اين روزا باهاش درگيرم....خيلي زياد.....
ReplyDeleteمن نمکی نون خشکی صداش میکنم
ReplyDelete;)
در مورد کلاس سايه ها
ReplyDeleteراستش همون آدرس تکراري که بهت گفتم
http://weblog.doctorshiri.com/
اين آقا يه سري کلاس برگزار مي کند که من هم شرکت کردم راستش اطلاعات من خيلي ناقصه به کلاس اين آقا ختم مي شه
ولي بحث مفصلي داره
خيلي عاليه
راستي با حرفايي که نوشتي خيلي موافقم به نکته خوبي اشاره کردي
این صحنه تصادف رو بسیار عالی مطرح کردی دقیقا اینو هفته گذشته تجربه کردم و من راننده ماشینی بودم که ترمز absنداشت
ReplyDeleteتو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
قصه ای است پر آب چشم
توی پست تنهای اول... یه چیزایی در مورد یغما به چشم میخورد. تابستونی که تو یغما سپری شده. آره؟
ReplyDelete