[ [صبح:
روحيه ات آش و لاش تر از اين است كه بخواهي با يك جمع پانزده نفري بزني به طبيعت ، توي شرايط عادي تن به همچين كاري نمي دهي اما حضور ديگري باعث مي شود با خنده اي كه پهنه ي صورت ات را پر كرده جوري رفتار كني كه بقيه ازت انرژي بگيرن ؛ بعد ديگري سرد از كنارت رد مي شود و تو خنده ات مي ماسد روي صورت ات و مي فهمي انگار چيزي تغيير كرده و به روي خودت نمي آوري ؛
[ قبل از ظهر : ]
دنبال بهانه ي ساده اي مي گردي براي به حرف آوردنِ ديگري ، ديگري اما مقاومت مي كند ، تلخ است ، و به خودت مي گويي آتيشو كه روشن كنم بقيه دورش جمع شن ، مي رم يه گوشه به حرف اش ميارم و دنبال كلمه اي جادويي مي گردي كه معجزه كند و صداي خنده اي آشنا سرت را بر مي گرداند – بر مي گرداني – و آن كلمه گم مي شود توي هزار تويي كه لعنت يه هر كي منو انداخت اين تو .
[ بعد از ظهر :]
اين مسير به اندازه ي كافي طولاني هست تا اشك هات را بريزي فكر هات را بكني از چند نفري كه چادر زده اند سيگار بگيري دنبال چشمه اي بگردي كه چند هفته پيش گم اش كرده بودي و تمام مسير برگشت را اين بار من يكبارگي در عاشقي پيچيده ام اين بار من يكبارگي از عافيت ببريده ام . . .
[ آخر شب : ]
پدرام ميگه وقتي هيچ كاري نمي كني معلومه كه از دست ات دلخور ميشه ، وقتي مي دوني خواستگار به اين كت و كلفتي اومده دس گذاشتي رو دس منتظري اون خودش يه تنه همه كار بكنه معلومه كه از دست ات دلخور مي شه
[ فردا بعد از ظهر :]
وقتي از در مياد تو دست مي ندازه از پشت ، دور گردن ات ،صورت اش رو مي چسبونه به صورت ات ميگه ،عزيزمي نفسمي عمرمي چرا پكري ؟ ترجيح مي دي بگي هيچي حوصله م سر رفته ، اون تير كشيدن هاي لعنتي قلب ام دوباره شروع شده و اين يكي را دروغ نگفته اي
[ فرداتر ،صلات ظهر : ]
اندوهي كه توي صداي خوليو هست مخرب است برات ، جو ساترياني را امتحان مي كني ابن يكي بيشتر به درد وقت هايي مي خورد كه دوست داري داد بزني ؛ دنبال چيزي مي گردي اول بغض ات رو بتركونه بعد بشينه باهات حرف بزنه آخر سر بخندوندت ، يه چيزي تو مايه هاي ِ ممممممممم . . . آها چارلز آزناور ، تو مايه هاي چارلز آزناور نه ، دقيقا ًخود چارلز آزناور .
Pages
▼
البته من این ها که گفتی نمی شناسم اما
ReplyDeleteچند سال است که در سه تای اولی مانده ام و چرخه ای بی نهایت مرا مدام
می چرخاند و شدم تکه سنگی گیر کرده در مدار سیاره ای ناشناس و این مرا میدانی ! له می کند ! که کرده است و خواهد کرد
و مرا گریزی نیست و به درک که نیست
شاهرخ خان سلام :
ReplyDeleteدرسته که وقتی کامت دونی هر وبلاگی رو باز می کنی باید نظرت رو راجع به اون نوشته بگی ولی قبول کن نظر دادن راجع به نوشته هایی که توش حسهای شخصی یک فرده خیلی سخته ، چون عمق اون نوشته رو فقط خودش با تمام وجود درک میکنه . به هر حال دوست داشتن و دل باختن همینه ! ( البته قشنگیش هم به همینه ) همین که دیگری ِ باشد تا آدمی درگیرش شود برای خودش لذتی دارد .
بگذریم ....
ببین راستی این پستات چپ چین ، راست چینش بهم خورده ؟ فکر کنم دکتر می خواد ...
صبح و بعد از ظهر خیلی فضاش ملموس بود واسه من. جناب فکر کنم نوشته ها کمی ایراد داشت عنی یه چیزایی جا افتاده بود، البته فکر میکنم
ReplyDeleteبقیه مدت روز رو چی کار می کردی؟
ReplyDeleteلعنت به این وقتای بی صاحب.
ReplyDeleteلعنت به این خط های قرمز.
چرا این قدر داغونی پسر؟
ببخشید این سوال یک مقدار فضولی قاطیش هست! ممکنه بگی منظورت از "ما که خرمون از پل گذشت" در کامنتی که برای پست زیر گذاشتی چیه؟
ReplyDeletehttp://www.persianblog.com/posts/?weblog=iruniha.persianblog.com&postid=6390875
سلام! نگرفتم !یه جورایی گنگ بود قضیه برا همین فقطمیتونم نگرفتم
ReplyDeleteوقتی که همیشه واداریم برای انجام کارهامون ..؛
ReplyDeleteوقتی که لذت بردن از کارها به علت نداشتن انگیزه ها
هرگز به چشم نمی یاد
نباید زیاد سخت گرفت
بازم سال نو مبارک...!
sokut...das zire chune...khire ...(gaahiyam pelk...) inast modele khundane in post...
ReplyDeleteakharesh khire...ye kesho ghos...miyay payin ke nazar beeD...bikhial mishi...miri...
bazam besh fek mikoni....
چه مصیبتی می کشه این دیگری از دست تو !
ReplyDeleteچرا من نميتونم پستتو بخونم خط هاش جابجا شده :(
ReplyDelete