زمان مثل مكان نيست كه از قبل تابلو زده باشد فلان جا قلان قدر كيلومتر و بعد تر بگويد به فلان جا خوش آمديد؛ زمان اين جوريست كه يكدفعه، يكهو، ناگهان و بي خبر ميبيني ميانسال شده اي؛ بدون تابلويي كه خوشامد گفته باشدت
غم تنهایی اسیرت میکنه تا بیای بجنبی پیرت میکنه... اینا همه از تنهایی داداش جان! یه چیز دیگه هم که هست و خود منم بهش مبتلام اینه: که افکاری که درونش غوطه وریم به شدت رنگ و بوی گهی به خود گرفته اند. جامعه ای که توش هستیم به دشت در حال گه زدن به روان ماست. دنیایی که درونش هستیم به شدت نسبت به احوال گه ما بی تفاوت است... ببخشید اگر مطالب کمی بودار بودند. سلام بازگشت تان مستدام :)
و چقدر فکر می کنیم که میانسالی و بعد پیری از ما فاصله دارند در صورتیکه اینطور نیست راستی شما توی وبلاگم نظر گذاشتید که با جا عوض کردن من موافقید من کی گفتم جامونو عوض کنیم؟ من اصلا بار اولیه که وبلاگتونو می خونم و نظر میدم
من نمی دانم چرا حس می کنم این را ننوشتی که از میانسالی حرفی بزنی ... من فقط دارم در این جمله ها بازتابی از هنر نویسندگی ات را تماشا می کنم و عجیب حس می کنم به همین قصد نوشته شده اند.
تو پروفایلت سنت رو نوشته 27. پس لطفاً نوشتن درباره میانسالی رو بزار به عهده من. باشه؟ هر چند شماها انقدر افسرده اید که فکر کنم من در برابرتون دختر بچه محسوب می شم. خجالت بکشید به شماها هم می گن جوان؟ بی خود هم نیا بگو تو این مملکت خراب شده روحیه برای آدم نمی مونه. من هم تو همین خراب شده زندگی می کنم. فقط فکر می کنم فرق من با تو در اینه که من دیگه دارم سنگ پای قزوین رو هم از رو می برم می خندم، پس هستم. به قول اون یارو دنیا به آرنجم هم نیست
سلام... سپاس بابت سر زدن... آدرس وبمو بگذارید تو مطالب دوستان تا آپ کردنم حرفهاتون رو بشنوم. باید بچه هنر باشید. می تونید واسه فیلم دیدن (تاریخ سینما) کمک کنید...
حرف شما متین برادر من ! ولی آخه تو مگه چند سالته؟ هان؟ باز منو بگی یه چیزی ! اقلاً سال 67-70 پلی تکنیک می رفتم ! تو که تا همین 2-3 سال پیش اونجا بودی میانسالی چی میگه؟!
سلام اول باید ازت تشکر کنم که یادت هست و به من هم سر میزنی، در ثانی از قرار ملاقاتت با رفیقم خبر دار شدم، پس میدونم که میانسال نیستی حالا چرا این احساس رو داری؟
وقتی تو حول و حوش سی سالگی کامو بیگانه و کالیگولا رو نوشته، داستایوسکی شبهای سپید و بتهوون سونات مهتاب و پاتتیک رو...وقتی تو 19 سالگی اوون و مسی و مارادونا ستاره میشن....میشه گفت به سی که برسیم خیلی هم از میانسالیمون گذشته شاید.ء
راستي نکته اي که گفتي در مورد کارير نمي دونستم. خودش که معرکه س. مجلات زرد را متأسفانه نمي خونم.
خانه کاغذي رابطه يه زن و شوهر که خوشبختي شون با خوشبختي بچه هاشون معني پيدا مي کرد يعني اينطوري فکر مي کردند بعدش که ديدن اونا هم وامونده شدند فهميدند که خانه آرزوهاشون پوشالي بوده و تو يه خونه کاغذي زندگي مي کنن
نمی دونم حس مردها چفدر شبیه به حس زن ها هست در این مقوله سن، من آدمی نیستم که خودمو درگیر سن شناسنامه ای کنم، ولی بعضی وقتا وقنی این چند تار موی سفید را که اخیرا اضافه شده یه جوری می شم، اعتراف می کنم به عنوان یه زن دوست ندارم روند پیر شدن دستام، جسم و موهامو ببینم. حنی صبح ها که تو پارک ملت وقتی خانومای خیلی پیر را می بینم که چه ورزش و تلاشی می کنند به فکر فرو می روم، به هر حال زندگی در عین زیبایی بی نهایتش پوچ هم هست
سلام برای چندمین بار هست که به وبلاگتون میام. قالب وبلاگ خیلی خاطره انگیزه همش آدم فک میکنه داره دور میشه از یه چیزی یا به یه چیزی نزدیک میشه.نمیدونم چقدر جمله ی قبلیم ابلهانه شد ولی همین حس تعلیقو بهم میده. از دربدریت خوشم میاد.(جسارت نباشه) از جنایات و مکافات هم. از اینکه او ن بالا نوشتی"سبز تویی که سبز می خواهمت" از کامایی که بعد از تویی گذاشتی. از نور وبلاگت.از ترکیب همه چی تو این صفحه یه حال خوشی میشم.
وبدترازون هیچ تابلویی که بهت بگه درمیانسالی فن ِ بدل خوردی مث ِ کشتی فک می کنی بردی یاداری می بری یه دفه یه فن بدل می خوری این بده والامیانسالی اگه خوشدل باشی بدنیس .....
بعضی وقتا هنوز میانسال نشده پیر میشی و تمام..
ReplyDeleteخوبی؟
غم تنهایی اسیرت میکنه تا بیای بجنبی پیرت میکنه...
ReplyDeleteاینا همه از تنهایی داداش جان!
یه چیز دیگه هم که هست و خود منم بهش مبتلام اینه:
که افکاری که درونش غوطه وریم به شدت رنگ و بوی گهی به خود گرفته اند. جامعه ای که توش هستیم به دشت در حال گه زدن به روان ماست.
دنیایی که درونش هستیم به شدت نسبت به احوال گه ما بی تفاوت است...
ببخشید اگر مطالب کمی بودار بودند.
سلام بازگشت تان مستدام :)
منم اون هفته توی باشگاه وقتی کمرم قفل کرد باورکردم سی و دو سالمه!!
ReplyDeleteو چقدر فکر می کنیم که میانسالی و بعد پیری از ما فاصله دارند در صورتیکه اینطور نیست
ReplyDeleteراستی شما توی وبلاگم نظر گذاشتید که با جا عوض کردن من موافقید من کی گفتم جامونو عوض کنیم؟
من اصلا بار اولیه که وبلاگتونو می خونم و نظر میدم
و من به نمودار زمان-مكان ي مي انديشم كه هر چه در مكان پيش ميروي در زمان پس!
ReplyDeleteشايد تو هم مي گويي كه من ديوانه ام!
خودم نوشتم!
ReplyDeleteولی یادم نمیاد کی و واسه کدوم پستت
به هر حال ممنون که چک کردی
من نمی دانم چرا حس می کنم این را ننوشتی که از میانسالی حرفی بزنی ... من فقط دارم در این جمله ها بازتابی از هنر نویسندگی ات را تماشا می کنم و عجیب حس می کنم به همین قصد نوشته شده اند.
ReplyDeleteتو پروفایلت سنت رو نوشته 27. پس لطفاً نوشتن درباره میانسالی رو بزار به عهده من. باشه؟ هر چند شماها انقدر افسرده اید که فکر کنم من در برابرتون دختر بچه محسوب می شم. خجالت بکشید به شماها هم می گن جوان؟ بی خود هم نیا بگو تو این مملکت خراب شده روحیه برای آدم نمی مونه. من هم تو همین خراب شده زندگی می کنم. فقط فکر می کنم فرق من با تو در اینه که من دیگه دارم سنگ پای قزوین رو هم از رو می برم
ReplyDeleteمی خندم، پس هستم. به قول اون یارو دنیا به آرنجم هم نیست
دلم گرفت
ReplyDeleteبعضی وقت ها هم ذوق زده میکنه آدم رو. حال گیری هاش به سورپرایزاش می ارزه.
ReplyDeleteجالب بود... نه دقیق
ReplyDeleteسلام...
ReplyDeleteسپاس بابت سر زدن...
آدرس وبمو بگذارید تو مطالب دوستان تا آپ کردنم حرفهاتون رو بشنوم.
باید بچه هنر باشید.
می تونید واسه فیلم دیدن (تاریخ سینما) کمک کنید...
سلام
ReplyDeleteو ناگهان چقدر زود دیر میشود!!!
سلام
ReplyDeleteو ناگهان چقدر زود دیر میشود!!!
حرف شما متین برادر من ! ولی آخه تو مگه چند سالته؟ هان؟
ReplyDeleteباز منو بگی یه چیزی ! اقلاً سال 67-70 پلی تکنیک می رفتم ! تو که تا همین 2-3 سال پیش اونجا بودی میانسالی چی میگه؟!
این حس لعنتی که منو هم کتک می زنه
ReplyDeleteسلام
ReplyDeleteاول باید ازت تشکر کنم که یادت هست و به من هم سر میزنی، در ثانی از قرار ملاقاتت با رفیقم خبر دار شدم، پس میدونم که میانسال نیستی حالا چرا این احساس رو داری؟
همیشه هم خیلی بد نیستش
ReplyDeleteوقتی تو حول و حوش سی سالگی کامو بیگانه و کالیگولا رو نوشته، داستایوسکی شبهای سپید و بتهوون سونات مهتاب و پاتتیک رو...وقتی تو 19 سالگی اوون و مسی و مارادونا ستاره میشن....میشه گفت به سی که برسیم خیلی هم از میانسالیمون گذشته شاید.ء
ReplyDeleteتو همانگونه زندگی می کنی که می اندیشی !!!!!!!میانسالی چیه تو حالا حالا ها کار داری
ReplyDeleteنمي توني جلوشو بگيري
ReplyDeleteهمينه ديگه
راستي نکته اي که گفتي در مورد کارير نمي دونستم. خودش که معرکه س. مجلات زرد را متأسفانه نمي خونم.
خانه کاغذي رابطه يه زن و شوهر که خوشبختي شون با خوشبختي بچه هاشون معني پيدا مي کرد يعني اينطوري فکر مي کردند بعدش که ديدن اونا هم وامونده شدند فهميدند که خانه آرزوهاشون پوشالي بوده و تو يه خونه کاغذي زندگي مي کنن
چه راست و غم انگيز ومدرس!
ReplyDeleteبيا پيشم...
وقتی به سن و سال فکر میکنم دنیا به نظرم خیلی مسخره میاد!خیلی دردناک میشه!
ReplyDeleteنمی دونم حس مردها چفدر شبیه به حس زن ها هست در این مقوله سن، من آدمی نیستم که خودمو درگیر سن شناسنامه ای کنم، ولی بعضی وقتا وقنی این چند تار موی سفید را که اخیرا اضافه شده یه جوری می شم، اعتراف می کنم به عنوان یه زن دوست ندارم روند پیر شدن دستام، جسم و موهامو ببینم.
ReplyDeleteحنی صبح ها که تو پارک ملت وقتی خانومای خیلی پیر را می بینم که چه ورزش و تلاشی می کنند به فکر فرو می روم، به هر حال زندگی در عین زیبایی بی نهایتش پوچ هم هست
آره، خلاصه اين زمان پاشو مي زاره رو گاز و بي ترمز ميره، كاري به تابلو مابلو ام نداره رفيق...
ReplyDeleteنوشته شد!
من بهت خوشامد ميگم
ReplyDeleteغم مخور رفيق
هی رفیق سلام
ReplyDeleteدلم برات تنگ شده
این بلاگ جدید منه
سلام برای چندمین بار هست که به وبلاگتون میام.
ReplyDeleteقالب وبلاگ خیلی خاطره انگیزه همش آدم فک میکنه داره دور میشه از یه چیزی یا به یه چیزی نزدیک میشه.نمیدونم چقدر جمله ی قبلیم ابلهانه شد ولی همین حس تعلیقو بهم میده.
از دربدریت خوشم میاد.(جسارت نباشه)
از جنایات و مکافات هم.
از اینکه او ن بالا نوشتی"سبز تویی که سبز می خواهمت"
از کامایی که بعد از تویی گذاشتی.
از نور وبلاگت.از ترکیب همه چی تو این صفحه یه حال خوشی میشم.
« ر. ك. به:آنچه من ننوشتم»
ReplyDeleteدلرعشه مي تكاندم از هرچه سيب سرخ در باغ هاي سبز به دنيا نيامدن
مي رعشد آب و خاك گلم روز و ماه و سال از فكر آمدن به جهان يا نيامدن... *
... هر جا كه سيب سرخ درشتي به شاخه بود از شوق سيب سرخ رَحِم كرم مي شدم
در هر كمركشي كه به ميلاد مي رسيد سيلاب پرتلاطم اسپرم مي شدم
شادا از آن كه سهم من از لطف كردگار چيزي به جز تباني ترس و عدم نبود
از بي شمار خالي زهدان دختران زهدان كوچكي كه بروياندم نبود
سلام وبلاگ زیبایی داری عنوان جذاب و شعری از لورکا
ReplyDeleteلینک شدی...
وبدترازون
ReplyDeleteهیچ تابلویی
که بهت بگه
درمیانسالی
فن ِ بدل خوردی
مث ِ کشتی
فک می کنی بردی
یاداری می بری
یه دفه یه فن بدل می خوری
این بده
والامیانسالی اگه
خوشدل باشی بدنیس
.....
بد تر اینه که ببینی همه بهت بگن جوون ولی خودت بفهمی میانسال شدی
ReplyDeleteسلام پسر میان سال. خوبی؟ من به یه مکان نامعلوم تبعیدم. دسترسی به نت ندارم. ایشالا تا سه هفته دیگه که از تبعید برگشتم در خدمت خواهم بود
ReplyDeleteآخه میانسالی خوش آمد داره؟
ReplyDeleteنه! خدا وکیلی!
راستی هنوز زن نگرفتی؟ تا پیر نشدی یه آستینی بالا بزن! اتفاقا منم یه دختر خوب سراغ دارم!
دلم هوای اینجا رو کرده بود
ترسناکش اینستکه مثلا چهل سالگی ما توی بیست سالگیمان رخ داده.شده ایم یک مشت کور آلزایمری که لرزان و عصا زنان می رویم تهش
ReplyDeleteفقط کافیه حضور داشته باشی
ReplyDeleteهمچنان پنچری؟
ReplyDeleteحتی اگر چشم هایت را بسته نگاه داری ...
ReplyDeleteو شاید یکه تاز میتازد .به خود می آیی میبینی خیلی وقت هست که دارد میدود و تو جا مانده ای !
ReplyDeleteو شاید یکه تاز میتازد .به خود می آیی میبینی خیلی وقت هست که دارد میدود و تو جا مانده ای !
ReplyDeleteو شاید یکه تاز میتازد .به خود می آیی میبینی خیلی وقت هست که دارد میدود و تو جا مانده ای !
ReplyDeleteو شاید یکه تاز میتازد .به خود می آیی میبینی خیلی وقت هست که دارد میدود و تو جا مانده ای !
ReplyDeleteخصوصی
ReplyDeleteوای چند تا کامنت ثبت شد !! گیر کرده بود !! اگه میشه پاکشون کن :-D
پس پیر شدی که به من سر نمیزنی؟
ReplyDeleteقبل اینجا کجا خوندم این و؟
ReplyDeleteاي روزگار، ببين اين مدت از شاهروفسكي خبر نداشتيم بيخبر ميانساله شد ; )
ReplyDeleteتوی آن کوره راه لعنتی کوهستانی ، که از برای خدا یک متر گارد ریل هم ندارد .
ReplyDeleteمرشد و مارگاريتا عاليست
ReplyDeleteخيلي ممنون از معرفيت
هر روز صبح را با مرشد آغاز مي کنم و شب با آن تمام مي شود
سن فقط یه عدده..رفتاروروحیه آدم سنشو تعیین میکنه..5 شنبه منو طیبه جلو چشم یه لشگرآدم رفتیم زیرفواره پارک.. ضمنامن همسن آقاشاهرخ هستم
ReplyDelete