دوباره درهای خانهمان چارتاق شده است و چند پارچه روی دیوارها و چند کاغذ با اسمی و آدرسی و تاریخی؛ دوباره صدای گریه زنها از خانهمان بلند شده است و من اگر بخواهم مثلا لباسی کاغذی قلمی چیزی از خانه بیاورم حتما باید از وسط زنها بروم و بعد آنها ببینندم ضجههایشان را بلندتر کنند و یکیشان دیروز "آخ"ی گفت که هنوز دارم فکر میکنم چند سال باید بگذرد تا از دست این آخ راحت شوم؛ دوباره شبها باید روی زمین کنار تلویزیون و کمد و زنبیل بخوابم؛ فرقش با دفعهی قبلی اما این است که حالا این منم که ایستاده کنار چند نفر دیگر تشکر می کنم از کسانی که زحمت کشیدهاند از راههای دور و نزدیک آمدهاند تسلیت بگویند و تعارفشان می کنم راحت باشند بنشینند. بعضی وقتها یادم می رود به کسی که آمده سلام کرده نشسته فاتحه خوانده ایستاده تسلیت گفته و منظر است تعارفش کنیم بنشیند تعارف کنم بنشیند، میروم توی نخ اینکه چقدر خوب بود توی همچین مراسماتی دیوان خیام پخش میکردند بین مردم عوض این قرآنهای کوچک؛ خیلی حس مناسبتری به آدم دست میدهد اگر نشسته باشی توی مراسم ختم کسی و زمزمه کنی این کوزه چو من عاشق زاری بودهست، در بند سر زلف نگاری بودهست، این دسته که بر گردن او میبینی، دستیست که بر گردن یاری بودهست. با صدای شاملو هم اگر پخش کنند خوب است. باز عده ای ایستادهاند منتظر که تعارفشان کنیم بنشینند و من به خودم می آیم تعارفشان میکنم مینشینند فکر میکنم این هم جزیی چند دقیقهای از زندگیشان است خب، که بیایند بنشینند توی مسجدی فاتحهای بخوانند و کمی از بعدازظهرشان را اینجوری بگذرانند و چقدر این اواخر ما هم دنبال همچین برنامههایی بودیم و خوشحال میشدم وقتی میدیدم کسی از آشناهای دور- البته نه آنقدر دور که تعجب کنی اگر بروی مراسم ختمشان – فوت شده است و یک بعد از ظهر را هم اینجوری سرگرم میشویم با هم و اصلا این اواخر تازه داشتیم با هم یاد می گرفتیم چجوری باید زندگی کرد؛ دو سه روز قبل تر گیر داده بود که حتما باید این دو تا حسابی که با دو مغازهی محله داشته را صاف کند و با هم رفتیم صافشان کردیم و گفت به محمودی هم پول یک دست دل و جگر بدهکار است که آن را هم باید صاف کند و حالا وحید میگوید که روز قبلترش رفته از همکاری که چند وقت پیش از دستش دلخور شده دلجویی کرده و حلالیت خواسته و به من _یعنی وحید – سپرده هوای تو – یعنی من – را داشته باشد؛ اکبر می گوید رفته از طیبه و از مرضیه عذرخواهی کرده و شب هم که آمده پیش حسین گفته نفس تنگی دارم آنقدرها جدی نبوده که برود دکتر رفته با زنش سیب خورده خوابیده و دیگر بیدار نشد که نشد.
خواهش میکنم بنشینید بفرمایید زحمت کشیدهاید
شبی که من توی هتل چند ستارهای در تهران بودم و خوابم نمیبرد از عذاب وجدان که من توی هتلی چند ستاره باشم و تو توی بیمارستان پیش یک عده آدم خطرناک خیلی خیلی راحتتر از الآن بود که من لای این کمد و زنبیل و تلویزیون و وسایل بخوابم تو زیر خروارها خاک. همین است؛ همیشه باید حال من بهتر از تو باشد حتا وقتهایی که به یغما که نه به فنا رفتهام. به فنا رفته ای؛ کجایی رضا
خواهش میکنم بنشینید بفرمایید زحمت کشیدهاید
قاعدتا باید هرچه جلوتر میرویم فاصله مان از خاطرات بیشتر شود و از آنچه که میبینیم دورتر اگر نباشند لااقل به اندازه همان فاصله زمانی که باهاشان داریم باشند دیگر؛ اما همیشه خاطرات از آنچه که در آیینه میبینیم به ما نزدیکترند آنقدر که دست میکنی توی جیب دستمال دربیاوری عینکت را پاک کنی یکیشان هم با دستمال عینکت بیرون میآید.
خواهش میکنم بنشینید بفرمایید زحمت کشیدهاید
بلد نبودم برادرم بمیرد اما الآن بلدم؛ دفعهی قبلی بچهتر از آن بودم که بلد بشوم، الآن اما آنقدر بزرگ شدهام که شب بروم توی قبرستان خودم را بیندازم روی قبر گریه کنم، سرم را بکوبم روی سنگ و شانههایم را گل بگیرم، با شانههای گل گرفته برگردم خانه، مادرم داغش صدبرابر شود وقتی ببیند من شانههایم را گل گرفتهام بلکم آرام بگیرم که نمیگیرم؛ هنوز البته بلد نشدهام به جای رضا بگویم مرحوم رضا یا خدابیامرز رضا اصلا حضورش آنقدر محسوس هست که تن به همچین کلماتی نمیدهد. اما حتما این را هم کم کم یاد میگیرم.
خواهش میکنم بنشینید بفرمایید زحمت کشیدهاید
دارم به زندگی فکر میکنم و به مرگ؛ دارم فکر میکنم اینها از هم جدا نیستند دارم فکر میکنم ما آدمها بیانصافی میکنیم که مثلا توی هواپیماها زیر صندلیها جلیقه نجات می گذاریم اما توی پارکها زیر صندلیها یک هفتتیر پر نمیگذاریم؛ یا مثلا همین مسیر برگشت به خانه را که میآمدم دیدم توی گردنه اسدآباد شیبراهههای فرار اضطراری گذاشتهاند برای وقتهایی که مثلا جاده یخبندان است و ترمز ماشین نمیگیرد سر ِ خر را کج کنی سمت ِ آن شیبراهه اضطراری اما چرا توی آن جاده هایی که خوراک ِ مسافرتهای از سر دلتنگیاند تابلویی نیست که بگوید اینجا اگر سر ِ خر را کج کنی برای ابد راحت می شوی و احتمال ِ اینکه چیزی جز جنازه آش و لاشت را بالا بیاورند تحقیقا صفر است؟ چرا توی دستشوییهای عمومی بغل ِ آن اتاقی که نظافتچی زندگی میکند اتاق دیگری نیست که رویش نوشته باشند "اتاق طناب و چهارپایه و آویز؛ در صورت تمایل برای استفاده نظافتچی را مطلع کنید"؟
خواهش میکنم بنشینید بفرمایید زحمت کشیدهاید
چرا توی مراسم های ختم از بدیهای متوفا نمیگویند تا هولناکی واقعه اندکی کمتر شود؟
من با این شمارهای که روی گوشیم هست و صاحبش برای ابد مرده است چکار کنم؟ با این حجم انبوه خاطره و داغ و درد، با پسری که رکورد مرا شکست و وقت یتیم شدن کمتر از دوسالش بود، با باقی قرصها و کپسولهایی که پیش من ماندهاند، با برگه دستور داروها، با نوبتی که برای یکشنبه یعدی گرفته شده است، خدایا من با سال های بعد از این چه کنم؟
+ . . .
+ نامه آخر
شاهرخ چی شده ؟ وای این کلمات دلخراش وای
ReplyDeleteلعنتی
ReplyDeleteچرا اینقدر مرگ رو خوب توصیف کردی
نمیگی له می کنی ما رو
من به خدا طاقت ندارم
وگرنه میومدم مسجد پیشت
وگرنه هر شب میومدم خونتون
آخه ....
:(((
:((
ReplyDeleteزبانم قاصره از گفتن هر حرفی...
نا امیدی هم عذابو کوتاه نمی کنه... مگر زمان بگذره و بتونی بهش فرصت گذشتن بدی...
چرا تمام این اتفاق ها برای کسایی میفته ک تو یغمان ؟؟!!
ReplyDeleteچراحداقل یه اتفاق مثلا خوب نمیفته ک ...
اخخخخخ
اینها واقعین؟
ReplyDeletevaghean nemidoonam chi begam yani balad nistam too in mavaghe bayad chi goft.... Khodavand be khodeto madareto khanoomesh sabr bede.
ReplyDeleteهمین دیروز داشتم فکر می کردم که حتما باز یغما طوفانی شده که خبری ازت نیست
ReplyDeleteنمی دونم چی بگم
واقعا نمی دونم
خیلی خودخواهم که در همچین شرایطی دلم می خواد بهت بگم از پستت مست شدم و از نوشتنت خیلی خوشم میاد. من بلد نیستم تسلیت بگم. هیچ وقت بلد نبودم. حتی گاهی که مجبور شدم پام ُ بذارم تو مسجد و ایستادم جلوی شخصی که منتظر تسلیت گفتن منه ! ایستادم و خیره شدم بهش.
ReplyDeleteیه قسمتی از " ماه در حلقه ی انگشتر" کریم خانی ، مراسم تشییع دوستش رحمت و توصیف می کنه. چقدر حال و هوای اندوه تو از جنس اون بود.
...
از صبحي كه خبر را شنيدي و خبردارم كردي كه برنامه گريهكنانمان كنسل شده و گفتي كه مراسم گريهكنان بهتري برايت جور شده، غمي بزرگ در دلم نشست.
ReplyDeleteاز آن روز منتظر بودم تا اينجا بنويسي. نه دستم به تلفن رفت نه به قلم.
اينجور مواقع هيچ حرفي براي گفتن ندارم، اصلاً چه ميتوان گفت.
راستي، وقتي ميروي سر خاك رضا، بهش بگو اين رسمش نبود.
بگو آب را به آب انبار . . .
بی حصرت از جهان نرود هیچ کس به در
ReplyDeleteالا شهید عشق به تیر از کمان دوست...
غم مرگ برادر را برادر مرده می داند
اراکده
قلبم درد گرفت.
ReplyDeleteمن فکر میکردم رفتی یه آب و هوایی تازه کنی دلت باز شه یه کم سرحال شی. خیلی دردناکه، واقعا نمیدونم چی بگم. جلوی همکارام نشستم و اشک تو چشام جمع شده. کاش زودتر بگذره این زمان بد برای تو، دوست ندیده من.
میگن که چون بد آید هر چه آید بد شود حکایت این روزای ِ ماس .
ReplyDeleteتسلیت میگم حرف احمقانه ایه توی این شرایط ولی بهترشو بلد نیستم .
واي شاهرخ چه خبر است اينجا؟ اولش فكر كردم باز داري فيلمي چيزي معرفي مي كني. باورم نمي شود. رفتن آدمها هيچ وقت باورم نشده. با اين كه هرچيزي كه بگويم مي دانم كه مزخرف است اما كاش شكيبا باشي رفيق
ReplyDeleteهر چي بگم زر مفته الان
ReplyDeleteتسليت بلد نيستم بگم شاهرخ جان
نمي دونم تحمل بار گران جاي خالي برادري كه ديگه نيست چه شكليه..ولي هم دردي من رو بپذير...اميدوارم زودتر كمي شرايط بهتر بشه...
در آخر اين كه گه بگيرن تموم اين زندگي رو تموم اين نبودن ها تموم اين وابستگي ها
تموم اين بي پدري ها بي برادري ها رو..تموم اين مردابي رو كه ما رو مي كشونه توي خودش و داره خفه مي كنه
مگذار که غصه در کنارت گیرد
ReplyDeleteو اندوه و ملال روزگارت گیرد
مگذارکتاب و لب یار و لب کشت
زان پیش که خاک در کنارت گیرد
با آرزوی صبر برای شما و خانواده گرامی
این کوزه چو من عاشق زاری بودهست، در بند سر زلف نگاری بودهست، این دسته که بر گردن او میبینی، دستیست که بر گردن یاری بودهست.
ReplyDeleteخوش به حالش اگر بلد بود بمیرد..
ReplyDeleteجاش تا همیشه خالی..ا
زمان لعنتی همه چی رو حل می کنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ReplyDeleteدوست عزیزم!صبر داشته باش.تحمل کن!بسوز و بساز!تو رقیق تر می شوی!تو مهربانتر می شوی!تو تسلیم تر می شوی!تو نزدیک تر می شوی!
ReplyDeleteتو و همه ی این بچه هایی که اینجا میان رو دوست دارم و براتون آرزوی هر چی که میخواین رو میکنم.
بد دلم گرفت بشر!بد.
فقط می توانم بگویم : متاسفم
ReplyDeleteهر سخنی بیش از این بگویم گزاف گفته ام !
سلام،
ReplyDeleteخیلی از خوندنش ناراحت شدم. صمیمانه بهت تسلیت میگم. امیدوارم خدا بهت صبر بده. لامصب روزگار انگار هی موتورش گرم تر میشه و اسبش تازه نفس تر و هیچ هم باکش نیست از بابت کارایی که میکنه. خدا بهت صبر بده رفیق. زیاد.
از همون روزی که گفتی برادرم نه سیاسی بود و نه هنرمند و شب خوابید و صبح دیگه بیدار نشد تو شوکم ...
ReplyDeleteهزار بار تسلیت میگم ...کاش این کلمات تسلی دهنده باشند ..
بغض بغض بغض
ReplyDeleteرفیق دوست داشتنی خیلی خیلی متاسفم. غمناک ترین روزهاست برایت.. میدانم.. آنقدر غمناک که برای من که فقط خواننده ات هستم هم غمناک است.
ReplyDeleteاینجور وقتها هیچی حرفی هیچ وجودی هیچ چیز مطلقن هیچ چیز درد آدم را نمی کاهد و غمناکی روزهایت را کمرنگ نمی کند... اما دوست دارم بدانی درد تو، غم تو دیگران را که نمیشناسی اصلن و نمی شناسنت اصلن، غمگین میکند، یعنی روح بزرگی داری...
چیزی ندارم که بگم اما دوست دارم یک چیزی بگم
ReplyDeleteتسليت -اين جور مواقع بايد به شرايط ديگران فکر کرد . من مرگ برادرم را در زندان و پس از گذشت 8 ماه و روي يک پاکت که مطالبش لاک گرفته شده بود و در شرايطي که امکان عزاداري وجود نداشت با چشمان خشک و بي شيون عزاداري کردم . بدون اغراق مي توانم بگويم دلم مردو هرگز دل زنده قبلي نشد . گريه کن و عزاداري کن .عزيز دلم
ReplyDeleteوداع با تنهایی ، تنها تر از خودت
ReplyDeleteگَرد مرگ را روی قلبت ضخیم تر می کند ؛
صادق ترین نگاهش را
به صورتت دوخته
و به تو می گوید . . . با من بیا !
و تو هراسان
نه از رفتنش
از ماندنت . . .
(پست بالا را وقتی عزیزی از دست داده بودم نوشتم ، گفتم شاید نقلش اینجا بی مورد نباشه 21 خرداد 86)
چه درد نزدیکی!
ReplyDeleteآلفا5 : موهبت مرده چیه؟
ReplyDeleteایوان : دیگه نمردن
آلفاویل / ژان لوک گدار
سلام
ReplyDeleteتسلیت می گم،خیلی ناراحت شدم،متاسف شدم،بغض شدم
چه درد بیش از اندازهای، چه شروع بی پایانی. تسلیت نمیگم چون میدونم زیاد شنیدی، و مرهمی هم نیست. فقط آرزو میکنم زمان زودتر از همیشه بگذره، تا زخم کهنه تر بشه و تحملش راحت تر. آرزو میکنم هر چه پیشتر به خاطرات خوشتون رو به یاد بیاری و این خاطرات رو برای مادر هم تازه کنی، و به خوشیهای گذشته لبخند بزنی تا درد کمتر حس بشه. از دست دادن خیلی خیلی ساخته، تعریف شدنی نیست.
ReplyDeleteجای رضا حالا حالاها درد میکنه! ورم داره و حالا حالاها آماسش نمی خوابه! پشت هم و همونجوری که اومده نوشتی و رفتی در ادامه ی فکر-نوشته هات داشتم فکر می کردم به اون شب که با آقا اشرف داشتین می گفتین تخته نرد درست مث زندگی می مونه که اگه بد بیاری هی دیگه میاری . به اینکه می گفتی طبق قوانین مورفی بدبیاری ها توی صف نمیان، یه دفه میان. به اینکه آقا اشرف وقتی از حس بد خواست مثال بزنه گفت مثلا هی دلت شور می زنه نمی دونی چته و بعدش می رسی خونه می بینی داداشت یه چیزیش شده و بعد می گی پس بگو هی از صبح دلم شور می زنه حالا خدارو شکر چیز جدی ای نبوده. به حرفامون که می گفتی رضا روشش کاملا غریزیه از روشش خوشم میاد. به اینکه می گفتی یعنی خدا به خاطر فقط یه روز روزه که نگرفتم می خواد جریمه ام کنه؟ یعنی آره خدا! به این که من برات در مورد انرژی ذهن حرف زدم به اینکه نمیدونم چی دارم می گم.
ReplyDeleteمتاسفم رفیق شاهرخ
ReplyDeleteمتاسفم
رفیقت : ناجور
ما آدمها ، خیلی خودخواه هستیم، . چه منی که هنوز فونت فارسی ندارم، چه شاهرخی که فونت فارسی داره و قلمش خوش نواز.
ReplyDeleteمرگ وقتی که میاد سراغ کسی ، چه خوب چه بد، به حال اون فرد تاثیر چندانی نداره ، چون به هر حل یک راه پر پیچ و خمی رو تازه داره شروع میکنه به رفتن، .
ولی چرا ما که هنوز زنده هستیم و هنوز امکان لذت بردن از این دنیای به اصطلاح وحی رو داریم، انقدر از رو ندانی و دله تنگی زندگی رو به خودمون کوفت میکنیم،..
هنوز تو چنین شرایطی قرار نگرفتم، ولی مطمئنم که من از همه خودخواه تر هستم، کاشکی از بچگی به جای صدای قرآن صدای اشعار خیام تو گوشمون بود که راحت تر از خودخواهی و دلتنگی خود میگذشتیم
خوب تسليت گفتن يه هنره كه من ندارم.
ReplyDeleteاما فقط خودتي كه مي فهمي اين درد رو و خودت هم ميتوني جاي زخمسش رو خوب كني.
مرگ پایان کبوتر نیست...
ReplyDeleteاین رضا همانی بود که با شما سه چهارتا میشدید و میرفتید به یغما؟
ReplyDeleteچقدر این بند آخر نوشته ات پر بود از عزاداری و مویه های ریزریز شده
جان دلم برايت بنويسيد كه ار فهم ما ها آنقدر بالا بلند بود كه خيام را مي شناختيم همه مان آنوقت مفهوم زندگي كردن عوض مي شد جان برادر .
ReplyDeleteخدايش بيامرزد
اما در جوار آدم هاي معمولي < معمولي فكر كردن بهترين نوع زيستن است . داستان انوشيروان عادل است و بزرگمهر و ان چوپان كه هم بند بزرگ مهرش مي كنند .و چون در هنگامه نجوايي از بزرگ مهر چوپان به زير گريه مي زند بزرگ مهر گفت خدارا شكر كسي سخن مرا دريافت . پرسيد براي چه گريه مي كني ؟ گفت در هنگامه نجواي تو ريش بلندت تكان تكان مي خورد . مرا به ياد بز سردسته گله ام انداخت .
... و ديگر موارد كه بماند .
خداييش هيچ كس نيست تو اين وب ما كامنت بزاره و تو اگر نبودي شاهرخ جان من امروز مي مردم از بي كامنتي
تو را به سبک واژه هایت دوست دارم . ماهرانه خطوط عاطفه ات را شناخته ای که آن گاه که فاجعه رخ داد ، اشک هایت از دهانه ی تنگ واژه ها سرریز نکند .
ReplyDeleteحالت را می دانم رفیق .
اصلا روم نميشه چيزي بنويسم
ReplyDeleteحجم انبوه اندوهت
نمي دونم چي بگم
فلش رو بر عکس کن
ReplyDeleteبگیر سمت من
می رسی به خدا
می رسی به خودت !
قلبم درد گرفت
ReplyDeleteپستت به خودی خود غم انگیز بود و خبر از رفتن و نبودن و از دست دادن میداد اما واقعیتی که پشتش بود ناراحت کننده تر بود این دیگه فیلم نبود از دست دادن برادر بود و غمی بود که از نزدیک شاهدش بودم.تسلیت میگم :(((
ReplyDeleteفیلم ببین... کتاب بخون... مثل همیشه
ReplyDeleteزندگی آمادگی برای مرگ است
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم / گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
ReplyDeleteسلام. راستش من برای اولین بار که میام اینجا و شما رو نمیشناسم.با خوندن حرفاتون یاد 1 سال پیش خودم افتادم که مادربزرگم و از دست دادم.نگید این که خیلی مهم نیست.من یه فرشته رو از دست دادم.هنوز بعد از 1 سال به یادشم و هر روز براش فاتحه میخونم.شاید بگید بی رحمم ولی واقعا وقتی عاشق کسی باشی مه گذر زمان و نه خاک سرد غم از دست دادنشو از یادتون نمی بره.تنها چیزی که باعث میشه بعد از ریختن اشکهای دلتگیم لبخند دوباره به من برگرده حس اینه که اون داره اونجا راحت و اسوده بدون هیچ سختی زندگی میکنه و بز اون بالا عاشقانه به من میگه که نگران من نباش من جام از تو خیلی راحت تره! این جور که گفتین گویا مریض بودن. بیایید یه کم دست از خود خواهیمون برداریم و به این فکر کنیم که جای برادرتون اونجا خیلی بهتره.فقط یه دعا براش کنین.بگید خدایا من که یه بنده ی کوچیکم تا وقتی براردم پیش من بود خیلی بهش رسیدم و مواظبش بودم ببینم تو که خدایی و بزرگی حالا که اون اومده پیش تو چه جوری ازش پذیرایی میکنی...امیدوارم حرفامو بخونی.موفق باش..
ReplyDeleteتسلیت میگم عزیز جان
ReplyDeleteروحش شاد
ReplyDeleteآروم باش پسر
ReplyDeleteآروم بگیر
تموم نشده تموم نمیشه
تموم نشدی تموم نمیشیم
باور کن ادامه داره...این زمین همش یه توهم کوتاه مدته...بعدش جریان داره زندگی...اینو به چشم خودم دیدم که دارم میگم
آروم باش رفیق
سلام
ReplyDeleteدردی که آه شد، ناشی از معنی ِمرگ مردی ست که نمی شناسمش.ء
من تا حالا چنین مطلب قشنگی راجع به مردن و مردن برادر نخوانده بودم
ReplyDeleteکاش وقتی کمر مادرم زیر بار داغ ناگهانی و تصادفی برادر بیست ساله ام شکست یه چیزی می نوشتی تا بریم تو نوشته هات و یادمون بره
کاش بودی وقتی کمر خواهرم زیر با تصادف پسر ش شکست و سه روز منتظر نشست تا جنازه ی مهندسش را بیارن یه چیزی می نوشتی تا بریم تو نوشته هات و یادمون بره
صداها
ReplyDeleteصداها
صداها
صداها گوش خراشند
از زیر پنجره تابوت میبرند
می شنوی؟!
سلام
ReplyDeleteاولين باري كه به وبلاگتون اومدم
نوشته هاتون رو خوندم
در اين پست دردي مشترك رو حس كردم
حال و هوايي كه من هم چند سالي پيش مثل شما تجربه كردم
و برادري كه هم نام با برادر شما بود، خيلي زود ما رو با تمام خاطرات تنها گذاشت
جايي از نوشته هاتون اشاره كرديد كه چرا در ختم فقط از خوبي ها گفته ميشه
جايي تو وبلاگم نوشتم:
.
.
.
ميدانم ...چون در گذريم
شرنگهايمان نيز چون شهد و شكر خواهد شد...
شايد ...ز بس كه جدايي تلخ است
تلخيهاي ما در برابرش چون شكر است...
.
.
با اين وبلاگ، يک سالي مي شود فيلم مي بينم، راه مي روم، با هيجان تعريف مي کنم، غصه مي خورم، حتا آواز مي خوانم
ReplyDeleteاما تا همين پست-جان رضا و وحيد که قرار را گذاشته اند بر هواي تو(حالا توي پارک باشي يا هواپيما)- هيچ وقت نشده بود با يک پستي آواااااار هم بشوم...ا
جاي رضا درد مي کند و من نمي دانم آقا! نمي دانم با این شمارهای که روی گوشیت هست و صاحبش برای ابد مرده است چکار کني؟
جاي رضا درد مي کند...ا