ناخدا توی
همه دریاها لنگه نداشت.معنی
همه بادها،معنی همه رنگها، تیره فیروزهای
سفید سیاه،جای تمام خشکیها را میدانست.آب
که یکهو دعوایی و خشمگین تیره شد،غافلگیرش
نکرد. بادبانها
را پایین کشیده بود و سکان را به سوی ساحل
نزدیک میزان کرده بود.ابرهای
تیره به سرعت چشمهایش را پر کردند و باران
انگار که سقف آسمان خراب شده باشد عصبی و
پیگیر میبارید. بادها
از هزار طرف باران را به صورتش
میکوبیدند.انتظارش
را داشت.از
بالای عرشه ملوانان را می دید که پرتقلا
به هر سو میدوند.میدانست
از اینجا به بعد زندگی و مرگ اتفاقی است
که میافتد.انتظارش
را داشت.بارها
در این موقعیت قرار گرفته بود.موجها
کشتی کوچکش را سر دست بالا و پایین میکردند
و امید داشتند که واژگونش کنند.انتظارش
را داشت.
صبح خورشید
باوسواس همیشگی سایهها را برمیافراشت
و آسمان و دریا آبیهای یکسر آرام، انگار
روح خبیث شب پیششان را فراموش کرده
بودند.ناخدا
چپق به دست با آرامش مردانش را که از مرگ
جسته بودند تماشا میکرد و میدانست که مرده
است ،که دریا دیگر حرف تازهای برایش
ندارد.
3 comments:
طرحی جدید بر پیرمرد و دریا
طرحی جدید بر پیرمرد و دریا
:))))
Post a Comment