Saturday, June 17, 2023

Hostiles

 

دیروز فیلم   Hostiles  رو دیدم ، تموم که شد رفتم آی ام دی بی که بهش دو ستاره بدم دیدم قبلا این کارو کردم و دقیقا دو ستاره بهش دادم!

یعنی من یه بار دیگه این فیلمو دیده بودم و دیروز متوجه نشدم که یه بار دیگه این فیلمو دیدم! یه جای کار می لنگه


 

 

Thursday, December 25, 2014

.

به فرض که از پس خودم براومدم،با ژنهای اجداد غمگینم چه کنم؟ 

Wednesday, October 8, 2014

چند وقت است وقتی به خودم می‌آیم (گفته بودم ما آدمهایی که معتقدیم که دیگر برای همه کاری دیر شده است این کار را زیاد میکنیم. به خودمان می‌آییم و وقتی مطمئن می‌شویم که هنوز هم برای همه کاری دیر شده است از خودمان برمیگردیم) بله چند وقت است وقتی به خودم می‌آیم دارم دندانهایم را روی هم فشار میدهم.انگار از چیزی عصبانی باشم و این عجیب است چون خیلی وقت است که دیگر چیزی عصبانیم نمی‌کند.قبلا از بی‌منطقی عصبانی میشدم ولی بعد از اینکه فهمیدم خودم هم بی‌اندازه بی‌منطقم به روی بقیه لبخند می زنم وگاهی بهشان چشمک هم می زنم که تو هم از خودمانی.اینکه ناخودآگاه دندانهمایم را روی هم فشار میدهم برایم نگران‌کننده است.نه به این دلیل که دنبال علت روانیش باشم.نه.فشار دادن دندانها روی هم میتوانند موجب پوسیدگی دندان شود.ما برای جویدن غذا و تکه‌تکه کردن گوشت و سبزیجات به دندانهایمان احتیاج داریم.ممکن است با دندانهای پوسیده و یکی درمیان ویتامینهای لازم به بدنمان نرسد و دچار سو تغذیه شویم. بدتراز این، از این ترکیب به شدت میترسم.پوسیدگی دندان.پوسیدگی اغلب برای چیزهای مرده اتفاق می‌افتد.جسدی که زیر خاک می پوسد.اینکه چیزی مرده توی دهن آدم باشد ترس‌آور است. با مرده‌هایمان به دیگران لبخند میزنیم و با این زردهای پوسیده گره‌های کور را باز می کنیم.از دندان شانس نیاورده‌ام.از وقتی که یادم می‌آید موقع خوردن چیزهای شیرین دندانهایم مثل یک دسته گرگ وحشی زوزه میکشیده‌اندحسرت یک خرما به دلم مانده.چیزهای شیرین را مجبورم مثل مار ببلعم که قند کافی به بدنم برسد.
از بس سرد و گرم چشیدیم اینجوری دندنهایمان به گا رفت! دندان قروچه هم بالای قوز!

Thursday, September 4, 2014

طرح

ناخدا توی همه دریاها لنگه نداشت.معنی همه بادها،معنی همه رنگها، تیره فیروزه‌ای سفید سیاه،جای تمام خشکیها را میدانست.آب که یکهو دعوایی و خشمگین تیره شد،غافلگیرش نکرد. بادبانها را پایین کشیده بود و سکان را به سوی ساحل نزدیک میزان کرده بود.ابرهای تیره به سرعت چشمهایش را پر کردند و باران انگار که سقف آسمان خراب شده باشد عصبی و پیگیر میبارید. بادها از هزار طرف باران را به صورتش میکوبیدند.انتظارش را داشت.از بالای عرشه ملوانان را می دید که پرتقلا به هر سو میدوند.میدانست از اینجا به بعد زندگی و مرگ اتفاقی است که می‌افتد.انتظارش را داشت.بارها در این موقعیت قرار گرفته بود.موجها کشتی کوچکش را سر دست بالا و پایین میکردند و امید داشتند که واژگونش کنند.انتظارش را داشت.

صبح خورشید باوسواس همیشگی سایه‌ها را برمیافراشت و آسمان و دریا آبیهای یکسر آرام، انگار روح خبیث شب پیششان را فراموش کرده بودند.ناخدا چپق به دست با آرامش مردانش را که از مرگ جسته بودند تماشا میکرد و میدانست که مرده است ،که دریا دیگر حرف تازه‌ای برایش ندارد.

Tuesday, January 21, 2014

آخرش...

خیلی از ما مردن.ابراهیم مرد حامد مرد سهیل مرد.حامد بد مرد.یه روز فیوزشون میپره میره پیچگوشتی میکنه تو کنتور برق پرتش میکنه کله‌ش میخوره به دیوار ضربه مغزی میکنه میمیره.حالا ننه‌ش خواب بد دیده بوده ها.گفته بود تو رو اروا خاک آقات دست نزن.دیگه هر چی قسم آیه گفته بود کاری نداره که.نمیدونم داشتن فوتبال میدیدن چی.دیگه بند کرده بود باید درستش کنم. خلاصه اینجوری.

ابراهیم هم بد مرد.یعنی یهو ناغافل.یه شب اومد پیش ما گفت میخوام برم یزد برگشتم بریم پیش ممدکرمی تازه از سربازی برگشته گفتیم باشه.چند پیک زد و رفت.صب خبر آوردن تو جاده تصادف کرده مرده.ما اولش خیلی عذاب وجدان گرفتیم که گذاشتیم بخوره.فکر کردیم خودش راننده بوده بعد فهمیدیم نه با اتوبوس رفته یارو زده به یه خاور چپ کردن.بیچاره

سهیل ولی از همه بدتر مرد.یه دخترو برده بود بالا درکه‌س کجاست که خیلی دره مره داره.نمیدونم چی میگن بهش.شب بوده میره تو یکی از این دره‌ها سه روز بعد پیداشون میکنن.پزشک قانونی گفته بود تا دو روزش هنوز زنده بودن.بعد اینقده خون میره ازشون جفتشون میمیرن.
آره خلاصه خیلی از ما مردن.سر بی‌احتیاطی.بد هم مردن.البت مردن که کلاً خوب نیست...بعضی وختا خب آدم میگه کاش بمیرم راحت شم مثلاً ولی خب کسی از ته دلش نمیگه.اونایی هم که از ته ته دلشون میگن نمیدونن لابد.که چقده سخته.من خودم هزار بار گفتم ولی ته‌ش گفتم خدایا گه خوردم.زوده ننه‌م بسشه  اندازه خودش زجر دیده...آدم کمتر به خودش فکر میکنه.بیشتر به بازمانده‌ها.بازمانده میگن چی میگن؟همون.آدم به بازمانده‌هاش فکر میکنه.به ننه بابا و زید و این صحبتا خلاصه.هر کی یه عشقی داره حالا برای یکی کارشه یکی ماشینشه یکی خونواده‌س.یه چیزی هست خلاصه.اینا نباشن که روزی هزار تا آدم خودشو پرت میکنه زیر تریلی.بساطی میشه.جوری که شهرداری اطلاعیه بده لطفاً با کشتن خود برای دیگران مزاحمت ایجاد نکنید...آره خلاصه...

یه شب هم صدیق کم مونده بود بمیره.حالا قول دادم نگم به کسی. شاید بعداً گفتم...

Tuesday, December 31, 2013

بگذارید هوااااری بزنم


به نظرم هر کسی باید جایی داشته باشد کله‌ش را بکند تویش و تا میتواند داد بزند.فارغ از اینکه دیگران چه فکر میکنند یا اینکه بخواهند با سوالهای تهوع‌آوری که چی شده و چرا،حالت را خرابتر کنند.یا بدتر،بشینند به مقایسه و اینکه چیزی نیست من خیلی داغونترم و ...بله واقعاً باید جایی باشد.مثلا باید مؤسسات عام‌المنفعه‌ای باشند که اتاقهایی در اختیار آدم قرار بدهند با سیستم عایق صوتی که بشود تا آنجا که می‌شود داد زد.اگر امکاناتی مانند یک پنجره و زیرسیگاری هم داشته باشند چه بهتر.که بشود بعد از داد زدن پنجره را باز کرد و نسیم خنکی بخورد به صورت آدم.حتی می‌شود برای افرادی که داری توانایی شگفت‌انگیز گریه کردن هستند این اتاقها را به دستمال کاغذی هم تجهیز کرد.میتوان با تجویز روانپزشک مستقر در مؤسسه مقداری شیشه‌جات هم در اختیار فرد گذاشته شود.
البته باید نوعی فرهنگ‌سازی هم صورت بگیرد که اگر کسی آدم را دم یکی از این مؤسسات دید نیاید باز همان سؤالات تهوع‌آرو را بپرسد.باید جا بیفتد که  داد زدن حق طبیعی هر انسان است.

Friday, August 30, 2013

یاد بعضی دِدلاینها تاریکم میدارند!



بعضی وقتها دوست دارم مثلا یک هفته بدجور مریض شوم و دراز بکشم تو  رختخواب یا مثلا تصادف کوچکی بکنم(کوچک ها نه از اینهایی که آدم یه چیزیش بشود زبانم لال) خلاصه بهانه ای اینجوری که هفته ای را بی دغدغه هیچ کاری نکنم.یعنی خوبیش این است که نه کسی انتظار دارد کاری بکنی نه خودت.بهانه داری.معمولا زمانهایی اینجوری میشوم که حجم بزرگی از کار را باید در آینده ای نزدیک انجام بدهم و دست و دلم به کار نمیرود.همین الانی که دارم این حرفها را تاب میدهم هزارتا کار نکرده دارم از پایان نامه تا کنکور.اساسا بدی زندگی در لحظه همین است.شما به توصیه خیام و حافظ عمل میکنید و سعی میکنید دم را دریابید ولی همیشه آینده ای نزدیک هست که عذابتان بدهد.هر کاری هم که بکنید و سعی کنید به آنجایتان هم نباشد خوب نمیشود.دوره و زمانه ای که بشود با درویش مسلکی غم روزگار را نخورید سر آمده.باید پذیرفت.درست است که شما با همه قدرت هیچ برنامه ای برای چند سال و چه بسا چند ماه آینده تان ندارید ولی امان از آینده نزدیک امان از چند روز آینده.
یک جوری شبیه میل به سیگار کشیدن است موقعی که آدم بی پول است و نمیتواند هر چی دارد را بدهد خرج دود.یا دیدن سراب موقع تشنگی  که همه توان آدم را صرف هیچ میکند.اگر میخواهید بفهمید ارتباط این دو مثال چیست به میل به نابودی در این دو مثال و موضوع اصلی بحث دقت کنید.
به هر حال وقتی که زمان کمی دارم و اساسا خود زمان مسئله است کاری جز تلف کردنش نمیشود کرد.اصلا دنیای ایده آل من دنیایی است که برای هیچ کاری وقت محدودی نمیگذارند.شاید کسی بگوید که اساسا تمدن بر پایه محدود کردن زمان بنا نهاده شده.اگر تنظیم وقت و زمان نباشد اساسا در جامعه سنگ روی سنگ بند نمیشود.خب بهتر است این افراد درشان را بگذارند و بگذارن ما به حال خودمان باشیم کسی از آنها نظر نخواست.
بعد یک مشکل دیگر که این دنیا دارد تفاوت زمان و احساس گذر زمان است.یعنی شما مثلا سه روز با محبوبتان باشید قد سه دقیقه میگذرد ولی وقتی مثلا باید درس بخوانید ولی نمیخوانید ساعتها کش میآیند دقیقه ها طولانی میشوند حالا در همین لحظه بنشینید درس بخوانید بلافاصله میزنند روی دور تند و یک ساعتی که سابق بر این سالها طول میکشید چنان میگذرد که شما یک صفحه هم پیش نرفته اید...نه واقعا این چه مسخره بازیست؟