Sunday, May 30, 2010
پلیسی خوانی با دورنمات
Tuesday, May 25, 2010
در باره ي يائسگي مردان
ديده ايد لابد بيشتر اين فيلم هاي پورنو برايشان يك داستان هاي احمقانه اي سرهم مي كنند كه با شروع صحنه هاي اصلي از ياد مي رود؛ شايد سازندگانشان فكر مي كند مواجهه ي مستقيم با آن صحنه ها خيلي درست نيست؛ تازگي ها براي مسابقات كشتي كج هم داستان هاي مشابه سرهم مي كنند مثلا چند روز پيش يكي از اين شبكه ها نشان مي داد كه چجور آندرتيكر 1 رفت خانه ي اندي اورتون و اندي اورتون هم چجور از دستش فرار مي كرد و بعد پليس آمد بازداشت شان كرد و تمام.
دارم فكر مي كنم هميشه چنين داستان هايي هرچقدر هم سرهم بندي شده و ماست مالي شده لازم است؛ واقعا زندگي – بخوانيد سرنوشت، نقدير، خدا، طبيعت هرچي - حق ندارد اينجور بي مقدمه و يك دفعه اي از زمين و آسمان كابوس بفرستد برايت. حداقل به اندازه ي سازندگان همان فيلم ها كه گفتم خلاقيت به خرج بدهد يك داستان هر چند مسخره برايش بنويسد؛ نه اينكه پاي تلوزيون دراز كشيده باشي بي خيال، سي ثانيه بعد وسط يك كابوس تمام و كمال شده باشي بي هيچ مقدمه اي و تازه تمام هم نشود و هي طول بكشد و طول بكشد و طول بكشد تا جايي كه الان چند روز است من اينجا چيزي ننوشته ام؟ نه كه چيزي نداشته باشم براي نوشتن كه مثلا مي خواستم در باره ي بعضي فيلم ها كه تن به معرفي شدن نمي دهند بنويسم و مثلا به صحنه اي از يكي از همين فيلم ها اشاره كنم كه مرد با آن قيافه ي درمانده و فروريخته از پنجره ي بيمارستان براي كسي شماره مي گيرد وگوشي را مي دهد دست بيمار پشت پنجره و باران مي آيد و مرد ايستاده زير باران؛ يا آن صحنه اي كه مرد مي زد توي سر خودش مي گفت خلاصم كنيد و برادرش زار مي زد. بعد مي خواستم بگويم كه ممكن است خيلي ها بگويند اين صحنه ها و اين فيلم ها اغراق آميز است و گل درشت و من ياد وقتي بيافتم كه با حامد حرف مي زدم راجع به سگ كشي و حامد كه مي گفت آن صحنه ي مشت كوبيدن مژده شمسايي روي ميز تآتري است و گل درشت و من گفته بودم خراب ِ همبن صحنه هاي گل درشت و اغراق آميزم؛ نه كه زندگي خودم كم اغراق آميز است.
كداميك از شما داستان آن فيلم را باور مي كند – مال فون تريه نيست خيالتان راحت – كه مرد، مادري در بيمارستان، برادري در تيمارستان و خواهري در آسايشگاه معلولين دارد و زنش با زندگي اش همان كاري را مي كرد كه اسهاليان با باغچه هاي بيمارستان؟ خيلي گل درشت است نه؟ خيلي اغراق آميز است نه؟ شايد حق داريد و حق دارند منتقدين سينما چرا كه تجربه نكرده اند زندگي اغراق آميز را؛ زندگيي كه توي آن شاش و گه فحش نيست واقعيت است بويش را حس مي كني حتا ممكن است پايت هم برود تويش -مثل پاي مانچا كه رفته بود توي گه خودش، مثل پاي هانتا كه رفته بود توي گه يكي ديگر – و اين چقدر فرق مي كند با آن غزل ِ در گل بمانده پاي دل كه اينجا نه دلي در كار است و نه گلي هر چه هست همين چند قدم است بعد تن مي دهي به لجن بعد كرم هايت را دوست داري و اين حرف ها 2
1: در خارج از اين خراب شده گويا يك ادم هايي مسوول كفن و دفن مردگان اند كه نمونه اش همان زني است كه در موشت – روبر برسون - به موشت كفن مي دهد و بهشان مي گويند آندرتيكر؛ انتخاب اين اسم براي يك كشتي گير – كشتي كج البته – همچنان كه جالب است حيف هم هست؛
2. تكه اي از شعري از خسين شكربيگي؛ گفتم شعر؟ ببخشيد آوار؛ گفتم تكه ؟ آره همان تكه، از همان تكه هايي كه با جرتقيل كنار بايد بزني قبلش سگ ها بو كشيده باشند تعفن تنت را و حالا ديگر اصلا چه فرقي مي كند.
Wednesday, May 19, 2010
پروفسور بوبوس
Tuesday, May 18, 2010
هانگر قسمت دوم: عزراييل پشت دوربين
دوسال پيش در چنين روزهايي كه جشنواره كن 2008 برگزار شد و هيات داوران كه در ميانشان مرجانه ساتراپي و ناتالي پورتمن و رشيد بوشارب و آلفونسو كوارون و . . . ديده مي شدند و رياست هيات داوران هم با شان پن بود و نخل طلا را دادند به كلاس (لوران كانته) جايزه ي دوربين طلايي جشنواره را كارگرداني بريتانيايي برد كه آن فيلم اولين و تنهاترين فيلمي بود كه ساخته بود و تا حالا هم فيلم ديگري نساخته است.
شايد به خاطر بريتانيايي بودن كارگردان و سابقه ي فيلم هاي بريتانيايي باشد كه مشتاقان فيلم هم چندان رغبتي به ديدن اش نداشته باشند – ساتيا جيت راي بود به گمانم كه يك زماني گفته بود بريتانيا با سينما هم قافيه نيست - ؛ شايد هم به خاطر تبليغات ضعيف كمپاني و تهيه كننده باشد. در هر صورت فيلمي است كه بايد ديد، حتما بايد ديد، حتما حتما بايد ديد؛ چرا؟ عرض مي كنم:
(فيلم را لو نمي دهم با خيال راحت بخوانيد)؛ فيلم يكي از انساني ترين و شريف ترين فيلم هايي است كه در اين سال ها ساخته شده است؛ ظاهرا در باره ي بابي سندز است - كه خياباني در تهران به نامش است و خيابانش هم نزديك سفارت انگليس است و اين از بازي هاي سياسي است - و خيلي هايمان هم مي دانيم جمهوري خواه ايرلندي بود كه در زندان اعتصاب غذا كرد و آنقدر روي اين موضعش ايستادگي كرد تا درگذشت. مي گويم "ظاهرا" به اين دليل كه وقتي مي توانستم اين ظاهرا را بردارم كه مثلا با مستندي در باره ي بابي سندز مواجه بوديم در حاليكه اين فيلم بهانه اي است براي نشان دادن حرمت آزادي و ايستادگي؛ و چقدر در اين زمانه و در اين جغرافيايي كه ما زيست مي كنيم در آن و خصوصا در اين كله ي تباه شده ي اسب چقدر جاي اين حرف ها و اين فيلم ها خالي است.
بارها به سيا و دوستان ديگرم گفته ام هرگز و هرگز يك اروپايي يا آمريكايي نمي تواند آنگونه كه من با گقتگو در كاتدرال زندگي كردم زندگي كند چرا كه او آن فضا را تجربه نكرده و ما كرده ايم. همينگونه است فيلم هانگر براي خيلي از آن داورهاي جشنواره كن مثلا، كه هرگز برايشان قابل تصور هم نيست كه همان ها كه الان دارند فيلم ها را داوري مي كنند با همين تفكرات و فعاليت ها وقيافه ها و رفتار ها در جغرافيايي ديگر مجرمند و مستحق مجازات.
از محتوا كه بگذريم مي رسيم به نوع اجرا؛ دوست داشتم يك تعدادي از فريم هاي فيلم را بگذارم اينجا و تك تك درباره شان حرف بزنم اما به دلايلي ميسر نشد؛ بهر حال به چند نكته بيشتر اشاره نمي كنم؛ كل فيلم از سه بخش "سكوت-صدا-سكوت" تشكيل شده است، در چهل و چند دقيقه ي اول تا پيش از شروع ديالوگ كشيش و بابي تنها صداي محيط را داريم و صداي راديو و يكي دو جمله ي كوتاه بين آدم ها؛ بعد از ديالوگ كشيش و بابي هم اگر چه صداي دكتر را داريم و صداي راديو را اما سكوتي قبرستاني بر فضاي فيلم حاكم است و اين فرم "سكوت-صدا-سكوت" به "مرگ-زندگي-مرگ" و يا بهتر بگويم "نبودن-بودن-نبودن" اشاره مي كند.
از زاويه ي ديگر آن ديالوگ طولاني بين بابي و كشيش تنها با چنين مقدمه اي مي توانست چنين كوبنده باشد و هيچ حالت ديگري برايم متصور نيست كه از اين بهتر باشد.
بماند كه در آن چهل و چند دقيقه ي آغازين چقدر كارگرداني پخته و قدري دارد؛ ببينيد چگونه با نشان دادن آن دو باري كه دست در آب سرد مي كند و نشان دادن ِ آن در دفعه ي سوم و با مقدمه اي ديگر چه صحنه اي خلق مي شود؛ همين كار را با ايستادن زير برف و سيگار كشيدن مي كند؛ همين كار را يا نشان دادن آن زخم هاي پشت دست مي كند؛ تاكيدش بر آن صحنه ي استارت زدن ماشين در شروع فيلم و نگاه كردن به زير ماشين چه حس عميقي از ترس را مي ريزد زير پوست؛ تاكيد بر آن خرده ريزه هاي نان وقت خوردن صبحانه هم جلوتر در ادامه ي فيلم و هم در تماشاهاي مجدد فيلم عظمتي دارد؛
و از همه مهم تر و زيباتر (به نظر من البته) آن صحنه اي كه دوربين درست روي پيشاني عزراييل است و دور بابي در بيمارستان مي چرخد؛ در چندين بار تماشاي فيلم هربار روي اين صحنه حسي از جنسي مرغوب و نامعلوم در من تاخت زد.
و عزراييل تر از اين صحنه بخشي از ديالوگ بابي و كشيش وقتي درباه ي يكي از خاطرات كودكي بابي حرف مي زنند.
و عزراييل تر از اين صحنه تي كشيدن راهرو توسط نظافتچي زندان؛ حوصله تان سر رفت از ديدن آن صحنه؟ زنداني ها سال ها در اين وضعيت اند كه شما فقط چند لحظه . . .
Hunger: گرسنگي
محصول 2008 انگلستان، ايرلند
كارگردان: استيو مك كويين
نويسندگان: اندا والش، استيو مك كويين
با بازي مايكل فاسبيندر در نقش بابي سندز
96 دقيقه، رنگي
در ادامه ي پست قبلي كه در باره ي زيرنويس افتضاح فيلم گفتم، خودم دست به كار شدم و آن را زيرنويس كردم؛ ادعايي ندارم؛ حتا اعتراف مي كنم نتوانستم آن بازي هاي زباني، آن استفاده هاي عجيب از افعال مهجور، آن تكرار برخي كلمات كه بيشتر شبيه تيك عصبي بود و خيلي چيزهاي ديگر را در بياورم؛ فقط زيرنويسي است كه مي تواند كمك كند فيلم را ببينيد و بتوانيد ديالوگ ها را بفهميد.
زيرنويس را از اينجا بگيريد:
دانلود زيرنويس فارسي هانگر (گرسنگي) توسط شاه رخ
زيرنويس هاي ديگر از شاه رخ: