الف -
" آشيما همان طور كه توي بحر پسرش رفته ، همان طور كه شيرش مي دهد و ناز و نوازشش مي كند ، بي اينكه بخواهد ، دلش براي او مي سوزد . چون تا به حال هيچ وقت نديده كسي اين قدر تنها ، اين بي قدر بي كس و كار و محروم ، به اين دنيا پا گذاشته باشد . " ( ص 38 )
آشيما دارد براي پسرش – گوگول – دل مي سوزاند يا براي خودش ؟ يا لاهيري ست كه براي جفت شان دل مي سوزاند ؟ يا لاهيري ست كه دلش براي خودش مي سوزد ؟ من چرا دلم داره مي سوزه ؟ اصلا ًدلم براي كي داره مي سوزه ؟
ب -
وقتي با رسم و رسومات ِ هندي ( بنگالي ) آشنا مي شويم فقط با رسم و رسومات شان آشنا نمي شويم بلكه به فكر هم فرو مي رويم . در واقع ، حسي شبيه ِديدن ِيك مستند نيست كه به ما دست مي دهد بلكه حسي از جنس ِ مواجهه با يك داستاني است كه در خلال ِ آن چيزهايي هم ياد مي گيريم ؛ مثلا ً وقتي مي فهميم بنگالي ها چجوري براي بچه هاشان اسم مي گذارند و اينكه معمولا ًيك اسم ِخودماني دارند و يك اسم ِرسمي ، اين فقط يك اطلاعات دادن ِصرف نيست " اسم ِخودماني به آدم يادآوري مي كند كه زندگي ، هميشه آن قدر ها جدي و رسمي نيست و پيچيده نبوده و نيست . به جز اين ، گوشزد مي كند كه همه ي مردم يك جور به آدم نگاه نمي كنند . " ( ص 39 )
يا وقتي با مراسم ِ آناپراسان آشنا مي شويم ، اين فقط يك آشنايي ساده نيست كه بعدا ًجايي بنشينيم و تعريف كنيم كه بنگالي ها در شش ماهگي بچه شان به مناسبت ِخوردن ِاولين غذاي سفت كه ممكن است يك دانه برنج باشد مراسمي مي گيرند و در انتها روي ظرفي خاك و خودكار و پول مي گذارند تا ببينند بچه كدام را انتخاب مي كند و اين يعني اينكه بچه در آينده از ملاك مي شود يا نويسنده يا بازاري . نه، قضيه فقط آشنايي نيست ؛ " گوگول اخم مي كند ، لب پاييني اش مي لرزد ، توي شش ماهگي مجبورش كرده اند با سرنوشت اش روبرو شود . يكهو مي زند زير گريه " ( ص 57 ) .
ج -
به نظر مي رسد آشيما ( شايد هم مي توان گفت لاهيري ) دل ِخوشي از آمريكا ندارد اگر چه دلايل ِكافي براي دوست داشتن ِامريكا را هم دارد همين كه وسايل ِگمشده اش را مي فرستند دم ِخانه يا برخورد ِمسوولين ِبيمارستان با خودش را يادش بيايد ( همين الآن متوجه شدم كه اينها مخصوصا ً براي يك ايراني خارق العاده اند ! ) ؛ به ياد بياوريم وقتي اولين بار كه قدم در آمريكا مي گذارد ؛ " آن روز بود كه اولين نگاه واقعي اش را به آمريكا انداخت : درختان لخت و عور با شاخه هاي يخ زده ؛ ادرار و مدفوع سگ ها فرو رفته توي پشته هاي برف و خيابان هايي خالي از هر جنبنده اي " ( ص 45 ) . جلوتر با تصوير هايي از زاويه ي اشيما مواجهيم كه فرهنگ ِآمريكايي را ازين زاويه به خوبي نشان مي دهد ؛ مثلا ً وقتي برچسب هاي روي فولكس واگن پروفسور مونتگمري را مي خوانيم : يخه ي كله گنده ها را بگير ! اهميت بده ! كرست قدغن ! صلح ! ( ص 46 ) . يا جايي كه وارد خانه ي پروفسور و زن اش مي شود و نامرتبي و شلختگي آنجا را نشان مان مي دهد .
د –
لاهيري به خوبي از ابزار ِزبان براي حس و حال ِشخصيت هاش استفاده مي كند و ابايي از اين ندارد كه مثلا ًكلمه اي را مدام تكرار كند يا ايجاز را رعايت نكرده باشد يا متهم به خروج از چارچوب ِ داستاني شود ؛ استفاده ي مناسب از زبان را در جايي بيشتر حس مي كنيم كه " مي رود پاي پنجره ي اتاق نشيمن و تمام روز را گريه مي كند . موقعي كه دارد به بچه شير مي دهد گريه مي كند . موقعي كه آهسته روي سينه ي بچه مي زند تا خوابش ببرد گريه مي كند . در فاصله ي بين خواب و شير دادن بچه گريه مي كند . پستچي كه مي آيد گريه مي كند چون هيچ نامه اي از كلكته نرسيده . به دفتر آشوك كه در دانشگاه زنگ مي زند و كسي گوشي را بر نمي دارد گريه مي كند . يك روز وقتي به اشپزخانه مي رود كه شام درست كند ، مي بيند برنج شان ته كشيده گريه مي كند "( ص 49 ) .
ه –
باز هم توجهتان را جلب مي كنم به صحنه اي كه آشيما با كالسكه ي گوگول از مترو پياده مي شود و درهاي قطار كه بسته مي شود مي بيند وسايلش را جا گذاشته ؛ و مي دانيم كه تمام دلارهايش را خرج خريد همين وسايل كرده بود و مي دانيم كه آشوك اگرچه چيزي نخواهد گفت اما مطمئنا ً وضع مالي شان اجازه ي چنين اشتباهاتي را به آنها نمي دهد بعد مي گويد " حالا او و گوگول تنها آدم هاي توي سكو هستند " اين تنهايي من را ياد تنهايي آكاكي آكاكيويچ مي اندازد وقتي شنل اش را مي دزدند و گوگول شش ماهه نشانه ي كافي اي است تا به "شنل " ِ گوگول برسيم .
و -
مي توان سطر ها را با دقت واكاوي كرد تا لذت بردن از كار را به اوج رساند ؛ وقتي آشيما به مردن ِمادربزرگ اش فكر مي كند كه مي شود مادربزرگ ِمادري ِگوگول " كسي كه برايش اسم گذاشته ، اسمي كه جايي بين آمريكا و هند گم و گور شده " اين به خوبي آدم هايي را نشان نمي دهد كه جايي بين ِوطن شان و جايي كه مهاجرت كرده اند گم شده اند ؟ آدم هايي كه هويت شان – و چه ارتباط ِمهمي هست بين هويت و نام – كمرنگ تر و كمرنگ تر شده تا . . . . همه چيز را نبايد بگويم ، نمي خواهم لذت ِخواندن ِاين متن را – اگر نخوانده ايدش – ازتان بگيرم -
11 comments:
سلام.
راستش رو بخواهی باورم نمبشه که از پستم خوست اومده باشه و اینو جدی میگم وقتی نظرت رو خوندم شوکه شدم چون اصولا
آدمی هستی که تیغ انتقادت برنده تر از تشویق و تحسینه خلاثه کلی با خودم حال کردم که تو از این نوشته خوشت اومده ( احساس خود بزرگ پنداری با سندروم خود مهم بینی بهم دست داده )
مطالب خيلي سطح بالا است تبريك
متنش یه جوری بود....زیاد خوشم نیومد...شاید چون زیاد به هند علاقه ندارم.....
خب چه می شه کرد هر کی یه جور داره می گذرونه یا در واقع شاید بشه گفت هر کی یه جوری داره از زندگیش می کشه از اهلی شدن من که بگذریم باید بگم ته ته های دلم میخواد هندی بشم
خنده داره؟
هیچم خنده دار نیست خب مگه چیه ؟! تا حالا آرزو نداشتی؟
البته من نه به خاطر لاهیری می خوام هندی شم نه گوگول یا حتی آشیما
شاید بشه گفت فقط واسه اینکه یه روزی تو اینجا یه چیزایی از هندی ها گفتی که خوشایند و دوست داشتنیه
rasti shahrokh midonesti be inam migan shahkar?
rasti to ke migi bishtar donbal rahkari na shahkar
ta be hal kodoom karato be esme shahkar tamum kardi???
خيلي بده كه اول نقد داستان رو بخوني بعد بري سراغ داستان
چون اينطوري اصلن نمي توني بيطرفانه وبراساس ذهنيت خودت داستان رو بخوني سياوش جان قبل از اينكه داستان رو بخوني يه خبربده ما هم يه سري بهش بزنيم ببينيم حالش خوبه يا نه ؟راستي ازش خبر داري حالش خوبه؟
سلام
خطر بیخ گوش زنگ آخر است !!!!
با اخرین باران سپید به روزم و منتظر.
سلام
سلام مؤمن
منم خيلي چيزها باورم نميشه
هنوزنخوندمت اما دوباره بر می گردم.
مرسی از تعریفات .
پریدنهای من انتحاریه کسی با من نمی پره!!!!!!!
Post a Comment