Sunday, October 31, 2010

تئوفانس يوناني تابستان، زمستان، بهار و تابستان سال‌هاي 1405-1406:

پارت بعدي آندري روبلف، پارت عجيب و تكان‌دهنده‌اي است؛ اول صحبت‌هاي كيريل با تئوفانس در كارگاه نقاشي ِ تئوفانس و در‌حالي‌كه بيرون دارند يكي را به صليب مي‌كشند. درخواست ِ تئوفانس از كيريل براي همكاري با او و ردكردن ِ اول ِ كيريل و قبول‌كردن بعدي به شرطي كه تئوفانس خود شخصا به صومعه بيايد و از كيريل بخواهد با او بيايد؛ تئوفانس فرستاده‌اي مي‌فرستد و آندري روبلف را دعوت مي كند؛ كيريل، آشفته و عصبي صومعه را ترك مي‌كند، سگي را مي‌كشد و فرياد مي‌زند برمي‌گردم به جهان سكولار.

صحبت‌هاي آندري روبلف با فوما درباره‌ي دروغ كه بيماري‌اي است و بايد علاج شود و رد كردن او در صحنه ي بعدي و آن پرنده‌ي مرده در صحنه‌ي بعدتر همان قدر مستقل‌اند كه انگار مقدمه‌ي تاركوفسكي ست براي ديالوگ بعدي آندري روبلف با تئوفانس در باب ناآگاهي و حماقت و اينها خود ادامه‌ي همان حرف‌هايي است كه قبل‌تر با كيريل در كارگاه‌ شنيده بوديم و بازتصليب ِ مسيح اين‌بار البته آندري روبلف است كه به صليب كشيده مي‌شود.

پازلي كه تاركوفسكي مي‌چيند عجيب است: سگ ِ مرده‌اي كه كيريل كشته را بگذاريد كنار ِ پرنده ي مرده اي كه فوما مي‌بيند و اين‌دو را بگذاريد كنار اسب‌هاي زنده ي پارت‌هاي قبل. حرف‌هاي تئوفانس با آندري روبلف را بگذاريد كنار ِ حرف هاي تئوفانس با كيريل و اين دو را بگذاريد كنار حرف هاي روبلف با فوما و روبلف با دانيل.

تصليب ِ ابتداي اين پارت را بگذاريد كنار بازآفريني مجدد تصليب ِ مسيح در انتهاي پارت كه البته همان‌طور كه گفتم اين بار روبلف است كه مصلوب مي‌شود.

همه ي اين كنار هم گذاشتن ها را بگذاريد كنار هم؛ من كه فكر ميكنم عنوان ِ فيلم همان است كه اول بوده: مصايب آندري؛ آندري هم آندري تاركوفسكي است كه اندري روبلف است كه همان " آ " است در نگاه خيره اوليس، ايوان است در كودكي ايوان، استاكر است و آلكسي است و منم كه دستم به هيچ فيلمي جر آندري روبلف نمي‌رود و تويي كه اين متن را تا اينجا خوانده اي.

*

مرتبط با اين پست در اين بلاگ:

- پرولوگ

- اسب‌ها، اسب‌ها، اسب‌ها

- عقايد يك دلقك

- حال من بي تو

- گذشته يه زخم پير و كهنه‌س خوب نمي‌شه

Thursday, October 28, 2010

عقايد يك دلقك

- Prologue

- اسب‌ها اسب‌ها اسب‌ها

بعد از فرار يفيم در پرولوگ فيلم، بخش بعدي فيلم با عنوان "دلقك: تابستان 1400" آغاز مي‌شود. قرار است با آندري روبلف آشنا شويم؛ آندري روبلف احتمالا مهم‌ترين و شايد معروف‌ترين نقاش روسي قرون وسطي باشد كه با گوگل كردن مي‌توانيد ببيند و بدانيد كه بيشتر فرسكو و شمايل‌هاي مذهبي مي‌كشيده و احتمالا نقاشي آن زمان همين بوده؛ متولد دهه 1360 ميلادي است و يا سال 1427 فوت شده يا 1430 – نقش آندري روبلف را در فيلم آناتولي سولونيتسين بازي مي‌كند و اين هماني است كه در سولاريس دكتر سارتوريوس بود و در استاكر نويسنده و در آينه پزشك؛ در دست‌نوشته‌هاي تاركوفسكي آمده كه دوست داشته در نوستالگيا هم همين سولونيتسين بازي كند كه اجل مهلتش نمي‌دهد؛ سولونيتسين سالي كه من دنيا آمدم از سرطان مرد؛ اين را هم اضافه كنم كه ذر سي و يكمين جشنواره برلين خرس نقره اي بهترين بازيگر را به خاطر نقش الكساندر زارخي در فيلم "36 روز از زندگي داستايفسكي" گرفت؛ شخصيت ديگري كه در اين بخش معرفي مي‌شود دانيل است، آيكونوگرافر روسي كه برخي از كارهاي منتسب به او در گالري ترتياكوف مسكو و موزه سنت پطرزبورگ موجود است؛ نقش دانيل را نيكولاي گرينكو بازي مي‌كند؛ بازيگر فيلم‌هاي كودكي ايوان، سولاريس، آينه و استاكر؛ همچنين بازيگر فيلم تهران 43، فيلمي درباره ي تلاش براي ترور هم‌زمان چرچيل، استالين و روزولت در جريان كنفرانس 1943 تهران.

آندري، كيريل و دانيل سه راهبي هستند كه صومعه را به سمت مسكو ترك مي كنند بلكم كاري گير بياورند، جلوتر باران مي‌گيرد، تا باران بند بيايد به سرپناهي پناه مي‌برند كه دلقكي براي عده‌اي روستايي در آن برنامه اجرا مي كند؛ اينكه مي‌گويم دلقك دارم jester را مي‌گويم وگرنه به اين بازيگران دوره‌گرد كه با اجراي زنده، مردم را سرگرم مي‌كردند و رقص و آواز هم جزيي از برنامه‌شان بود اسكوموروخ مي گفته‌اند؛ واژه اسكوموروخ هم احتمالا از كلمه يوناني σκώμμαρχος از ريشه σκῶμμα به معناي جوك گرفته شده كه اين واژه يوناني خود از واژه ايتاليايي scaramuccia به معناي جوكر گرفته شده و اين واژه ايتاليايي از ريشه عربي "مسخره" گرفته شده است. مهم‌ترين شخصيت اين اپيزود هم نه آندري روبلف است نه دانيل نه كيريل - كه جلوتر بيشتر درباره‌اش حرف خواهيم زد - بلكه همين دلقك يا اسكوموروخ است كه نقش او را بازيگر، كارگردان، فيلم‌نامه‌نويس، شاعر و ترانه‌سراي روسي رولان بايكوف بازي مي‌كند. دلقك در برنامه‌اي كه اجرا مي‌‌كند بويارها را مسخره مي‌كند؛ بويارها اعضاي بلندپايه‌اي در نظام‌هاي فئودالي بودند كه در آينده احتمالا تزار يا وليعهد مي‌شدند.

برنامه‌ي دلقك كه تمام مي‌شود چند سرباز كه مشخصا ماموران دولتي هستند سر مي‌رسند، احتمالا از قبل دنبالش بوده‌اند، پيدايش كه مي‌كنند كسي چيزي نمي‌گويد، دست‌هايش را مي گيرند، با خودشان مي‌برندش بيرون، محكم مي كوبندش روي يك درخت، آنقدر محكم كه بيهوش شود، يكي از مامورها انگار كه كيسه اي را بردارد برش مي‌دارد مي‌اندازدش روي اسب و مي‌برندش، در نمايي غم‌انگيز و با شكوه ماموران بر فراز تپه مي گذرند سوار بر اسب‌هايشان.

*

مرتبط با اين پست در اين بلاگ:

- حال من بي تو

- گذشته يه زخم پير و كهنه‌س خوب نمي‌شه

Tuesday, October 26, 2010

گم ميان خوف و رجا ميان نور و تاريكي ميان خواب و بيداري ميان گرگ و ميش

عصرها از سر كار كه برمي‌گردم خانه، ناهار كه مي خورم، بعدش مي روم توي حياط مي‌نشينم روي سكو؛ راه هم مي روم گاهي، تا نيم‌ساعت چهل دييقه بعد كه دوباره برگردم سركار، جرات نمي كنم دراز بكشم بخوابم بس كه تصويرهاي هولناك مي بينم، همين ديروز بعد ناهار از فرط خستگي افتادم روي زمين، تقلا مي كردم خوابم نبرد، داشت مي بُرد، پلك‌هام سنگين شده بود، بين خواب و بيداري تصويري گرگ و ميش از كابوس هام مي ديدم نمي‌خواستم بخوابم، نمي خواستم تن بدهم به آن تصاوير، خوابم مي آمد، يك ماه است درست حسابي استراحت نكرده ام؛ دنبال بهانه مي گشتم بلند شوم نمي توانستم خسته بودم، در تك و تاي جنگ با كابوس آيفون زنگ زد، بلند شدم نخوابيده باشم در را باز كنم آيفون را برداشتم رضا بود.

مرتبط با اين پست در اين بلاگ:

- برسد به دست رضا

- عيون جاريه

Monday, October 25, 2010

اسب‌ها اسب‌ها اسب‌ها

پرولوگ آندري روبلف كه ترجيح مي‌دهم آن را همان "مصايب آندري" بنامم با فرار يفيم(Yefim) شروع مي شود؛ از دست ِ كي و چرا، نمي‌دانيم؛ عده‌اي هم دارند با طناب و پوست و آتش كارهايي مي‌كنند كه چند لحظه بعد مي‌فهميم بالون هوا مي‌كنند. يفيم با بالن فرار مي‌كند. اينكه آيا از قبل هماهنگ شده يا نه معلوم نيست؛ اما اينكه از بام ِ كليسا فرار مي‌كند معنايي دوگانه و پارادوكسيكال در خود دارد. به نظر مي رسد هم‌زمان كه از كليسا - نه نماد و نشانه اي از دين و مذهب كه پاره ي جدايي‌ناپذيري از آن است– فرار مي‌كند هم‌زمان مي‌توان اينگونه نگاه كرد كه كليسا سكوي پرتابي است براي اوج گرفتن و اين نگاه ديني و ايماني را در تاركوفسكي و در فيلم‌هاي بعدي‌ش هم خواهيم ديد.

و تا يادم نرفته آن اسب، آن اسب، آن اسب، آن اسب ها كه مي دوند و ما از فراز آسمان از مكاني خداگونه به آنها مي نگريم و آن اسبي كه روي زمين غلت مي زند و بلند مي شود من را ياد آن اسب ِ چشم اندازي در مه مي‌اندازد -كه شنيدم خودش از فيلمي از فليني وام گرفته شده- اصلا پس‌زمينه تاريخي مصايب آندري با آن موسيقي حزن انگيزش و نماهاي طولاني و حركت هاي دوربينش و آن اسب ِ پرولوگش آدم را عجيب ياد آنگلوپولوس و فيلم هايش مي اندازد و اسبي با كله‌ي تباه شده.

ببينيد فيلم را اگر نديده‌ايد تا بيشتر با هم حرف بزنيم درباره‌اش

مرتبط با اين پست در اين بلاگ:

- حال من بي تو

- Prologue

- گذشته يه زخم پير و كهنه‌س خوب نمي‌شه