Saturday, November 29, 2008

تنها او بود که جامه به تن داشت و آستین اش از اشک خیس بود

محمد پسربچه ایه که فکر می کنه 10 سالشه؛ مادرش روسپی بوده و محمد از وقت به دنیا آومدن پیش رزا خانم زندگی می کنه؛ رزا خانم زن یهودی ایه که کارش همینه که بچه هایی رو بزرگ کنه که مادراشون روسپی ان و طبق قانون – قانون فرانسه – روسپیا حق نگهداری بچه هاشونو ندارن.

محمد به شدت باهوشه و تمام داستان از زبون محمد روایت می شه؛ تازه ده سالشم نیست و 14 سالشه، اینو وسطای داستان می فهمه – می فهمیم - .

این کلیتی از رمان زندگی در پیش رو بود که براتون گفتم؛ یک رمان فوق العاده زیبا و جذاب از رومن گاری، نویسنده ی فرانسوی (1914 – 1980) با ترجمه ی بسیار روون و خوب ِ خانم لیلی گلستان (1323 - ) – از چنان پدری باید هم چنین دختری خلق بشه – که نشر خوب و محترم بازتاب نگار چاپ اولش رو سال 80 درآورده و من چاپ هشتمش رو که 86 چاپ شده دارم.

چند وقت پیش به گوشم خورد که عوامل جناب سفاک هرندی این کتابو جمعش کرده ن که البته از چنان وزیری چنین کاری هرگز بعید نیست.

از خوندن این رمان بیشتر از یک ماه می گذره و من دستم یه هیچ رمانی نمی ره.

Friday, November 28, 2008

رحم الله من قرا الفاتحه

نه تا از فیلمای کوستا گاوراس، اون فیلمی که به مناسبت شصتمین سال کن بیست تا کارگردان با هم درست کرده بوده ن، مادام بوواری ِ وینسنت مینه لی، مندرلی ِ فون تریه، یومورتا (ازون کارگردان ترک که چقد جایزه برد)، آوازخوان طبقه ی چهارم روی اندرشون، هارد یه تقه کرد صدا داد و همه شون با هم و در یک لحظه دود شدن رفتن هوا بدون اینکه ببینمشون! ریکاوری شون کردم همه شون شهید و جانباز شده بوده ن هیچ پلیری هیچ کدوم شون رو نخوند.

نمی تونم از شوکش دربیام

Thursday, November 27, 2008

اين كجا و آن كجا

یه کتابی هست که من هرگز توصیه ش نمی کنم برای خوندن، به اسم ِ سینما و بارت که من پارسال یه چند خطی درباره ش نوشتم؛ دلیل ام هم برای توصیه نکردن اش اینه که در مقدمه ی کتاب نکاتی هست که اگر کسی با سینما و مخصوصا آندره بازن و کمی رولان بارت آشنا نباشه فکرش به شدت غلط بار خواهد اومد و اطلاعات غلط و مغرضانه ای به خواننده ی ناآگاه داده میشه، اینه که حتا من شک دارم مترجم، مقالات رولان بارت رو هم صادقانه و سالم ترجمه کرده باشن.

عقده اي مغرض بي همه چيز

پ. ن : نكنه خدايي نكرده كسي با مجيد اسلامي دوست داشتني و عزيز اشتباه بگيره

Tuesday, November 25, 2008

از گمشدگان لب دریا

تابستون هشتاد بود که انجمن دانشگاه توی ارسباران فستیوال برنامه های سیاسی فرهنگی راه انداخته بود و دیگه مشابهش هیچ جا تکرار نشد؛ یکی ار جلسات قرار بود بیاد درباره ی نیچه صحبت کنه برامون؛ همه مون منتظر بودیم بیاد و نمیومد؛ مسوول برنامه ها بهش زنگ زد می دونین چی گفت؟ می گفت چون امروز توی ایام فاطمیه هستیم من نمی تونم در مورد نیچه حرف بزنم !

مرتیکه ی معتاد عقده ای روشنفکرنما

Monday, November 24, 2008

کاری با کار این قافله ندارم

تمام این سال ها روی اعصابمون بوده؛ با اون صدای حق به جانبش؛ با اون اطلاعات غلطش با اون سوتیای احمقانه ش که بیشتر از اونکه خنده دار باشن اعصاب خورد کنن. با اون قیافه ی چاپلوسش که تزویر و دورویی ازش می باره؛ تمام این سالا خودشو جا کرده توی تلویزیون و کلی از بازی های پخش مستقیمی رو که می شد به شدت ازش لذت برد زهرمارمون کرد. مرتیکه ی خ ا ی ه م ا ل .

Sunday, November 23, 2008

No tears, no time to cry

خیلی زود خراب شد خیلی زود؛ راستش من دیگه روزایی که هنوز خراب نشده بود رو یادم نمیاد؛ هر چی زور می زنم خاطره ی پرت یکی ازون روزا یادم بیاد نمیاد، فقط یادمه وقتی مال خونه ی مصطفا اینا خراب شده بود گذاشتنش روی پشت بوم، بعدشم انقد باد و بارون خورد که دیگه ارزش نیگر داشتن نداشت دادنش به یکی ازین نمکیا به جاش یه بسته نمک گرفتن، یددار؛

ما هنوز داریمش؛ تمیزش می کنیم؛ شبا روش ملافه می کشیم، صبح که میشه زیرشو تمیز می کنیم سنگینه اما عادت کردیم همه مون؛ بیرون که میریم با خودمون می بریمش؛

پسر مصطفا همسن منه؛ پریروزا بچه ش به دنیا اومد؛ هنوز ازین که مراسم عروسی ش نرفتم دلخوره؛ هیچ وقت فرصت نشد براش توضیح بدم اون شبی که اون مراسم داشت من داشتم چیکار می کردم؛ بگم هم باور نمی کنه؛ شاید فکر می کنه ما هم دادیمش نمکی و به جاش یه بسته نمک یددار گرفتیم .

Saturday, November 22, 2008

از ساغر او گیج است سرم

ازون چیزی که می ترسیدم سرم اومد؛ همیشه همین جوری بوده؛ حجت می گقت اگه از مار نترسی کاریت نداره اما اگه ازش بترسی میاد سمتت؛ یادمه اکبر هم بچه که بودم می گفت اگه از سوسکا نترسی کاریت ندارن ولی اگه ازشون بترسی میان می رن توی لباسات؛ ازین مثالا تا دلت بخواد توی زندگی هست؛ حالا هم من از همون چیزی که می ترسیدم سرم اومد. بالاخره دیوونه شدم.

Friday, November 21, 2008

So many words for the broken heart

یه جوری با هم حرف زدیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، مثل وقتایی که هر گوشه ی این مملکت یه بلوایی به پاست و پیچ رادیو رو که می چرخونی مهم ترین خبرش به دنیا اومدن یه گوسفند دو سر توی فلان بیغوله ست؛ یه جوری حرف زدیم انگار تازه - به واسطه ی یه دوست مشترک مثلا - با هم آشنا شدیم و حالا از احوالات هم می پرسیم؛ خودمونو زدیم به اون راه؛ حتا نپرسیدیم این هشت ماه چه بلایی سرمون اومده؛ یه جوری با هم حرف زدیم انگار نه انگار

Monday, November 10, 2008

پايان آنگلوپولوس، پايان سينما

Trilogia I: To Livadi pou dakryzei

Trilogy: the weeping meadow

The Weeping meadow

Eleni

علفزار گریان

کارگردان : Theo Angelopoulos

نویسندگان: Theo Angelopoulos،Tonino Guerra, Petros Markaris,

Giorgio Silvagni

موسیقی: Eleni Karaindrou

تدوین: Giorgos Triantafyllou

بازیگران: Alexandra Aidini, Nikos Poursanidis, Giorgos Armenis,

Vassilis Kolovos Eva Kotamanidou, Toula Stathopoulou, Michalis

Yannatos, Thalia Argyriou, Grigoris Evangelatos

محصول 2003 آلمان، فرانسه، یونان، ایتالیا / 35 میلی متری / 170 دقیقه / رنگی

نامزد جایزه ی خرس طلایی در جشنواره ی برلین سال 2004، سالي كه هيات داوران – كه سميرا مخملباف هم توشون بود - جايزه رو به شاخ به شاخ فاتح آكين داد.

خلاصه ی فیلم:

یونان، سال های 1919 تا 1949 .

فیلم با ورود ارتش سرخ به اودسا و مهاجرت مردم آنجا آغاز می گردد و با پایان درگیری های داخلی یونان در سال 1949 پایان می گیرد.

در این بین ما سرگذشت مردم، مخصوصا ً زوجی جوان و مخصوصا النی را میبینیم- اصلا فیلم در فرانسه به نام النی اکران شده –

به دلیل اعتراض های گسترده (!) دیگه خلاصه ی کامل فیلم رو نمی نویسم اینجا و در صورت تمایل ارجاعتون می دم به سایت Imdb؛ در عوض دعوت تون می کنم به دیدن عکسایی از این فیلم

Wednesday, November 5, 2008

براي زردپوشان دوچرخه سوار ( عنوان موقت )

" تازگیا تنها ارتباط من با جهان خارج همین غریبه ایه که با همون موسیقی ای که من گوش میدم بهم جواب میده؛ این غریبه کیه؟ یه روز صبح رفتم که باهاش آشنا بشم اما نظرم عوض شد. بهتره که نشناسمش . . . تصورش کنم. یه تنها مثل من؟ بعضی وقتا دوست دارم فکر کنم که شاید یه دختر کوچولوه که قبل ازاینکه بره مدرسه سر به سر یه غریبه میذاره.

همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد! این درد مشکوک . . . سکوت ناگهانی دکتر . . . اصرار من به دونستن . . . به فهمیدن . . . و بعد، تاریکی . . . تنی که بیشتر ازین اطاعت نمی کنه . . . تنی که کم کم کم کم داره توی آینه محو میشه، چیزی که ازش مونده فقط یه سایه س . . .

همه چی حکایت ازاین داره که قبل از زمستون تموم میشه، با نیمرخ های محوی از هواپیماهایی در یک سقوط ناگهانی توی ابرا، عاشقای دوره گردی روی اسکله، توی غروب، در انتظار دروغین بهار . . . همه چی حکایت از این داره که قبل از زمستون تموم میشه

آنا، تنها چیزی که افسوسشو می خورم اینه که من هیچیو تموم نکردم. طرح هام همونجور نیمه کاره موندن؛ کلماتم اینجا و اونجا پراکنده ن . . . تهی از معنا "

این یکی از مونولوگای الکساندر بود در فیلم ِ "ابدیت و یک روز" که من البته با این ترجمه م کلی از زیبایی ش رو به باد دادم.

مادر، اومدم که بگم خداحافظ؛ من دارم میرم. چرا مادر؟ چرا هیچ چیز اونجوری که می خواستیم از کار درنیومد؟ چرا؟ چرا ما باید در سکوت و بین درد و آرزو پوسیده می شدیم؟ چرا من باید در تبعید می بودم؟ چرا تنها لحظه هایی که من برمی گشتم همون لحظات نادری بود که من فکر می کردم باید به زبان خودم حرف یزنم؟ . . . زبان خودم . . . وقتی من هنوز می تونستم لغات گمشده رو دوباره از دل سکوت پیدا کنم؟ چرا این فقط و فقط صدای قدم هام توی خونه بود که توی سرم می پیچید؟

اینم یکی دیگه از مونولوگای الکساندر بود توی فیلم ابدیت و یک روز که بازم با این ترجمه ی بدم . . . .

خلاصه ی مبسوط فیلم؛ با این توضیح که اگرچه خلاصه ی کل فیلم رو به صورت مبسوطی براتون ترجمه کردم اما خوندنش هرگز لطمه ای به دیدن فیلم نمی زنه به نظرم؛ چرا که اون صحنه ها اون صحنه ها اون صحنه ها اون صحنه ها رو باید دید. :

ابدیت و یک روز مطمئنا ً دست یافتنی ترین فیلم آنگلوپولوس است.فیلم با یک شات از خانه ای قدیمی و باشکوه آغاز می شود. صدایی کم سال را در پس زمینه ی فیلم می شنویم که الکساندر کودک را دعوت می کند تا با هم به دیدن یک شهر تاریخی بروند که زیر دریاست. الکساندر پاورچین -پاورچین از اتاق خواب والدین اش عبور می کند – صدای خنده، حرف زدن و نفس نفس زدن می شنویم – بیرون و پشت در ِ خانه، روی مسیر چوبی ای که به ساحل ختم می شود می دود و به دو دوست دیگرش می پیوندد. شلوارکش را از پا در می آورد و سه تایی به سمت دریا می دوند و شنا کنان انگار می خواهند به سمت ِ دیگر دریا بروند.

کات به الکساندر ِ(Bruno Ganz) که اکنون می توان گفت میانسالی را هم پشت سر گذاشته است و نشسته است روی یک صندلی راحتی. پیشخدمتش اورانیا ((Helene Gerasimidou ، تازه از خواب بیدارش کرده است و می گوید "این آخرین روزه، بذار باهات بیام بیمارستان" . الکساندر، خیلی فیلسوفانه، سرباز می زند و به خاطر سه سال خدمت وقادارانه از او تشکر می کند. اورانیا اتاق را ترک می کند اما بیدرنگ به این بهانه که به او یادآوری کند که به سگ غذا داده است بر می گردد که برای آخرین بار به الکساندر نگاه کند و سپس اتاق را ترک می کند. الکساندر – که حالا تنهاست – فنجان قهوه اش را تمام می کند. دوربین می رود که بالکن را به ما نشان دهد، جایی که سگ دراز کشیده است؛ و چشم انداز دریا. الکساندر دستگاه پخش موسیقی اش را روشن می کند که تم اصلی فیلم را چند لحظه پخش می کند. خاموشش می کند و از پنجره ابتدا به منظره ی ساحل و سپس به ساختمان همسایه چشم می دوزد. اکوی همان موسیقی ای که پخش شده بود را می شنود که از یکی از آپارتمان های روبرو می آید. الکساندر می گوید که این اتفاق هر صبح می افتد و او تعجب می کند که چه کسی می تواند باشد و چرا.

الکساندر سگ اش را به گردش در طول ساحل می برد. همزمان که راه می رود به آنا (Isabelle Renauld) – همسر متوفایش - فکر می کند و اینکه چگونه همه چیز شروع شد و اینکه چگونه بسیاری پروژه هاش ناتمام ماند. سوار ماشین اش می شود و به سمت خیابان اصلی می رود. در یک چهار راه، بچه های خیابانی وقتی چراغ راهنما قرمز می شود شیشه ی ماشین ها را تمیز می کنند شاید راننده به آنها انعامی بدهد. یکی از بچه ها (Achileas Skevis) که نیم تنه ی گل و گشاد زرد رنگی پوشیده است شیشه ی اتومبیل الکساندر را پاک می کند. ترافیک ادامه پیدا می کند صدای سوت پلیس شنیده می شود و یک عده پلیس، مجرمین (!) را دنبال می کنند. الکساندر اتومبیل اش را متوقف می کند، در ِ سمت شاگرد را باز می کند و بچه ی زردپوش را سوار می کند. پلیس و بچه ها می دوند و آنها نگاه شان می کنند. پسر بچه از خطر بازداشت رهایی یافته است. تا آخر خیابان می روند، الکساندر می ایستد چند سوال به زبان یونانی از پسربچه می پرسد اما به نظر نمی رسد پسربچه فهمیده باشد. پسربچه که یک آواره ی یونانی است از ماشین بیرون می رود به سمت الکساندر برمی گردد و قبل از اینکه به سمت پایین خیابان بدود لبخند می زند – یک لبخند بزرگ قدردانی – ( در طول فیلم هرگز نام این بچه را نمی فهمیم )

الکساندر دخترش کاترینا (Iris Chatziantoniou) را ملاقات می کند به او می گوید که باید به یک مسافرت برود و از او می خواهد که سگ را برای او نگه دارد. کاترینا با این توضیح که شوهرش نیکوس از نگه داری هرجور حیوانی در منزل متنفر است قبول نمی کند. کاترینا از پدرش درباره ی پروژه اش می پرسد که درباره ی تمام کردن یک شعر ناتمام از دیونیسیوس سولوموس شاعر یونانی (1798 – 1857) بوده است به نام ِ " دربند ِ آزاد " . الکساندر جواب می دهد که تمام اش نکرده است. " شاید کلمه ها رو پیدا نکردم؟ " الکساندر یک دسته نامه به او می دهد. " نامه های مادرته" یکی از آنها پاکت ندارد و از او می خواهد که بخواندش. تاریخ نامه 20 سپتامبر 1966 است روز تولد کاترینا. با صدای بلند نامه را می خواند و ما بعد از چند لحظه صدای آنا را در پس زمینه می شنویم که نامه ی خودش را می خواند سرشار از نوستالژی و حسرت. الکساندر به فکر آن روز ِ تقریبا بیست سال پیش می رود. قیافه ی آنا را در همان روز می بینیم اما الکساندر را در همین سن و سال می بینیم. آنا شوهرش را سرزنش می کند که هیچ وقت نیست تا زندگی را با هم قسمت کنند و مدام در مسافرت است حالا چه سفرهای فیزیکی و چه سفرهای ذهنی، و در کتاب هایش غرق است. جلوتر، پدر، مادر، دایی و خویشاوندان دیگر آنا می آیند تا بچه ی تازه متولد شده را ببینند. بعد همه می دوند سمت ِ ساحلی که روبروی خانه است جز مادر ِ الکساندر که کاترینای تازه به دنیا آمده را نگاه می کند که داخل کالسکه اش خوابیده است.

خواندن نامه تمام می شود. الکساندر به زمان حال برمی گردد. زمانی که الکساندر دارد آنجا را ترک می کند نیکوس به او می گوید که دارند خانه ی قدیمی ای که او به آنها داده بود را فروخته اند و از بعدازظهر همان روز تخریب آن آغاز می شود. کاترینا سعی می کند تا این قضیه را توجیه کند اما الکساندر نمی خواهد به توضیحات او گوش دهد و اتفاقی را به یادش می آورد که در پانزده سالگی کاترینا رخ داده بود. الکساندر با سگ اش آنجا را ترک می کند.

هنگامی که الکساندر به یک داروخانه می رود تا یک مسکن بگیرد به خیابان نگاه می کند و پسربچه ی زرد پوش را می بیند که همراه با دوست اش توسط دو نفر دیگر دزدیده می شوند. ماشین آنها را تا جایی پرت و خارج از تسالونیکی دنبال می کند. بعد، اتوبوسی پر از آدم های میانسال می رسد و همگی وارد انباری می شوند و الکساندر نیز دزدکی و همراه با آنها وارد می شود؛ داخل انباری، پسربچه را کنار بچه های زیاد دیگری می بینیم و حدس می زنیم که این زن و شوهرهای میانسال احتمالا کسانی هستند که بچه ندارند و برای خریدن بچه آمده اند. یکی از بچه ها شیشه ای را می شکند و سعی می کند فرار کند اوضاع شلوغ می شود الکساندر بچه ی آلبانیایی را می قاپد که فرار کند بچه دزد ها سرراه اش را می گیرند پول بچه را به آنها می دهد و بچه را با خودش می آورد.

بعد از کمی رانندگی، الکساندر و پسربچه در یک ایستگاه اتوبوس می ایستند. الکساندر از بچه می پرسد که آشنایی در آلبانی دارد یا نه؟ پسربچه جواب می دهد که مادربزرگ اش آن طرف مرز است. الکساندر با راننده ی اتوبوس طی می کند که بچه را تا نزدیک مرز آلبانی ببرد. الکساندر از اینکه بچه را ترک کرده است احساس گناه می کند و سعی می کند برای او توضیح دهد که او هم امروز باید به یک مسافرت مهم برود. وقتی با هم سمت اتوبوس می روند الکساندر از پسربچه می پرسد که "Korfoula mou" توی شعری که با خودش می خوانده است یعنی چه؟ بچه سوار اتوبوس می شود اما به محض حرکت، دوباره متوقف می شود و پسربچه از اتوبوس پایین می آید. الکساندر تصمیم می گیرد خودش بچه را به مرز ببرد. در طول راه، جایی می خواهد یک تاکسی برای او بگیرد سربازها وارد می شوند و پسربچه فرار می کند. الکساندر او را وحشت زده در گوشه ی خیابان پیدا می کند و نهایتا ً می خواهد به هر قیمتی شده خودش او را تا مرز برساند.

وقتی به مرز می رسند، در چشم اندازی از مه و برف، پسربچه درباره ی جنگی حرف می زند که در روستایشان شاهد آن بوده و فرارش به یونان همراه دوستش سلیم. به مرز می رسند روی حصارهای مرز آدم هایی یخ زده چسبیده اند. وقتی پسربچه همراه الکساندر به سمت حصارها حرکت می کند اعتراف می کند که دروغ گفته است و آن سوی مرز مادربزرگی ندارد. به سمت ماشین می دوند در حالیکه مامور محافظ مرز آلبانی قصد تعقیب آنها را دارد. جلوتر کنار رودخانه نزدیک یک ساندویچی سیار می ایستند تا چیزی بخورند. الکساندر درباره ی سولوموس با پسربچه حرف می زند که در یک ایتالیا متولد و بزرگ شده است. دوربین در یک پن طولانی روی رودخانه به شاعری می رسد که لباس های قرن نوزدهمی پوشیده است. اگرچه اصالتا یونانی است اما در ایتالیا متولد و بزرگ شده است. با الهام از حس طغیان یونانی ها علیه عثمانی ها به سرزمین مادری اش برگشته و به زبان یونانی نوشته است. افسانه ها می گویند که سولوموس این زبان را خوب نمی دانسته و لغت ها را از دهقانان می خریده است.

الکساندر و پسربچه به سمت روستایی می روند که در آن یک عروسی دارد برگزار می شود. یک نفر دارد با آکاردئون یک قطعه موسیقی پونت می نوازد. (پونت منطقه ای است در شمال ترکیه که در دهه ی 1920 کشتار یونانیان توسط ترک ها در آن اتفاق افتاد و بازماندگان را به یونان برگرداندند.)

عروس در لباس سفید پشت سر آکاردئون نواز است و پشت سر آنها افرادی صندلی به دست در حرکت اند. داماد از یک در بیرون می آید و در حین رقص با عروس به یک فضای باز می روند که دور آن را حصارهای فلزی گرفته است. بچه های از حصار آویزان اند. (تقابل این صحنه با حصاری که در مرز دیده بودیم اشکار است). الکساندر با سگ اش می آید، پیشخدمت اش اورانیا را می بیند که با بی میلی قبول می کند تا از سگ نگهداری کند.

الکساندر و پسربچه روی موج شکن راه می روند. پیروز و بیمار روی نیمکتی می نشیند. پسربچه می گوید که می رود و برای او کلمه می آورد. همین کار را هم می کند. الکساندر یاد سفر دریایی اش با آنا و خانواده اش می افتد. صدای آنا را روی تصویر می شنویم که آن روز را به خاطر می آورد. خاطره ی الکساندر مثل دفعه ی قبل است اما این بار آنها در ساحل هستند. او می خواهد از یک صخره ی کوچک بالا برود و آنا او را سرزنش می کند و خائن می نامد. به هر ترنیب الکساندر از صخره بالا می رود و و بالای صخره دنبال چیزی می گردد، سنگی پیدا می کند که روی آن کنده کاری شده و نوشته شده است "کریستوس، واسیلیس، الکساندر تابستان 39 " به انتهای صخره می رود و دستمال گردن اش را برای یک قایق موتوری تکان می دهد. صدای یک هواپیما در آسمان او را به واقعیت برمی گرداند. گروهی را می بیند که جوان غرق شده ای را به دوش می کشند. دکترش را میان جمعیت می بیند و به او می گوید همانطور که قبلا گفته است امشب به بیمارستان خواهد رفت وقتی که درد خیلی زیاد شود.

کات به الکساندر، که در یک ساختمان نیمه کاره دنبال پسربچه می گردد که گم شده است. پیداش می کند در حالی که فهمیده است دوستش سلیم که او را به یونان آورده بود مرده است. سلیم را یک اتوبوس زیر گرفته و جنازه اش اکنون در مرده شوی خانه است. الکساندر، پسربچه و تعدادی از دوستان سلیم به مرده شوی خانه می روند و در حالیکه الکساندر نگهبان را به خود مشغول می کند پسربچه به اتاقی می رود که جنازه ی سلیم در آن است و لباس هایش را با خود می آورد. آنچه جلوتر می بینیم سوزاندن لباس های سلیم در یک مراسم آیینی است. بیشتر ِ دوست های او از حصارهای چوبی آویزان شده اند که بازهم یادآور حصارهایی است که پیشتر در مرز البانی دیده بودیم. صدای غمگین و سوگوار یک کلارینت این مراسم آیینی را همراهی می کند.

الکساندر برای دیدن مادرش به بیمارستان می رود " برای خداحافظی اومدم" اما مادر صدای او را نمی شنود و مشخصا ً متاثر از یک بیماری روحی روانی پیشرفته است. پیک نیک خانوادگی رویای قبلی الکساندر ادامه می یابد. باران جوری می بارد انگار آسمان پاره شده است، هر کس دنبال سرپناهی می گردد، الکساندر دنبال آنا می گردد. آنا را تنها کنار دریا پیدا می کند. به واقعیت بر می گردد و مادرش در آغوشش بی حال می افتد. الکساندر مادر را روی تخت می خواباند. مونولوگ دوم الکساندر را می شنویم.

الکساندر تنهایی در شب قدم می زند و پسربچه ی آلبانیایی به او رسیده و می گوید امشب با یک کشتی به مقصد نامعلومی خواهد رفت. الکساندر خواهش می کند پیش او بماند و او می گوید کشتی حداقل تا دو ساعت دیگر حرکت نخواهد کرد. سوار اتوبوس می شوند. سه زردپوش دوچرخه سوار را می بینیم که همراه آنها در خیابان هستند. آنها تا ایستگاه بعدی داخل اتوبوس تنها هستند، در ایستگاه بعدی تظاهرات خیابانی در جریان است و یک نفر با پرچم سرخ سوار می شود که زود خواب اش می برد و یک دختر و پسر هم که با هم جر و بحث می کنند سوار می شوند. زردپوش های دوچرخه سوار کماکان همراه اتوبوس هستند. در ایستگاه بعدی، دختر و پسر پیاده می شوند و سه موزیسین وارد می شوند و شروع به موزیک نواختن می کنند آنها در ایستگاه بعدی پیاده می شوند و سولوموس شاعر سوار می شود. روبروی الکساندر و پسربچه می نشیند و شعر ناتمام اش "یکشنبه ی پاک" را می خواند. وقتی به سطر ناتمام شعر می رسد چند لغت اول را تکرار می کند و نمی تواند سطر را تمام کند. وقتی اتوبوس را ترک می کند الکساندر می پرسد: فردا چقد طول می کشه؟

الکساندر و بچه از اتوبوس پیاده می شوند و زردپوش های دوچرخه سوار از کنار آنها می گذرند. الکساندر پسربچه را به سکو می برد و او با دوستانش با یک کشتی راهی می شوند.

الکساندر با ماشینش وسط خیابان، پشت چراغ قرمز می ایستد چراغ سبز می شود اما الکساندر حرکت نمی کند. او را ساکن، بی حرکت و تهی از زندگی می بینیم. ماشین های دیگر از کنار او رد می شوند و او همچنان پشت چراغ ایستاده است. چراغ دوباره قرمز می شود. ناگهان ماشین با شتاب سرسام آوری خیابان را به سمت پایین طی می کند. در نمای بعد الکساندر را می بینیم که وارد خانه ی خالی و قدیمی اش کنار دریا می شود. صدای آنا را می شنویم که نامه ای را می خواند که درباره ی روز بخصوصی از زندگی اش است که همان روز تولد کاتریناست. الکساندر داخل خانه قدم می زند. خانواده اش روی ساحل دارند آواز می خوانند. آنا به او نزدیک می شود و دو نفری می رقصند. بعد، همه می رقصند. بعد، بقیه ناپدید می شوند. آنا و الکساندر را تنها می گذارند. الکساندر برای آینده برنامه ریزی می کند؛ به آنا می گوید: یه روز ازت پرسیدم فردا چقدر طول می کشه؟ آنا جواب می دهد: "یه ابدیت و یه روز". آنا می رود و الکساندر رو به دریا تنها می ماند و کلماتی یونانی را برزبان می آورد: Korphoula mou (گل ِ کوچک من ) Xenitis (تبعید) و argathini (دیروقت ِ شب).

موسیقی متن فیلم، آن ساعت ِ به شدت بزرگ خانه ی کاترینا که زمان را انگار پتک می کند و می کوبد توی سر آدم، آدم های یخ زده روی حصار فلزی مرز یونان و آلبانی، توصیف پسربچه ی آلبانیایی از جنگ و فرار کردن شان، صحنه ی سوزاندن لباس های سلیم، زردپوش های دوچرخه سوار؛ اینها همه و همه به شدت میخکوب می کنند آدم را پای این فیلم ِ به شدت زیبا

Mia aioniotita kai mia mera / Eternity and a day / ابدیت و یک روز

محصول 1988 یونان، فرانسه، ایتالیا

130 دقیقه، رنگی

نویسنده و کارگردان: Theo Angelopoulos

همکاران فیلمنامه: Tonino Guera و Petros Markakis

فیلمبرداری: Giorgos Arvanitis, Andreas Sinanos

تدوین: Yannis Tsitsopoulos

موسیقی: Eleni Karaindrou

v برنده ي نخل طلاي جشنواره ي كن در سال 1998؛ سالي كه هيات دوران به رياست مارتين اسكورسيزي و با حضور مايكل وينترباتم، ژان پير ژنت و . . . به اتفاق آرا جايزه رو به اين فيلم داد.

v برنده ي جايزه ي بهترين كارگرداني، بهترين فيلم، بهترين موسيقي، بهترين فيلمنامه، بهترين طراحي صحنه، بهترين بازيگر نقش مكمل زن و بهترين طراحي لباس از جشنواره ي تسالونيكي 1998

v نامزد بهترين فيلم خارجي از جشنواره ي فيلم آرژانتين در سال 2001؛ سالي كه عشق سگي - ايناريتو – جايزه ي بهترين فيلم خارجي رو مال خودش كرد.

v نامزد قورباغه ي طلايي بهترين فيلمبرداري از جشنواره ي Camerimage

v سومين فيلم منتخب مخاطبان در جشنواره ي سائوپائولو 1998 – سالي كه جعفر پناهي خودمون هم توي هيات داوران بود -