Sunday, September 30, 2007

دارم انگار از دست می دم از دست می رم

I : " از هر چی بازیه بدم میاد مخصوصا قایم موشک، دوس ندارم دنبال کسی بگردم"

دیشب بالا آوردم دفعه ی قبلی هم که بالا آوردم حس و حالم همین بود

اصلا بالا آوردن من بیشتر از اون که به دستگاه گوارشی م مربوط باشه به دستگاه عصبی م مربوطه؛

وقتی این حس بهم دست می ده که دارم توی تاریکی راه می رم وقتی نمی دونم چه اتفاقی داره میافته یا افتاده وقتی شک می کنم، وقتی باید دنبال چیزی یا کسی بگردم این جوری می شم بالا میارم. اینو ازین بابت می گم که یادت باشه وقتی دیدی دارم بالا میارم منو نبری دکتر برام توضیح بده که چه اتفاقی داره میفته .

II : " سادگی در نهاین زیبایی ، زیبایی در نهایت پیچیدگی "

از بازگشت آخرین ساخته ی آلمودوبار به شدت خوشم اومد، فیلمنامه ی به شدت در هم تنیده شده – بیلی وایلدر وار – طراحی صحنه ی فوق العاده – کاستاریکا وار – بازی های به شدت پخته، کارگردانی، فیلمبرداری و بقیه ی عوامل هم که عالی بودند. دو تا از خلاقیتاشو می گم و پرونده ی آلمودوبار رو تا اطلاع ثانوی می بندم ؛ یکی صحنه ای که کروس قبول می کنه برای گروه فیلمبرداری غذا درست کنه و آدم می ترسه نکنه می خواد با جسد شوهرش غذا درست کنه ( هیچکاک کجایی ؟ ) یکی هم دو سه باری که از باد شرقی حرف زده می شه بادی که مزارع رو آتیش می زنه و خونه ها رو و من چقدر با این باد شرقی حال می کنم آخه خودم هم اول فکر کردم این روح مادربزرگه که اومده ( ناسلامتی منم یه شرقی ام )

در هر صورت حتما ببینین :

بازگشت (Volver)

پدرو آلمودوبار

2006

Friday, September 28, 2007

درباره ی آموزش بد

گایل گارسیا برنال را اولین بار در خاطرات موتور سیکلت دیدم؛ نقش جوانی ارنستو چه گوارا را بازی می کرد؛ شیفته ی بازی اش شده بودم؛ تا بعد تر که بابل را دیدم و به هنرمند بودن اش ایمان آوردم؛ بازی برنال در آموزش بد چیزی فراتراز یک بازی معمولی است؛ چند نقش را همزمان بازی می کند و خدا بازی می کند .

آموزش بد یکی مانده به آخرین فیلمی است که آلمودوبار ساخته، از طرفی امضای خودش را پای این فیلم هم دارد؛ چه در محتوا ( رابطه ی غیر معمول، عشق عجیب و غریب و . . . ) و چه در فرم ( موقعیت دوربین را وقتی بچه ها دارند نرمش می کنند را در نظر بگیرید و مقایسه کنید با وقتی که استبان و مادرش در همه چیز درباره ی مادرم دارند فیلم همه چیز درباره ی ایو را می بینند یا صحنه ای که استبان دارد یادداشت می نویسد یا صحنه ای که کروس توی بازگشت چاقو را می شورد یا صحنه ای که مانولا توی زنان در آستانه ی فروپاشی عصبی مستاصل دارد قدم می زند و . . . ) و از طرفی می توان گفت متفاوت ترین کار آلمودوبار هم هست دست کم ازین نظر که شخصیت زنی که مهم باشد توی فیلم نیست ( تفاوت از این مهم تر ؟ )

آموزش بد یک کار فوق العاده س؛ و نوشتن در باره ی آن کار خیلی سختی است ازین بابت که آدم های توی فیلم هم دارند برای کارگردان و مخاطب بازی می کنند هم برای همدیگر و این بازی در بازی در کنار خود جریان فیلم که یک فیلم در فیلم است منگی خاصی را در آدم ایجاد می کند.

فرم کار را نمی توانم با کار دیگری مقایسه کنم اما محتوای آن را می توان تا حدی با رودخانه ی مرموز مقایسه کرد( هنوز Deliver us from the Evil را ندیده ام ) و همین قیاس جذابیت های ( بگذارید راحت باشم و بگویم برتری های ) سینمای اروپا را نسبت به سینمای امریکا نشان می دهد.

در هر صورت معرفی می کنم :

آموزش بد

پدرو آلمودوبار

2003

106 دقیقه

گایل گارسیا برنال – فله مارتینز – دانیل خیمنز کاچو – جوییز اومار – فرانسیسکو مائستر – فرانسیسکو بویرا

Tuesday, September 25, 2007

پست چهارم مهر ماه

الف : بولدوزری که افتاده تو سرازیری

احتمالا چهار مهر پارسال ساعت حدود نه از خواب بیدار شدم صبحونه خوردم ( بقیه روزه بودن یادم نیس اصلا پارسال رمضون صبونه می خوردم یا نه ) یه خورده مجله خوندم یا کتاب بعد به حسین اس ام اس زدم یه جایی قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم یه خورده قدم زدیم باهم اگه پنج شنبه بوده غروبش رفتیم انجمن شعر وگرنه رفتیم پیش خشایار کلی به این اوضاع و احوال فحش دادیم و برگشتیم .

چهار مهر پیرار سال ( 84 ) درگیر پایان نامه م هستم خوابگاه ندارم یه لنگ جورابم اتاق یاسر ایناس ( خوابگاه گلشن دور میدون ولی عصر) یه لنگه ش اتاق ممد اینا ( خوابگاه عصاری نزدیک میدون فردوسی )یه خورده از وسایلم خونه ی عمومه توی امیر آباد، فندکمو پیش حمید و هادی جا گذاشتم که توی کارگر خونه گرفته ن؛ شارژرم پیش رضاس که امام حسین خونه گرفته. نمی دونم بستن مدار رو شروع کردم با نه شایدم در به در دنبال مهندس اسدپور می گردم در هر صورت خدا خدا می کنم زودتر این پروژه ی لعنتی تموم بشه و برم پی کار و زندگی م.

چهار مهر 83، کلاسا شروع شدن هیچی نشده کلی تمرین و پروژه ریخته سرم ولی دلم به غروبایی خوشه که بعد شام ولیعصرو بریم بالا تا سر فاطمی ازونجا به اصرار من بریم توی فاطمی و از ضلع شمالی بریم توی پارک لاله از ضلع جنوبی دربیایم برگشتنی یه سر بریم پیش خالد و زرتشت و علی و بیایم دوباره بچپیم توی اون یه وجب جا که فردا یه روز مسخره ی دیگه رو شروع کنیم

چهار مهر 82 ، یه چیزی تو مایه های چهار مهر هشتاد و سه با این تفاوت که واحدای بیشتری مونده که پاس کنم و هر آن ممکنه از دانشگاه اخراج شم

چهار مهر 81 : تصمیم گرفتم هر جوری شده این ترمو معدلم بالا بیاد مثل ترم قبل، البته ترم قبل همه ش 14 واحد داشتم که همه ش هم تکراری بود این ترم باید بیشتر زحمت بکشم.

چهار مهر 80 : یه تابستون جذاب و خاطره انگیز رو پشت سر گذاشتم بیشترشو توی ارسباران پلاس بودم جمعه ها فیلم برگزیده نشون می دادن با حضور علی افصحی روزای فرد مستند با حضور سازنده هاشون روزای زوج کلاس مسعود بهنود و سخنرانیای مختلف . تصمیم گرفتم برم پیش رضا دیگه نمی خوام توی خوابگاه بمونم

چهار مهر 79 : با یه سال تاخیر شروع کردم ، مثلا سال دوم دانشگامه ولی هنوز یک واحد هم پاس نکردم

چهار مهر 78 : منتظرم چند روز دیگه برم دانشگاه کلاسا دهم شروع می شه ( بعدا می فهمم که چه سوتی ای دادم، کلاسا از سوم شروع شده )

چهار مهر 77 : پیش دانشگاهی رو با رتبه ی پنج استانی قبول شدم این اخرین سالیه که واسه پیش دانشگاهی کنکور باید داد.

چهار مهر 76 : دبیرستان مطهری، زیاد واسه درس خوندن وقت نمی ذارم ولی نمره هام عالیه، هر از گاهی رضا رو اعصابمون پیاده روی می کنه ولی هنوز اوضاع به وخامت سال های بعد نیس

چهار مهر 75 : سال دوم دبیرستان رو شروع کردم هنوز عادت نکردم روی کتابام بعد از اسمم بنویسم سال دوم، همه ش می نویسم سال اول بعد خطش می زنم و دوباره می نویسم سال دوم

چهار مهر 74 : توی امتحان ورودی دبیرستان نفر دوم شدم این دفعه ی دومیه که علی پوزمو می زنه دفعه ی بعدی وقتیه که من رتبه ی کنکورم بیست و هفت می شه اون هیفده، از دفعه ی قبلی ش هنوز دوماه بیشتر نگذشته من توی مدارس عادی نفر اول مسابقات علمی استان شدم اون توی مدارس نمونه؛

چهار مهر 73 : امسال آخرین سال دوره ی راهنماییه، از سال دیگه می ریم دبیرستان

چهار مهر 72 : صمیمی ترین دوستم محمد رضاست ( چند شب پیش بعد سیزده سال توی یه عروسی دیدمش)

چهار مهر 71: اولین سالیه که واسه هر کتابی یه معلم داریم؛ می تونم اسم این همه معلمو حفظ کنم ؟

چهار مهر 70 : آقای خدارحمی معلممونه مدام سلامشو به دایی م می رسونم دایی م هم میگه بهش بگو زیبشو تا ته بده پایین نمی فهمم منظورش چیه ولی وقتی به معلممون می گم کلی می خنده هنوز نمی دونم قضیه چی بوده

چهار مهر 69 : آقای نور مرادی معلممونه، دل ام شدید درد میکنه خونه ی عموم تهرانه با حسین می ریم تهران دکتر، دختر عموم دوچرخه شو بهم نمی ده خیلی نامرده

چهار مهر 68 : هنوز خونه مون روستاس، تازه یه ماه دگه خونه مون توی شهر آماده می شه با دختر خاله م توی یه کلاسیم ولی با هم قهریم؛ اصلا برام مهم نیس اوضاع خونه چجوریه .

چهار مهر 67 : ازم امتحان گرفتن کلاس اول و دوم رو قبول شدم ابتدایی رو از سوم شروع می کنم ، یک ماه بعد به اصرار مدیر مدرسه برمی گردم کلاس دوم

چهار مهر 66 : هر کی منو می بینه یه تیکه روزنامه ای کتابی چیزی پیدا می کنه می گه بخون منم بلبل زبون ، کم نمیارم. داداشم چند ماهه توی جنگ کشته شده هنوز مسلسلی که پارسال برام خریده رو دارم.

چهار مهر 65 : دوا درمون فایده نداره فلج شده

چهار مهر 64 : احساس ترحم دیگران رو کاملا حس می کنم می دونم به خاطر مردن بابامه

چهار مهر 63 : معلوم نیس صدای رعد و برقه یا صدای هواپیما، جنگ مشکل ما نیس مشکل همه س ،فقط ما که آواره ی کوه و بیابون نیستیم همه آواره ن .

نمی دونم چهار مهرای تو تا حالا چجوری بوده، دوس دارم ازین به بعد هر چهار مهر اولین کسی باشم که بهت تولدتو تبریک بگم بهت کادو بدم کادوتو باز کنی ابروهات از تعجب اینجوری بشن و بعد ازت بپرسم اگه گفتی منظورم چی بوده و بعد بگی بذار مهمونا برن می شینیم سیر راجع بهش حرف می زنیم و من بگم می خوام الان حرف بزنیم و تو هم بگی لابد منظورت این بوده که . . . .

تولدت مبارک عزیزم ، می دونی که تازگیا چقدر نفسمی و عمرمی و گلمی و عشقم.

یا بذار یه جور آشناتر بنویسم برات :

Nafasami

Omrami

Golami

Eshqami

ب: باشه، باهاش حرف می زنم ؛

پریروز به ماسبت تولد خودم دیدن دوباره ی Talk To Her رو به خودم کادو دادم البته نوبت دیدنش هم بود چون دارم فیلمای آلمودوبار رو به ترتیب می بینم ؛ نمی خواستم مثل دفعه های قبل اشکم در بیاد این بود که هر چند دقیقه یه بار نیگرش می داشتم یه کاری می کردم از حسش دربیام دوباره ادامه می دادم . حتا تونستم یه صحنه ی اضافی توی فیلم پیدا کنم ( صحنه ی شنا کردن قبل از آواز کوکوروکو مشخصا ً باید توی تدوین در میومد ) ؛ در هر صورت برای بار آخر میگم که هر کی تا حالا ندیده بره ببینتش :

با او حرف بزن

پدرو المودوبار

2003

112 دقیقه

ج : من تمامی مردگان بودم مرده ی پرندگانی که می خوانند و خاموش اند . . .

چند وقته می خوام راجع به گرینگوی پیر بنویسم اما می دونستم دست به قلم شدن همان و احساساتی شدن همان ؛ این بود که به خودم گفتم چند روز بگذره؛ حالا چند روز گذشته و یه رمان خوب دیگه رو هم شروع کردم که دارم می خونمش و چند تا فیلم دیدم توی این فاصله و چند بار خندیدم و گریه کردم و خلاصه اتفاقای زیادی افتاده که فاصله بگیرم از گرینگوی پیر ؛ حالا می تونم نظرمو راجع بهش بگم :

درسته که خیلی کتابای خوب هست که هنوز نخوندم ولی فکر می کنم رمان های خوب زیادی تا حالا خوندم که راجع به خیلیاشون حرف زدم؛ پسووردای مختلفی که تا حالا داشتم و هنوز دارم یا توش ساراماگو داره یا ناباکوف یا گونترگراس یا مارکز یا گوگول یا . . . . با اینحال اگه الان بخوام نوبل ام رو به کسی بدم بدون تردید می دمش به کارلوس فوئنتس به خاطر گرینگوی پیر .

این حس رو تقدیم می کنم به عبداله کوثری به خاطر ترجمه ی شاهکاری که از این کتاب کرده .

گرینگوی پیر – کارلوس فوئنتس – عبداله کوثری – انتشارات طرح نو – چاپ دوم : 1383 – 1800 تومان

Saturday, September 22, 2007

یادم نیس دقیقا کی بود و کجا ولی مطمئنم یه جایی بود و یه وقتی

  1. اول قرار بود پست اول مهر این باشه :

راستش امروز که دیدم روزه تو با سیگار افطار کردی دلم گرفت؛ توی همه ی این سال ها دفعات زیادی بوده که دلم گرفته ولی هیچ وقت این اندازه خودمو بهت نزدیک و در عین حال دور حس نکرده بودم؛ فکر اینکه چقدر از این حال خرابت به من مربوط می شه یه جورایی آزارنده س؛ دست من که نیس؛ خیلی وقته که هیچی دست من نیس؛ اصلا روزی هم که اون اتفاق افتاد بیشتر فکر و ذکرم پیش تو بود؛ تازه دیروز هم که اون حرفو توی قبرستون به امید زدی کلی حالم گرفته شد؛ دوس داشتم می تونستم یه کاری برات بکنم. نمی خوام ناراحت ترت کنم ولی وقتی می بینم انقد تنها موندی دلم می گیره؛ می دونم چقدر بهم نیاز داری می دونم چقد فشار داری تحمل می کنی درسته که کاری از دستم بر نمیاد ولی می خوام بدونی که می دونم؛ خیلی چیزای دیگه رو هم می دونم که شاید اصلا فکرشو هم نکنی مثلا می دونم فردا تولدته؛ و می دونم چقد حالت گرفته س الان

  1. بعد دیدم می شه این هم باشه :

فردا اول مهره، هیچ وقت اول مهر رو دوس نداشتم، از اون سرودی که از تلویزیون پخش می شد ( آغاز سال نو ، با شادی و امید، همشاگردی سلام همشاگردی سلام ) متنفر بودم همیشه اول مهر ماه دل درد می گرفتم بعدتر ها خاطره ی اول مهر گره خورد با دنبال اتاق گشتن و جابجا کردن وسایل و بعضی وقتام در به در دنبال اتوبوس گشتن و پیدا نکردن

فکر می کردم بالاخره یه اول مهری میاد که نه استرس درس و مشق باشه نه دل درد داشته باشم نه پی اتوبوس بگردم نه وسیله جابجا کنم؛ بالاخره اون اول مهر اومد با ابن توفیر که عدل افتاده بود توی ماه رمضون و من افطارمو با سیگار باز کردم و کمی هق هق البته.

نمی دونم کی می خواد یه اول مهری بیاد که سیگارمو با شمعی روشن کنم که روی کیک کاشته باشم غصه م ازین باشه که یه سال دیگه گذشت و من فقط به تعداد سیگارهایی که کشیدم اضافه شد.

از اول مهر بدم میاد حتا اگه تولدم باشه

  1. یا حتا چیزی شبیه این :

الان که دارم این سطرها رو می نویسم برام اس ام اس دادی که " اصلا برات اهمیت دارم یا نه " دوس دارم در جواب بگم مهم نیس هیشکی یادش نیس اول مهرماه تولد منه ولی دوس داشتم تو لااقل یادت بود.

ترانسویست ها هم آدم اند

1. همه چیز در باره ی مادرم

خیلی ها معتقدند همه چیز در باره ی مادرم بهترین فیلم آلمودوبار است من جزو این خیلی ها البته نیستم؛ می شود گفت تلاش فیلم در جهت ایجاد این نگرش است که می توان ارزش های خانوادگی مثل احساس مادرانه یا احساس پدرانه را به گونه های دیگر هم متصور شد و واقعا ً هم می توان متصور شد اگر چه برای من یکی خیلی سخت است احساس کسی را درک کنم که قبلا مرد بوده و بعد نصفه نیمه تغییر جنسیت داده و حالا عناصر نرینه و مادینه را با هم دارد و از زنی که قبلا دوشت اش بوده بچه دار شده و حالا با دیدن عکس بچه اش که مرده اشک اش سرازیر می شود و تازه این اتفاق وقتی می افتد که آمده تا مراسم تدفین زنی را ببیند که اتفاقا ً او را هم باردار کرده و البته اچ آی وی مثبت را هم به او هدیه کرده .

نکته ی جالب فیلم نشان دادن و موضع گیری کردن فیلم است درباره ی روابط آدم ها و تاکید بر ارجحیت رابطه ی آدم با همجنس خود نسبت به غیر همجنس خود ( آوردن نمایشنامه ی اتوبوسی به نام هوس تنسی ویلیامز هم اصلا تصادفی نیس)

مطمئنا ً فیلم خیلی خوبی ست و کارگردانی آلمودوبار به اعلی درجه ی پختگی رسیده در اینجا و بیخود جایزه ی بهترین کارگردانی را به خاطر این فیلم از کن نگرفته و همینطور جایزه ی بهترین فیلم خارجی اسکار را و خیلی جایزه های دیگر را اما هنوز هم فکر می کنم آلمودوبار را باید اول از همه به خاطر با او حرف بزن ستایش کرد.

( همه چیز در باره ی مادرم

کارگردان : پدرو آلمودوبار

فیلمنامه : پدرو آلمودوبار

بازیگران : سسیلا راث، ماریسا پاردس، کاندلا پنا، آنتونیا سان جوان، پنه لوپه کروس

سال ساخت : 1999

مدت نمایش : 101 دقیقه

موسیقی : آلبرتو ایگلسیاس

2. همه چیز درباره ی خودم

کم نمیارم می دونم این کابوس قرار نیس به این زودی دست از سرم برداره کم نمیارم می دونم ممکنه این تاریکی ماه رخ رو بکشونه تو خودش می دونم سیاهچاله های زیادی هستن که حتا مسیر نور رو منحرف می کنن می دونم اصلا یلدا یعنی همین اما کم نمیارم

Thursday, September 20, 2007

در ادامه ی فیلم های آلمودوبار

مقدمه

شاید بتوان گفت فیلم های اول المودوبار سیاه مشق هایی هستند تا برسد به فیلم های بهتر؛ ماتادور(1986) پنجمین فیلم آلمودوبار است و اگرچه چهار فیلم قبلی او( پپی، لوچی، بوم و ... (1980)، هزار توی هوس(1981)، عادات تاریک (1983) و چه کار کرده ام که مستحق این باشم ؟(1985) ) را ندیده ام اما فکر می کنم فیلم پنجم می بایست فیلم خوبی از کار در می آمد که نیامد و پیشتر به آن اشاره کردم؛ و اگر چه همان طور که قبلا هم گفتم زنان در آستانه فروپاشی عصبی ( 1988) را نقطه ی عطفی در کارنامه ی آلمودوبار می دانند – در فاصله ی ماتادور و زنان ... فیلم قانون هوسرانی (1987) را ساخته است – اما به به نظرم این هم بیشتر یک جور جوگیری بوده است؛ آلمودوبار بعد از زنان . . . ، فیلم ضعیف مرا ببند مرا باز کن (1990) را می سازد که پیشتر درباره ی ان حرف زده ام؛ سه فیلم بعدی آلمودوبار پاشنه های بلند ( 1991) ، کیکا ( 1994) و گل راز من ( 1995) را ندیده ام اما فیلم بعدی او که می خواهم در باره ی آن حرف بزنم Live Flesh ( 1998) است .

2.

Live Flesh ( 1998 ) یا گوشت زنده درامی است که به نظرم نمره ای خیلی بیشتر از نمره ی قبولی می گیرد؛ خط داستانی فیلم همانند نخ تسبیحی که حوادث و شخصیت ها را روی خود دارد گیرا و جذاب است و از طرفی بازی های فیلم معقولانه، فیلمبرداری آن ماهرانه و موسیقی آن استادانه است. تم خیانت که در فیلم تم اصلی می تواند محسوب شود به درستی جا افتاده و دلایل روانشناختی کافی پشت حرکات و رفتار های شخصیت هاست؛ شاید اگر سکانس پایانی فیلم به گونه ی دیگری می بود و یا حتا اصلا نبود فیلم بهتر از این هم می شد. در هر صورت معرفی می کنم :

Live Flesh ( گوشت زنده )

کارگردان : پدرو المودوبار

بازیگران : فرانچسکا نری، خاویر باردم، په په سانچو، آنجلا مولینا، لیبرتو رابال

100 دقیقه

Wednesday, September 19, 2007

باز هم آلمودوبار

1- بیست دقیقه ی اول زنان در آستانه ی فروپاشی عصبی را که می بینم فکر می کنم با یک اثر هنری سنگین مواجهم؛ چیزی در مایه های برگمان یا آنتونیونی حتا؛ ( صحنه ی تمرین کردن ایوان قبل از دوبله را می توان ازین فیلم برید و گذاشت توی یک فیلم فوق العاده هنرمندانه ) اما بعد می بینم با یک اثر کمدی مواجهم، کمدی ای که به زور گوشه ی لب ام لبخندی می نشاند ( صحنه ای که زن در به در دنبال ایوان گشته و هنوز پیداش نکرده و ایوان دارد می رود مسافرت و دوست ِ زن ناخواسته درگیر یک ماجرای تروریستی شده و خودش را از خانه ی زن پرت می کند پایین و پلیس های دم در و زن قانونی ایوان همراه پلیس هایی که رد تروریست ها را گرفته اند و نامزد پسر ایوان که بی که بداند انبوهی قرص خواب آور خورده در خانه ای که پنجره هاش شکسته چون زن تلفن را و گرامافون را کوبیده به پنجره و پرت کرده توی کوچه و هنوز بوی سوختگی اتاق خواب از آتشی که صبح گرفته از بین نرفته بیشتر اعصاب خورد کن است تا کمدی ! )

با کنار هم قرار دادن مرا ببند مرا باز کن ، ماتادور و زنان در آستانه ی فروپاشی عصبی به این نتیجه می رسم که ایده ای که به ذهن آلمودوبار می رسد آنقدر قانع اش می کند که به ظرایف فیلم بی توجه بماند؛ مثلا ً فیلمبرداری خامدستانه ای که در زنان . . . هست اگر به اندازه ی طراحی صحنه های فیلم هایی که نام بردم قوی بود شاید الان من هم جور دیگری می نوشتم . اما باز هم تاکید می کنم که Talk To Her را آنقدر دوست دارم که المودوبار را هم دوست داشته باشم.

اینها که گفتم نظر شخصی خودم بود وگرنه منتقدین این فیلم را نقطه ی عطفی در کارنامه ی آلمودوبار می دانند و او را نابغه ای نامیدند که رفتارشناسی زنان را با سویه ای طنز آلود وارد فیلم اش کرده است اما من ترجیح می دهم این حرف ها را بی خیال شوم و بروم سراغ Live Flesh

2- زنان در آستانه ی فروپاشی عصبی

کارگردان و تهیه کننده : پدرو آلمودوبار

نویسنده : پدرو آلمودوبار ، ژان کوکتو( توضیحش مفصله که کوکتو اینجا چیکار می کنه )

بازیگران : کارمن مائورا ، آنتونیو باندراس، خولیتا سررانو، رزی دی پالما، ماریا باررانکو

Monday, September 17, 2007

میم مثل ماتادور

  • ماتادور داستان عشق های جنون آمیز است ( البته اگر سلامت را به صورت رفتار غالب اجتماعی از نظر کمّی تعریف کنیم ) البته این وسط مرگ و گاوبازی و سکس را هم اضافه کنید به عشق و جنون تا ببینید ماتادور چه مزه ای می دهد !
  • هیچ وقت از دیدن صحنه های خشونت آمیز توی سینما لذت نبردم؛ دلیلی نداره اون بخش از مغزمو تحریک کنم که وقتی تحریک می شه چندشم می شه؛

  • صحنه ای در فیلم هست که آنخل ( آنتونیو باندراس ) حرکت ها وگفتگو های زوجی را که در واقعیت اتفاق می افتد در خیال خود می بیند و واو به واو برای اطرافیان اش تعریف می کند ؛ برای من که صحنه ی آتش گرفتن ِ ( می شود گفت آتش زدن یا حتا آتش خوردن ) ناپدری الکساندر را در فانی و الکساندر دیده اند صحنه ی ماتادور بیشتر خنده دار به نظر می رسد و ابلهانه تا هنرمندانه؛
  • در هر صورت اگرچه ماتادور فیلم متوسطی است اما هزار تا فیلم بد و ضعیف هم از آلمودوبار ببینم چیزی از ارزش هایش کم نمی شود چرا که Talk To Her را دوست دارم.
  • ماتادور

کارگردان : پدرو آلمودوبار

فیلمنامه : پدرو آلمودوبار – خسوس فررو

بازیگران : ناچو مارتینر (دیه گو مونتز)، آسومپتا سرنا (ماریا کاردنال)، آنتونیو باندراس (آنخل خیمنز)

110 دقیقه

Friday, September 14, 2007

سیمای متحجر،سینمای طفلکی!

همین چند دقیقه ی پیش (ساعت چند دقیقه ی بامداد روز بیست و سوم شهریور!) سیمای جناب ضرغامی دقایقی از جشن خانه سینما که پریروز برگزار شده بود را پخش کرد که ای کاش نمیکرد.خلاصه ای چهل و چند دقیقه ای از یکی از دو اتفاق مهم سینمایی کشور.تازه تایم عمده هم اختصاص داشت به افاضات جناب میرکریمی و پرویز خان پرستویی(همه کاره های جشن امسال).این وسط یک به ظاهر مجری هم چندین دقیقه راجع به استقبال مردم از تولیدات سیما فیلم و فیلم های ساخت صدا و سیما سخنرانی کرد که حالا این حرفها به کی چه ربطی داشت و بچه چرا روی گاز است بماند!!همین ها را که کم کنید میماند سرجمع نیم ساعت که باید مراسم را پخش کنند.دو سوم این تایم باقی مانده میرود سر اعلام نامزد های هر رشته که آن را هم از جشن نگرفته بودند؛پاورپوینت کرده بودند با عکس هر نامزد که عده ای این وسط احتمالن عکسشان موجود نبود جایش گل و بلبل گذاشته بودند.حالا چرا اکثر این عکس ندارها مونث بودند باز هم بماند.چقدر ماند؟بگیرید ده دقیقه.که این هم عبارت بود از یک کلوز آپ از پرویز خان که اسم اهدا کنندگان جایزه را میخواند هر اعلام ده ثانیه.بعد مهمان که اسم برنده را میخواند آن را هم بگیرید ده ثانیه.همه ی جایزه ها را که حساب کنید از آن ده دقیقه یه خورده، چیزی در حدود بیست ثانیه میماند آن هم چند تا از برندگان چند کلمه (فقط چند کلمه)صحبت کردند.اما قسمت برخورنده تر و قبیح تر این ماجرا اینکه از میان برندگان یا اهداکنندگان آن هایی که به خاطر تقدیر سیاهشان خانم بودند! حتی یک تصویر نزدیک وجود نداشت.همه ی تصویر ها از دور گرفته شده بود طوری که باید همان چند ثانیه چشم میگرداندی که این صدا از کجاست!لابد فکر میکنید که سر و وضع خانمهای فوق الذکر طوری بوده که امکان پخش آنها نبوده.بروید همین ایسنا عکسهای مراسم را ببینید.باران کوثری طفلکی یک رژ لب ساده هم نزده بود.مانتوهای همه را هم بنده چک کردم.ترانه علیدوستی یک مانتو پوشیده تا مچ پا.حالا بعضی ها کمی مویشان بیرون بوده(ابولفضلی فقط کمی) که واقعن اگر دلیل این مسخره بازی این باشد که دیگر هیچ.اجبارن این هم بماند.یک نکته ی جالب اینکه یکی از اهدا کنندگان جایزه مسعودکیمیایی (به قول پویان آقامون کیمیایی)بود که به نظر شاکی میرسید چون به ظاهر برای پخش تلویزیونی مجبور شده بود کراواتش را باز کند.(از ما نشنیده بگیرید!)

اما سر و وضع اجرای مراسم هم چنگی به دل نمیزد.خصوصن مسیر عبور که از شیشه ساخته بودند چند تایش شکست و همین که کسی چلاق نشد خدا را شکر.سر آخر هم که پرویز خان با همراهی پیانو یک آوازی خواندند که هر چه زور زدم, دستگیرم نشد چه میگوید.شعرش را هم خودش حفظ نبود.از رو میخواند.تریپ کویتی پور!

حالا خدا وکیلی خودتان قضاوت کنید خوراک خیلی از کانالهای جهان پخش زنده ی همین جشن های سینمایی است.مردم این جور جشن ها را دوست دارند و از همین جا سینما میتواند مخاطب عامش را پیدا کند.وقتی حمایت رسانه ملی در این حد است, وقتی تیزر تبلیغاتی فیلمها هم گزینشی پخش میشود دیگر پرسیدن این سوال که چرا در سینماها یکی یکی تخته میشود احمقانه است.البته میتوان اینگونه رفتارهای متحجرانه را به اهداف اقتصادی نظام برای مصادره ی بخش سینما که پتانسیل فراوانی برای درآمد زایی دارد ربط داد.درآمد زایی در کنار کنترل یک بخش تاثیرگذار فرهنگی.که همین خط را بگیرید بقیه ی قضایا اظهر من الشمس است.خدا به داد سینمای زبان بسته ی ایران برسد!

Wednesday, September 12, 2007

به دنبال شعاع نوری برای روشن کردن نیمه ام که در سایه به دنبال خود می کشم..

چرا جنبش زنان در ایران همه گیر نمی شود؟ جنبش زنان در ایران همواره در کنار سایر جنبش های اجتماعی چون جنبش های کارگری ودانشجویی و...قرار گرفته اما این جنبش هیچ گاه نتوانسته در بین لایه های مختلف جامعه نفوذ کند و به عنوان یک جنبش فراگیرشناخته شود. برای این امر دلایل متفاوتی می توان ذکر کرد از جمله اینکه هر جنبش اجتماعی دارای حداقل سه ویژگی مهم می باشد:

اول :هدف که می توان به عنوان مهمترین ویژگی ذکر کرد

دوم:رهبر

سوم:اعضا

اول:جنبش زنان در ایران در هر دوره با هدف های مختلفی چون تلاش برای به دست آوردن حق رای ، مبارزه با قوانین تبعیض آمیز عیله زنان، مبارزه با خشونت علیه زنان ...داشته است. اما در دوره های اخیر گم شدن اهداف یا کم رنگ شدن برخی وبرعکس برجسته نشان دادن برخی دیگر بدون دسته بندی کردن یا در نظر گرفتن اهداف که خواست اکثر زنان در جامعه ایرانی است سبب گشته تا این جنبش قدرت زیادی از خویش به نمایش نگذارد . دوم :رهبران این جنبش به دلیل نداشتن ابزارهای تبلیغاتی چون رسانه های مختلف یا تلاش های مخفیانه جهت ناشناخته ماندن آنان همیشه منزوی مانده اند . سوم: بیشترین قشر جامعه زنان در ایران را زنان عامه تشکیل میدهند یعنی زنانی که مهمترین وظیفه خود را مادر شدن، همسرداری ومراقبت از فرزندان خود می دانند .این گروه به دنبال نقشی فراتر از جایگاه تعیین شده توسط جامعه نیستند.بنابراین شکاف عمیق ایجاد شده بین سران واعضا نیز سبب بی رمقی این جنبش گردیده. تلاش عده ای نیز که به دنبال حقوق قانونی وجهانی برای خود می باشند عموما به خاطر دلایلی که به صورت مختصر در بالا به آنها اشاره شد (هر چند که این دلایل خود قابل بسط می باشند ومی توان هر کدام را به صورت مقاله ای جداگانه مورد بررسی قرار داد) سرخورده شده وبی نتیجه می ماند.

Friday, September 7, 2007

در اینکه رولان بارت یکی از مهم ترین فیلسوفای قرن بیستمه که شکی نیست اما این که دلیل نمی شه

کتاب بارت و سینما رو که سیا بهم هدیه داده بود خوندم؛ دفعه ی قبلی که خواستم بخونمش احساس کردم مطالبش زیادی سنگینه اینه که موکولش کرده بودم به یک فرصت مناسب؛

فکر می کنم بارت دست کم در این مقاله هایی که من ازش خواندم دچار توهم خودشیفتگی شدیدی هست و فکر می کند بقیه از سینما و هنر اساسا ً چیزی نمی فهمند و باید برای شان واضحات را توضیح داد؛ مثلا ً در مقاله ی معنای سوم جوری از معنای منفرجه ( Obtuse Meaning ) حرف می زند انگار چیز تازه ای کشف کرده و عجب چیزی هم کشف کرده در حالیکه فکر می کنم این سطح معنا را هر کسی که به سینما علاقه دارد می گیرد اگرچه به زبان نیاورد یا به آن فکر هم نکند. بقیه ی مقالات هم چنگی به دل نمی زنند؛ هنگامی که در باره ی سینماسکوپ و اینکه نمی داند این تکنیک چگونه عمل می کند حرف می زند تبختری که در کلام بارت هست مشمئز کننده است .

در مقدمه ی کتاب آمده است که ( نقل به مضمون ) زلزله ای که بارت در عالم نقد سینمایی به راه انداخته است حتا بازن را هم زیر آوار خود مدفون کرده است ! دوست دارم از مازیار اسلامی عزیز بپرسم داری از چی حرف می زنی ؟ کدوم زلزله ؟ بازن هنوز هم به همون صلابت سر جای خودشه همونجوری که آیزنشتاین سر جای خودشه و نمی دونم چه اصراریه که بعضیا دوس دارن طرفدار یکی از این دو باشن مگه استقلال پرسپولیسه ؟ تازه همینایی که تو سایه ی بازن آیزنشتاین رو و تو سایه ی آیزنشتاین بازن رو نشونه می گیرن گلی به جمالشون این وسط بارت کیلویی چنده ؟ در هر صورت کوتاه بیا مازیار جان

نمی خواستم لحنم اینجوری باشه و برسم به این سطر ها ولی با خوندن مقالاتش حس بدی بهم دست داد؛ اینه که خوندن کتاب ِ بارت و سینما، گزیده مقالات و گفتگوهای رولان بارت درباره سینما / نویسنده رولان بارت؛ مترجم مازیار اسلامی . - - تهران : گام نو، 1384. رو اصلا توصیه نمی کنم .

اما این دلیل نمی شه که از سیا ی عزیز به خاطر هدیه ش تشکر نکنم.

برم سراغ کتابی که هر بار در مقابل ش کم میارم و به خودم میگم بعدا دوباره امتحان می کنم

Monday, September 3, 2007

کاش می شد به جای عنوان خواب دیشبمو تعریف می کردم

میم :

سیا میگه قبلا ً ترغیبت کردم که بخونی ش ولی من که چیزی یادم نمیاد؛ تازه بر فرض که بهم گفته که بخونمش چرا نگفته این یه شاهکاره که نباید از دستش بدی؟ چرا نگفته مطمئنم اگه بخونی ش یکی از کتابای محبوبت می شه ؟

الف :

تا دو سال پیش یکی از سرگرمی هام گپ زدن با فروشنده ی فروشگاه نشر ثالث بود؛ راجع به کتاب های زیادی با هم حرف می زدیم؛ کتابای زیادی بودن که راجع بهشون اتفاق نظر داشتیم ( تنها استثنا چراغ ها را من خاموش می کنم بود که به نظرم اصلا در حد و اندازه های تعریفاش نبود) چند تا از کتاب های خیلی خوبی که خوندمو مدیون نظراتش هستم مخصوصا تقسیم و گرینگوی پیر که این یکی رو هیچ وقت نتونستم در مقابل زیبایی ش مقاومت کنم و بخونمش !) اینا رو گفتم که بگم که روزی که ازش پرسیدم از مدرس صادقی چی می دونی چرا نگفت یکی از بهترین رمان های ایرانی (شاید هم بهترین شون) رو این نویسنده نوشته ؟

ه:

گاوخونی – جعفر مدرس صادقی – نشر مرکز – 1450 تومان

ر:

گاوخونی روایت آدمی ست که درگیر خواب هایش است خواب هایی که از خلال آنها بخش هایی از گذشته ی راوی را می فهمیم؛ داستان با فصلی آغاز می شود که جلوتر متوجه می شویم خواب راوی بوده است هر چقدر داستان جلوتر می رود راوی بیشتر اسیر خواب هایش می شود و ما هم پابه پای راوی غوطه می خوریم در خواب هاش در زاینده رود در خاطراتش ( خاطرات مان ) و دست آخر غرق می شویم در گاوخونی . جاهایی از رمان نمی دانیم داریم خواب راوی را می بینیم یا بیداری او را جاهایی شک می کنیم به چیز هایی که قبلا فکر کرده ایم جاهایی غوطه می خوریم در خواب های راوی در زاینده رود و غرق می شویم در گاوخونی.

این چند خط را نمی نوشتم شاید سنگین تر بودم؛ در مقابل این رمان کم اوردم ازم نگیرین

خ:

چاپ اول کتاب 62 بوده – نشر نو – من چاپ ششم رو خوندم که 84 بوده ( نشر مرکز )