Sunday, September 26, 2010

تا بر‌ميگردم فكر كنيد!

به اسامي فيلم‌هاي بخش مسابقه جشنواره كن سال 1969 كه نگاه مي‌كنم مي‌بينم كوستا‌گاوراس با فيلم Z در آن شركت كرده؛ اين كوستا گاوراس هماني است كه فيلم تبرش را با هم حرف زديم و عجب فيلمي بود تبر؛ فولكر شلندورف هم با مايكل كلهاس شركت داشته؛ از شلندورف قبلا طبل حلبي را با هم ديده‌ايم يادتان هست؟ - اين شلندورف در كنار فاسبيندر و وندرس و هرتزوگ و شهيد ثالث پنج تني هستند كه بسيار مواقع در بلايا و در خطرات زندگي مي‌توان به دامان‌شان پناه برد. اريك رومر هم سومين قسمت از مجموعه شش داستان اخلاقي را توي جشنواره داشته كه درباره اريك رومر به زودي كلي حرف خواهيم زد. لويي مال هم با فيلم كلكته شركت داشته؛ دنيس هاپر هم با ايزي رايدر؛ كوباياشي هم با سرودي براي يك مرد خسته؛ آندري وايدا هم با Polowanie na muchy؛ سيدني لومت هم قرار ملاقات. چند نفر ديگر هم بوده‌اند كه من نمي‌شناسم‌شان. رييس هيات داوران، ويسكونتي بوده؛ نخل طلا را هم يكي از همان فيلم‌هايي كه من نمي‌شناسم برده به اسم "اگر..." از كارگرداني انگليسي به نام ليندسي اندرسون؛ جايزه فيپرشي را هم آندري روبلف برده؛ حالا از ميان اين نه فيلم فكر مي‌كنيد مي‌خواهم توي پست بعدي گريبان براي كدام‌شان چاك كنم؟ حدس بزنيد.

Saturday, September 25, 2010

تنهايي، تنهايي، تنهايي، تنهايي ِعريان

اگر اين تجربه را داريد كه از تنهايي پناه برده باشيد به دوستي با كسي كه نديده ايدش و شروع كنيد با او نامه نگاري – اسمس، ايميل و كامنت هم نامه حساب مي شوند – و تنهايي تان را با او در ميان بگذاريد چه بسا درددل هم بكنيد و بعد كم كم ببينيد بهترين دوست تان و تنها ترين دوستتان همين آدم شده است آب دستتان است بگذاريد زمين برويد اين انيميشن مري و مكس را پيدا كنيد ببيند چجوري يك دختر بچه ي هشت ساله ي استراليايي كه چشم هاش رنگ اب گل آلود است و روي پيشانيش يك لكه به رنگ مدفوع دارد و كارتون نوبلت ها را دوست دارد و شكلات دوست دارد و مادرش دائما مست است و پدرش كاغذ هاي تي بگ را مي چسباند رويشان و خودش يك خروس دارد كه وقت هايي كه از باران خيس خورده و آورده باشدش توي خانه پاي تلويزيون همزمان كه شير غليظ و شيرين مي خورد و بوي خروس خيسش را مي شنود و كارتون نوبلت ها را مي بيند بهترين وقت زندگيش است چجوري با يك مرد چهل و چند ساله نيويوركي كه كارتون نوبلت ها را دوست دارد و دو تلويزيون دارد كه يكي شان صدا ندارد و يكي تصوير و شكلات دوست دارد و به شدت چاق است و تنها دوست مي شود.

ببينيد چجور چه دختر بچه اي باشي هشت ساله در روستايي در استراليا چه مردي چهل و چند ساله در نيويورك چه پسري بيست و چند ساله در ايلام چه دختري بيست و چند ساله در بندرعباس چه مردي در تبت چه زني در پرو . . . .تنهايي و بي پناهي و آن حس مشترك را درتان بر مي انگيزاند درگيرتان مي كند .

آن تجربه اي كه در بالاتر گفتم را اگر نداريد مهم نيست، آب اگر دستتان است بخوريدش و برويد اين انيميشن را گير بياوريد ببينيد.

مري ومكس

محصول 2009 استراليا

نويسنده و كارگردان: آدام اليوت

80 دقيقه، سياه و سفيد و رنگي

Thursday, September 23, 2010

تنهاي اول: هيچكس همراه نيست

خوراك ِ اولين جلسه انشاي هر سال همين موضوع تكراري بود كه تابستان خود را چكونه گذرانديد؟ و من هميشه غصه ام مي گرفت ازين موضوع؛ ما از آن خانواده هايي نبوديم كه اول تابستان برنامه ريزي كنيم براي مرداد يا شهريور برويم مشهد يا تبريز كه امسال مسير رفت را از كوير برويم و برگشت را از شمال مثلا يا اينكه شب را توي سنندج بمانيم با بانه.

براي من چنين انشايي فقط وقتي معني داشت كه مسافرت رفته باشي ولاغير؛ نمي شد كه بنويسي من تابستان را توي خانه بودم و كار خاصي نكردم جز اينكه برنامه كودك نگاه كردم و سه چهار تا كتاب قصه خواندم - كه اسم يكي شان هنوز يادم است، پسر رعد -؛ چيزهاي ديگري هم كه تابستان ها اتفاق مي افتاد اصلا راه نداشت روي كاغذ بيايد؛ مثلا نمي شد كه بنويسم بعضي از ظهرهاي داغ تابستان كه سگ از خانه اش بيرون نمي زد با اكبر مي رفتيم نوشابه بفروشيم. يك جعبه 24 تايي را مي گذاشتيم روي فرغون و اكبر راننده فرغون بود و من داد مي زدم پپسي، بقيه هركدام چيز ديگري مي فروختند پشمك، زالزالك، گنوشك و ... . ما تنها نوشابه فروش ها بوديم؛ يك بار كه مثل سرخپوستي كه در بيابان هاي آلاباما جولان بدهد فرياد مي كشيدم "پپسي ي ي ي ي ي" صداي يك سرخپوست ديگر جواب داد "كوكا ا ا ا كولا ا ا ا ا"؛ من داد مي زدم پپسي او داد مي زد كوكاكولا؛ كل كل كه بالا گرفت كار از سرخپوست بازي گذشت خيلي قبل تر هم كار از تبليغ گذشته بود؛ مثل ايراني ها و عراقي هايي شده بوديم كه با هم مي جنگيدند بدون اينكه همديگر را بشناسند و به سمت هم شليك مي كردند و همديگر را بمباران مي كردند و نمي دانستند شايد توي همين گير و دار توي يكي از همين خراب شده هاي مرزي بدبخت ممكن است يكي از همين بمب هايي كه از آسمان مي آيد يكي را بكشد كه زن دارد و كلي بچه ي قد و نيمقد - كه از بينشان اين آخري ها قرار بود سرباز امام زمان باشند – كه لابد پدر كه توي بمباران كشته شود مسووليت مي افتد روي دوش پسر ارشد كه بشود نان آور خانواده و پسر دوم احتمالا سر پرشور تري داشته باشد برود جبهه مثلا انتقام پدرش را بگيرد و پسر سوم سرش ازين مسووليت ها بي كلاه بماند برود پي شيطنتهاي خودش كه البته جنگ كه تمام بشود و بزرگ كه بشود ديگر نمي شود اسمش را گذاشت شيطنت بايد گفت خلاف؛ پسر چهارم هم لابد هماني است كه تابستان ها جعبه 24 تايي نوشابه مي گرداند توي كوچه ها و پنجمي پشت فرغون سنگر مي گيرد داد مي زند پپسي يكي آنطرف تر شليك مي كند كوكاكولا.

حالا كه دستم براي نوشتن روان شده و خجالت نمي كشم از اينكه توي بچه هاي كلاس شايد من تنها كسي باشم كه تابستان را مسافرت نرفته ام انشايي هم در كار نيست وگرنه مي نوشتم كه امسال چه تابستاني داشتيم با رضا؛ حتما مي نوشتم كه تابستان امسال من درست از 27 ارديبهشت شروع شد كه ما چارتا برادر با دايي مان رفتيم سمت بيمارستان طالقاني، آن روزها مرشد و مارگريتا دستم بود آقاي معلم؛ از بيمارستان كه برگشتيم براي موثق اسمس زدم كه حالا مي فهمم امت هاي هم عصر پيامبران از دست ِ پيامبران چه ها كه نكشيده اند و چقدر سخت است تحمل آدمي كه از بس شيشه كشيده فكر مي كند راهنماست، برگزيده است و اهريمنان دركارند تا اذيتمان كنند و اين تازه ابنداي خرابي است آقاي معلم؛ تازه از بيمارستان كه مرخصش بكني بيقراري ها و دردكشيدن هاش شروع مي شود و تو بايد تمام تابستان را از خروسخوان تا بوق سگ يا سعي كني سرگرمش كني يا داروهايش را تنظيم كني يا از او تست آمفتامين بگيري يا با زنش حرف بزني دلداريش بدهي با با بچه اش بازي كني يا دنبال زفت و رفت كارهاي ديگرش باشي تا تازه برسي به مرحله افسردگي؛ خودت را نمي گويم كه خيلي وقت است افسرده شده اي؛ او را مي گويم كه بعد از اين مراحل تازه بايد افسردگي اش را درمان كني.

الآن جاي آن زنگ هاي انشا را روز هاي تولد گرفته؛ آدم يا بايد خودش را بزند به كوچه علي چپ يا اگر نزد بنشيدند چند نفر را دعوت كند شمع روشن كند فوتشان كند كادوهايش را بگيرد و تمام. دو سه روز پيش زينب اسمس زد كه پيش پيش تولدت مبارك؛ لابد فكر كرده اگر امروز يادش رفت دست كم چند روز پيشتر كه گفته؛ درست حدس زدم؛ امروز يادش رفت تولدم را تبريك بگويد. سرش گرم است. توي مسافرت است. سيا هم ديروز گفت، گفتم هنوز يك روز مانده. زكريا ديشب گفت سر وقت بود آمد دنبالمان با ماشين رفتيم دور زديم گفت مي برمتان كره ماه؛ يك جايي پيدا كرده بود راست هم مي گفت شبيه كره ماه بود بعد دوباره سوار ماشين شديم يك دور "سفر به ديگر سو" را گوش كرديم باهاش داد زديم و من كمي هم گريه كردم؛ به زكريا گفتم اين بهترين كادوي تولدم بود. الآن هم همراه اول اسمس زده كه مشترك گرامي تولدتان مبارك.

+ عنوان پست اسمسي است از وهيد باقري

مرتبط با اين پست در اين بلاگ:

+ و من اي طبيعت مشقت آلوده اي پدر فرزند تو بودم

+ قلبي براي ماندن قلبي براي رفتن

+ يادم نيس دقيقا كي بود و كجا ولي مطمئنم يه جايي بود و يه وقتي

Tuesday, September 21, 2010

گذشته يه زخم پير و كهنه س خوب نميشه

وقت هايي كه شاه رخ هستم و نه هيچ كس ديگر، وقت هايي است كه خودم را دوست ندارم، دستم به هيچ كتابي نمي رود و عصر ها كه مي خوابم وقتي بيدار مي شوم دنبال هفت تيري چيزي مي گردم مغزم را بپكانم، سبيل مي گذارم و صبح ها بدون صبحانه مي روم سر كار و شب ها خودم را خيس مي كنم؛ دنبال بهانه مي گردم همه اش را بندازم گردن تاريخ و جغرافيا و خودم را راحت كنم كه اگر در تاريخي ديگر و جغرافيايي ديگر بودم وضع اين جوري نبود اما راحت نمي شوم. هنوز آنقدر از فاجعه دور نشده ام كه دستم را سايه بان چشم هايم كنم بگويم آنجا را مي بيني؟ آن دوردست را مي گويم؛ بعد شروع كنم تعريف كردن؛ نه؛ هنوز آنقدر دور نشده ام؛ صدا به صدا مي رسد هنوز؛ هنوز سگ ها بو مي كشند؛ عادت ندارم به بچگي هام فكر كنم؛ گاهي كه گوشه اي سياه و سفيد از آن بيرون مي زند حالم بد مي شود؛ شايد به همين خاطر است دوست ندارم توي هيچ عكس يا فيلمي باشم ترجيح مي دهم هميشه دوربين دست خودم باشد. تصوير مادري كه بچه هايش با سرهاي تراشيده نشسته اند در سكوت و روي گونه هايش اشك سر مي خورد و بيرون كمي آن طرف تر جنگ است و بمباران، ديوانه ام مي كند. مخصوصا كه صدايي از سر بيم و ياس و اميد بيايد روي تصوير كه تقدير در پي مان بود چون ديوانه اي تيغ در دست. انگار نشسته باشم توي مطب روانكاو و بخواهم از كودكي هايم هر چه گرگ و روباه و بمب و توپ و تانك و قورباغه و كتيرا و توپ پرتاب كن و . . . توي ذهنم هست بكشم بيرون؛ نمي خواهم اين كار را بكنم، تن به روانكاوي نمي دهم. بچه كه بودم رضا مي گفت بگو ب ب ب ب ب برو مي گفتم ب ب ب ب ب برو مي گفت حالا بگو ب ب ب ب ب بيا مي گفتم ب ب ب ب ب بيا مي گفت نگو رضا بگو ر ر ر ر ر رضا مي گفتم ر ر ر ر ر رضا و اين داستان آنقدر ادامه پيدا كرد كه كار به كتك و كنك كاري رضا كشيد من لكنت گرفته بودم. يادم نيست چقدر طول كشيد تا خوب شدم اما تا مدت ها به سختي حرف مي زدم.

آنهايي كه آينه را ديده اند مي دانند دارم راجع به چي حرف مي زنم.

آينه (The Mirror)

محصول 1975 شوروي

كارگردان: آندري تاركوفسكي

نويسندگان: الكساندر ميشارين، آندري تاركوفسكي

بازيگران: مارگاريتا تره خوا (ناتاليا- ماروشيا- مادر)، اولگ يانكوفسكي (پدر)، فيليپ يانكوفسكي (5 سالگي آلكسي)، ايگنات داليتسف (12 سالگي آلكسي، ايگنات)› اينوكنتي اسموكتونوفسكي (صداي الكسي)، آرسني تاركوفسكي (صداي پدر) و . . . .

108 دقيقه، رنگي و سياه و سفيد

حال كسيو دارم كه از كابوس بيدار شده، مي دونه دوباره بخوابه كابوس مي بينه، چقد مي تونه نخوابه؟ چقد مي تونه دووم بياره؟

مرتبط با اين پست در اين وبلاگ:

+ حال من بي تو