Friday, May 30, 2008

ای خردم شکار تو

یک: مربا-نوشت

مرباهایی که درشون پلاستیکیه باز کردن شون همیشه دردسر داره، باید متوسل شی به آب جوش و نوک چاقو و البته مچ هایی ستبر؛ توی مربا ها اما یکی شون هست که آب دوزخ و چاقوی کاکا و مچ رستم هم افاقه نمی کنه، آخرش شیشه ی مربا می شکنه و درش هم باز نمی شه؛ دیروز می خواستم زنگ بزنم مدیر کارخونه ی مربای ماوی جورابشو بادبون کنم که به اصرار و خواهش مادرم بی خیال شدم. اینو نوشتم که بدونین مربای ماوی خریدن نداره و صاحباش اگه اینجا رو می خونن که بعید می دونم سواد هم داشته باشن بدونن که خیلی مخشون تاب داره.

آخه در ِ پلاستیکی رو از داخل چجوری پرس کردی تو ؟

دو: می دونم دوره ی این حرفا گذشته

با حسین و خشایار درباره ی خیانت حرف می زدیم و من داشتم همه ی اون نامه ها رو می سوزوندم؛ ترکیب عجیبی بود رفتار من و حرفایی که می زدیم. می خواستم دونه دونه بخونمشون و بعد بسوزونمشون – یه غزل داره بهمنی : پیش ازآنی که به یک شعله بسوزانم شان / باز هم گوش سپردم به صدای غم شان . . . – اما دیدم این کار تشدید یک حس آزارنده س؛ نخونده سوزوندم شون – یکی شون رو هیچ وقت نخوندم حتا اون موقع ها –

یعنی خدا می تونه یه روزی سوخته های اون کاغذا رو هم دوباره نامه کنه؟ یا فقط تو کار استخون و آدمه ؟

سه:

اولین مجله ای که ازش خوشم اومد و آرشیوش کردم کارنامه بود که توقیف شد؛ هفت بخشی از زندگی م بود که اونم توقیف شد؛ از یه مجله ی دیگه خوشم اومده که می ترسم اسمشو ببرم مسوول ممیزی اینجا رو بخونه فردا درشو تخته کنه!

ازین حرفا گذشته توی لجنزار صدا و سیمای ایران بعضی برنامه ها هستند که به نظرم از دست دادن شون حیفه، یکی ش همین دو قدم مانده به صبح که تا چند لحظه پیش کاکاوند دوست داشتنی با احمد پوری عزیز حرف می زد و صالح علای جان هم که سوتی داد و توی متنی که می خوند مبرا رو خوند میرا؛ هفته ی پیش هم که احمدرضا احمدی رو آورده بودن و من خوشبختانه رکابی تنم بود که یقه نداشت جر بدم؛ همین کاکاوند ِ جان سه شنبه شب ها از ساعت ده تا دو برنامه ی شبانگاهی رادیو پیام رو داره که اونم به نظرم از دست ندین.

مسوول ممیزی عزیز این یکی دو برنامه م رو کنسل کن رادیو تلویزیون مون رو بفروشیم بریم باهاش پفک بخریم.

چهار:

الان که فکر می کنم می بینم خیلی وقته گریه نکردم (درست سه ماه از آخری ش گذشته) یعنی چه مرگم شده؟ من که اینجوری نبودم.

پنج:

مجری رادیو گفت شب خوبی داشته باشید و من فکر کردم یعنی چی این جمله؟ مگه دست منه که شب خوبی داشته باشم یا نه؛ توی ذهنم این جمله رو گذاشتم کنار ِ از سمت راست حرکت کنید و به لطفاً ِ محذوف ِ اول ِ جمله فکر کردم و دیدم آدم می تونه در جواب ِ فرضی ِاین جمله بگه باشه چشم ولی در جواب ِ شب خوبی داشته باشید چی بگه آدم؟ بعد ِ کلی بیراهه رفتن و ماشینو چند بار خاموش کردن و دنده رو بدون کلاچ عوض کردن فهمیدم که نباید این جمله رو می ذاشتم کنار ِ اون جمله؛ آخه اول ِ جمله ی از سمت راست حرکت کنید همونطور که گفتم یک عدد لطفا ً محذوف هستش درصورتیکه اول جمله ی شب خوبی داشته باشید کلمه ی امیدوارم محذوفه که کلا ً جمله رو از حالت امری تبدیل میکنه به یک حالت دیگه. می شه با اطمینان گفت این دست اندازی که من افتادم توش بخش عمده ش به خاطر کتاب ِ فلسفه ی تحلیلی ایه که تازگیا گرفتم دستم و دارم می خونم؛ بحثای جذاب و تامل برانگیزی داره درباره ی عقاید و آرای راسل و ویتگنشاین و درباره ی زبان ِ آرمانی ای که باید متفاوت باشه از زبان ِ روزمره ی گفتگوها که آدم گیج می مونه که شب خوشی داشته باشید یعنی چی ؟!

در هر صورت من دارم می خونمش و ازش لذت می برم و همین الانم رسیدم سر ِ فلسفه ی کارناپ و برم بیفتم توش؛ شما رو هم دعوت می کنم :

فلسفه ی تحلیلی در قرن بیستم ( Twentieth-century Analytic Philosophy)

نوشته ی اورام استرول (Avrum Stroll)

ترجمه ی فریدون فاطمی

چاپ دوم 1384 (چاپ اول 1383 )

1300 نسخه

نشر مرکز

446 صفحه

4500 تومان

Wednesday, May 21, 2008

ارغاسوان مبارک

الف : بازی-نوشت

هادی عزیز خیلی وقته منو به یه بازی دعوت کرده که بدم نیومد توش شرکت کنم؛ قراره کتابایی که مزه ش زیر زبونم مونده رو بگم؛ این توضیح رو بدم که بعضی کتابا رنگ شون می مونه توی حافظه ی آدم ( مثلا ً آبی ِ خنده در تاریکی) بعضی کتابا جاشون می مونه بعضی کتابا بوشون و . . . . بعضیام مزه شون می مونه

تقسیم پیرو کیارا به شدت مزه ی توت فرنگی داد برام.

شیاطین مزه ی یه پرس چلوکباب سلطانی داد با همه ی مخلفات لازم وقتی به شدت گشنه ت باشه.

مادام بوواری عرق سگی ای بود که علی از دوست ارمنی ش می گرفت و بی مزه تا ته می رفتیم بالا .

در انتظار گودو دلستر توت فرنگی ای بود که غروبای تابستون با سیا توی پارک می زنیم توی رگ و چقدر سیگار بعدش می چسبه.

و البته هرگز رهایم مکن مزه ی سیگاریو داد که ناشتا بکشی و منگ شی باهاش.

کسی رو به این بازی دعوت نمی کنم؛ فک کنم من آخرین نفری بودم که توش شرکت کردم و می خوام آخر هم بمونم .

ââ

ب: نکته-نوشت

فکر می کنم مردایی که آخرشب صورتشون رو اصلاح می کنن به مراتب وفادارتر از مردایی ان که اول صبح این کار رو می کنن. دلیلش واضحه نه؟ (خدایی خودم کشفش کردما)

ââ

پ: خواب-نوشت

دیشب خواب دیدم فیلم توت فرنگی های وحشی رو دیدم با خودم می گفتم عجب فیلم خوشمزه ای بود. به اون سختی که توی بیداری فکر می کردم نبود !

ââ

ت: ارغاسوان-نوشت

امروز زوز اول خرداد روز جشن ارغاسوان است؛ می گویند نیاکان ما این روز را به مناسبت شروع فصل گرما جشن می گرفته اند.

ââ

ث: ترجمه-نوشت

با همکاری حسین عزیز، می خوایم بزنیم تو کار ترجمه؛ به عنوان شروع با یکی از ترانه های Scorpions که اجرای قشنگی داره اما متن نسبتا ً ضعیفی داره شروع کردیم با این توضیح که ترجمه ش خیلی آزاده و اعتراف می کنم که اصلا وفادار به متن نیست !

Holiday:

Music: Rudolf schenker

Lyrics: Klaus meine

Let me take you far away

You’d like a holiday

Let me take you far away

You’d like a holiday

Exchange the cold days for the sun

A good time and fun

Let me take you far away

You’d like a holiday

Let me take you far away

You’d like a holiday

Let me take you far away

You’d like a holiday

Exchange your troubles for some love

Wherever you are

Let me take you far away

You’d like a holiday

Longing for the sun you will come

To the island without name

Longing for the sun be welcome

On the island many miles away from home

Be welcome on the island without name

Longing for the sun you will come

To the island many miles away from home

بگذار تو را تا دوردست ها ببرم

به تو خوش خواهد گذشت

سرما را به آفتاب بسوز

با وقت خوب عشق ورزیدن

ترس را به عشق بسوز

هر جا هستی

عاشق آفتاب خواهی آمد

به جزیره ای بی نام

خوش آمدی عاشق آفتاب

به جزیره ای فرسنگ ها دور از خانه

بگذار تو را تا دوردست ها ببرم

به تو خوش خواهد گذشت

ââ

ج: کتاب-نوشت

شاید اگه بستر زندگی م جور دیگه ای بود وقتم رو بیشتر ازاین که به ادبیات داستانی و سینما اختصاص بدم به ادبیات نمایشی اختصاص می دادم؛ لذتی که از خوندن نمایشنامه های خوب می برم قابل وصف نیست ( هنوز از دست حسین دلخورم که در انتظارگودو رو فراشاهکار نمی دونه ) یه کار خوندم از دیوید ممت، نمایشنامه نویسی که می شه گفت غول بی سروصدای عالم نمایشنامه نویسیه؛ بسیار ازش لذت بردم.

هنوز از حسش در نیومدم بخوام درباره ش بنویسم فقط می تونم ستایشش کنم اینه که ترجیح می دم بعدا ً توی متن های دیگه بهش ارجاع بدم و بیشتر ترغیبتون کنم بخونینش

نوشته ی رمزی (The Cryptogram)

نوشته ی دیوید مامت ( Mamet, David )

برگردان ِ امیر امجد

انتشارات نیلا، 1383.

80 صفحه

750 تومان

Sunday, May 18, 2008

از آن دریا کفی افیون

الف : دیر-نوشت

از نمایشگاه کتاب که برگشتم دیدم خونه مون رسما ً روی هواس، همه ی اتاقا مچاله شده بودن، کامپیوتری درکار نبود، موزاییک ها به طرز بی ادبانه ای لخت بودند و از سقف انگار خون می چکید؛ یک هفته ی تمام سه تا ربات فرچه به دست خونه رو نقاشی کردن و تمام این یک هفته من له له می زدم که کی دوباره خونه مون خونه می شه و می شه نشست پشت کامپیوتر و هدفون رو گذاشت توی گوش و همه ی آهنگای هارد رو بریزی توی مدیا و شافلشون کنی و صدا پشت صدا بیاد تا تویی تنها بهانه واسه زنده بودنم من به غیر از خوبی تو مگه حرفی می زنم مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام کجا سفر رفتی که بی خبر رفتی اشکم را چرا ندیدی از من دل چرا بریدی اگرچه هیچ کس نیومد سری به تنهایی ت نزد اما تو کوه درد باش تاقت بیار و مرد باش ز روی حافظ و این استانه یاد آرید نیستی اما مونده اسمت توی غربت شبونه میون رنگین کمون خاطرات عاشقونه تاتی مار گزدم بی بی مار گزدم سفید مار نوی هی هی سیاه مار گزدم آو سیا ماره خومیش گزیاگه له ناو سینه گه هی هی حلقه بسیاگه . . . . اینو از بابت تاخیر در نوشتن گفتم وگرنه منظور دیگه ای نداشتم.

ب: تهران-نوشت

بلیت برگشت که گیرم نیومد اولین چیزی که به ذهنم اومد صحنه ای از million dollar baby بود که فرانکی به مگی گفت با هواپیما بریم یا با ماشین؟ و مگی در جواب گفت: Flying there, driving back و وقتی توی بیمارستان با خنده این جمله رو تکرار کرد من یکی کمی به بارون پشت پنجره نگاه کردم و . . . بگذریم.

وقتی آدامسی که داداشم موقع آماده شدن بهم داده بود رو هفتصد و خورده ای کیلومتر اونورتر توی بلوار کشاورز پرت کردم حس خوبی بهم دست داد و البته به روح برادران رایت درود فرستادم ! (می دونم دارم مث ندید بدایی حرف می زنم که اولین بارشونه سوار هواپیما می شن ولی به خدا من اولین بارم نیس ولی هیچ دفعه ای اندازه ی این بار حال نداد. )

به راننده ای که از فرودگاه تا میدون ولی عصر باهاش اومدم گفتم تهران وسیله نیست آقا تهران هدفه، چشاش چار تا شد و منتظر موند دیوونه ای که سوار شده ادامه بده، منم ناامیدش نکردم و احساساتم رو ریختم روی داشبورد ماشینش گفتم آقا دوس دارم دهنم مث دهن نهنگ بود از همین آزادی شروع می کردم تهران رو می خوردم تا تهرانپارس، وقت پیاده شدن، بعد ازینکه شماره هامون به هم داده بودیم گفتم می میرمت تهران خانوم1

از پیش سیا که برمی گشتم سمت خونه جهان به طرز عجیبی کش اومده بود نمی دونم تاثیر ترکیب صدای ابی بود که داد می زد کسی که دستاش قفس نیس با بارونی که نم نم می زد و مسیری که تازه انگار فهمیده بود باید بهار رو هم تجربه کنه یا تاثیر اون دو تا پیکی بود که روز قبلش بالا رفته بودم و حالا داشت تاثیر می کرد !

توی همین مستی و وامستی بود که امین زنگ زد گفت عمو کی مبای گفتم تا نیمساعت دیگه اونجام گفت عمو عقربه بزرگه بره روی چند کوچیکه بره روی چند اینجایی و مستی م بیشتر شد

پ: هندونه –نوشت (برای لیلا که هندونه دوس نداره)

خب، شاید دلیلش این باشه که تو فقط هندونه رو توی یه اتاق شیک و مجلل با مهمونای خیلی باکلاس با چنگالای طلایی و نقلی یه جوری خوردی که بیشتر شبیه ادای خوردن بوده تا خود ِ خوردن، بعید می دونم تو ظل تابستون توی مزرعه وقتی که تنها سایه ی ممکن سایه ی خودته، هندونه رو چاقو زده باشی و تشنگی هزارون ساله ت رو باهاش برطرف کرده باشی وگرنه احتمالا ً خوشحال می شدی اگه کسی صدات می کرد: چطوری هندونه ی من ؟

ت: پرسپولیس-نوشت

من نمی تونم قبول کنم هیچ ارتباطی بین پیاده شدن من از ماشین و گل زدن پرسپولیس نبوده، مگه می شه توی یه مسیر دو سه ساعته من دوبار از ماشین پیاده شم و عدل هر بارهم جیک ثانیه بعد پرسپولیس گل برنه و هیچ ربطی بین این دو تا نباشه؟ من مطمئنم اگه من پیاده نمی شدم سپاهان قهرمان می شد.

ث : باز هم خواب-نوشت

کفش هام گلی بود می خواستم گل های کفش را پاک کنم که ماشین کثیف نشود دیدم کف ِ کفشم جدا شده انداختمش دور ماشین که آمد جا برای نشستن من نبود هوا داشت تاریک می شد ماشین رفت پیاده راه افتادم هر دو سه متر یک سگ نشسته بود که هر آن می خواستند حمله کنند انگار می دانستم نباید فرار کنم نباید بدوم می دانستم باید آرام از کنارشان رد شوم همین کار را کردم آخرین سگ را که رد کردم کمی سرعتم را زیاد کردم دنبالم افتاد ترسیدم سرعتم را بیشتر کردم ول کن نبود فرار کردم دنبالم می دوید مثل سگ ترسیده بودم پرش های چند متری می کردم اما کم نمیاورد دنبالم بود می خوردم به شاخه ی درخت ها از روی آب می پریدم سرعتم به طرز خیره کننده ای زیاد بود و سایه یه سایه دنبالم می آمد یکدفعه دیدم بیشتر نمی توانم بدوم باید بایستم هرچه باداباد ایستادم و برگشتم پشت سرم را نگاه کردم سگ نبود دختر بچه ای بود ده یازده ساله گفتم تو کی هستی اینجا چیکار می کنی و به این فکر بودم که اگر مقاومت کرد به زور بهش تجاوز کنم چشمم افتاد به چند نفر که روی آب راه میرفتند عینک داشتند یواش راه می رفتند و چیزی شبیه سرود با خود زمزمه می کردند انگار ارواحی بودند که سرگردان مانده بودند دختر بچه گفت این ها درهای وجودی تواند ما به آغاز برگشته ایم داشتم از ترس قالب تهی میکردم که دختر بچه خودش را انداخت توی آب و خفه شد داد زدم داد زدم داد زدم داد زدم داد زدم شاید اگر مادرم و داداشم بیدارم نکرده بودند هیچ وقت بیدار نمی شدم لامپ را روشن کردم گریه م گرفت از خودم بدم میامد.

ج: کتاب–نوشت

مادام بواری (Madam Bovary)

نوشته ی گوستاو فلوبر (Flaubert, Gustave)

ترجمه ی محمد قاضی – رضا عقیلی

انتشارات مجید

648 صفحه

چاپ سوم:تهران، 1384 ه. ش.

5000 تومان

ج.1 : چگونگی، اجرا یا شاید هم فرم

جایی که مادام بواری و شوهرش (شارل بواری !) می رسن به دهکده ی ایونویل، فلوبر از زبونمادام بواری توضیح می ده که علت اینکه دیر رسیدن این بوده که وقتی که از دلیجان پیاده شدن مادام بواری سگشو گم کرده و هرچی دنبالش گشتن پیداش نکردن، به همین خاطر دیر رسیدن؛ من این لحظه را یک لحظه ی هنرمندانه و خلاق در متن اثر می بینم چرا که گم شدن سگ مادام بواری نشانه ای ست بد از اتفاقاتی که قرار است بیافتد، سگ که نشانه ای ست از وفاداری گم شدن اش بوی خیانت می دهد انگار؛

جایی دیگر، وقتی مادام بواری با لئون توی دهکده قدم می زند و می دانیم که در سرشان و در دل شان چه می گذرد فلوبر دیوار باغی را توصیف می کند که دارند از کنارش رد می شوند و کاهگل روی دیوار که پر است از شیشه هایی که رد شدن از دیوار را تقریبا ناممکن جلوه می دهد (من این دیوار ها رو بارها توی روستایی که زندگی می کردم دیدم) اینجا هم یک اتفاق هنرمندانه رخ می دهد، می دانیم که عملی کردن فکرهایی که در سر مادام بواری و لئون است گذشتن از همچین دیواری ست؛

هر چه فکر می کنم می بینم مشابه این لحظه ها دیگر در رمان اتفاق نمی افتد و این به نظرم یعنی اینکه اهمیت موضوع داستان برای فلوبر آنقدر زیاد می شود که چگونگی اجرای متن را تحت الشعاع قرار می دهد و در ادامه دیگر ازین صحنه های هنرمندانه نمی بینیم؛ کاش اجرای رمان در ادامه هم چنین لحظه های نابی را می داشت .

ج . 2 : چه، متن یا شاید هم محتوا

ازونجایی که خیانت رو گناه نابخشودنی ای می دونم، سرنوشت رقت بار مادام بواری رو حقش می دونم، دقیقا ً به خودم میگم خوب به سرش اومد بدتر از ین حقش بود، زنیکه ی بی جنبه ی ندید بدید؛ همه ی این حرف ها را که با خودم می زنم ته دلم چیزی می لرزد؛ یک فکر ویران کننده در وجودم هست که گر نه اینکه ما حق داریم از زندگی مان لذت ببریم؟ مگر نه اینکه وقتی چیزی یا کسی یا مجموعا ً شرایط ارضایمان نمی کند حق داریم دست به کاری زنیم که غصه سر آید؟ حالا تقصیر مادام بواری چیه که قرارداد های اجتماعی بر علیهشه؟ تکلیف من چیه؟

نظر شما در این مورد چیه؟ چقدر به مادام بواری حق می دین؟

1: می میرمت باسن خانم سطریه از حسین شکربیگی

Monday, May 5, 2008

تنها توفان کودکان ناهمگون می زاید

الف: خواب-نوشت

جایی اطراف شهر بودیم که بیشتر زمین هاش – در بیداری - کشاورزی ست اما ما که آنجا بودیم زمین تا چشم کار می کزد زرد بود و بایر؛ پیاده بودیم؛ کمی جلوتر من تنها بودم؛ سمت راست ماه را دیدم که سقوط کرده بود، پستی و بلندی هاش درست همان چیزی بود که توی نقشه ها دیده بودم؛ حس بدی داشتم؛ انگار اتفاق خیلی خیلی بدی افتاده باشد، رفتم سمت اش که از نزدیک ببینمش، باید از یک شیب پایین می رفتم؛ رفتم؛ کمی جلوتر قورباغه ای بود غول پیکر کمی بزرگ تر از یک ساختمان ده طبقه؛ ترسیده بودم؛ خوبی ش این بود که فقط نگاه می کرد؛ تکان نمی خورد؛ امیدوار بودم ندیده باشدم؛ رفتم سمت ماه؛ چشمم افتاد به مردی که تقریباً صد متر جلوتر روی یک بلندی، لخت مادرزاد نشسته بود و سیگار می کشید؛ در منتها درجه ی قابل تصور ترسیده بودم؛ برگشتم؛ شیبی که از آن پایین آمده بودم را باید بالا می رفتم؛ ریگ هاش روان تر از آن بودند که بتوان از آن بالا رفت؛ رهایی ناممکن به نظر می رسید؛ داشتم تمام زورم را می زدم که بتوان ازین شیب لعنتی بالا بروم

ب: فیلم-نوشت (معرفی یک فیلم معرکه)

بعضی کمدی ها فقط کمدی اند مثل بیشتر کمدی های وطنی (البته اگه بشه بهشون گفت کمدی)

کمدی های پینتر را کمدی تهدید می گویند؛ احتمالا ً عنوان مناسبی ست؛

گربه ی سیاه گربه ی سفید را کمدی ابزورد می گویند بعضی ها هم می گویند کمدی سیاه؛

لورل و هاردی هم که خدای اسلپ استیک اند

چاپلین هم که معنای واقعی طنر است و کمدی تلخ؛

اینها را گفتم که بگویم کمدی کم ندیده ام اما این کمدی ای که الان دیدم در هیچ کدام ازین سرفصل ها نمی گنجد؛ یک کمدی خشمگین، کمدی ای که تعریف کردن ندارد و حتا تعریف کردن اش اصلا خنده دار نیست اما دیدنش خنده دار است؛

شوپنهاور جایی گفته بود زندگی در جزییات کمدی ست و در کل تراژدی، درست مثل فیلمی که الان دیدم و می خواهم معرفی کنم؛

این فیلم در وهله ی اول یک آینه است تا یک فیلم، آینه ای که روبروی مان قرار داده می شود و زندگی مان را می بینیم و آن وقت است که همزمان که حسرت می خوریم خنده مان می گیرد.

حسی شبیه حس خواندن رباعی عای خیام، که همچنان که تلخ اند سرمست اند؛

درست همین مزه را می دهد این فیلم، مزه ی رباعی های خیام را؛

از یک زاویه ی دیگر هم بخواهم درباره ی این فیلم بگویم باید بگویم که فرض کنید دوربین ثابت ازو را داده اید دست فیلمبردار فیلم های وندرس و کسی مثل برگمان دارد کارگردانی می کند و شاید هم برای نوشتن فیلمنامه از یکی مثل ونه گات مثلا ً کمک گرفته باشد و حاصل کار یک کمدی باشد؛ می دانم فرض سنگینی ست ولی باور کنید یک همچین اتفاقی افتاده در " شما زنده ها "

Du levande

کارگردان: روی اندرشون

95 دقیقه

محصول 2007 سوئد

Friday, May 2, 2008

همیشه,هیچ

1-خیلی سریع پیش آمد.همیشه سریع پیش میآید.به چشم به هم زدنی.

2-تصورم این بود که امسال سال خوبی خواهد بود.پر انرِژی با احساس نیرومندتوانایی که همین جور در خودم تقویت میکردم.چه میشود کرد.همین است دیگر!

3-از وقتی که خودم را یادم میآید با ما زندگی میکرد.همیشه پاهایش درد میکرد.همیشه نگران بچه هایش بود و وقتی بچه هایش همه صاحب خانه و زندگی و بچه شدند نگران بچه های بچه هایش بود همیشه. وقتی چایی کمرنگش را (چایی را کم رنگ ولی لب سوز دوست داشت)جلویش میگذاشتم دعایم میکرد.وقتی دستش را میگرفتم تا از پله ها پایین برود دعایم میکرد.وقتی شماره عمه را میگرفتم و گوشی را دستش میدادم دعایم میکرد.همیشه انگار دنبال بهانه بود.

4-اس ام اس به شاه رخ:مامان بزرگم رو بردن بیمارستان حالش بده.فردا میبینمت.

5-باز هم بیمارستان. آخرین باری که اینجا بودم-همین چند ماه پیش- خیلی اذیت شدم.امیدوار بودم دست کم تا چند سال دیگر گذرم به این جور جاها نخورد ولی دست من که نیست.هیچ وقت دست من نبوده.

6-اس ام اس از شاه رخ: کجایی گوسفند؟منتظر تماست بودم.ما رو کاشتی ها!راستی مامان بزرگت چه طوره؟

اس ام اس به شاه رخ:یه گوشه نشستم دارم چایی میخورم و به صدای عبدالباسط گوش میدم.خیلی سیگارم میاد.بیا دنبالم...