Friday, August 30, 2013

یاد بعضی دِدلاینها تاریکم میدارند!



بعضی وقتها دوست دارم مثلا یک هفته بدجور مریض شوم و دراز بکشم تو  رختخواب یا مثلا تصادف کوچکی بکنم(کوچک ها نه از اینهایی که آدم یه چیزیش بشود زبانم لال) خلاصه بهانه ای اینجوری که هفته ای را بی دغدغه هیچ کاری نکنم.یعنی خوبیش این است که نه کسی انتظار دارد کاری بکنی نه خودت.بهانه داری.معمولا زمانهایی اینجوری میشوم که حجم بزرگی از کار را باید در آینده ای نزدیک انجام بدهم و دست و دلم به کار نمیرود.همین الانی که دارم این حرفها را تاب میدهم هزارتا کار نکرده دارم از پایان نامه تا کنکور.اساسا بدی زندگی در لحظه همین است.شما به توصیه خیام و حافظ عمل میکنید و سعی میکنید دم را دریابید ولی همیشه آینده ای نزدیک هست که عذابتان بدهد.هر کاری هم که بکنید و سعی کنید به آنجایتان هم نباشد خوب نمیشود.دوره و زمانه ای که بشود با درویش مسلکی غم روزگار را نخورید سر آمده.باید پذیرفت.درست است که شما با همه قدرت هیچ برنامه ای برای چند سال و چه بسا چند ماه آینده تان ندارید ولی امان از آینده نزدیک امان از چند روز آینده.
یک جوری شبیه میل به سیگار کشیدن است موقعی که آدم بی پول است و نمیتواند هر چی دارد را بدهد خرج دود.یا دیدن سراب موقع تشنگی  که همه توان آدم را صرف هیچ میکند.اگر میخواهید بفهمید ارتباط این دو مثال چیست به میل به نابودی در این دو مثال و موضوع اصلی بحث دقت کنید.
به هر حال وقتی که زمان کمی دارم و اساسا خود زمان مسئله است کاری جز تلف کردنش نمیشود کرد.اصلا دنیای ایده آل من دنیایی است که برای هیچ کاری وقت محدودی نمیگذارند.شاید کسی بگوید که اساسا تمدن بر پایه محدود کردن زمان بنا نهاده شده.اگر تنظیم وقت و زمان نباشد اساسا در جامعه سنگ روی سنگ بند نمیشود.خب بهتر است این افراد درشان را بگذارند و بگذارن ما به حال خودمان باشیم کسی از آنها نظر نخواست.
بعد یک مشکل دیگر که این دنیا دارد تفاوت زمان و احساس گذر زمان است.یعنی شما مثلا سه روز با محبوبتان باشید قد سه دقیقه میگذرد ولی وقتی مثلا باید درس بخوانید ولی نمیخوانید ساعتها کش میآیند دقیقه ها طولانی میشوند حالا در همین لحظه بنشینید درس بخوانید بلافاصله میزنند روی دور تند و یک ساعتی که سابق بر این سالها طول میکشید چنان میگذرد که شما یک صفحه هم پیش نرفته اید...نه واقعا این چه مسخره بازیست؟