Monday, October 27, 2008

I'm your man

حبیب که گفت خداحافظ گفتم حبیب، جون ِ تو و جون ِ این تخت، گفتم نذاری کسی روش بخوابه گفت خیالت راحت باشه گفتم مطمئن باشم؟ گفت مطمئن باش مهندس؛ تا در حیات رو بستم صدای قدمای حبیب رو شنیدم که دور شد دوس داشتم سوراخی چیزی بود ازش نگا می کردم یه وقت نره روی تخت من بخوابه اما نه سوراخی بود نه چیزی و من باید می رفتم و تا یه هفته ی دیگه که برگردم خدا می دونه چند نفر دیگه روی تخت من بخوابن؛ نمی تونستم روی حرف حبیب حساب کنم تخت رو هم که نمی تونستم کولم کنم با خودم ببرم؛ اونجا هم که همیشه ی خدا آدمه که میاد و میره، تازه یکی دو هفته س که حبیب پسر و دخترشم آورده پیش خودش از تنهایی دراد، حتم دارم وقتایی که خودش داره رفت و روب می کنه پسرش می ره دزدکی می خوابه روش؛ باباشم که ببینتش چیزی بهش نمیگه، چی میخواد بگه من از کجا میخوام بفهمم کسی خوابیده روش یا نه، چهارشنبه شب که بشه ملافه رو می کشه روی تخت، تمیز ومرتب انگار نه انگار که توی هفته هرچی فامیل غربتی حبیبه روی تخت من خوابیده ن، خدایا روی تخت من، شیطونه میگه برگردم سامسونتو بذارم پای دیوار توی پیاده رو برم روش از دیوار بپرم یواشکی سر بکشم توی اتاق خواب ببینم خود ِ لعنتی ش خوابیده روش یا کس دیگه ایو خوابونده، هر چند این وقت روز که کسی نمی خوابه، ولی اون که کاری نداره بکنه، الان لابد راس می ره توی اتاق، درو از تو قفل می کنه پنجره رو باز می کنه لباساشو در میاره و نعععععععععععععع خدایا

به راننده آزانس میگم چند لحظه بمون همینجا زود برمیگردم، می رم سمت اطلاعات سالن، میپرسم میخوام بلیتمو کنسل کنم میتونم همینجا کنسلش کنم؟ میگه کجا گرفتین بلیتتونو؟ میگم شهرستان؛ میگه می تونم کنسلش کنم ولی پولشو باید از همونجا بگیرین میگم مُهرش کن. بر میگردم توی سمند ِ زرد رنگ، میگم بَرَم گردون همونجایی که سوار شدم، گوشی راننده زنگ می خوره، به اونی که اون ور خطه میگه دارم میام، پیش خودم فکر می کنم این که داره منو می رسونه پس چرا داره میگه میام، لحن صداش جوری نیست که دروغ باشه، اولین و آخرین فکری که به سرم می زنه اینه که اون ور خط حبیب بوده، می دونستم نمیشه به این بشر اعتماد کرد، تخت منو کرایه می داده، تمام این مدتی که من میومدم و می رفتم این کارو می کرده، خودمو زدم به کوچه ی علی چپ که راننده بو نبره از همه چی خبر دارم، چند صد متر زودتر پیاده شدم و وانمود کردم دارم میرم توی پارک، می خواستم مطمئن شم می ره پیش حبیب یا نه.

پاییز 87

پارک کوثر

Friday, October 24, 2008

تکثیر احمدی نژاد

۱- وقتی مجمود احمدی نژاد با شعارهایی مثل عدالت و مهرورزی رپیس جمهور ایران شد هیچ کس نپرسید که این کلمه ها چه معنی دارد.کلمه هایی که هیچ مفهوم خارجی نداشت اما کاملن موثر و پرقدرت باعث تحویل قدرت به احمدی نژاد شد.در تمام این سالها دولت با کمک رسانه ی خصوصی!موجی از خرافات را در ذهن عوام مردم گسترش داد و پایه های خود را قویتر کرد.ذهن خرافه پذیر ایرانی هم کم موثر نبود.

*

۲- وقتی تیم ملی فوتبال ایران در مقدماتی جام جهانی با کره شمالی بازی داشت از ته دل امیدوارم بودم که علی دایی و تیمش نتیجه نگیرند.علی دایی با همان ساز و کاری سر مربی تیم ملی شد که تقریبن همه ی اتفاقات این مملکت میافتد.چندین ماه توهین به شعور مردم و بعد انتصابی جهت دار.ادبیات دایی تند و توهین آمیز است. همیشه در یک توهم توطئه به سر میبرد.خدا و پیغمبر و بقیه هم دارند مدام لطف میکنن و به کمک تیمش میآیند.

*

۳- این برنامه ی نود هم شده یکی آن چیزهایی که بدجور روی اعصابم است و من مازوخیست هم همیشه میبینم.نه که برنامه ویژگی اعصاب خوردکن مهمی داشته باشد نه.ولی وقتی صحبت های مربیها و بازیکن ها را پخش میکند من توی صورت همه ی این مربی ها قیافه بلاهت آمیز احمدی نژاد را میبینم که لبخند میزند.امیر قلعه نویی با آن بیان حاجی بازاری،غلام پیروانی،اکبر میثاقیان و ...طوری حرف میزنند انگار خدا و پیغمبر کار و زندگیشان را ول کرده اند و دنبال این بوده اند که کار آقایان را راه بیاندازند.صحنه های چندش آوری هم هست که حتا یک فرد معتقد به دین هم نمیپسندد (چه رسد به من!) وحید طالبلو یک جلد قرآن عثمان طاها را توی دروازه میگذارد شاید کمتر گل بخورد.

*

۴-همه ی فرهنگها تا حدودی از این دست باورها دارند.ولی ما طبق معمول شورش را درآورده ایم.مدام دنبال امام و امامزاده ای هستیم تا خودمان را به آن آویزان کنیم.با آن پولی که خرج گنبد و بارگاه این امامزاده های اکثرن جعلی شده میشود نصف افریقا را غذا داد.یادم میآید احمد قابل در یکی از سخنرانیهایش گیر داد که هیچ سندی موجود نیست که شخصیتی به نام رقیه در جنگ بین حسین پسر علی و یزید خلیفه وقت،وجود داشته بعد ما برایش گنبد و بارگاه طلا هم ساخته ایم.

*

۵- به نظرم یکی از عواملی که میتوانست فضای زندگی ایرانی را واقعی تر کند نقد زندگی عوام توسط هنرمندان بود. کاری که مثلن هدایت در حاجی آقا و اکثر نوشته هایش میکرد.که البته بعد انقلاب حکومت با زیرکی امکانش را کم کرد و در مقابل برای تولید آثار خرافه پرور خوب خرج کرد.بخش عمده ای از سینمای مجیدی به عنوان نمونه های درست و حسابی آن.

*

۶-در دوره اصلاحات بسیاری از این باورها کمرنگ شد و حتا میرفت به عنوان سنت و رسم دربیاید.تنها یک حس نوستالژیک برای باوری تاریخی.اما دوره ی احمدی نژاد به نحو غیر قابل انکاری به مدد صدا و سیما و دستگاه جناب صفاک هرندی بسیاری از این باورهای مومیایی را زنده کرد.این یک برگشت به عقب خطرناک است که کلی انرژی باید صرف تغییرش کرد.هر چه در دوره دوره اصلاحات سخن از نگاه عقلانی به دین شده بود در چند سال به کل پنبه شد.

*

پی نوشت:عجالتن باید نذر و نیاز کنیم به درگاه امامزاده ای کار درست ،که این دوره هر چه زودتر سربیاید.امامزاده ی خفن سراغ ندارین!؟

Wednesday, October 22, 2008

اول آشفتگي بود بعد، روشنايي شد . . .

چشم اندازی در مه اصلا و ابدا یک فیلم معمولی نیست؛ شاید به همین خاطر درستش این باشد که درباره ی آن هم معمولی ننویسیم اما من که بلد نیستم آنجوری که آنجلوپولوس فیلم درست می کند متن بنویسم که ؛

فيلم ظاهرا درباره ی برادر وخواهری کوچک سال است که از یونان راه می افتند سمت آلمان؛ مادرشان گفته پدرشان در آلمان است. در طول مسیر با آدم های مختلفی – خوب، بد، معمولی- روبرو می شوند و تجربه هایی کسب می کنند.

نهایتا ًدر یک سکانس پایانی ِ نمادین و جادویی ار ردوخانه ای عبور می کنند و به سمت درختی در سمت دیگر رودخانه می روند. (در حين سوار شدن به قايق صداي تيري مي شنويم )

مي بينيد؟ با همين خلاصه ي داستان دارد چه ستمي در حق فيلم مي شود؛ صحنه اي در فيلم هست كه برف مي بارد و آدم ها مجسمه وار زير برف ايستاده اند؛ تنها الكساندروس و وولا راه مي روند و البته جلوتر مي دوند و ما دويدن شان را اسلوموشن مي بينيم تا جاييكه وولا مي آيد توي دوربين انگار بغل مان ميكند.

يا صحنه ي ديگري در فيلم كه جلوي ساختماني كه در آن دارد عروسي برپا ميشود ماشيني اسبي نيمه چجان را به خود بسته و روي برف ها مي كشد و جلوي ساختمان رها مي كند؛ الكساندروس و وولا روي جسم نبمه جان اسب مي نشينند و الكساندروس گريه مي كند.

و البته آن صحنه اي كه بيشتر پوسترهاي فيلم از ان استفاده كرده اند؛ دستي غول آسا كه توسط يك هليكوپتر از اب بيرون كشيده شده و بر فراز اسمان به گردش در مي ايد. دستي كه انگشت اشاره ندارد.

اينها صحنه هاي نمادين و تاثيرگذار فيلم هستند؛ چه نگاه راست گرايانه داشته باشيم چه چپ گرايانه نمي توانيم ازين صحنه ها لذت نبريم.

اما در مورد پدرشان؛ حالا پدرشان واقعا ً آلمان است؟ اصلا پدرشان زنده است؟ اصلا پدر دارند؟

هر جوابي كه به اين سوال ها بدهيم مسيري براي كشف معنا روبرويمان باز مي شود.

از پس احساساتم برنميام نمي تونم منطقا درباره اين فيلم حرف بزنم؛ دوست دارم بشينم لب پنجره كوه هاي مه آلود رو نگاه كنم و فرت فرت سيگار بكشم در سكوت

چشم اندازي در مه / landscape in the mist / Topio stin omichli

كارگردان : تئودوروس آنجلوپولوس

نويسندگان: تنئودوروس آنجلوپولوس و تونينو گوئرا

محصول 1988 يونان / ايتاليا/ فرانسه

127 دقيقه (نسخه اي كه من دارم 120 دقيقه س)

برنده ي شير نقره اي جشنواره ونيز 1988 ( سالي كه هيات داوران به رياست سرجيو لئونه شير طلايي رو به legend of holy drinker ساخته ي ارمانو اولمي داد.)

Monday, October 20, 2008

معركه ي دلاهنگ

این روزها که دانیال دلفام بودم و کمی هم حمود و دوباره دانیاال دلفام شدم، داشتم یک رمان ایرانی خیلی خوب می خواندم که خواندنش را البته مدیون یک دوست ِ جان هستم که لطف کرد و هدیه ی به این قشنگی را به مناسبت تولدم به من کادو داد و من خوادنش را به تاخیر انداخته بودم.

فرشته ها بوی پرتقال می دهند رمانی ست که چند ویژگی عالی دارد:

اول اینکه زبان بسیار شسته رفته ای دارد که در عین استفاده از کلمات و اصطلاحات عامیانه هرگز به سمت ابتذال نمی رود و یکدستی و انسجام و در عین حال شیرینی و ملاحت خود را تا آخر حفظ می کند.

دوم اینکه نحوه ی ارائه ی اطلاعات داستانی بسیار عالی است. چیزهایی که لازم است بدانیم به طرز هوشمندانه ای در جاهای مناسبی قرار گرفته اند؛ لذت کشف ارتباطات بسیار لذت عمیقی است.

سوم اینکه شگردهای خیلی خوبی هم در داستان می بینیم؛ تکرار بيش از حد بعضی کلمات نه تنها توی ذوق نمی زند بلکه بسیار شیرین نشسته است مثلا ً در یک پاراگراف ممکن است ده دوازده بار با کلمه ی "کنار" برخورد کنیم یا وقتی چند جمله از زبان کسی می خواهیم بخوانیم این گونه نیست که اول آن چند جمله یک "گفت" ببینیم و تمام؛ نه؛ سر ِ هر جمله یک گفت یا گفتم می بینیم! کار به جایی می رسد که جایی از رمان می خوانیم : گفتم بسم الله گفتم الرحمن گفتم الرحیم

این رمان البته یک نقطه ضعف بزرگ هم دارد؛ بعد از کنار هم قرار گذاشتن قطعات پازل و کسب لذت فراوان از کشف معانی و ارتباطات و . . . به خودمان می گوییم که چی؟ در واقع لذت خواندن ِ رمان در آخرین جمله ی رمان به پایان می رسد و همین الآن که من دارم درباره ی این رمان می نویسم حاشا که ذره ای از مره ی آن روي زبانم مانده باشد !

ختم کلام : بعضی آدم ها خیلی خوب بلدند حرف بزنند حتا وقتی حرفی برای گفتن ندارند و فکر می کنم حسن بنی عامری ازین دست آدم ها باشد.

خوندن ِ این رمان رو تجربه کنین کیف میده :

فرشته ها بوی پرتقال می دهند

(عنوان کاملش هست : بازي نامه ي فرشته ها بوی پرتقال می دهند. صورت خوانی در سه معرکه)

نوشته ی حسن بنی عامری( 1346 - )

انتشارات نیلوفر

328 صفحه / 3900 تومان

چاپ اول 1385

خواب دیدم مدیر اداره مون جدول حل می کرد، سوال پونزده ِ عمودی ش این بود : از شخصیت های مهم تاریخی؛ منم بهش گفتم بنویس : اندیداد خدادودیان !

موندم این اسم عجیب غریب از کجای ناخوداگاهم تراوش کرده !!

Friday, October 17, 2008

اگرچه این مرگ است همیشه اما بعد می اید آزادی ست این که همیشه اول می آید

وقتی بدونیBee یعنی زنبور The beekeeper رو بدون نگاه کردن دیکشنری میشه فهمید یعنی چی. واقعا نمی شه؟ یه خورده فکر کنین.

نمی دونم چرا همه حتا مجله ی وزین سینما و ادبیات – با شما هم هستم خانم عباس پور – ازین فیلم به اسم پرورش دهنده ی زنبور عسل یاد میکنن ! مگه زنبوردار چشه؟ یعنی انقد این کلمه دور از ذهنه؟ فک نمی کنم. فک می کنم گاهی ذهنمونو زیادی بسته نگه می داریم.

اون از سفر به کیترا که همه میگن سفر به سیترا اینم از زنبوردار که میگن پرورش دهنده ی زنبورعسل.

اما چند پاراگراف هم برای اونایی که گیر میدن میگن خلاصه ی فیلمو هم بنویس.

"اسپيروس معلميه كه به تازگي بازنشست شده و دخترشم تازه ازدواج كرده و پسرش توی آتن درس میخونه و به محض ازدواج دخترشون زنش ترجیح میده بره پیش پسرش توی آتن. زنگ پرصدای تنهایی مرد به صدا در میاد، كندوهاشو برميداره و با كاميونش راه مي افته می زنه به جاده .

توی مسیر، اتفاقی، یه دختر سوار کامیونش می شه دختر مثل دختر فراري ها مي مونه. البته نه با اون بار معنايي كه توی ايران داره. دختر جايي نداره و معلوم هم نيس خونواده ش كجاس و اصلا خونواده ای داره يا نه.

اسپيروس میذاره دختر قسمتی از مسیرو باهاش بیاد؛ اسپیروس به شدت سرد با دختر رفتار می کنه و حتا به ندرت نگاش می کنه؛ البته یه چیزی حدود سی سال اختلاف سن شایدم بیشتر این رفتارو طبیعی جلوه میده. دختر چتر میشه سر اسپیروس؛ یه بار می گه " اگه دوس داری . . . " که اسپیروس با نگاهش و بلند شدنش نمیذاره حرفشو ادامه بده و در ادامه دختر، اسپیروس رو بابایی صدا می زنه !

اسپيروس كه هيچ وقت هیچ احساسی از خودش نشون نمي داده یه بار با هيجان شروع به بوسيدن دختر مي كنه که دختر با فریاد " نه اینجوری نه " از دستش فرار می کنه و البته نمی شه گفت فرار چرا که اسپیروس هیچ تقلایی برای گرفتنش نمی کنه و همون جور سرد و تنها روی عرشه وایساده میمونه و دختر بر می گرده و . . . ( بعضی صحنه ها رو نمیشه تعریف کرد لامصب اونم وقتی کارگردان آنجلوپولوسه . . . )

یه صحنه ای توی فیلم هست که اسپیروس توی یه سینمای متروک با همه ی لباساش حتا کفش دراز کشیده و دختر لخت مادرزاد نشسته کنارشو البته بیکار هم نمیشینه – اینم ازون دست صحنه هاییه که فقط باید دید -

و البته صحنه ی رفتن ِ دختر و تنها گذاشتن اسپیروس، و اون نمای شاهکار پایانی با اون حرکت دست که در اثر تشنج به اسپیروس دست داده انگار و انگار داره زمینو دق الباب می کنه و میگه باز کن درتو دارم می میرم "

خدا بود این فیلم خدا

حالا فک کنین نقش اسپیروس رو کی بازی می کنه، مارچلو ماسترویانی – که بعدا توی گام معلق لک لک هم بازی می کنه -

زنبوردار / the beekeeper / melissokomos, o

کارگردان: تئودوروس آنجلوپولوس

نویسندگان : تئودوروس آنجلوپولوس و تونینو گوئرا

محصول 1986 فرانسه، یونان و ایتالیا / 122 دقیقه

(عنوان پست از یانیس ریتسوسه)

Wednesday, October 15, 2008

عنوان به ذهنم نمياد

پل استر شاید نابغه نباشه اما مطمئنا ً نویسنده ی به شدت کاردرستیه؛ این که میگم کاردرست به معنای واقعی کلمه یعنی کاردرست! خوددرگیری ای که آدم – خودم – مدام با خودش داره رو هنرمندانه و خلاقانه بیان میکنه؛ شاید یکی از دلایلی که من از سه گانه ش – که سومی ش رو امروز می خوام معرفی کنم – انقد خوشم اومد همین باشه که درگیری ای که شخصیت های داستانای استر با خودشون دارن رو با پوست و گوشت و استخونم درک می کنم و البته اون سرخوردگی هاشون، آرزوهاشون، مشکلاتشون، امیداشون و . . . – هرکدوم ازین واژه ها رو که به زبون میارم بخشایی از داستانای استر یادم میاد – همه و همه در یک فرم مدرن و متناسب حاصل کار رو تبدیل میکنه به چیزی که فقط باید گفت ایول، دست خوش، دست مریزاد.

حال کردم این چند وقت با سه گانه ی نیویورک؛ دو تای قبلی رو قبلا معرفی کردم اینم سومی و آخری ش :

اتاق دربسته / پل استر؛ ترجمه ی شهرزاد لولاچی. نشر افق

چاپ اول 1383 ، چاپ دوم 1385

176 صفحه؛ 1800 تومان

قبلنا پاری وقتا پیش میومد که زیر لب آوازی آهنگی ترانه ای چیزی زمزمه کنم حتا گاهی پیش میومد که بلند بلند هم بخونم؛ اما مدت هاست که هیچ ترانه ای انگار وصف حال من نیس؛ شایدم من کم گوش میدم نمی دونم؛ مثلا همین آهنگ التون جان که الان داره پخش میشه ( Sixty years on ) آهنگ خیلی قشنگیه ولی حس من این نیست شبیهش هم نیست . . . . یا همین آواز اساطیر شهرام ناظری که الان داره پخش می شه، فوق العاده س ولی بازم خیلی از حس من دوره . . . . این آهنگی هم که اسمش هست I'll see the light tonight از آلبوم Icarus dream که نمی دونم مال کیه، فوق العاده س ولی بازم خیلی از حس من دوره . . . . یه آهنگ به من معرفی کنین تو مایه های حسی که الان دارم یه آهنگ گیج و ظلمانی