دوستان زحمت كشيدند اينجا را فيلتر كردند
از اين به بعد من را اينجا بخوانيد
اينجا را هم بينيد:
سالی که فاتح آکین و اگنس واردا و خاویر باردم و سلما هایک و … به ریاست امیر کاستاریکا – کوستوریتسا- نخل طلا را در رقابت با پنهان، مندرلی، نیای التماس کنی، گلهای پرپر، سین سیتی، تاریخچه خشونت و ... دادند به فیلم L'enfant و برادران داردن جایزه را از دست مورگان فریمن و هیلاری سوانک گرفتند توی بخش مسابقه فیلمی هم از گاس ون سنت بود به نام روزهای آخر که به نظرم هم در آن جشنواره دیده نشد هم در میان فیلمهای دیگر این کارگردان. توی پست بعدی هم لینک زیرنویس آن را میگذارم که دارم ترجمهاش میکنم هم بیشتر در مورد آن حرف میزنیم. شاید کمی هم ازین عصبانیتم بابت بسته شدن "زیستن درکلهی تباهشدهی یک اسب" کاسته شود.
اصلا آدم بحثهاي روز نيستم، از فيلم ديدنها و كتابخواندنهايم هم همين معلوم است؛ مثلا وقتي ميگويند ويراستاكول نخل طلا را برده بدو-بدو نميروم دنبالش؛ صبر ميكنم آبها از آسياب بيفتد تبها پاشويه شوند بعد ببينمش و راجع بهش حرف بزنم؛ راجع به مسايل سياسي روز هم اگر اظهار نظر نميكنم نه به خاطر اين است كه بيتفاوتم ولي معمولا توي شلوغپلوغي خوب نميبينم، اصلا آدم جاهاي شلوغپولوغ نيستم آدم مهمانيهاي شلوغ هم نيستم چه برسد به فضاهاي پرتنش؛ اصلا اين همه مقدمهچيني هم كه دارم ميكنم براي همين است كه با هر سطري كسي از گردونه خارج شود و مگر چند نفر حوصله دارند اين مطالب را تا ته بخوانند؟ دلم ميخواهد وقتي ميرسيم كم باشيم؛ به همين خاطر است كه خيلي از تجربههاي همسنوسالهاي خودم را ندارم، از تجربه امر جنسي گرفته تا بادبادك هوا كردن؛ راستي در بارهي امر جنسي توي فوتوبلاگي كه راهانداختهام چند عكس گذاشتهام آنجا هم ببينيدم خوشحال ميشوم؛ در عوض تا دلتان بخواهد تجربههايي از دستي ديگر دارم كه خيليها ندارند؛ يك روز حسين ش. بهم گفت حالا ميفهمم يه زن چه جوري ميتونه يه مردو از پا دربياره؛ من را ديده بود كه اين را ميگفت؛ من را كه اگر چه تن زنها را تجربه نكردهام اما با روحشان خوابيدهام؛ من ميدانم و تجربه كردهام وقتي يك زن عاشق ميشود چه گه و كثافتي از كار در ميآيد؛ اصلا زنها تا وقتي قابل تحملاند كه عاشق نباشند؛ الآن هم بعيد ميدانم از هر چند ده هزار مرد يكي معشوق بودن را تجربه كرده باشد آنگونه كه من تجربه كردهام؛ وقتي ميگويم معشوقبودن اميدوارم بدانيد دارم از چي حرف ميزنم حتا وقتي تجربهاش نكرده باشيد؛ شما شايد ندانيد وقتي مثلا به يك زن ميگوييد "ميشه لطفا مزاحمم نشيد" و او از بس عاشق شماست نميتواند بيخيالتان شود، زندگيتان تبديل به چه گهي ميشود؛ شما نميدانيد وقتي يك زن پيش خانواده و دوست و آشنا گريه ميكند ميگويد من دوسش دارم و شما دوست داريد تنها باشيد چه فاجعهايست؛ بعد تازه وقتهايي كه متهم ميشويد به اينكه او دارد زجر ميكشد و تو نشستهاي پك عميق ميزني به سيگار خودش حكايت ديگريست؛ من از زندگي ناصر محمدخاني چيزي نميدانم آدم ِ بحثهاي روز هم نيستم ولي از اين قضاوتهاي يكطرفه حالم به هم ميخورد؛ اين كه همه نشستهاند براي خدابيامرز خانم جاهد آبغوره گرفتهاند كار بدي نيست؛ بالاخره يك آدم كشته شده كه نبايد كشته ميشد؛ باز هم تكرار ميكنم من از زندگي ناصر محمدخاني چيزي نميدانم ولي تجربه معشوق بودن را داشتهام؛ وقتي شنيدم خانم جاهد قبل از مرگش چي پرسيده حدس زدم كه چه زجري كشيده محمدخاني.
فوتوبلاگي كه راهانداختهام و توي پست هم به آن اشاره كردم آدرسش اينه:
http://www.photoblog.com/roospigari
نوستالگيا روايت ِ – مي توان گفت روايت؟ - شخصيت ِ – مي توان گفت شخصيت؟ - نويسندهاي است – شايد هم شاعر – كه الآن در ديار غربت - ايتاليا – احتمالا راجع به يك اهنگساز روسي (پاول ساسنوفسكي) – نه بعيد است به اين خاطر آمده باشد – تحقيق كند يا الهام بگيرد يا هرچي. توي فيلم متوجه ميشويم ساسنوفسكي هم مدتي در ايتاليا بوده و بعدآ -به خاطر حس نوستالژيكش احتمالا- به روسيه برگشته و خودكشي كرده –مثل دومنيكو- اين آدم –گورچاكف– مترجمي دارد كه البته فقط مترجم نيست و سعي ميكند كمك هم بكند به گورچاكف و احتمالا دوستش هم دارد. اسمش يوجنياست. گورچاكف و يوجنيا اتفاقي با دومنيكو آشنا ميشوند؛ ديوانهاي – ميشود گفت ديوانه؟ -كه سالها پيش خانوادهاش را مدتها در خانه حبس كرده تا نجات شان بدهد – از چي؟ از اين دنياي بي ايمان و بي امان – بعدها همسايهها فهميدهاند و پليس خبر كردهاند و نجاتشان دادهاند. حالا هنوز هم فكر ميكند بايد دنيا را نجات داد. حاضر است در راه اين كار خودش را هم فدا كند كه مي كند. راهش را هم پيدا كرده؛ شمعي روشن را ار اين سر استخر ببرد آن سر استخر؛ البته خودش را كه نميگذارند اين كار را بكند، ديگران ميگويند او ديوانه است و اذيتاش ميكنند؛ اين ماموريت را به گورچاكف ميدهد كه او بعد از سه بار امتحان موفق مي شود. موفق شدنِ گورچاكف همزمان است با خودكشي – خود سوزي - دومنيكو در ملا عام.
فيلم با تصوير رويايي آدمهايي روي يك تپه آغاز ميشود كه البته يك سگ هم توي تصوير هست؛ سگي كه جلوتر در آن سكانس رويايي اوايل فيلم توي هتل هم روي سر گورچاكف است و در تصاوير ذهني گورچاكف معمولا حضور دارد و احتمالا – اين احتمال به قطعيت خيلي نزديك است – بخشي از خاطرات گورچاكف است. نوستالگيا اما فيلمي نيست كه بخواهد تنها احساس نوستالژيك يك آدم در غربت را نشان بدهد. به زعم من تاركوفسكي در اين فيلم ميخواهد نوستالژياش را نه به تاريخ و جغرافيايي خاص كه به مفهوم ايمان نشان بدهد؛ و اين غم ِ غربت اگر چه ظاهرش بسيار شبيه است به همان ريشهي واژهي نوستالژي – اولين بار سربازان سوييسي بودند گويا كه در فرانسه بيمار شده بودند و پزشكان فهميده بودند به خاظر اختلاف ارتفاع و دوري از خانواده و حاشيههاي آن است و اسم اين بيماري را گذاشتند نوستالژيا؛ - با اينحال بيشتر از آنكه فقدان زن و فرزند و دوري از خانه و كاشانه باشد كه گورچاكف را ميآزارد دوري از معنا و معنويت است دوري از ايمان است كه او را به سكوتي اينچنين واداشته است. زن گورچاكف در كنار ِ تصوير مدونا (مدونا به ايتاليايي يعني بانوي من) و غياب ِ مدونا در زندگي امروز و غياب ِ زن گورچاكف در زندگي او ميتواند نشانه اي از غياب ايمان در دنياي امروز باشد. همان ايماني كه در غياباش دومنيكو براي حفظ خانوادهاش آنها را در خانه حبس ميكند. دغدغه ايمان را تاركوفسكي در باقي كارهايش نيز دارد. مصايبي كه بر آندري روبلف وارد ميشود بيش از آنكه از ناداني آدمهاي جامعه و از بربريت تاتارها باشد از بيايماني آنهاست و به همين خاطر حضور كليسا در آن فيلم – و در ساير فيلمهاي تاركوفسكي – به شكلي پارادوكسيكال هميشه محرز است. از پناه بردن روسي ها از دست تاتارها به كليسا تا اوج گرفتنِ يفيم از ساختمان كليسا تا آن كليساي نوستالگيا كه بيشتر به يك معبد مي ماند تا كليسا و تاكيدي هست بر اين نكته؛ حضور شمعها و شمايلها به جاي ارگ مثلا يا اتاق اعتراف خود نشانه اي از باور تاركوفسكي به اين نكته است كه ايمان مهم است نه مذهب. شمعهايي هم كه زنان نازا در معبد روشن ميكنند علاوه بر كاركرد روتين و غيرمدلسازيشده اش مي تواند نمادين هم باشد؛ مخصوصا شمعي كه گورچاكف به نيابت از دومنيكو حمل ميكند ميتواند نمادي از خرد باشد اما به نظر من نيست؛ يا لااقل اين جنس از خرد، خردي ايماني است كه دومنيكو و آندري دارند. (مي گويم آندري كه هم آندري تاركوفسكي باشد هم آندري گورچاكقف هم آندري روبلف هم آ در نگاه خيره اوليس (آنگلوپولوس) هم خيلي آ ها و آندره هاي ديگر مي توان حتا اين آ را به آن آ هاي زن و مرد ِ نمايشنامه داستان خرسهاي پاندا به روايت يك ساكسيفونيست . . . هم كشاند) خردي كه يك به علاوه يك را دو نميداند و يكي ديگر ميداند يكي بزرگتر. يكي كه ميتواند و بايد جهان را نجات دهد. يكي كه از تركيب دومنيكو و گورچاكف حاصل ميشود؛ يكي كه بزرگ روي ديوار محل زندگي دومنيكو نوشته شده است.
در آندري روبلف به كرات درباره كنار هم قراردادن تكهها حرف زديم و آن پازلي كه تاركوفسكي ميچيند و از آن ايمان بيرون ميزند و اندوه؛ اينجا هم يك اپروچ مناسب همين است؛ غياب مدونا را بگذاريد كنار غياب زن گورچاكف؛ تصوير دومنيكو در آينه را وقتي كه گورچاكف در آن خيره ميشود خود دوگانهاي است. خودكشي دومنيكو را بگذاريد كنار خودكشي ساسنوفسكي؛ تازه اينها فقط ارجاعات درون متني است وگرنه اگر از بقيه فيلمهاي تاركوفسكي هم نشانه بياوريم كه اين تابلو شكوه عجيبي مييابد.
همه اينها را گفتم كه بگويم نوستالگيا فيلم بزرگ و مهمي است كه بايد ديد. اما واقعيت اين است كه اجراي تاركوفسكي آن اجرايي كه منتظرش بودم نبود؛ يعني آن فيلمي كه بعد از خواندن نوستالگيا در ذهنم ساخته شده بود قويتر و زيباتر از فيلمي بود كه تاركوفسكي ساخته بود؛ آندري با دستهاي در جيب و ساكت بودنش بيشتر به يك احمق شبيه است تا يك نويسنده؛ يوجنيا با آن حرفهايي كه درباره ناديده انگاشتهشدنش توسط گورچاكف ميزند بيشتر به يك آدم متوهم ميماند كه در فضايي بيمارگون زندگي كرده باشد؛ به دوست پسر يوجنيا دقت كنيد تا بفهميد با چه جور آدمي طرفيد. دومنيكو هم بيشتر به يكي از اين ديوانههاي خطرناك شبيه است كه بايد ازشان پرهيز كرد. نهايت روشنفكري و خردمندي گورچاكف را در اين ميبينيم كه بگويد و بداند كه شعرها -و هنر كلا- قابل ترجمه نيست و بايد مرزها را از ميان برداشت – مقايسه كنيد با گام معلق لكلك و ايده ي مرزهاي ويرانگر تا منظورم روشنتر شود - دنبال آزادي هستيم اما وقتي آن را به دست ميآوريم نمي دانيم با آن چه كنيم و اين خودش نقطه ضعفي است كه كارگردان ايدهها و فكرهايش را قلمبه قلمبه بگذارد توي دهن بازيگرانش؛ و همه اينها در فيلمي است به نام نوستالگيا؛ من اما اين حس نوستالژي را بيشتر از آنكه در گورچاكف -و خاطره ساسنوفسكي حتا- ببينم در زني ميبينم كه خانه اربابش را به آتش كشيده چرا كه نگذاشته برود به خانوادهاش در شهري ديگر سربزند.
نكته آخري كه ميخواهم بگويم اين است كه من باور دارم به اين كه گونهاي از سينما ميتواند و بايد نشان بدهد به بشريت كه راه را غلط آمده است و بايد تصحيح كند مسيرش را و بايد اين فقدان معنا را جدي بگيرد؛ در زيباترين نمونه از اين دست اردت را مي توانم مثال بزنم؛ اما در نشان دادن اين معنا نبايد به بيراههي توجيه جنون برويم.
Nostalghia
محصول 1983 شوروي و ايتاليا
125 دقيقه رنگي و سياه و سفيد
كارگردان: آندري تاركوفسكي
نويسندگان: آندري تاركوفسكي، تونينو گوئرا
بازيگران :
اولگ يانكوفسكي در نقش آْندري گورچاكف؛ (در آينه نقش پدر را بازي ميكرد)
ارلاند يوزفسون در نقش دومنيكو؛ (بازيگر فيلمهاي ساعت گرگ، مصايب آنا، صحنه هايي از يك ازدواج، سونات پاييزي از اينگمار برگمان و نگاه خيره اوليس آنگلوپولوس)
دوميتزيانا جيوردانو (يوجنيا)
مرتبط با اين پست در اين بلاگ:
درباره آندري روبلف يا مصايب آندري كه من اين اسم دوم را به مراتب بيشتر ترجيح ميدهم چند مطلبي با هم صحبت كرديم كه لينكهاشان را در ادامه مطلب گذاشتهام؛ گويا يك نسخه از اين فيلم با زيرنويس فارسي در بازار موجود است كه من نديدهام و نميتوانم قضاوت كنم اما اگر دوستان ديدهاند و نسخه خوبي است كه چه بهتر؛ بههرحال من براي كساني كه آن نسخه را در دسترس ندارند زيرنويس آن را به فارسي ترجمه كردهام كه لينك دانلود آن را در ادامه گذاشتهام. (لينك زيرنويسهاي ديگري را هم كه قبلا زحمتشان كشيدهام ميگذارم!) لازم به توضيح است كه اين زيرنويس، نسخه اوليه و خام بوده كه قطعا جهت تبديل به يك نسخه قابل دفاع نياز به بازنويسي دارد. همينجا از دوستاني كه وقت و انرژي براي اين كار دارند ميخواهم كه اين زحمت را براي آيندگان بكشند؛ مناسبتر است اگر در ترجمه اين متن از زبان آركاييك استفاده گردد. در نسخهاي كه من آماده كردهام تنها در مونولوگها و جملاتي كه از كتاب مقدس استفاده شده است سعي كردهام از زبان متناسب استفاده كنم در ساير موارد جملات به زبان معمولي و امروزي ترجمه شده است كه همانطور كه قبلا گفتم براي برقراري ارتباط و درك فيلم مناسب بوده اما قطعا مناسبتر است اگر از واژهها و عبارات آركاييك استفاده گردد.
آندري روبلف / Andrei Rublev / Andrey Rublyov
محصول 1966 شوروي
كارگردان: آندري تاركوفسكي
نويسندگان: آندري كونچالوفسكي، آندري تاركوفسكي
بازيگران: آناتولي سولونيتسيت (آندري روبلف) و . . . .
205 دقيقه رنگي و سياه و سفيد
آندري روبلف – بخش دهم: سخن آخر