Wednesday, June 25, 2008

دل افسردگان پا در جای

نوری در تاریکی (Lights In the Dusk)

اکی کوریسماکی (Aki Kaurismaki)

78 دقیقه

محصول 2006 فنلاند

وقتی فکر می کنم کوریسماکی از آن همه عشق و امید و تلاش در مرد بدون گذشته - که البته منجر می شود به یاس و سرخوردگی- می رسد به فیلمی سرشار از یاس و اندوه و تلخی در نوری در تاریکی - که البته پایانی کمی سانتیمانتال پیدا می کند - به این نتیجه می رسم که دنیا به سمت ِ قشنگی حرکت نمی کند، ما داریم مسیر را غلط می رویم و نمی دانم این را باید چجوری گفت که تاثیر کند؛

این فیلم را حتما ببینید به نظرم، فیلم مهمی ست که وضعیت اندوهناک جامعه ی امروز را به طرز هنرمندانه ای نشان می دهد، متن بسیار قوی ای دارد که اجرای به شذت قوی ترش تبدیلش می کند به یک فیلم ماندگار؛ باز هم تاکید می کنم حتما ً ببینیندش.

بعد از داستان های فاکنر، در کتاب آخرین خنده، داستانی می خوانیم از ادگار آلن پو به نام ِ قلب رازگو؛ داستان مشخصا ً امضای آلن پو را پای خود دارد و البته من از آلن پو تا حالا خیلی لذت نبرده ام؛ این کارش هم مثل بقیه ی کارهایی ست که از او خوانده ام نه قوی تر نه ضعیف تر؛

بعد داستانی می خوانیم از رالف الیسن به نام ِ نبرد جانانه که آن هم خیلی چیز دندان گیری نیست؛ شعارگونه است و اغراق آمیز، به دلایلی آشکار من را یاد رمان ِ هرگز رهایم مکن از ایشی گورو می اندازد که من آن رمان را دوست داشتم.

بعد داستانی می خوانیم از ولادیمیر ناباکف به نام نشانه ها و نمادها که من آن را پیشتر در مجله ی دوست داشتنی و توقیف شده ی هفت خوانده بودم. این داستان هم جزو بهترین های کتاب است؛ تکان دهنده و استادانه، البته از ناباکف جز این هم انتظار نیست؛ کسی که خنده در تاریکی را آفریده باشد می تواند حتا در آن ترکیب پنج تایی ِ کذایی من هم باشد – دنبال یه جا برات می گردم ولادمیر ناراحت نباش –

در هر صورت این کتاب را از دست ندهید:

آخرین خنده / داستان هایی از دی. اچ. لارنس و دیگران / سعید سعیدپور / چاپ اول 1378 / چاپ دوم 1386 / نشر مرکز / 3200 تومان

Tuesday, June 24, 2008

بغض ِ یک در، رو به دیوار

پریروز ( یکشنبه) تولد عباس کیارستمی بود. عباس جون خیلی دوست داریم تولدت مبارک؛ اینکه با دو روز تاخیر تولدتو تبریک گفتم به خاطر سرعت پایین اینترنت بود.

ماچیسمو یک کار به شدت تفکر بر انگیز و جذاب هستش از محمد یعقوبی؛ من این شانس را پیدا کردم که ببینم این اجرا را؛ به طرز ِ عاری از شک و شبهه ای همه ی کسایی که امکانش را دارند دعوت می کنم به دیدن این نمایش البته اگر هنوز اجرا می شود.

درباره ی نمایش همین زا بگویم که الان که دارم این سطرها را می نویسم نه روز از دیدنش گذشته اما پس لرزه هاش هنوز هست و هر لحظه دارد جایی را ویران می کند؛

بدینوسیله به اطلاع می رساند در پی خوانده شدن داستان لوده ی سوگوار نوشته ی ویلیام فاکنر ترکیب پنج تایی "خدا، داستایفسکی، مولوی، هاینریش بل، شهرام ناظری" از امشب به این شکل اصلاح می گردد که خدا را خط زده و جای نامبرده ویلیام فاکنر جایگزین می گردد.

دعوت تان می کنم به طرز اکیدی که این داستان تکان دهنده را در کتاب آخرین خنده/ دی اچ لارنس و دیگران، ترجمه ی سعید سعیدپور، نشر مرکز، چاپ دوم 1386 (چاپ اول 1378) ، 220 صفحه ، 3200 تومان بخوانید.

یک داستان دیگربه اسم هنرمند در خانه هم از فاکنر در این کتاب هست که آن هم فوق العاده است البته نه به اندازه ی قبلی.

Saturday, June 21, 2008

عشق اول همیشه فاجعه است

مسافرت که می روم وقتی که به چیزی نیاز دارم یادم می افتد این همان چیزی ست که یادم رفته با خودم بیاورم و نمی دانستم چی؛ از جلوی برج گلدیس که رد شدم یادم افتاد پروپرانولام را جا گذاشته ام. نمی دانم چند سال دیگر باید بگذرد که من از جلوی برج گلدیس رد شوم و حسی دست ندهد به من ، چند سال باید بگذرد من این مسیر فاطمی تا چارراه ولی عصر برایم عادی شود؛ شاید من آدم ِ تهران نیستم ؛

داستان دربدر نوشته ی لنگستن هیوز به نظرم نمونه ای است از یک داستان بی نقص، این که می گویم بی نقص دلیل دارم خدمت تان؛ اول آنکه داستانی که در آن دغدغه نباشد ممکن است داستان قشنک یا عالی ای باشد حتا ( درست است که من از براتیگان و بارتلمی و نویسنده هایی ازین دست خیلی خوشم نمی آید اما نمی توان که کتمان شان کرد و مهم بودن شتن را انکار کرد ) ؛ اگر شنل گوگول را شخصا ً می پرستم بخش عمده ای ش به خاطر همین موضوع است؛ دوم اینکه اجرای داستان مهم است و کارهای تکنیکی و فرمی وگرنه کار تبدیل می شود به یک بیانیه ی سیاسی یا اجتماعی یا . . . . خلاصه اینکه داستان دربدر نوشته ی لنگستن هیوز داستانی ست که چه از نظر محتوا و چه از نظر اجرا یک کار کم نظیر است. تمام علاقمندان ادبیات داستانی را دعوت می کنم به خواندن این داستان در کتاب آخرین خنده/ دی اچ لارنس و دیگران، ترجمه ی سعید سعیدپور، نشر مرکز، چاپ دوم 1386 (چاپ اول 1378) ، 220 صفحه ، 3200 تومان.

این را هم اضافه کنم داستان هایی که در سه پست پیشین معرفی کردم هم از همین کتاب است.

Thursday, June 19, 2008

ذات درد را باید صدا

عجیب در هم پبچبده و سنگن است لعنتی دنده هایمان در هم گیر کرده هر چه داد می زنیم به جایی نمی رسیم لااقل کف دستی آرام باشد بتمرگیم توی بدبخنی مان گه هم را اینقدر نمالیم وقتی دور بر می داریم اینقدر به هم فحش ندهیم می دهیم کسی نشنود لااقل اینجور آبرویمان کف زمین ریخته نباشد ای گه توی این وضعیت بسه دیگه لعنتی بس کن ناسلامتی توی همیم می رم همین فردا نامردم اگه جمع نکنم نرم ارین ان و گه راحت شم بسه لعنتی بسه به گا رفتیم همه مون بفهم الاغ بفهم ای اساستو گ ا ی ی د م نامردی اگه نسوزونی نامردی اگه نری نامردی اگه گه نزنی به همه چی نامردی نامردی نامردی از همون اول نامرد بودی بس کن تو رو هر کی می پرستی به گا رفتم بسوزون لعنتی داره دیر می شه اصلا بیا فردا بیدار نشیم خیلی احمقانه س فحشم میاد خیلی فحشم میاد فحش ناموسی به عزیزترین کسا به نزدیک تریناشون به از خون و گوشت و پوست به از مادر به از پدر به از اون دنیا به همین لجنی که توشیم به همین ان به همین شاش قسم دیگه نمی تونم بابا ماهم آدمیم خیسش کن لعنتی دیوونه مریض معتاد بس کن دیگه

هیچ رقمی آروم نمی شم لعنتی

امروز یه داستان کوتاه خوندم از ری برادبری؛ مزخرف بود و احمقانه؛ اسمش بود ماشین پرواز

ثبت ِ یک لحظه ی عاشقانه ی دم ِ صبح :

بیدار که می شوم بیدرنگ دوستت دارم

Tuesday, June 17, 2008

ثبت یک لحظه ی عاشقانه ی دم ِ غروب

به ندرت قدم می زنم ، به ندرت

به ندرت وقتی قدم می زنم سیگار می کشم

به ندرت وقتی قدم می زنم و سیگار می کشم گریه می کنم؛ به ندرت.

رمان؟

به ندرت

فیلم؟

به ندرت

به ندرت می خوابم

نفس به ندرت می کشم

به ندرت دوستت دارم به ندرت.

امروز یک داستان خوندم از ترومن کاپوتی به اسم میریام، دمش گرم، حال داد اساسی؛ تا حالا چیزی از کاپوتی نخونده بودم؛ فقط فیلمی که بنت میلر از روی زندگی ش و درباره ی نوشته شدن رمان در کمال خونسردی درست کرده بود رو دیده بودم که یک فیلم به شدت هنرمندانه بود؛

تاسو-نوشت

یک ضرب المثل کردی میگه تاسو وه کتک نیاو معنی ش اینه که به زور که نمی شه گدایی کرد. اینو گفتم که بگم یه تیپ آدمایی که ازشون خوشم نمیاد همین آدمایی ان که به زور گدایی می کنن. منظورم لزوما ً گدایی پول نیستا مثلا ً همین آقای ب یا آقای جیم، ولش کن اصلا ً شما که نمی دونین چی شده.

امروز یه داستان کوتاه خوندم به اسم برگی از یک آلبوم نوشته ی کاترین منسفیلد؛ خوشم اومد ازش؛ داستان خوبی بود؛

Saturday, June 14, 2008

نوجی در آبکندی

سین که بچه شو دعوا می کنه داره برای من پیغام می فرسته با این کارش که می بینی؟ می بینی چه بلایی سرم اومده که دارم اعصاب خوردیامو سر بچه ی هفت ساله م خالی میکنم. داره پیغام می فرسته با این کارش که یه کاری بکن شاه رخ، روش نمی شه مستقیم بهم بگه، سختشه، حق داره، می دونه که منطقی نیس حرفش. ولی مستاصل شده. و از بدترین راه ممکن داره پیغامشو می فرسته برام و کاری از دست من ساخته نیس؛ ب میگه می خوام ازینجا برم، پیامش خیلی واضحه، یعنی که من تنهایی نمی تونم، باید یکی کمک کنه و تنها کسی که می تونه کمک کنه ر هستش و ر باید توی این فضا باشه و راهش اینه که تو بیاریش و من نمی تونم بیارمش. پیاما خیلی واضحه و من ناتوان. عجب کلافیه ، عجب کلافه م این روزا

Monday, June 9, 2008

پراکنده

الف:شگفتی:

امروز به یک عبارت ریاضی جالب برخوردم.به نظر خیلی عادی میرسید ولی کمی که به آن خیره شدم غریب بود خیلی غریب!ایی به توان آی پی بعلاوه یک مساوی صفر.

مشابه این عبارت را زیاد دیده اید احتمالن.با اتحاد اویلر به راحتی میتوانید درستی آن را ببینید. کمی خودتان را از دانش ریاضی که این عبارت را توجیه میکند خالی کنید و بعد به آن نگاه کنید.شگفتی و زیبایی.(لازم به ذکر نیست مطمئنن که ایی (عدد نپر) و پی(3.14 معروف) هردو گنگند و آی رادیکال منفی یک، انگاری!)

ب:طرح:

از همان روز بود که احساس کردم آدم دیگری شده ام .با تاخیری محتاطانه در حالی که زیر چشمی مرا نگاه میکرد ماشین را دور زد ،در را آرام باز کرد و بدون هیچ حرفی کنارم نشست.بوی ترشیده ای میداد .پرسیدم :میدونی که چی میخوام ها؟آره بهم گفتن آقا. ولی الان نمیشه،اوضاع خیلی خرابه.میدونم ولی تو جورش میکنی نه؟یه چن روز وخت میخوام .بعد خودم براتون میارمش.باشه ولی من همین هفته لازمش دارم اگه زیاد لفتش بدی....نه خیالتون راحت.

چهارشنبه تولد میتراست.اصلن حوصله ی مهمانی رفتن را ندارم .آن هم از این تیپ خاص.باید از اول تا آخر مهمانی لبخند بزنی و حرفهای صد تا یه غاز بزنی.خیلی عوض شده ام.از همان روز شروع شده لابد.

نجوییده حرفهایی زد و سریع گوشی را قطع کرد.حدس میزدم نتواند پیدا کند.راستش از همان لحظه ی اول که با آن بوی عجیب کنارم نشست مثل روز برایم روشن بود که پیدا نمیکند!خیلی،خیلی عوض شده ام!

من از این شهر تعداد کمی آدم را میشناسم.خیلی کم اند چیزی در حدود بیست یا سی نفر .حتی اگر صد تایشان را هم میشناختم خیلی زیاد نبود.جمعیت شهر اقلن چند میلیون است.اینی هم که میگویم میشناسم به این معنی نیست که چیز زیادی درباره شان میدانم نه.فقط میتوانم اسمشان را بگویم.اما برایم روشن است چه به سر همه ی این مردم خواهد.عجیب نیست؟من قبلن این توانایی را نداشتم ولی حالا میتوانم بگویم که مثلن خانم فلانی چقدر دیگر زندگی خواهد کرد!حدودن دو ساعت.آقای بهمانی چطور؟دو ساعت.میترا؟امم دو ساعت.

کس دیگری را نمیشناختم که بتواند برایم مدارک جور کند که از اینجا خارج شوم .اینجا ماندگار شده ام البته فقط دو ساعت!

Friday, June 6, 2008

که من آن سوی دیگر را نمی دانم نمی دانم

الف: آورتو

زن ها و دختر ها یکی از کارهای روزمره شان آوردن آب از سرچشمه بود؛ آب را با مشک می آوردند؛ حرفه ای ها با کهنه ی لباس و پارچه های به درد نخور چیزی درست می کردند که وقت ِ برگشتن از سر چشمه بگذارند لابلای بند ِ مشک و شانه های شان که سنگینی ِ مشک کمتر آزارشان دهد. به آن می گفتند آورتو بر وزن ِ مادرجون ( می دونین که نون ِ ساکن تاثیری در وزن نداره و می تونین حذفش کنین )

این را گفتم که برسم به این سطر که سینما و ادبیات مدت هاست آورتو بوده برام. تحمل ِ زندگی بی آورتو سخت است.

ب: شاید نوآوری شاید سوتی

کتابی که در پست پیش معرفی کردم (فلسفه ی تحلیلی در قرن بیستم / نوشته ی اورام استرول / ترجمه ی فریدون فاطمی / چاپ دوم 1384 (چاپ اول 1383 )

/ 1300 نسخه / نشر مرکز / 446 صفحه / 4500 تومان ) در ادامه جذاب تر هم می شود، فصل مربوط به ج.ا. مور شیفته م کرد و البته اون سطر پایانی ش که ویتگنشتاین بر مور به عنوان یک کاشف بزرگ درود می فرستد اما او را به دلیل یافتن یک قاره ی غلط سرزنش می کند.

یک نکته ای البته در باره ی ترجمه ی کتاب بگویم که خالی از لطف نیست؛ صفحه ی 183 آمده است در 1930ها . . . . می دانیم که انگلیسی زبان ها وقتی می خواهند بگویند دهه ی 1930 مثلن، می گویند 1930S؛ بنا را بر این می گذارم که جناب فاطمی خواسته اند نوآوری کنند و منظورشان سال هایی بوده که با هزار و نهصد و سی آغاز می شوند و به همین خاطر گفته اند 1930ها هر چند می توانست به راحتی بگوید دهه ی 1930، در غیر این صورت سوتی عظمایی ست.

ج: جایی برای پیرزن ها نیست.

از فیلم هایی که کمتر متکی بر قصه هستند بیشتر خوشم می آید، سینمای صرفا ً قصه گو را کمتر می پسندم.

از سوکوروف تا حالا چیزی ندیده ام و نمی دانم کارهایی که تا حالا ساخته در چه حال و هوایی ست. دانستن ِ بیشتر درباره ی او را می گذارم برای فرصتی که فیلم هایش را ببینم.

یکی از کلمه هایی که در پنج شش ماه گذشته زیاد شنیده ام الکساندراست؛ مخصوصا ً که در جشنواره ی فجر پارسال هم گویا نمایشش دادند و هر کس که دست به قلم شده و من خوانده ام ستایش اش کرده.

فیلم را دیدم؛ به نظرم بیش ازینها هم سزاوار ستایش است.

حضور پیرزنی که می داند چیزی از عمرش باقی نمانده در منطقه ای جنگی که البته پر از سرباز و توپ و تانک و اسلحه است اما انفجار و شلیک و کشتنی در کار نیست یا می توان گفت ما نمی بینیم به بهانه ی دیدن نوه اش که در این اردوگاه نظامی افسر است ریتم کند متناسبی را ایجاد کرده است، برعکس فیلم هایی که به نوعی به جنگ مربوط اند و ریتم تندی دارند و البته جایی که صحبت از سرزمین ِ پدری می شود جرقه ای در ذهن آدم می زن که الکساندرا مام وطن است.

(دریاره ی این فیلم زیاد نوشته شده و من به همین یک پاراگراف بسنده می کنم.)

فیم را ببینید فیلم ِ به یاد ماندنی ای ست.

الکساندرا

کارگردان : الکساندر سوکوروف

محصول 2007 روسیه