Saturday, December 29, 2007

پروپرانولول، یکی صبح ، دوتا عصر ، آمپرازولام ، شبی نصف قرص

الف :

امروز ( اگه این پست به امروز برسه ) هفتم دی ماه بود و من اصلا ً برام مهم نبود؛ خوشحالم به اطلاع برسونم همه ی اون ساعتایی که تولدت بود و حتما ً داشته بهت خوش می گذشته به من هم خوش می گذشت حتا مطمئنم بیشتر از تو ؛ دیگه خبری ازون پستای رمانتیک نیس؛ اهمیتتو از دست دادی، مثل خیلی چیزای بی اهمیت دیگه که زمانی مهم بودن

ست هفتم دی ماه پارسال

ب :

من آدمی هستم با هوش سرشار، این یکی از بدیهی ترین چیزاییه که می دونم؛ اگه بخوام نمونه هاش رو بگم تا صبح می تونم دلیل بیارم؛ خیلی وقتا ازین هوش سرشارم در رنجم وقتایی که دلایل مظلومانه و گاه مهربانانه ی افراد رو پشت حرف ها و رفتارهاشون می بینم ( مثل بلموندا که درون آدم ها رو می دید ) بیشتر ازین باهوشی م رنج می برم؛ الان هم که صفحه ی کامنت ها رو باز کردم و یک کامنت رکیک دیدم نیازی به این نبود که صغری و کبری بچینم پرتقال فروشو پیدا کنم،

ف عزیز، تو هم مثل من اطلاعات انفورماتیکت کمه، سوتی هایی می دی که خودتم متوجهشون نمی شی ( حکایت اون زنی که ایرج میرزا نقل میکنه دامنشو بلند کرد گذاشت جلوی سینه هاش که کسی نبینه غافل ازینکه جای دیگه ش معلوم میشه رو توصیه می کنم بخون ) در هر صورت اگه یه خورده دقت کنی می فهمی کجا سوتی دادی؛

ولی یک حسن دیگه داشت این کامنتت ، مطمئن شدم راه درست رو انتخاب کردم ، فکرشو بکن خیلی دیر تر می فهمیدم چه مارمولک بی ادبی هستی ، وقتی که دیگه کار از کار گذشته بود .

Wednesday, December 26, 2007

کافکا خوانی ، برانا بینی

الف : ستون ادبیات نمایشی ایران ، اکبر رادی، درگذشت؛ روان اش شاد

ب : کافکا ، کافکا ، کافکا ، نه نمی تونه نویسنده ی محبوب ام باشه

در ادامه کافکا خوانی های این روز ها دارم کم کم به یک نتایجی هم می رسم؛ پیش از هر چیز فکر می کنم که احتمالا ً – احتمالش خیلی بالاس تقریبا ً نزدیک به یقینه – فقط با خواندن آثار کافکا به زبان مادری اش و تسلط بر آن زبان در کنار زبان آلمانی ست که می توان از آثار او به یک لذت هنری دست یافت؛ این را از آن جهت می گویم که یادم هست وقتی مقاله ی ادبیات اقلیت - بابک احمدی - را می خواندم چیزهایی درباره ی بازی هایی که کافکا سر زبان آلمانی در می آورد گفته بود؛ خب نتیجه ی اول اینکه خدا بیامرز صادق هدایت در صورتی باید دست به ترجمه ی این کتاب می زد که می توانست دست کم برخی از آن بازی ها را در ترجمه در بیاورد و چون این احتمال هست که هدایت داستان های کافکا را از روی ترجمه ی فرانسوی شان به فارسی ترجمه کرده باشد آن وقت گناه تطبیق ندادن با متن اصلی هم به گردن آن خدابیامرز می افتد؛

با وجودی که اگر بخواهم راجع به ایده های کافکا در داستان های بعدی که از او خواندم – گراکوس شکارچی، مهمان مردگان، شمشیر و در کنیسه ی ما – حرف بزنم باید فقط ستایش ها و سپاس های خود را نثار او کنم اما این کافی نیست من ازین داستان ها لذت نبردم چون چیزی فراتر از ایده نداشتند.

نهایتا ً اینکه فکر می کنم چیزی که اهمیت اش اگر بیشتر از ایده ی خلاقانه نباشد کمتر هم نیست پرداخت هنرمندانه است که دست کم در ترجمه ای که من خواندم پیدا نبود

در هر صورت اگر دوست دارید این داستان ها را که گفتم بخوانید آخر همان کتابی که گفتم هستند مسخ / فرانتس کافکا / صادق هدایت / انتشارات زریاب / چاپ سوم 1378 / 980 تومان

ج : تنهایی دم مرگ

از کافکا بگذریم ؛ دیشب فرانکنستین مری شلی رو دیدم؛ از دیشب تا حالا ذهن ام درگیرشه؛ احتمالا ً توی ژانر علمی تخیلی یا شاید هم ترسناک قرار بگیره این فیلم ولی توی ذهن من این فیلم میره توی دسته فیلم های فلسفی؛

نحوه ی تولد هیولای فرنکنستین، برخورد عناصر طبیعت با او که شامل آدم های اطراف اش هم می شود، احساسات و افکاری که به مرور در او شکل می گیرد همه و همه نگاه سیاه و در عین حال واقعی کنت براناست به فلسفه ی خلقت؛ درود بر برانا و درود بر رابرت دونیرو

بیشتر ازین درباره ش نمی نویسم تا سیا بیاد و ببیندش و سیر راجع بهش حرف یزنیم؛ سیا کجایی دلم برات تنگ شده به خدا

Sunday, December 23, 2007

چه کسی چه کسی امیر را کشت را کشت؟!

بالاخره فیلم چه کسی امیر را کشت ساخته ی مهدی کرم پور را دیدم و البته نه در سینما بلکه نسخه ی ویدئویی آن را.به عنوان یک تجربه, تجربه ی خوب والبته قابل توجهی بود.فیلم مبتنی است بر یک ایده.همه ی کاراکترها فقط منولوگ میگویند و ارتباط آنها در فضای ذهنی مخاطب شکل میگیرد.همه ی شخصیت ها ,ارتباط ها,ایده ها و هدف ها در لابه لای این منولوگ ها شکل میگیرد.به هر حال کسی که فیلم را ببیند نکته ی مبهمی برایش باقی نمیماند و میشود گفت در چنین فیلمی این یک خصوصیت مثبت است.میشود درباره ی کار بیش از این گفت و از تفکر کار تعریف کرد ولی من از چیز دیگری میخواهم بنویسم که دستتان میآید.با همه ی کسانی که گفته اند کارگردان ایده اش را خراب کرده یا برعکس آن را یک شاهکار دانسته اند مخالفم.فیلم به عنوان یک تجربه قابل اعتناست.

اما در چنین فیلمی مطمئنن بازیگر ها ازمهمترین ارکان کاراند.خسرو خان شکیبایی که نیازی به تمجید ندارند.جناب پسیانی هم که ...آقا خیلی مخلصیم.خانم کریمی هم بر خلاف اکثر بازیهایش به دلم نشست.محمد رضا شریفی نیا هم مطابق معمول بود.امین حیایی و الناز شاکردوست را هم میشد با صد من عسل خورد ولی در مورد خانم افشار به نظرم کارگردان محترم این یک مورد را...گلاب به رویتان!کسی نیست بگوید آخه خانم عزیز آدم باید حد خود را بداند.به نظرم مهناز افشار فقط باید یک دختر پولدار باشد که مثلن محمد رضا گلزار خاطرش را بخواهد و از این جور مسخره بازیها.بازی او را در این فیلم رامقایسه کنید با ترانه علیدوستی در مثلن چهارشنبه سوری آن وقت دستتان میاید تفاوت از کجا تا کجاست.حالا گیریم علیدوستی زیادی نابغه باشد خوب آخه خانم افشار گرامی اسم بازیگر روی شما گذاشته اند.لا اله الا الله.به هر حال بازیش خیلی روی اعصاب است.(دستتان آمد؟:)

پی نوشت:

1-عنوان پست را از آقام شاه رخ کش رفته ام اینجا و البته معلوم است چرا.نه؟

2-حالا که اسم این همه بازیگر را آوردیم بد نیست از پگاه آهنگرانی هم یادی بکنیم.کسی خبر ندارد حالش بهتر شده یا نه؟خدا همه ی مریض ها راشفا بدهد.الهی به حق پنج تن کسی گذرش به مریض خانه نیفتد.آمین

Saturday, December 15, 2007

خودم را گره گوار سامسا نوشتم ولی واقعیت چیز دیگری ست

1. به لطف ماه رخ عزیز بالاخره موفق شدم مسخ را بخوانم ؛ مطمئنا ً کتاب مهمی است با یک ایده ی محشر ، اینکه آدم صبح از خواب بیدار شود و ببیند تبدیل شده به یک حشره، اینکه کافکا رمان را با همین ایده شروع می کند و در واقع اتفاق مهم داستان در همان سطر اول رخ می دهد باعث می شود که بگوییم مسخ رمانی ست با یک شروع خوب .

پایان مسخ هم پایان خوبی ست، اگرچه معمولا ً با پایان خوش خیلی میانه ی خوبی ندارم – می توان پایان مسخ را پایان خوش دانست ؟ من که فکر می کنم آره - ولی بعضی وقتا تلخی رمان به قدری است که مرگ شخصیت اصلی به کام آدم شیرین می شود ( ناباکف کجایی با اون پایان بندی محشرت توی خنده در تاریکی ) .

مشکل مسخ به نظرم بر می گردد به فاصله ی میان اغاز تا پایان داستان، در واقع به نظرم کافکا آنقدر شیفته ی ایده ی خودش شده که همین را کافی دانسته ولی به نظرم این کافی نیس، باید اتفاقات خلاقانه تری ازین می افتاد که گره گوار سامسا که حالا چیزی شبیه یک سوسک غول پیکر شده روی سقف راه می رود یا غذا چی می خورد و . . . .

در هر صورت به نظرم هر علاقمند به رمانی باید این کارها را بخواند ( دلیلش رو توی یک پست مفصل می گم )

مسخ / فرانتس کافکا / صادق هدایت / انتشارات زریاب / 980 تومان / چاپ سوم 1378

2. قهوه و سیگار رو هم دیدم ؛ به قول سیا ( اونم خودش البته فک کنم از یکی دیگه نقل می قول می کرد ! ) بعضی کارا رو فقط آدمای حرفه ای حق دارن بسازن ، مثلا ً فکر کنین ده رو اگه جز کیارستمی کسی می ساخت می شد ازش دفاع کرد ؟ سوء تفاهم نشه ها ، منظورم اینه که اینجور کارا رو باید در اواخر راه ساخت نه اوایل مثل جیم جارموش مثل کیا رستمی مثل وندرس و . . . .

در هر صورت دیدن قهوه و سیگار مخصوصا ً اپیزود اول و آخرش رو شدیدا ً توصیه می کنم .

Thursday, December 13, 2007

وگرنه روشن شدن چند تا لامپ که هورا کشیدن نداره

الف : در ستایش نجف

مجموع چیزهایی که در باره ی نجف دریابندری تا حالا شنیده بودم و خونده بودم تصویر خوبی از او توی ذهنم درست نکرده بود؛ حالا با خوندن ترجمه ای که از The Remains of the day کرده می بینم با یک مترجم قهار سروکار دارم؛ تابلویی که از او در ذهنم ساخته شده بود را پایین می آورم ، تصحیح اش می کنم و می گذارم اش جای بهتری.

ب: در ستایش "بازمانده ی روز"

رمان بازمانده ی روز یکی از کارهای خیلی خوبی بود که تا حالا خوانده ام؛ جذابیت های فراوانی داشت؛ مثلا ً نحوه ی بیان شخصیت اصلی که باز هم دست آقای دریابندری مریزاد که چقدر خوب این زبان را درآورده؛ اتفاقاتی که ظاهراً در حاشیه ی داستان می افتند در حالیکه به نظرم خط اصلی همان است که به ندرت خودش رانشان می دهد؛ و آن خط موازی داستانی که آخر سر می فهمیم این همه وقت این خط را دنبال کرده ایم که ضربه را پایان همین خط بخوریم و بزنیم بیرون سیگاری بگیرانیم و اندوه فرصت های از دست رفته مان را بخوریم.

ج: در ستایش کازوئو ایشی گورو (Kazuo Ishiguro)

این سومین رمانی است که از ایشیگورو می خوانم و خوشحالم که به صورت اتفاقی ترتیب شان به نحوی شد که بیشترین لذت را ازشان ببرم؛ به شما هم پیشنهاد می کنم اگر می خواهید این سه تا رمان را بخوانید حتما ً اول وقتی یتیم بودیم را بخوانید بعد هرگز رهایم مکن و آخر سر بازمانده روز را ، تا با یک سیر صعودی لذت بخش مواجه باشید ، احساس فتح قله ؛

د: به خاطر ابعاد کتاب، توی کتابخونه می ذارمش پیش پنین – ناباکوف – بعد متوجه می شوم هر دوی این کتاب ها را نشر کارنامه چاپ کرده ؛

ه: بازمانده ی روز / کازوئو ایشیگورو / نجف دریابندری / نشر کارنامه / 1385 / 4950 تومان

و: مثل اینکه از روی این رمان یک فیلم هم ساخته شده که نقش اصلی آن را آنتونی هاپکینز بازی کرده ؛ برای اقتباس، کتاب نسبتا ً سختی است ، من اگر می خواستم فیلم بسازم دو تای قبلی را فیلم می کردم.

ز: The Secret به نظرم ارزش دیدن داشت ؛ اگرچه من تا حد زیادی این چیزها را می دانستم ولی به نظرم به دیدن اش می ارزید.

Saturday, December 8, 2007

سارا

بچگیها من همیشه گرگ بودم.سارا یک سال از من بزرگتر بود دوسال از سعید.اول ابتدایی بودم گمانم که پدرم طبقه ی پایین را اجاره داد به آنها و چند سالی ماندند.جز خویشانمان بودند انگار .حتی گاهی در مهمانیهای خانوادگی ما هم شرکت میکردند.

آدم بزرگ که میشود بعضی چیزها زشت است.سارا را دوست داشتم سعید را نه.جرزن و اعصاب خوردکن بود.گاهی وقتها هم مهربان میشد ولی فقط گاهی.سارا اما همیشه آرام و دوست داشتنی بود.گوشه ای مینشست و با عروسکش حرف میزد.گاهی توی بازیهای ما بود.بچگیها من همیشه گرگ بودم.وقتی میدوید گیسهای بلندش توی هوا جرخ میزدند و میرقصیدند.دلم نمیامد بگیرمش.دوست داشتم هی دنبالش کنم و گیسهای بلندش را تماشا کنم.آدم اما وقتی بزرگ میشود ...توی خیابان که میبنمش از دور باورم نمیشود.همان سارا همان آرامش.میدوم که به او برسم ,میخواهد سوار تاکسی شود.دلم میخواست باز هم گرگ میبودم.تند تند دنبالش بدوم و دست آخر که میبینم خسته شده دستم را دور گردنش حلقه کنم.اما آدم که بزرگ میشود...

_سیاوش؟

_سارا

_باورم نمیشه.تو ؟اچقدر بزرگ شدی.

دلم میخواست بغلش کنم.ولی...

فریده خانم همیشه مریض بود.سنگ صفرا داشت.آن روز از درد به خودش میپیچید و جیغ میزد یا فاطمه زهرا!مادرم آمبولانس خبر کرده بود.فریده خانم هی جیغ میزد.سارا گوشه ای زانوهایش را بغل کرده بود و از ترس گریه میکرد.فریده خانم را سوار آمبولانس کردند و بردنش.سارا هی گریه میکرد.دستم را انداختم دور گردنش و گفتم:مامانت خوب میشه.نترس مامانم همراشه.

_چقدر بزرگ شدی؟

_تو هم بزرگ شدی .خانم شدی.

چند دقیقه ای میرویم پارک آن نزدیکیها.از زندگی میگوید و اینکه...

_اسمش کیوانه.مهندسی مکانیک خونده.اممم پسر خوبیه.تو چی؟کدوم دختری قاپ داداشیه ما رو زده اسمش چیه؟

_فعلن که کسی رغبت نکرده چیزی از ما بدزده!میخندد.

میگویم: عمو نمیشه نرین؟میخندد و میگوید دست خودمون که نیست و به پدرم نگاه میکند و ادامه میدهد :بالاخره باید زحمت و کم کنیم.میروم گوشه ی حیاط و زانویم را توی بغلم میگیرم و کارگرها را نگاه میکنم که یکی یکی اسبابها را عقب تریلی میچینند و آن وسط فریده خانم هم هی میگوید مواظب باشین.شکستنیه.سارا میآید و کنارم مینشید دستش را دور گردنم حلقه میکند.میگوید:سیا شیراز خیلی دوره؟

Wednesday, December 5, 2007

در غیاب دیگری 2

رشت 75 کیلومتر ( تمام مردهای جهان حتا آقای دکتر )

موضوع برای من از جایی شروع شد که دکتر روانشناسی که برای مشاوره می رم پیشش یکی از تجربه های خودشو برام گفت؛ زمانی که مجبور بوده در طول هفته چند روز نباشه و برای اینکه شوهرش نبودنشو احساس نکنه جاهای مختلف خونه، نامه می ذاشته که شوهرش هر دری رو که باز می کنه یه نامه ازش ببینه و این جوری حس کنه که زنش پیششه .

رشت 135 کیلومتر (دروغگوها را چجوری باید مجازات کرد؟)

کادویی که به مناسبت تولدت از دیگری گرفته ای، شالی که برایت بافته، دست خط هایی که از او داری و هر نشانه ی دیگری که در غیاب دیگری حضور او را تداعی می کند نشانه ای است دروغ، چرا که وانمود می کنند که دیگری حضور دارد در حالیکه دیگری غایب است؛ ( وقتی شالی که برام بافته رو بو می کنم حس می کنم دست انداختم دور گردنش ) این نشانه ها دارند با زبان بی زبانی داد می زنند که دیگری حضور دارد؛ دروغ می گویند؛ دیگری غایب است.

رشت 5 کیلومتر (تابلوهای دروغ)

وقتی داریم توی جاده رانندگی می کنیم و می بینیم روی تابلو نوشته " رشت 75 کیلومتر " بدون اینکه فکر کنیم فرض کرده ایم قبلا ً کسی این فاصله را اندازه گرفته و حاصل کار را نوشته روی این تابلو ، در یک کلام به تابلو اعتماد می کنیم ؛ اگر تابلوی بعدی رشت 135 کیلومتر باشد چی ؟ شاید داریم از رشت دور می شویم ، ولی ما که در جهت تابلوی قبل تر آمدیم، تازه نقشه را هم که دیدیم، شاید اون تابلو اشتباه بوده ، شاید تابلوی بعدی اشتباه بوده، نقشه که خیلی بعید است غلط باشد ولی غیر ممکن که نیس ؛

فرض کنین توی مسیر هیچ تابلویی تابلوی قبلیشو تایید نکنه ؛

به ساوه خوش آمدید (پیش از آنی که به یک شعله بسوزانم شان . . .)

گول این دوتا حیوون توی لونه رو نمی خورم که با تاخیر داد بهم و گذاشتمشون روی اسپیکر؛ اون الان اینجا نیس؛ گول این عروسک رو نمی خورم که از قفسه آویزونه ؛ اون الان اینجا نیس و معلوم هم نیس کجاس؛ گول عطر این شال خوشکلو نمی خورم اون الان اینجا نیس و معلوم هم نیس کجاس و داره چیکار می کنه؛ این نشانه ها دروغگو هستند دروغگو ها رو باید مجازات کرد

بعد التحریر : از زودیاک دیوید فینچر خوشم نیومد؛ اصلا نمی تونم قبول کنم این بابا یه کارگردان تراز دومه ( حتا کور شم اگه دروغ بگم درجه سه هم نیس به نظرم ) اگر چه هفت ارزش دیدن داشت.

Friday, November 30, 2007

رنگین کمان پاداش کسانی است که تا پایان زیر باران می مانند

الف:پشت مانیتور وایسادم تا چیزی رو که برا گفتنش چند روز بود که دست وپا می زدی و بخونی: اهلي كردن يعني چي ؟ _يه چيزيه كه پاك فراموش شده ، معني ش ايجاد علاقه كردنه _ايجاد علاقه كردن ؟ _آره ، تو الان واسه من يه پسر بچه اي هستي مثل صد هزار تا پسر بچه ي ديگه ، نه من هيچ احتياجي به تو دارم ، نه تو هيچ احتياجي به من ؛ من هم براي تو يه روباهم ، مثل صد هزار تا روباه ديگه ؛ اما اگه برداشتي و منو اهلي كردي اون وقت هر دو تامون به هم احتياج پيدا مي كنيم ؛ ميون ِ‌همه ي عالم تو براي من موجود يگانه اي مي شي من برای تو روز بعدش بهم گفتی خیلی چیزا که اشتباه هستن رو باید شکست .گفتم آخه برام سخته تا حالا هیچکی پیدا نکردم که لایق گفتنش باشه گفتی بگو. گفتم خیلی سختمه یادمه خیلی این پا اون پا کردم همش به خودم فک می کردم نکنه دارم اشتباه می کنم بهت اعتماد کردم روبروت ایستادم یه قدم جلو اومدم وگفتم .
ب:گفتم دنبال تجربه کردن نیستم. نمی خوام مث 16،17ساله ها چند روز با هم خوش باشیم بعدش پشیمون شیم ،دنبال یه نفر می گردم که تا آخر باهام هم قدم باشه هستی:گفتی آره هستم . بهت اعتماد کردم .
ج: روی همون چند تا موزاییک که حرف های زیادی زدیم قرار های زیادی گذاشتیم دعوا کردیم آشتی کردیم گریه کردیم خندیدیم درست روی همون چند تا موزاییک بهت اعتماد کردم . اونقد اعتمادکردم واعتماد کردم واعتماد کردم که تو این لحظه نمی دونم کجام ،چند ساعت از امروز گذشته و چقد به فردا مونده ولی یه چیزو خوب می دونم اینکه دیگه به هیچکی اعتماد نمی کنم البته نا گفته نمونه که یه چیزایی هم این وسط یاد گرفتم اینکه :مردی یعنی اینکه بتونی عهد بشکنی چون شکستنی ها رو باید شکست .

Thursday, November 22, 2007

Le Notti Di Cabiria

الف- شب های کابیریا ساخته ی فدریکو فلینی فیلمساز نئو رئالیست ایتالیایی است.پیش از این از موج نوی سینمای ایتالیا تنها زمین میلرزد (ویسکونتی) را دیده بودم .در کل کمتر با سینمای ایتالیا دم خور بوده ام و شاید حیف که آثار بزگ بزرگان ایتالیایی را هنوز ندیده ام.پاییزا,رم شهر بی دفاع ,جاده و ...کم نیستند متاسفانه.به هر حال از آنجا که باید از جایی شروع کرد به نظرم این فیلم شروع خوبی است.

ب- دیدن این فیلم بعد از یک مدت تقریبن طولانی دوری از سینما حس جالبی داشت.اصلن این حس را خیلی از فیلم های سیاه وسفید دارند. گذشته از مضمون فیلم که به نظرم نیازی به هیچ پرچانگی ندارد همین حس برایم جذاب ترین ویژگی فیلم بود.یک لذت کلاسیک از قاب بندی ها و صحنه پردازی و فیلمبرداری و خصوصن بازیگری.میگویم کلاسیک چرا که دوربین های دیجیتال با افکت های آنچنانی چنین حسی را در من برنمیانگیزند.نه که لزومن آنها را مصنوع و غیر ملموس بدانم نه حس متفاوت است برایم.به نظرم فیلمساز های آن دوره با آن ژست خاص و سیگار لب دهانشان, من قرن بیست و یکمی را اغوا میکنند که پشت این تصویر سیاه وسفید رازهای عمیقی دارند.

پ-نگاه واقع گرایانه ی فلینی بازتابی مشخص در زندگی کاراکتر ها دارد. فرم چهره ی ژولیتا ماسینا همسر فلینی که در این فیلم انصافن زیبا بازی میکند ترکیب ویژه ای از بخت برگشتگی و حماقت را القا میکند که شخصیتش را ساخته.واقع بینی آمیخته با اندکی سیاه بینی مفاهیمی مانند عشق و رستگاری را در شب های کابیریا تیره و تار میکند!البته فلینی در این سیاه بینی خود افراط نمیکند.هر چند دنیای اطراف این روسپیان در عشق و رستگاری فقیر است اما هنوز هستند آدمهایی که برای بی خانمان ها غذا میبرند و درد دل گوش میدهند...

توضیح:قرار است درباره ی مفهوم و مضمون و روایت داستان حرفی نزنم چون شاه رخ به این شرط داده این فیلم را ببینم که پرگویی نکنم!!چون خودش ندیده !دید اگر وقت کنیم پست مشترک هم مینویسیم و ناگفته ها یم را رو میکنم!(گفتم اگر وقت کردیم.قول نمیدهم اصرار نکنین!!!!:)

Sunday, November 18, 2007

حکایت سر زلف دیگری و قحط پریشانی و کمی حرف های دیگر هم البته

آهنگ Dance me to the end of love رو با صدای جادویی لئونارد کوهن اگه دارین همزمان که این پستو می خونین پخشش کنین لطفا ً

Lala lalalalalala lalalalalala laaaa laaaa laaaa

Lala lalalalalala lalalalalala laaaa laaaa laaaa

امسال سال شوکه بود؛

شوکه ؛ کلمه ی هموزنشو پیدا نمی کنم که بگم بر وزن چیه انگلیسیشو می نویسم : Shooka

یه چیزی تو مایه های عسل ولی گرون تر ( کیلویی هفت هزار تومن ) ؛ از درخت بلوط می گیرنش البته نه از خودش از میوه ش، ببخشید از میوه ش هم نه ازون کلاهک روی میوه ش ؛ نکته ش اینه که درخت بلوط هر هفت هشت سال یه بار همچین چیزی می ده ؛

دفعه ی بعدی که بلوطا شوکه بدن . . . .

Dance me to your beauty with a burning violin

Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in

Lift me like an olive branch and be my homeward dove

Dance me to the end of love

Dance me to the end of love

روی چند تا موزاییک با هم اشنا شدیم روی چند تا موزاییک ؛ روی همان چند تا موزاییک حرف های زیادی زدیم قرار های زیادی گذاشتیم دعوا کردیم اشتی کردیم گریه کردیم خندیدیم روی همان چند تا موزاییک چه کارهایی که نکردیم؛ عجیب نیس ؟ این همه اتفاق روی همان چند تا موزاییک

Oh let me see your beauty when the witnesses are gone

Let me feel you moving like they do in Babylon

Show me slowly what I only know the limits of

Dance me to the end of love

Dance me to the end of love

نمی دونم فیلم وکیل مدافع شیطان رو دیدین یا نه ، از کلیت فیلم خوشم نمیاد ولی اون دیالوگ آخرای فیلم که بیشترشو ال پاچینو می گه و کیانو ریوز گوش می ده ازون دیالوگای ماندگاره؛ چیزی تو این مایه ها که خدا غرایز رو توی وجود آدم گذاشته و قوانین رو بر خلاف اونا گذاشته که مسخره مون کنه، که بهمون بخنده ؛ این صورت فلسفی قضیه س ، اما این موضوع یه صورت جامعه شناسانه هم داره ، باید با هم اشنا بشیم که بدونیم از هم خوشمون میاد یا نه، بعد برای این که با هم اشنا بشیم باید با هم کلی چیزای مختلفو تجربه کنیم حالا دیگه مسیر زیادی رو اومدیم کی حال داره این همه راهو برگرده نه ؟ یکی ازون بالا داره مسخره مون میکنه بهمون می خنده ، نه ؟

Dance me to the wedding now, dance me on and on

Dance me very tenderly and dance me very long

We're both of us beneath our love, we're both of us above

Dance me to the end of love

Dance me to the end of love

توی تاکسی خودمو زدم به اون راه که مثلا متوجه نشدم، ولی فهمید، احتمالا ً حتا فکر کنم با راننده حرف زدنش هم به خاطر این بود که یک درصد اگه متوجهش نشدم متوجه بشم، این کارو کرد که با زبون بی زبونی بگه خیلی کوچولویی کوچولوتر ازونی که وانمود می کردی، دوس داشتم رومو برگردونم بگم آخه تو از چی خبر داری ؟ از چی ؟

Dance me to the children who are asking to be born

Dance me through the curtains that our kisses have outworn

Raise a tent of shelter now, though every thread is torn

Dance me to the end of love

یه بیت از صائب خوندم که جای فکر کردن داره :

هرچه بینی دلت همان خواهد / وانچه خواهد دلت ، همان بینی

Dance me to your beauty with a burning violin

Dance me through the panic till I'm gathered safely in

Touch me with your naked hand or touch me with your glove

Dance me to the end of love

Dance me to the end of love

Dance me to the end of love

Tuesday, November 13, 2007

گزینه ی صحیح را انتخاب کنید

الف:می دونم برا هر دومون سخته ولی مث روز روشنه که اون اتفاق خوبی که ما دنبالشیم نمی افته پس منطقی اش اینه تا کار سخت تر نشده همه چیزو همین جا تموم کنیم

ب:من گیج شدم هر راهی و انتخاب کنم خیلی از چیزایی که برام اهمیت دارن و از دست می دم ،نمی تونم یعنی نمی خوام انتخاب کنم
ج:ببین ما همه تلاشمون و می کنیم سعی می کنیم هر طور شده بقیه رو راضی کنیم .اگه درست شد که فبها اگه نشد باز دنبال راه جدید می گردیم
د:چون دوست دارم برا بدست آوردنت هر کاری می کنم

Sunday, November 11, 2007

رمان هولناکی که وعده داده بودم

اینجا کجاس ؟ این بچه ها اینجا چیکار می کنن ؟ پدر و مادراشون کجان ؟ چرا اینجوری دارن بارشون میارن ؟ چرا معلماشون این جوری رفتار می کنن؟ چرا اسماشون اینجوریه ؟

جواب این سوالا رو کرده توی یه قطره چکون، قطره قطره قطره قطره به خورد خواننده میده؛ تا این قطره چکون تموم بشه رسیدیم به صفحه ی صدوهشتاد؛

چی داره تو سر کاتی می گذره؟ بین تومی و روت چی داره می گذره؟ بین کاتی و تومی چی ؟ حالا که خودشونم فهمیدن می خوان چیکار کنن ؟

جواب این سوالا رو هم می کنه توی یک قطره چکون دیگه و تا سیصد و شصت و هفت صفحه تموم بشه این قطره چکونم تموم می شه؛

حیف که دلم نمیاد موضوع رمانو لو بدم آخه مزه ش به اینه که آدم خودش بفهمه جریان چیه ، فقط حسی که درست صفحه ی صد و بیست کتاب بهم دست داد رو براتون می گم :

تصور کنید دارید توی یکی از محله های نیویورک برای اولین بار قدم می زنید چهل پنجاه دقیقه که گذشته و همینجور بی هدف دارین ول می گردین چشمتون می خوره به یه تابلو که اسم خیابون روش نوشته شده و یادتون میاد که این محله ای که دارین توش قدم می زنین همونجاییه که روزی ده ها جنایت هولناک توش اتفاق می افته موهاتون سیخ می شه تنتون می لرزه و اگه یهو یکی عطسه بزنه بعید نیس خودتونو خیس کنین بعد ورق می زنین و فصل بعد رمانو می خونین.

هرگز رهایم مکن (Never Let Me Go)، کازوئو ایشی گورو(Kazuo Ishiguro)، ترجمه ی سهیل سُمّی، نتشارات ققنوس، چاپ اول، 2200 نسخه، فروردین ماه 1385، 3500 تومان.

( ترجمه ی کتاب عالی نیست ولی خوبه اگر در انتخاب بعضی کلمات وسواس بیشتری به خرج می داد می تونست عالی هم بشه)

Thursday, November 8, 2007

A Fine Day to Exit!

الف:بعضی چیزها تصورشان هم قشنگ است و به آدم احساس خوبی میدهد. زیر باران که نرم نرم میخورد به صورت آدم دود کردن یک نخ سیگار ... .

ب:بعضی چیزها فقط تصورشان قشنگ است وقتی تجربه شان میکنی میبینی که چندان هم احساس خوبی به آدم نمیدهند! زیرباران که نرم نرم میخورد به صورت آدم دود کردن یک نخ سیگار ...

پ:وقتی کم میاورم و از زمین و زمان خسته میشوم خودم را امدادگر صلیب سرخی تصور میکنم که دارم بازوی دختر بچه ی سیاهی را در نمیدانم کجای جنگ زده باند میپیچم.بعد روی موهای زبر و کم پشتش دست میکشم و نازش میکنم.احساس سبکی میکنم.یک روز نه چندان دور باید تجربه اش کنم

Thursday, November 1, 2007

نارگیلمو می خوام

فرض معقولی است اگر فکر کنیم انسان نخستین که از گزند باد و باران و آفتاب به شکاف کوهی یا سایه ی درختی پناه می برد آرزو کرد کاش سایه ی درخت یا شکاف کوه گاهی اینقدر دور نبود که تا رسیدن به آن اینهمه از باد و باران و افتاب و تگرگ و . . . آزار ببیند و به همین خاطر یا از شکافی که تازگی ها پیدا کرده خیلی دور نمی شد یا سعی می کرد جایی که خوراکی بیشتری وجود داشت سایبانی فراهم کند. می توان این فرض ساده را قبول کرد – منکر این هم نمی شویم که دلایل دیگری هم می توان ذکر کرد برای تاسیس خانه و کاشانه - ؛ نکته ای که برای من و برای این پست اهمیت دارد این است که چرا برای خانه اش " در " ساخت ؛ یک فرض ساده این است که روزی که از شکار یرگشته بود یا شاید هم از خوردن گیاهان وحشی، کاشانه اش را در اشغال جاندار دیگری دید با دندان هایی تیز تر از دندان های خودش و البته عضلاتی ورزیده تر؛ اینکه ممکن بود خودش طعمه ی آن موجود دیگر شود حرفی است و اینکه اشیاء درون شکاف از تصرف او خارج شده بودند چیزی دیگر؛ باید برای خانه ی بعدی – یا همان خانه بعد از پایان اشغال توسط جاندار دیگر - چاره ای می اندیشید؛ سنگی که بعد تر ها روی آن آیفونی تصویری هم نصب شد.

چرا بشر نخستین به خودش اجازه می داد نارگیلی را که پای درخت افتاده بخورد اما اگر نارگیلی که برده بود توی خانه اش توسط جانداری دیگر خورده می شد چه بسا به خونریزی می انجامید؟ آیا جابجا کردن نارگیل برای او احساس مالکیت به وجود آورده بود؟ آیا اگر می دانست آن نارگیل ها را جانداری دیگر از درخت چیده و همانجا گذاشته به خودش اجازه نمی داد آنها را بخورد؟

ممکن است آدم از کسی خوشش بیاید دوست اش بدارد عاشق اش باشد و حرف هایی ازین دست؛ به آن طرف ِ دیگر می گویم محبوب یا معشوق یا معبود یا هر چیز دیگری ازین دست ( با واژه ها مشکلی نیست هر کدام را انتخاب کردید کردید ) بعد نسبت به آن محبوب یا معشوق یا معبود یا هر چیز دیگر احساسی پیدا شود چنان که افتد و دانی. این را ازین جهت گفتم که می خواهم با احتیاط از کلمه ی " دیگری " استفاده کنم .

دیگری برای من کسی است که عاشق، چند واحدی را در ارتباط با او پاس کرده باشد واحدهایی از قبیل اشتیاق، اشتعال و انفجار. یعنی مدت زمانی را به دوست داشتن گذرانده و مشتاق بوده و بعد تر احساس کرده در این دوست داشتن مشتعل گشته و البته این اشتعال به انفجار انجامیده و بدیهتا ً در هر مرحله نسبت به آن شخص ِ دیگر احساسی داشته که اگر چه در همه ی مراحل چیزی مشترک داشته اما تفاوت هایی هم داشته اما به نظرم تنها وقتی که می رسد به مرحله ای که غیاب ِ دیگری به شکلی می شود که در پی می اید می توان به دیگری گفت دیگری.

وقتی دیگری دارد سوار اتوبوس می شود نگرانی من ازین بابت نیست که ممکن است اتوبوس را دره ای ببلعد ، نشان به آن نشان اگر این گونه بود اگر من هم بغل دست دیگری نشسته بودم باید این احساس تشدید هم می شد؛ نگرانی من ازین بابت نیست که ممکن است کسی برای دیگری دردسر درست کند نشان به آن نشان که همیشه این احتمال هست اصلا ً نگرانی ای در کار نیست ؛ در غیاب معشوق بزرگترین اتفاقی که می افتد غیاب معشوق است و چون به سان بزها که شاخ دارند و شاخ شان را تکامل تغییر می دهد و به سان فیل ها و خرطوم شان که دست کار ِ تکامل است در آدمی هم چیزی هست که اسم اش را هر چه می خواید بگذارید اما مسوولیت اش ایجاد همان حسی است که در غیاب دیگری رخ می دهد.

مطمئن نیستم توانسته باشم درگیری ذهنی ام بابت حسی که از غیاب دیگری عارض می شود را در این چند پاراگراف آورده باشم فقط این را می دانم که حق با انسان نخستین است نارگیل ها مال کسی است که زودتر آنها را دیده .

پ ن : رمان هولناکی که در پست پیشین به آان اشاره کردم هنوز تمام نشده و دارد هولناک تر هم می شود حتما ً یک پست را به او خواهم بخشید.

Thursday, October 25, 2007

گوشاتو بهم قرض می دی

گاهی توی یه مسیر طولانی کافیه گوشاتو به یه نفر که اولین و آخرین باری (البته شاید)هست که می بینیش قرض بدی تا همه زندگی ش رو بریزه رو دایره و به اندازه یه زندگی بهت تجربه بده.پیاده که می شی به خودت بگی خیلی از آدما زندگی شون مثه سیب می مونه که ظاهرش خیلی قشنگه ولی وقتی گاز می زنی می بینی وسطش گندیده .

دستام و بگیر کاری دست خودم ندم

وقتی باید یه کاریو انجام بدم ولی نباید انجام بدم گیج می شم وقتی دوسم داری و دوسم نداری گیج می شم وقتی دارم درست فک می کنم و درست فک نمی کنم گیج می شم .با وجودی که گیجم می کنی خیلی دوست دارم.

داستان عقاید یک دلقک نوشته هانریش بل رو تازه شروع کردم .هنوز نمی خوام نظر بدم ولی خندون دیگران حتما ساده تر از خندیدنه .

Monday, October 22, 2007

If it be your will.mp3

ی : یکی این کتابو از من بگیره

این روز ها دارم یه رمان هولناک می خونم ، اینکه می گم هولناک یعنی واقعا ً هولناک ها ، به محض اینکه تموم بشه یه پست در باره ش می نویسم؛ همینو بگم که به خاطر رگه های مازوخیستی ای که دارم فوق العاده ازش لذت می برم.

پ : روزهای زوج را به خاطر این کنجی که پیدا کرده ام دوست دارم؛

هنوز دور سوم تمام نشده خسته می شوی، کج می کنی سمت رختکنی که رختکن نیست، عجله ای لباس ها را می پوشی دوست نداری توی این فاصله کسی مثلا ً بگوید خسته نباشی و نتوانی جواب بدهی، مثل کسی که دستشویی دارد بدو بدو می روی سمت آبخوری ای که ابخوری نیست و نرسیده به خلوتی که احتمالا کسی نمی بیندت می ترکونی این لعنتی ای که از ظهر گیر کرده؛

ن: هر کی که رانندگی بلده معنی ش این نیس که تصادف نمی کنه

نمی دونم چرا نکته ی به این سادگی رو نمی تونم بهت منتقل کنم، من که می دونم تو حواست هست می دونم بچه نیستی می دونم تجربه داری می دونم دفعه ی اولت نیس ولی من وقتی ماشینو می گیرم می زنم بیرون و همه هم می دونن که چقدر احتیاط می کنم ولی بهشون حق می دم نگرانم باشن و به همین خاطر خیلی وقته ماشینو نگرفتم چون فکر می کنم به استرسی که برای بقیه ایجاد می کنه نمی ارزه .

دوباره الف : (سوئ تفاهم نشه از من نیست)

شب ِ غم

به جانم

تنیده

بیا

ای سپیده بیا

غم

آتش به جانم کشیده

بیا

ز چشمم

ستاره

دمیده

بیا

ای سپیده

بیا

الف : کسی نیس این درو باز کنه ؟

این روز ها دارم به هر دری می زنم بتونم با خودم کنار بیام و نمی تونم؛ همیشه از یه جور خاصی از آدما بدم اومده ( الان حوصله ی توصیف کردنشونو ندارم بعدا اگه یادم بود در موردشون می نویسم ) و سعی کردم ازشون فاصله بگیرم اما فکر نمی کردم که نقطه ی دقیقا ً مقابل همون آدما هم لزوما ً کنار اومدنی نیس ( به خودت نگیر منظورم لزوما ً تو نیستی )

Saturday, October 20, 2007

چشامو ببندید کسی منو نبینه

.ش :فک کنم یه ماهی می شد که سرم توی لاک خودم بود.اون تو خیلی تاریک بود هنوزم وقتی به عقب نگا می کنم سرم گیج می ره
الف:همه می گفتن اونی که تی شرت قرمز پوشیده بود حتما مرده یه دو سه متری پرت شده و با کله افتاده بود. کله اش به اندازه یه سیب زمینی درشت ورم کرده و یه پاش شکسته احمد رو خدا دوباره بهمون داد
ه:هنوزم وقتی قراره برم مسافرت با اتوبوس یاد اون دفعه ای می افتم که مجبور بودم ده دوازده ساعتی رو پاهات بخوابم بعد که چشامو باز کنم یه صورت کلافه رو ببینم لبخند بزنم بگم صب شد مامان زهرا باید اعتراف کنم اصلا بالش خوبی نیستی.خیلی خوشحالم که دارم می یام ببینمت
ر:خنده در تاریکی اثر ناباکوف رمانی که تو این یه ماه تاریکی بهم لبخند می زد وخیلی از لحظه هام رو باهاش تقسیم کردم یکی از بهترین کتابایی بوده که تا حالا خوندم .داستانی که همزمان حس لذت از یک اثر فوق العاده(از همون پاراگراف اول متوجه می شی که با یه اثر معمولی روبرو نیستی) رو با حس آزار از خیانت که در سراسر داستان باهات قدم می زنه مخلوط می کنه .از خوندن اش لذت بردم.
خ:این روزا که کمتر همدیگرو می بینیم بیشتر بهم فک می کنیم .اوضاع خیلی بده مجبورم یه تصویر دو سه ساعته رو اونقد خلاصه کنم که بشه یه اس ام اس یا اونقد یه احساس بزرگ رو خلاصه کنم که بشه یه جمله خیلی کوتاه که دلم برات تنگ شده یا اینکه خیلی دوست دارم.

Thursday, October 18, 2007

پیرهن سبز بهارو با خودش باد می بره

الف : می ترسم

چند روز پیش به دوستش که براش خواستگار اومده بود گفته بود اینکه طرف روانشناسه خیلی بده جون نمی تونی براش فیلم بازی کنی، هُرّی دلم ریخت پایین ( فکر کنم دلیلش به اندازه ی کافی روشن باشه )

بعدش هم گفته بود اینکه طرف شیش سال از تو بزرگتره خیلی خوبه می تونی بهش تکیه کنی؛ بازم دلم هُرّی ریخت پایین؛

ب : با چشم ها

اگر از هتل رواندا خوشتان آمده ، این فیلم را ببینید به نظرم حتی اگر از هتل رواندا هم خوشتان نیامده باز هم این فیلم را ببینید.

الماس خونین ، ادوارد زوییک ، با بازی فوق العاده ی لئوناردو دی کاپریو ، محصول 2006

ج: با گوش ها

این روزها یه آهنگی که نه می دونم خواننده ش کیه نه حتا مطمئنم اسپانیاییه یا نه و نه می دونم از کجا سر از هارد من درآورده بدجور اسیرم کرده؛ یه جاش که داره مارگارت رو صدا می کنه یه جور عجیبی می شم جوری که اصلا قابل وصف نیست

د: با خیال راحت بخونید داستانو لو نمی دم

کریستوفر بنکس که یک کارآگاه سرشناس توی انگلستان است برای اینکه بفهمد چرا سال ها پیش پدر و مادرش گم شده اند، کجا هستند، اصلا زنده هستند یا نه، از لندن به شانگهای سفر می کند

کریستوفر بنکس که یک کارآگاه سرشناس توی انگلستان است برای اینکه بفهمد چرا سال ها پیش پدر و مادرش گم شده اند، کجا هستند، اصلا زنده هستند یا نه باید از خاطرات خیلی دور خود کمک بگیرد

این دوتا پاراگراف را عمدا اینجوری نوشتم که بگویم ایشی گورو این دو سفر مکانی و زمانی را در کنار هم و در فرمی موازی روایت می کند؛ در یکی از فضاها آکیرا و در دیگری سارا حضور پررنگی دارند، تقابل ها و توازی های دیگری هم هست که در نهایت . . . .

به نظرم حتما باید این کتاب را خواند :

وقتی یتیم بودیم ، کازوئو ایشی گورو ، ترجمه ی مژده دقیقی ، انتشارات هرمس ، 400 صفحه ، 2500 تومان

Tuesday, October 16, 2007

با چهار روز تاخیر به خاطر خرابی کیبورد و مشغله های دیگر هم البته

الف :

نمی دونم روزی که ازم بپرسی " دایی، تو روزی رو که من دنیا اومدم یادته ؟ " چقدر از این روزا و شبا یادمه، شاید چشامو ببندم، یه پک عمیق به سیگارم یزنم و بگم یه چیزایی یادمه دایی، مثلا یادمه یه روز ِ جمعه بود روزی که فرداش به خاطر عید فطر تعطیل بود حتا یادمه پس فرداش هم استقلال با پیروزی بازی داشت؛ من تازه چند ماه بود رفته بودم سر کار، توی این چند ماهه با مدیر بیمارستانای مختلف آشنا شده بودم ولی اون روز چون تعطیل بود مدیر بیمارستانی که تو توش دنیا اومدی نبود، زنگ زدم حاجی خودش سپرده بود به بچه های اتاق عمل خانمش هم سفارش کرده بود به زایشگاه، _ شاید میگی اینا برام مهم نیس دایی از چیزای دیگه بگو – اون روز مادربزرگت طبق معمول همیشه کلی رو اعصابمون پیاده روی کرد، کارش همین بود، متخصص به هم ریختن اعصاب اطرافیان بود، یادمه روزی که یه جا خوندم که تنها کسی که توی ایران ِ اون روز دکترای جنگ روانی داره سعید حجاریانه پیش خودم گفتم قسم می خورم شاگرد مادربزرگت هم نمی شه ! برای اینکه بیشتر اوضاع دستت بیاد چند لحظه ازون چند ساعتی که مادرت اتاق عمل بود که تو به دنیا بیای رو برات می گم چجوری بود؛ من توی حیاط بیمارستان نشسته بودم روی یه نیمکت که یکی دیگه هم روش نشسته بود، یکی که نمی شناختمش، چند متر اون طرف تر داییم و حسین هم نشسته بودن روی یه نیمکت، شاید داشتن راجع به این حرف می زدن که چجوری منو از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کنن اگه منصرف نشم چی ؟ اگه کوتاه نیام؟ می دونستن که وقتی لجباز می شم چجوری می شم، شاید دایی داشته به حسین می گفته پریروز به عموی دختره زنگ زدم گفتم قضیه از طرف ما کنسله ، شاید حسین گفته اگه خودش بفهمه خیلی بد می شه شاید دایی در جوابش گفته بدتر از ین نمی شه که بره اون دختره رو بگیره که، حتم دارم حسین یه نفس عمیق کشیده و گفته خدا به خیر کنه . روی نیمکت روبروی من که چهل پنجاه متری از من فاصله داشت اکبر نشسته بود با صادق ، شاید صادق از اکبر پرسیده چی شد ؟ زن نگرفت ؟ اکبر هم گفته : ول کن بابا ، حوصله داری، اون روز رضا سرکاربود، زنش خونه بود بعد از ظهرش با سیا رفتیم پیش حسین، حسین یه نمایشنامه نوشته بود که برامون خوندش و سیا هم رابرا با دوربین گوشی نوی من عکس می گرفت. حتا یادمه شبش با سیا کلی راجع به این صحبت کردیم که چه چیزایی طبیعیه چه چیزایی طبیعی نیس ؟ و اینکه برای طبیعت چه فرقی می کنه که مورچه ها تپه هاشو سوراخ کنن یا آدما کوه هاشو یا لایه ی اوزونشو ؟ و آیا طبیعت امر اصلاح پذیره یا نه ؟ و کلی حرفای دیگه - الان بعد این همه سال هنوز هم بعضی وقتا داریم راجع به این موضوع حرف می زنیم -

یادم نیس اون موقع کی رییس جمهور بود، کی رییس مجلس بود، کی کاپیتان تیم ملی بود، یادم نیس اون سال کی قهرمان جام باشگاه ها شد، یادم نیس نوبلو دادن به کی یادم نیس جایزه ی کن رو کی برد، ولی یادمه سال بدی بود سالی بود که مجبور شدم پا روی خیلی چیزا بذارم .

ادامه ی الف :

سیا روزی که دایی شد پیشنهاد کرد که اگه دایی نشدین حتما بشین خیلی باحاله، راس می گفت، دایی بودن خیلی چیز با حالیه من که قبلا عمو هم شدم با قطعیت می گم که اصلا قابل مقایسه نیستن این دوتا !

Thursday, October 11, 2007

پراکنده:ادبیات

الف:جایزه ی نوبل ادبیات امسال هم اهدا شد .دوریس لسینگ.جالب اینکه خانم لسینگ متولد کرمانشاه ایران است به سال 1919.برای یک گزارش مختصر اینجا را بخوانید .

ب:دلم میخواست یک پست باشکوه درباره ی گرینگوی پیر بنویسم .ولی همین که صفحه ی سفید ورد بالا آمد زبانم بند آمد و دیگر هر چه زور زدم چیزی به ذهنم نمیرسید.توصیفی شایسته فوئنتس و البته جناب کوثری بزرگوار از من بر نمآید .همین را بگویم تجربه ی فوق العاده ای بود.

گرینگوی پیر – کارلوس فوئنتس – عبداله کوثری – انتشارات طرح نو – چاپ دوم : 1383 – 1800 تومان

پ:خدایا خداوندا شنبه شنبه شنبه را عید اعلام کن.آمین(تقدیم به حسین عزیز)!!

افزونه:

1-دوستانی که مدام به کامنت دونی گیر میدادین این هم Holoscan.امیدوارم دیگه مشکلی پیش نیاد شرمنده شیم.

2- این بند پ هم شد.یعنی امروز که شنبه اس عید فطره .مستجاب الدعوه شدیم و خودمون خبر نداشتیم!!!

3-برای این نکات پست جدید ننوشتم و افزونه ای به قبلی اضافه کردم چون شاه رخ پست مهم داره.منتظر باشید.

خوشیم به خوشیتون

Thursday, October 4, 2007

جهت تنویر افکار خصوصی

الف: " می بینی که نوشتن این همه توضیح در جواب اس ام اسی که فرستادی کار سختیه "

" نا " همیشه پیشوندی نیست که معنای واژه ی بعدی ش رو برعکس کنه ، بعضی وقتا این اتفاق می افته بعضی وقتا هم نه ؛ مثلا ً اگه به اول "درست" اضافه بشه میشه "نادرست" که معنی ش کاملا برخلاف "درست" میشه ولی اگه به اول "خدا" اضافه بشه میشه "ناخدا" که لزوما ً معنی ش ضدخدا نیست. این رو ازین بابت گفتم که "نا" یی که اول نامرد هست به نظرم از جنس دومه نه از جنس اول؛ حالا می تونی یه بار دیگه به اون اس ام اس جواب بدی.

ب: " کل معاونتی که من توش کار می کنم زیر نظر پسر خاله ی مادرمه کسی مشکلی داره ؟ "

من دی ماه هشتاد و چهار فارغ التحصیل شدم ؛ بهمن هشتاد و پنج توی آزمون استخدامی شرکت کردم و قبول شدم ( مدارکش موجوده )؛ من اگه با پارتی پسرخاله ی مادرم یا پسرعمه ی بابام یا هر کی دیگه رفته بودم سرکار که یک سال و نیم توی خونه الاف نمی نشستم که !

معنی این پاراگراف این نیس که به توانایی های خودم شک کردم ( اصلا قبول شدن یا رد شدن توی آزمون مزخرف استخدامی چه ربطی به توانایی آدم داره؟ ) بقیه هم راجع به من چی فکر می کنن اصلا برام مهم نیس فقط دوس نداشتم تصویرم توی ذهن تو تصویر یه آدمی باشه که با پارتی بازی یه جا کار گیر آورده، نا سلامتی من رشته م هم همونیه که روی تابلوی اتاق کارم هست.

ج : Close your eyes and you will find the way out of the dark

من عادت دارم وقتی راجع به یک موضوع تمرکز کنم از تصویر ها و خاطرات گذشته کمک بگیرم یادته وقتی این پست رو اپ کردم چی گفتی ؟ نمی خوام مثل شخصیت های منفی توی فیلما لج کنم و بخوام تلافی کنم ولی به خودم یه حق هایی هم می دم .

د : در ادامه ی معرفی فیلم

فکر می کنم مارتین کمپل کازینو رویال رو ساخته که بگه می شه یه جیمز باندی ساخت که کسایی غیر از طرفدارای جمشید آریا ( با جمشید هاشم پور اشتباه نشه ) هم بتونن ببیننش؛ منتها به این شرط که فیلمنامه ش رو پل هگیسی بنویسه که قبلا فیلمنامه ی Million Dollar Baby رو نوشته و Crash رو کارگردانی کرده و نقش مکمل جیمز باند رو هم اوا گرین بازی کنه که خاطره ی Dreamers ش به این زودیا از ذهن پاک نمی شه و البته خود باند رو هم دانیل کریگ بازی کنه؛ در هر صورت بعد از یه مدت غرق شدن توی آلمودوبار به دیدنش می ارزید.