Friday, November 30, 2007

رنگین کمان پاداش کسانی است که تا پایان زیر باران می مانند

الف:پشت مانیتور وایسادم تا چیزی رو که برا گفتنش چند روز بود که دست وپا می زدی و بخونی: اهلي كردن يعني چي ؟ _يه چيزيه كه پاك فراموش شده ، معني ش ايجاد علاقه كردنه _ايجاد علاقه كردن ؟ _آره ، تو الان واسه من يه پسر بچه اي هستي مثل صد هزار تا پسر بچه ي ديگه ، نه من هيچ احتياجي به تو دارم ، نه تو هيچ احتياجي به من ؛ من هم براي تو يه روباهم ، مثل صد هزار تا روباه ديگه ؛ اما اگه برداشتي و منو اهلي كردي اون وقت هر دو تامون به هم احتياج پيدا مي كنيم ؛ ميون ِ‌همه ي عالم تو براي من موجود يگانه اي مي شي من برای تو روز بعدش بهم گفتی خیلی چیزا که اشتباه هستن رو باید شکست .گفتم آخه برام سخته تا حالا هیچکی پیدا نکردم که لایق گفتنش باشه گفتی بگو. گفتم خیلی سختمه یادمه خیلی این پا اون پا کردم همش به خودم فک می کردم نکنه دارم اشتباه می کنم بهت اعتماد کردم روبروت ایستادم یه قدم جلو اومدم وگفتم .
ب:گفتم دنبال تجربه کردن نیستم. نمی خوام مث 16،17ساله ها چند روز با هم خوش باشیم بعدش پشیمون شیم ،دنبال یه نفر می گردم که تا آخر باهام هم قدم باشه هستی:گفتی آره هستم . بهت اعتماد کردم .
ج: روی همون چند تا موزاییک که حرف های زیادی زدیم قرار های زیادی گذاشتیم دعوا کردیم آشتی کردیم گریه کردیم خندیدیم درست روی همون چند تا موزاییک بهت اعتماد کردم . اونقد اعتمادکردم واعتماد کردم واعتماد کردم که تو این لحظه نمی دونم کجام ،چند ساعت از امروز گذشته و چقد به فردا مونده ولی یه چیزو خوب می دونم اینکه دیگه به هیچکی اعتماد نمی کنم البته نا گفته نمونه که یه چیزایی هم این وسط یاد گرفتم اینکه :مردی یعنی اینکه بتونی عهد بشکنی چون شکستنی ها رو باید شکست .

Thursday, November 22, 2007

Le Notti Di Cabiria

الف- شب های کابیریا ساخته ی فدریکو فلینی فیلمساز نئو رئالیست ایتالیایی است.پیش از این از موج نوی سینمای ایتالیا تنها زمین میلرزد (ویسکونتی) را دیده بودم .در کل کمتر با سینمای ایتالیا دم خور بوده ام و شاید حیف که آثار بزگ بزرگان ایتالیایی را هنوز ندیده ام.پاییزا,رم شهر بی دفاع ,جاده و ...کم نیستند متاسفانه.به هر حال از آنجا که باید از جایی شروع کرد به نظرم این فیلم شروع خوبی است.

ب- دیدن این فیلم بعد از یک مدت تقریبن طولانی دوری از سینما حس جالبی داشت.اصلن این حس را خیلی از فیلم های سیاه وسفید دارند. گذشته از مضمون فیلم که به نظرم نیازی به هیچ پرچانگی ندارد همین حس برایم جذاب ترین ویژگی فیلم بود.یک لذت کلاسیک از قاب بندی ها و صحنه پردازی و فیلمبرداری و خصوصن بازیگری.میگویم کلاسیک چرا که دوربین های دیجیتال با افکت های آنچنانی چنین حسی را در من برنمیانگیزند.نه که لزومن آنها را مصنوع و غیر ملموس بدانم نه حس متفاوت است برایم.به نظرم فیلمساز های آن دوره با آن ژست خاص و سیگار لب دهانشان, من قرن بیست و یکمی را اغوا میکنند که پشت این تصویر سیاه وسفید رازهای عمیقی دارند.

پ-نگاه واقع گرایانه ی فلینی بازتابی مشخص در زندگی کاراکتر ها دارد. فرم چهره ی ژولیتا ماسینا همسر فلینی که در این فیلم انصافن زیبا بازی میکند ترکیب ویژه ای از بخت برگشتگی و حماقت را القا میکند که شخصیتش را ساخته.واقع بینی آمیخته با اندکی سیاه بینی مفاهیمی مانند عشق و رستگاری را در شب های کابیریا تیره و تار میکند!البته فلینی در این سیاه بینی خود افراط نمیکند.هر چند دنیای اطراف این روسپیان در عشق و رستگاری فقیر است اما هنوز هستند آدمهایی که برای بی خانمان ها غذا میبرند و درد دل گوش میدهند...

توضیح:قرار است درباره ی مفهوم و مضمون و روایت داستان حرفی نزنم چون شاه رخ به این شرط داده این فیلم را ببینم که پرگویی نکنم!!چون خودش ندیده !دید اگر وقت کنیم پست مشترک هم مینویسیم و ناگفته ها یم را رو میکنم!(گفتم اگر وقت کردیم.قول نمیدهم اصرار نکنین!!!!:)

Sunday, November 18, 2007

حکایت سر زلف دیگری و قحط پریشانی و کمی حرف های دیگر هم البته

آهنگ Dance me to the end of love رو با صدای جادویی لئونارد کوهن اگه دارین همزمان که این پستو می خونین پخشش کنین لطفا ً

Lala lalalalalala lalalalalala laaaa laaaa laaaa

Lala lalalalalala lalalalalala laaaa laaaa laaaa

امسال سال شوکه بود؛

شوکه ؛ کلمه ی هموزنشو پیدا نمی کنم که بگم بر وزن چیه انگلیسیشو می نویسم : Shooka

یه چیزی تو مایه های عسل ولی گرون تر ( کیلویی هفت هزار تومن ) ؛ از درخت بلوط می گیرنش البته نه از خودش از میوه ش، ببخشید از میوه ش هم نه ازون کلاهک روی میوه ش ؛ نکته ش اینه که درخت بلوط هر هفت هشت سال یه بار همچین چیزی می ده ؛

دفعه ی بعدی که بلوطا شوکه بدن . . . .

Dance me to your beauty with a burning violin

Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in

Lift me like an olive branch and be my homeward dove

Dance me to the end of love

Dance me to the end of love

روی چند تا موزاییک با هم اشنا شدیم روی چند تا موزاییک ؛ روی همان چند تا موزاییک حرف های زیادی زدیم قرار های زیادی گذاشتیم دعوا کردیم اشتی کردیم گریه کردیم خندیدیم روی همان چند تا موزاییک چه کارهایی که نکردیم؛ عجیب نیس ؟ این همه اتفاق روی همان چند تا موزاییک

Oh let me see your beauty when the witnesses are gone

Let me feel you moving like they do in Babylon

Show me slowly what I only know the limits of

Dance me to the end of love

Dance me to the end of love

نمی دونم فیلم وکیل مدافع شیطان رو دیدین یا نه ، از کلیت فیلم خوشم نمیاد ولی اون دیالوگ آخرای فیلم که بیشترشو ال پاچینو می گه و کیانو ریوز گوش می ده ازون دیالوگای ماندگاره؛ چیزی تو این مایه ها که خدا غرایز رو توی وجود آدم گذاشته و قوانین رو بر خلاف اونا گذاشته که مسخره مون کنه، که بهمون بخنده ؛ این صورت فلسفی قضیه س ، اما این موضوع یه صورت جامعه شناسانه هم داره ، باید با هم اشنا بشیم که بدونیم از هم خوشمون میاد یا نه، بعد برای این که با هم اشنا بشیم باید با هم کلی چیزای مختلفو تجربه کنیم حالا دیگه مسیر زیادی رو اومدیم کی حال داره این همه راهو برگرده نه ؟ یکی ازون بالا داره مسخره مون میکنه بهمون می خنده ، نه ؟

Dance me to the wedding now, dance me on and on

Dance me very tenderly and dance me very long

We're both of us beneath our love, we're both of us above

Dance me to the end of love

Dance me to the end of love

توی تاکسی خودمو زدم به اون راه که مثلا متوجه نشدم، ولی فهمید، احتمالا ً حتا فکر کنم با راننده حرف زدنش هم به خاطر این بود که یک درصد اگه متوجهش نشدم متوجه بشم، این کارو کرد که با زبون بی زبونی بگه خیلی کوچولویی کوچولوتر ازونی که وانمود می کردی، دوس داشتم رومو برگردونم بگم آخه تو از چی خبر داری ؟ از چی ؟

Dance me to the children who are asking to be born

Dance me through the curtains that our kisses have outworn

Raise a tent of shelter now, though every thread is torn

Dance me to the end of love

یه بیت از صائب خوندم که جای فکر کردن داره :

هرچه بینی دلت همان خواهد / وانچه خواهد دلت ، همان بینی

Dance me to your beauty with a burning violin

Dance me through the panic till I'm gathered safely in

Touch me with your naked hand or touch me with your glove

Dance me to the end of love

Dance me to the end of love

Dance me to the end of love

Tuesday, November 13, 2007

گزینه ی صحیح را انتخاب کنید

الف:می دونم برا هر دومون سخته ولی مث روز روشنه که اون اتفاق خوبی که ما دنبالشیم نمی افته پس منطقی اش اینه تا کار سخت تر نشده همه چیزو همین جا تموم کنیم

ب:من گیج شدم هر راهی و انتخاب کنم خیلی از چیزایی که برام اهمیت دارن و از دست می دم ،نمی تونم یعنی نمی خوام انتخاب کنم
ج:ببین ما همه تلاشمون و می کنیم سعی می کنیم هر طور شده بقیه رو راضی کنیم .اگه درست شد که فبها اگه نشد باز دنبال راه جدید می گردیم
د:چون دوست دارم برا بدست آوردنت هر کاری می کنم

Sunday, November 11, 2007

رمان هولناکی که وعده داده بودم

اینجا کجاس ؟ این بچه ها اینجا چیکار می کنن ؟ پدر و مادراشون کجان ؟ چرا اینجوری دارن بارشون میارن ؟ چرا معلماشون این جوری رفتار می کنن؟ چرا اسماشون اینجوریه ؟

جواب این سوالا رو کرده توی یه قطره چکون، قطره قطره قطره قطره به خورد خواننده میده؛ تا این قطره چکون تموم بشه رسیدیم به صفحه ی صدوهشتاد؛

چی داره تو سر کاتی می گذره؟ بین تومی و روت چی داره می گذره؟ بین کاتی و تومی چی ؟ حالا که خودشونم فهمیدن می خوان چیکار کنن ؟

جواب این سوالا رو هم می کنه توی یک قطره چکون دیگه و تا سیصد و شصت و هفت صفحه تموم بشه این قطره چکونم تموم می شه؛

حیف که دلم نمیاد موضوع رمانو لو بدم آخه مزه ش به اینه که آدم خودش بفهمه جریان چیه ، فقط حسی که درست صفحه ی صد و بیست کتاب بهم دست داد رو براتون می گم :

تصور کنید دارید توی یکی از محله های نیویورک برای اولین بار قدم می زنید چهل پنجاه دقیقه که گذشته و همینجور بی هدف دارین ول می گردین چشمتون می خوره به یه تابلو که اسم خیابون روش نوشته شده و یادتون میاد که این محله ای که دارین توش قدم می زنین همونجاییه که روزی ده ها جنایت هولناک توش اتفاق می افته موهاتون سیخ می شه تنتون می لرزه و اگه یهو یکی عطسه بزنه بعید نیس خودتونو خیس کنین بعد ورق می زنین و فصل بعد رمانو می خونین.

هرگز رهایم مکن (Never Let Me Go)، کازوئو ایشی گورو(Kazuo Ishiguro)، ترجمه ی سهیل سُمّی، نتشارات ققنوس، چاپ اول، 2200 نسخه، فروردین ماه 1385، 3500 تومان.

( ترجمه ی کتاب عالی نیست ولی خوبه اگر در انتخاب بعضی کلمات وسواس بیشتری به خرج می داد می تونست عالی هم بشه)

Thursday, November 8, 2007

A Fine Day to Exit!

الف:بعضی چیزها تصورشان هم قشنگ است و به آدم احساس خوبی میدهد. زیر باران که نرم نرم میخورد به صورت آدم دود کردن یک نخ سیگار ... .

ب:بعضی چیزها فقط تصورشان قشنگ است وقتی تجربه شان میکنی میبینی که چندان هم احساس خوبی به آدم نمیدهند! زیرباران که نرم نرم میخورد به صورت آدم دود کردن یک نخ سیگار ...

پ:وقتی کم میاورم و از زمین و زمان خسته میشوم خودم را امدادگر صلیب سرخی تصور میکنم که دارم بازوی دختر بچه ی سیاهی را در نمیدانم کجای جنگ زده باند میپیچم.بعد روی موهای زبر و کم پشتش دست میکشم و نازش میکنم.احساس سبکی میکنم.یک روز نه چندان دور باید تجربه اش کنم

Thursday, November 1, 2007

نارگیلمو می خوام

فرض معقولی است اگر فکر کنیم انسان نخستین که از گزند باد و باران و آفتاب به شکاف کوهی یا سایه ی درختی پناه می برد آرزو کرد کاش سایه ی درخت یا شکاف کوه گاهی اینقدر دور نبود که تا رسیدن به آن اینهمه از باد و باران و افتاب و تگرگ و . . . آزار ببیند و به همین خاطر یا از شکافی که تازگی ها پیدا کرده خیلی دور نمی شد یا سعی می کرد جایی که خوراکی بیشتری وجود داشت سایبانی فراهم کند. می توان این فرض ساده را قبول کرد – منکر این هم نمی شویم که دلایل دیگری هم می توان ذکر کرد برای تاسیس خانه و کاشانه - ؛ نکته ای که برای من و برای این پست اهمیت دارد این است که چرا برای خانه اش " در " ساخت ؛ یک فرض ساده این است که روزی که از شکار یرگشته بود یا شاید هم از خوردن گیاهان وحشی، کاشانه اش را در اشغال جاندار دیگری دید با دندان هایی تیز تر از دندان های خودش و البته عضلاتی ورزیده تر؛ اینکه ممکن بود خودش طعمه ی آن موجود دیگر شود حرفی است و اینکه اشیاء درون شکاف از تصرف او خارج شده بودند چیزی دیگر؛ باید برای خانه ی بعدی – یا همان خانه بعد از پایان اشغال توسط جاندار دیگر - چاره ای می اندیشید؛ سنگی که بعد تر ها روی آن آیفونی تصویری هم نصب شد.

چرا بشر نخستین به خودش اجازه می داد نارگیلی را که پای درخت افتاده بخورد اما اگر نارگیلی که برده بود توی خانه اش توسط جانداری دیگر خورده می شد چه بسا به خونریزی می انجامید؟ آیا جابجا کردن نارگیل برای او احساس مالکیت به وجود آورده بود؟ آیا اگر می دانست آن نارگیل ها را جانداری دیگر از درخت چیده و همانجا گذاشته به خودش اجازه نمی داد آنها را بخورد؟

ممکن است آدم از کسی خوشش بیاید دوست اش بدارد عاشق اش باشد و حرف هایی ازین دست؛ به آن طرف ِ دیگر می گویم محبوب یا معشوق یا معبود یا هر چیز دیگری ازین دست ( با واژه ها مشکلی نیست هر کدام را انتخاب کردید کردید ) بعد نسبت به آن محبوب یا معشوق یا معبود یا هر چیز دیگر احساسی پیدا شود چنان که افتد و دانی. این را ازین جهت گفتم که می خواهم با احتیاط از کلمه ی " دیگری " استفاده کنم .

دیگری برای من کسی است که عاشق، چند واحدی را در ارتباط با او پاس کرده باشد واحدهایی از قبیل اشتیاق، اشتعال و انفجار. یعنی مدت زمانی را به دوست داشتن گذرانده و مشتاق بوده و بعد تر احساس کرده در این دوست داشتن مشتعل گشته و البته این اشتعال به انفجار انجامیده و بدیهتا ً در هر مرحله نسبت به آن شخص ِ دیگر احساسی داشته که اگر چه در همه ی مراحل چیزی مشترک داشته اما تفاوت هایی هم داشته اما به نظرم تنها وقتی که می رسد به مرحله ای که غیاب ِ دیگری به شکلی می شود که در پی می اید می توان به دیگری گفت دیگری.

وقتی دیگری دارد سوار اتوبوس می شود نگرانی من ازین بابت نیست که ممکن است اتوبوس را دره ای ببلعد ، نشان به آن نشان اگر این گونه بود اگر من هم بغل دست دیگری نشسته بودم باید این احساس تشدید هم می شد؛ نگرانی من ازین بابت نیست که ممکن است کسی برای دیگری دردسر درست کند نشان به آن نشان که همیشه این احتمال هست اصلا ً نگرانی ای در کار نیست ؛ در غیاب معشوق بزرگترین اتفاقی که می افتد غیاب معشوق است و چون به سان بزها که شاخ دارند و شاخ شان را تکامل تغییر می دهد و به سان فیل ها و خرطوم شان که دست کار ِ تکامل است در آدمی هم چیزی هست که اسم اش را هر چه می خواید بگذارید اما مسوولیت اش ایجاد همان حسی است که در غیاب دیگری رخ می دهد.

مطمئن نیستم توانسته باشم درگیری ذهنی ام بابت حسی که از غیاب دیگری عارض می شود را در این چند پاراگراف آورده باشم فقط این را می دانم که حق با انسان نخستین است نارگیل ها مال کسی است که زودتر آنها را دیده .

پ ن : رمان هولناکی که در پست پیشین به آان اشاره کردم هنوز تمام نشده و دارد هولناک تر هم می شود حتما ً یک پست را به او خواهم بخشید.