Wednesday, December 31, 2008

در ترميم عشق پاره

فکرامو کردم؛ یه صغرا کبرای کوچولو چیدم و یه برنامه ای که مو لا درزش نمی رفت؛ کافی بود بگم دوست پسرم ازم خواستگاری کرده اونم مجبوره یه کاری بکنه؛ بیشتر ازین بخواد دست دست کنه منو از دست می ده، همین کارو کردم. گفت دوست پسرم ازم خواستگاری کرده، آوار شدم توی خودم، هیشکی از دور ندیده و نشناخته از کسی خواستگاری نمی کنه، تا نشناسدش، تا خوب زیر و روش نکرده باشه که خواستگاریش نمی کنه، گفتن این جمله تمام انرژی م رو برای هر کاری گرفت، نا سلامتی من خودم دخترم، دخترام که احساساتی ترن، اینه که نمی تونم مقاومت کنم خانم دکتر تا می خواد بره تن می دم به هر چی که حتا روش نشده به زبون بیاره و فقط توی نگام موج می زد و به زبونم نمیومد آقای قاضی؛ باور کردن شون سخته اما اتفاق افتاده. شما چیزی در دفاع از خودتون دارید بگید؟ برگه های پزشکی قانونی کافی نیست؟ انقد پول برای یه عمل به این سادگی؟ برای شما که بی آبرو دراز می کشی و باکره از اتاق عمل می ری بیرون نباید زیاد باشه؛ من این کارو به خاطر پول نکردم دکتر؛ آدم گاهی باید تاوان عشقشو سنگین بده؛ آره همینو بهش میگم؛ مطمئنم جواب می ده، حتما یه کاری می کنه اونوخت

Thursday, December 25, 2008

نيوه مانگ

هیشو که گفت ناتانم مامو ناتانم اشک بود که از چشام سرازیر شد و گونه ها رو خیس کرد؛ این بشر خیلی خوب بلده اشک منو دربیاره، بهمن قبادی رو می گم؛ اون از لاک پشت هاش که هر باری که دیدمش تا کاک ستلایت می رفت روی مین بغض من بود که بی هوا فقط باید می ترکید؛ اونم از مستی اسب هاش که فقط خدا می دونه از سینما تا خوابگاه رو به چه حالی اومدم.

آدمی که سه تا فیلم می سازه و سه تاش معرکه از آب درمیان یعنی که توی عالم سینما خوب کارشو بلده – نمونه ی وطنی دیگه ش جناب فرهادی که اونم با سه تا کار رقص در غبار و شهر زیبا و چهارشنبه سوری خودشو خوب ثابت کرد و یه نمونه ی اسپانیایی هم هست که جناب ویکتور اریس باشه که با سه فیلم روح كندوي عسل ، جنوب و Quince Tree of the Sun تبدیل شد به یك غول توی عالم سینما و البته تران آن هونگ هم هست که من هنوز فیلماشو ندیدم و اگه کسی فیلماشو داره در حق من لطف کنه و برسونه دست من، دقت کنین که اینایی که مثال زدم در کنار بزرگای دیگه ای از سینما می شینن که از چل پنجا تا فیلمی که ساختن هفش ده تا شاهکار هم درمیاد؛ -

نیوه مانگ آخرین فیلم بهمن قبادی با بازی خیره کننده ی هدیه تهرانی و کارگردانی فوق العاده ی جناب قبادی فیلمیه که می شه بهش گفت حتا کمدی و ازین نظر که چجوری میشه از یک کمدی انقد تراژدی ساخت کار خودشه و البته چاپلین و کوستوریتسا؛

فیلم نیوه مانگ مشخصا ً به قدرت دو تا کار قبلی قبادی نیست اما فیلمیه تاثیرگذار و دوست داشتنی؛ باید دید و لذت برد و رنج کشید.

نيوه مانگ

كارگردان: بهمن قبادي

محصول 2006 استراليا، فرانسه، عراق، ايزان

114 دقيقه / رنگي

برنده صدف طلايي، بهترين فيلمبرداري و جايزه فيپرشي جشنواره 2006 سن سباستين سالي كه ساراماگو هم جزو اعضاي هيات داوران بود و جين مورو رييس هيات داوران

برنده ي جايزه ي بهترين فيلم از نگاه مخاطبان از چشنواره 2006 استانبول

Thursday, December 18, 2008

قضیه شکل اول، شکل دوم

(1)

می دونم خیلی بچه ی مودبیه، همون چند تا برخورد کوتاهی که باهاش داشتم تابلو بود که ازون بچه مثبتای به شدت مودبه منم که می دونی چقدر بچه ی مودبی ام؛ نمی خوام بگم از من مودب تر توی خونه و محل کار و اینا نیس ولی خدایی ش همیشه از مودب ترینا بودم، بعضی وقتا انقدر مودبم که بعضیا به خودشون حق میدن کاراشونو بندازن گردن من انجام بدم حالا منم اگه حتا انجامش ندم میگم چشم؛ خلاصه اینکه اگه شک داری چقد من بچه ی مودبی ام بگو تا دلایل متعدد دیگه هم برات بیارم. حالا من، با این همه مودب بودن ام چه کارایی که با هم نکردیم، کی باورش می شه اون حرفا و اون کارا از من سرزده باشه، می یبنی ؟ مودب بودن اصلا دلیل قانع کننده ای نیست برای اینککه من بهم برنخوره که انقد باهاش راحتی.

(2)

همون چند تا برخورد کوتاهی که باهاش داشتم کافی بود که بدونم چقدر بچه ی مودب و با اخلاقیه، آدم اینا رو از روی چهره ی طرف هم می تونه تشخیص بده، اون صورت آروم و مهربونش که انگار فارغ از هر زنده باد و مرده باد تنها به چیزهایی از قبیل عشق و اینا فکر می کنه و حتمن داره از عشق یکی می شوزه که اتفاقا سال هاس با داداشش دوسته و به عشق معشوقش چقد از وقتشو با داداش احمقش سر می کنه که زمین تا آسمون با این بشر فرق داره، حتم دارم موقعیت های شغلی مناسب و خوبی براش وجود داشته اما ترجیح میده همین سوپری رو داشته باشه که به عشقش نزدیک باشه که اومدنا و رفتناشو ببینه و سلام کردناش و خوش و بش کردناش و . . . .

خیلی بچه ی مودبیه خیلی و می دونی که من چقد حالم ازین بچه مودبای پر رو با اون ریش و سیبیلای نرمشون که اصلنم بوی گه نمی ده بدم میاد ازین بچه مودبایی که انقد آروم حرف می زنن که انگار یه چیز گنده توی حلق شون گیر کرده .

Monday, December 15, 2008

به ياد اون روزي كه بعدش رفتيم اون جاي عجيب

حسش شبیه حس دیدن یک دوست قدیمی بود که مدت هاست ندیدیش اما خب یک فرق هایی هم هست بین این دوتا، مثلا این که ما هیچ وقت با هم دوست نبودیم؛ اصلا دوستی بین دو تا آدم تعریف می شه و گاهی بین یک آدم و یک حیوون مثلا، یا در موقعیت های نادری بین یک ادم و یک شیء، مثل ژان رنو و اون گلدونش توی حرفه ای مثلاً، حتا اگه این جور روابط رو هم دوستی حساب کنیم؛ اما من تا حالا نه دیدم و نه شنیدم که آدم با یک همچین چیزی دوست شده باشه؛

بذار از یک زاویه ی دیگه به قضیه نگاه کنم، اون دفعه ی آخر بدجور خورده بود توی ذوقم با اون دونه های سفیدش که معنای سفیدی رو به طرز بیرحمانه ای تبدیل به کثافت و تعفن می کردند. مثل روز روشن بود که نباید سمتش می رفتم اما اتفاقی بود که افتاده بود و دیگه کار از کار گذشته بود. ایندفعه اما جور دیگه ای بود. صورتشو یک کرمی مالیده بود که بوش منو راست می برد می ذاشت جلوی راسته ی آرایشی بهداشتیای ساختمون تندیس وقتی منتظر کسی باشی و سعی کنی خودتو به چیز دیگه ای مشغول کنی که زمانو از کش اومدنش بندازه کمی جمع و جورترش کنه بیارزه به این همه دودی که می ره توی حلقت و این صداهای لعنتی

این تازه فقط صورتش بود مخرجشو هیشکی تا حالا ازش ننوشته که من بخوام حالا ازش بنویسم، می بینی؟ حتا توی داستان هم نمی شه به جایی رسوند قضیه رو.

آره داشتم می گفتم حسش شبیه حس کشتن کسی بود که زمانی دوستت بوده و حالا دیگه نیست

Thursday, December 11, 2008

تصادف با گاو در کنعان

مانی حقیقی را چندان نمیشناسم.جز اینکه کتابهایی در حوزه فلسفه ترجمه کرده .پسر نعمت حقیقی طراح صحنه و لباس است و نمیدانم با شاهرخ حقیقی فلسفه دان چه نسبتی دارد.چند فیلم ساخته که گمانم جز این آخری اکران نشده باشند و به هر حال من ندیده ام .مهمترین عاملی که وادارم کرد به سینما بروم و این فیلم را ببینم اسم اصغر فرهادی و تجربه موفق او با حقیقی در چهارشنبه سوری بود.به همین دلیل بود شاید که توقع فیلم بسیار بهتری داشتم .فرهادی را یکی از بهترین فیلمسازهای سینمای ایران میدانم.فیلم های فرهادی مشخصن فیلم نامه هایی عالی دارند و به همین دلیل در سینمای ما که معمولن فیلم نامه ها آبکی است شاخص میشوند.اما متاسفانه فیلم نامه در کنعان که دقیقن همان بخشی است که فرهادی در آن دخیل است بسیار مشکل دارد.اینکه میگویم مشکل دارد با فیلم های خود فرهادی مقایسه میکنم و گرنه باز هم نسبت به کلیت سینمای امروز ایران بسیار هم خوب است.جزئیات تعیین کننده که مثلن در چهارشنبه سوری هست و بسیار قوی نشسته اینجا هم هست ولی نه در آن ابعاد.

به نظرم مهمترین بخش فیلم در فینال آن اتفاق میافتد.مینا به یک دار مراد تکه ای از پالتویش را میبندد و نذر میکند که اگر خوابش تعبیر نشود سر زندگیش بماند و قید ادامه تحصیل و زندگی در فرنگ را بزند و مخاطب ابلهی را که تا آن لحظه دنبال دلیلی عمیقتر برای این جدایی میگشت را {}کند.خوب گاهی هم اینطوری میشود نباید انکار کرد.چه بسیار تصمیمهای مهمی که با چنین دلایل متافیزیکیی کنسل شده اند.بگذریم که وقتی مینا قضیه را برای مرتضی میگوید مرتضی میگوید به این دلیل نمان و هر چند دوستت دارم ولی اگر دلیل ماندنت این است بهتر است بروی و قضیه بدجور فیلم هندی میشود.راستش اگر فیلم قبل از تصادف با گاو تمام میشد به نظرم خیلی بهتر بود!!!

دیگر اینکه وجود بچه در شکم مینا بسیار سرسری گرفته شده.انگار که غول مرحله ی آخر است و اگر مینا بتواند به موقع دکتری پیدا کند و بچه را بیاندازد کار تمام است و اگر نتواند گیم آور !میشود.من اگر جای مرتضی بودم وقتی میفهمیدم که مینا قصد سقط کردن بچه را داشته طلاقش میدادم!

شخصیت علی از آن چیزهایی است که نمیتوانم تحمل کنم.اطلاعاتی که میگیریم اینهاست:او و مینا شاگردهای زرنگ مرتضی بوده اند.درسش را ول کرده.با آن مو و ریش بلند و تیپ عارفانه دارد قاطی عوام الناس زندگی میکند.حدس میزنیم که عاشق مینا بوده ولی مینا به استاد خوشتیپ و پولدارش که اتفاقن الان با علی دوست صمیمی است شوهر کرده و او هم احتمالن!به همین دلیل دانشگاه را ول میکند و برای مینا و مرتضی میشود دوست و وقتی نیست مینا میرود گلهایش را آب میدهد.یک جا مینا تاکید میکند که علی نسبت به ده سال پیشش عوض نشده.در مجموع از این کاراکتر خوشم نیامد.همان علی هامون را به خاطرم آورد.

چند نکته ی بیمزه هم هست. یکی اینکه بنده با یک سگ تصادف کردم و کم مانده بود چپ کنم بعید میدانم تصادف با یک گاو به همین سادگی باشد حتی اگر سرعت کم باشد!دیگر اینکه نمیفهمم چرا توی این فیلما وقتی یکی به گوش یکی دیگر سیلی میزند چرا طرف خون دماغ میشود!بنده کم سیلی نخورده ام دماقم هم خیلی بزرگتر آن است که بشود از آن صرف نظر کرد.معمولن وقتی سیلی محکم میخورم صورتم سرخ میشود،دماغم خون نمیآید!!

با همه ی اینها لحظه هایی هم هست لحظه هایی پر اوج.مثلن سکانسی را که مینا مجبور است دنده عقب بگیرد و به آن کامیون نخراشیده که اتفاقن یک طرفه هم آمده راه بدهد خیلی شاهکار است.جزيیات فیلم نامه هم زیاد و تاثیر گذار است.بخواهم بگویم خیلی میشود و آنوقت این نوشته ام میشود تعریف تمجید!

این را بگویم هر چند من از این فیلم توقع زیادی داشتم ولی از حق نباید گذشت که جدای از فیلم نامه متوسط و موسیقی متن افتضاح فیلم بقیه فیلم بسیار عالی است.خصوصن بازیها یکی از یکی بهتر.این بهرام رادن هم خوب بازیگری شده ها!

پی نوشت: آقام شاه رخ به خاطر برخی روابط شخصی اعلام فرموند که اگر به مانی حقیقی گیر بدی دهنت رو سرویس میکنم.مانی خان خیلی چاکریم.!!

کنعان/ مانی حقیقی / نویسندگان: اصغر فرهادی، مانی حقیقی/ بازیگران، محمد رضا فروتن ، ترانه علیدوستی، افسانه بایگان ، بهرام رادان/ایران 1386

Sunday, December 7, 2008

به نمایش اعماق غیاب در ابعاد دلهره

درست مثل بیبلی روبینا که می دونی توی حالت عادی باید با پروتئینا باند بشن و می شن معمولا ً ، مگه یه وقتایی که بچه زردی می گیره و می دونی بیلی روبینا دیگه با پروتئینا باند نمی شن و دلشون می خواد با چربی ها باند بشن و می شن لعنتیا؛ یه بافت گنده ی چربی هم که می دونی اون بالا هست که مغز باشه و بیلی روبینا هم که می دونی حالی شون نیس که این مغزه و بشینن روش فردا روز این بچه بزرگ که بشه هر رو از بر تشخیص نمی ده؛ آره درست مثل بیلی روبینا شدی

هیچی حالی ت نیس وگرنه می فهمیدی این مرتیکه ی الدنگ که باهاش دوست شدی کجا و منی که تمام رگ و خونم . . . لا اله الا الله

Saturday, December 6, 2008

یک نفر باز صدا زد وندرس ، کفش هایم کو

وندرس یکی از فیلمسازهای مورد علاقه م بوده و هست؛ بیشتر به خاطر بهشت بر فراز برلین یا همون بال های اشتیاق و البته به خاطر پاریس تگزاس؛ از هتل میلیون دلاری ش خوشم نمیاد راستش و هنوز خیلی از کارای دیگه ش رو که اتفاقا فیلم های مهمی هم هستن ندیدم؛ همینجا از کسایی که غیر از ین سه تا و فیلم آخرش Don't Come Knocking که می خوام الان درباره ش بنویسم چیزی دارن می خوام که منو بی نصیب نذارن لطفا؛ حاضرم به ازای هر فیلم یک و نصفی فیلم بدم؛

مشخصا ً عوامل حاشیه ای مثل لحن صحبت کردن این بشر و اون همه ادب و احترامی که توی حرفاش هست و اون قیافه ی دوست داشتنی و شیک و پیکش هم بی تاثیر نیست توی دوست داشتن من مر ویم وندرس را !

در هر صورت اینا هیچ کدوم دلیل نمی شه که از Don't Come Knocking با وجود همه ی نقاط قوتش خوشم بیاد!

فیلم درباره ی یک بازیگر معروف فیلم های وسترنه به اسم هوارد اسپنس با بازی سام شپارد که وسط فیلمبرداری یک فیلم وسترن سوار اسب می شه و از صحنه در می ره و یه جورایی گم و گور می شه؛ لباس های وسترن و اسب و مناظر ِ اون جوری جای خودشونو می دن به لباسای مد روز و ترن و اتوبوس و سواری و البته فضای شهری فرامدرن؛ مشخصا هوارد از زندگی ش راضی نیست و اینو از نگاه هاش و رفتارهاش می شه فهمید؛ میاد پیش مادرش که خیلی ساله ندیدتش؛ شبو توی یک کافه انقد مست می کنه که پلیس می گیرتش و میارتش خونه؛ یه بازرس هم از کمپانی ای که تهیه ی کننده ی همون فیلمیه که هوارد ترکش کرده دربدر دنبالشه که به زور هم شده ببرتش سر صحنه ی فیلمبرداری؛ هوارد از لابلای حرف های مادرش می فهمه که همه ی این سال ها یه پسری داشته از زنی که یک وقتی خیلی سال پیش شاید برای مدت خیلی کوتاهی معشوقه ش بوده؛ سعی می کنه اون معشوقه ی سابق و پسرش رو پیدا کنه؛ پیداشون می کنه؛ طبیعیه که پسره باباش رو که در واقع چیزی جز فاسق مادرش نباشه پس بزنه؛ کم کم و به تاثیر یه دختر کوزه به دست که توی کوزه ش مادرش رو داره که احتمالا – احتمالش بالای نودو هشت و دو دهم درصده ! – دخنر هوارده رابطه ی هوارد با پسرش – ارلی – هم خوب می شه و بازرس کمپانی مربوطه هوارد رو پیدا می کنه می بره سر فیلمبرداری؛ هوارد فیلمو تموم می کنه.

یه صحنه ی خیره کننده توی فیلم هست که هوارد روی کاناپه ی پسرش که از پنجره پرت شده توی کوچه نشسته و دوربین دورش می چرخه و می چرخه و می چرخه و می چرخه و می چرخه و پرچم آمریکا توی باد تکون می خوره و دوربین می چرخه و می چرخه و می چرخه و تا صبح هوارد به کشف های درونی جدیدی می رسه مطمئنا ً.

وندرس همیشه بیشتر ازون که دنبال کلمه باشه دنبال تصویره و اینو می شه از روی آسمونای غمناک و زیبای قاب گرفته شده با پنجره های ماشین که مدام توی فیلماش تکرار می شه هم فهمید؛ با اون بیابونا، با اون چشم اندازا، تراویس توی پاریس تگراس بیستر ارون که حرف بزنه سکوت می کنه و اونو در پس زمینه هاي مختلف مي بینم، عوض اینکه بگه سرم داره سوت می کشه صدای سوت یک قطار رو می شنویم ( اوایل پاریس تگراس ) و . . . . .

اینجا هم تصویرها ناب اند و زیبا، همون شروع فیلم، اون سوراخ هایی که فکر می کنیم دو تا چشم ان و بعد می فهمیم دو تا سوراخ بزرگ ان توی یه چیز صخره مانند نمونه ی همین دنبال تصویر گشتنه که خیلی هم خوبه.

چیزی که هست اینه که فیلم به دل نمی شینه، بازی سام شپارد مسخره س و تیم راث بیشتر به یک احمق شبیهه تا یه بازرس، زن ِ توی کوزه گیرم خاکستر باشه یه استخون یا هرچی توی همچین تمی به باد رفته، فقط جسیکا لانگ این وسط قابل دفاعه که البته به تنهایی نمی تونه فیلمو نجات بده.

وندرس جایی میگه در مورد فیلم هایی که دوست ندارم حرف نمی زنم؛ شاید بهتر بود من هم ساکت می موندم مثل تراويس توي پاريس تگزاس.

Don't Come Knocking

کارگردان : ویم وندرس

نویسندگان : سام شپارد و ویم وندرس

با بازی : سام شپارد (هوارد) / جسیکا لانگ (دورین) / تیم راث (ساتر) / گابریل من (ارل) / سارا پولی (اسکای) / فایروز بالک (امبر) / ایوا مری سنت (مادر هوارد) /

122 دقیقه

درجه R

محصول 2005 فرانسه، آلمان، آمریکا