شاه رخ عزيز! آنا شکلي از انگور است يا چيزي که راه مي بَرَد در رگهايي که اگر آبي نباشند نبوده اند ؛
شاه رخ عزيز روي کلمه ي " چيزي " قدري درنگ کن ؛
تصور نمي کردم اين همه سال عاشق يک فاحشه خانه بوده ام وقتي که مسلسل حتا هوا را زمين گير مي کرد لحظاتي که از ترس مي چسبيدم به خاک و نفس ام غبارها را پر مي داد فکر مي کردم اين حجم سخت که سينه به سينه ي من است آنا ست و من مسلسل را به آنجايم هم نمي گرفتم و براي همين بود که گلوله هايي را که در ران ام بچه مي کردند از ياد مي بردم ؛
شاه رخ عزيز ! ساده است وقتي لخت ِ آنا را در بغل داري بگويي " سخت است ، مي فهمم " بعد تا دسته فرو بروي در رويا و تخم ات هم نباشد ؛
شاهرخ عزيز يک سوال دارم ، چرا بعد از اين همه سال هنوز روي قوطي کبريت ها مي نويسند بي خطر؟
نمي خواهم بگويم " در زخم هايم هستم " يا " يکتنه مهمات يک لشکرم " يا " کلتي که قرار بود ترس را از من دور کند و هيچ وقت نتوانست دشمن را از خدا كيلومتري مي شناسد " كه تو نگران باشي توله سگي كه در شكم آناست بي پدر شود ؛
شاهرخ عزيز چه مي داني من با چه مکافاتي خودم را کندم از آن دختر عرب و خِر کشان خودم را کشاندم تا آنا بعد ديدم من بايد به جايي ديگر حمله مي بردم ، آن زماني که از ترس ِ آهن پاره هاي سوزاني كه از روبرو مي آمدند من دست ام را فراموش مي كردم پاهايم را فراموش مي كردم پوست ام را فراموش مي كردم و مي ريختم در دهان ام تو چه مي داني چند خاكريز اين گونه فتح شده ؟
شاهرخ عزيز ! " من باخته ام " اصلاً مناسب نيست ، باور كن " من باخته ام " تمام ماجرا نيست ، چيزي كه الان تو تا دسته فرو مي شوي در آن زماني شكلي از انگور بود زماني بلندي هاي ماكچو پيكچو زماني ابرهايي كه زياد مي دانستند پراكنده مي دانستند " عزيزم من فقط از تو مي خوام پشت پلكهام نفس بكشي باز هم " ابر دوستت دارم بود ابر : دنيا به آنجايمان هم نيست ابر: روزي روزگاري ما دوتا و ..... حالا متاسفم كه هست متاسفم !
الان كه دارم اينها را مي نويسم در كپل هاي يك زنم و تا كازابلانكا راهي نيست دارد خودش را مي كُشد آنا باشد اما من دوست دارم يك جنده باشد چون الان به يك جنده بيشتر نياز دارم و كمي زمين سفت
آندرياس كراگلر