Saturday, September 27, 2008

پیچیدگی در نهایت سادگی؛ در بار ه ی شهر شیشه ای

پل استر در شهر شیشه ای – کتاب اول از سه گانه ی نیویورک – شخصیتی به نام دانیل کویین را خلق می کند که نویسنده ی داستان های پلیسی ست؛ همینجا زنگ اول به صدا در می آید؛ وقتی یک نویسنده می شود شخصیت اول یک رمان، یا یک کارگردان می شود شخصیت اول یک فیلم، ساختار اثر خودبخود پیچیده می شود چرا که دوگانگی ای ایجاد می شود تا مخاطب نداند کجا را چه کسی دارد می نویسد یا کارگردانی می کند؛ دانیل کویین با نام مستعار ویلیام ویلسون رمان هایش را چاپ می کند و این خود دوگانگی دیگری است؛ کارآگاه داستان های ویلیام ویلسون کسی است به نام ماکس ورک؛ شبی تلفن ِ دانیل کویین زنگ می خورد و کسی با پل استر – کاراگاه خصوصی – کار دارد؛ دانیل که دوست دارد انگار این بار نقش ماکس ورک را خودش بازی کند خودش را پل استر جا زده و پرونده را قبول می کند؛ تا همینجای کار به اندازه ی کافی فرم قوی داستان را می توان تشخیص داد؛ حالا پرونده ای که توی آن استیلمن، پیتر استیلمن و ویرجینیا استیلمن حضور دارند توسط چه کسی دارد بررسی می شود؟ ماکس ورک؟ دانیل کویین ؟ پل استر ؟ ویلیام ویلسون؟ همه ی این حالت ها می تواند منطقی در نظر گرفته شود و هر بار با منظری ازین داستان مواجهیم؛ مثلا می توان فرض کرد تمام پرونده در یک شب و در ذهن دانیل کویین که با نام ویلیام ویلسون می نویسد اتفاق می افتد، نشان به آن نشان که وقتی تلفن زنگ می زند دانیل لخت است و در پایان داستان هم وقتی که در خانه ی استیلمن هاست باز هم لخت است. این نشانه ی خوبی است برای اثبات فرض اولیه مان؛ البته برای فرض های دیگر هم نشانه های دیگری می توان پیدا کرد و این نشانه ها را استر به خوبی در اختیار خواننده قرار می دهد.

بماند که راوی داستان یکهو وقتی دو سه صفحه به پایان داستان بیشتر نمانده سر و کله اش پیدا می شود و او را هم باید اضافه کرد به زنجیره ی شخصیت هایی که نام بردم و البته دانیل، پسر کوچک پل استر که هم اسم دانیل کویین است نیز خود نشانه ی دیگری است برای اثبات فرضی دیگر – اینها می تواند همه دست نوشته های پل استر ِ توی داستان باشد که اتفاقا نویسنده است نه کارآگاه – تعدد این فرض ها و نشانه های بسیار برای اثبات هر کدام کار را به حد نبوغ آمیزی زیبا جلوه می دهد.

این کتاب رو هرگز از دست ندین :

شهر شیشه ای / پل استر ؛ ترجمه ی شهرزاد لولاچی . نشر افق چاپ سوم 1383

208 صفحه ، 2500 تومان

1417 رو در آخرین روز اجرا دیدم؛ کار خیلی خوبی بود در واقع سعید آلبو عبادی توی ذهنم به عنوان یک نویسنده ی خوب و کارگردان خوب و البته یک بازیگر بد شکل گرفت؛ ازونجایی که اجرای کار تمام شده به همین نکته بسنده می کنم و اینکه مطمئنم اگه نقش بهرام رو توی 1417 من بازی می کردم یه چیز شاهکاری از آب درمیاوردم. افسوس که البو عبادی خودش بازی کرد این نقشو

Tuesday, September 23, 2008

پرتره

۱- اغلب هنگام خواندن یک داستان یا رمان آن را به صورت یک فیلم در ذهن تصویر میکنم.اگر با شخصیتی در آن همزاد پنداری هم بکنم گاهی وقتها بازیگرش هم میشوم.در همه ی نام های ساراماگو من نقش آقای ژوزه را بازی کردم. گاهی زبان قدرتمند نویسنده تابلوهای نقاشی باشکوه یا عکسی زیبا را جلوی چشمم خلق میکند.مثل تابلوهایی که گورکی به وجود میآورد.انگار فیلم را متوقف میکنند و تو فارغ‌البال به هر طرف چشم میگردانی و تابلو را نگاه میکنی.البته اوقاتی هم هست که تصویر مردی پیش چشمم میآید که در تاریک و روشن یک استودیو با صدای خودم داستان را میخواند.مثل بیشتر کارهای ایتالیایی که خوانده‌ام و بسیاری از کارهای کارور.البته معمولن رمانها ترکیبی از همه ی این شیوه ها هستند.کل داستان به یک شکل تصویر نمیشود.

*

۲-اما بعضی از کارها به شدت انیمیشن اند.البته تعدادشان زیاد نیست.فضای اینجور کارها طوری نیست که به شکل یک فیلم دربیاید.مثلن شیطان و نوچه هایش در مرشد و مارگاریتا بولگاکف به شدت کار را انیمیشنی میکنند. اتفاقات داستان مثل فیلم های هالیوودی نیست که جلوه های ویژه بتوانند تصویرهای مناسب برایش تولید کنند.

*

۳-پرتره برای من شبیه یک کارتون بود.نه از این کاتون های امریکایی که با جلوه های کامپیوتری هر چه بیشتر به واقعیت نزدیک شده باشند.نه.از آن کارتون های ژاپنی که دوران بچگی ما زیاد بود.که مشخص بود که با دست طراحی و رنگ آمیزی شده اند.آنت و لوسین.پینوکیو....

پرتره دو بخش است.بخش اول داستان نقاش جوان و بیچاره ایست که با خریدن یک پرتره ی ناتمام از یک جفت چشم زندگیش از این رو به آن رو میشود.چشم هایی خبیث و شیطانی.روح پول پرستی در او شکل میگیرد و از یک نقاش واقعی و متعهدتبدیل میشود به تصویرگر چهره ی بورژواها.ابتکار و خلاقیتش را از دست میدهد.توانایی های از دست رفته‌اش را که میبیند حسادت در جانش شعله میکشد.تابلوهای با ارزش را میخرد و میسوزاند و در نهایت به شکل فجیعی میمیرد.بخش دوم به نوعی سرگذشت این تابلوست.متوجه میشویم که آنچه در بخش اول دیدیم یک از هزار ماجرایی است که تابلو داشته.

*

۴-نیکلای گوگول(۱۸۰۹-۱۸۵۲) بیشک یکی از بزرگترین نویسندگان تاریخ ادبیات روسیه و حتا جهان است.به واسطه ی قدرت قلم خیره کننده و مفاهیم عمیق و انسانی آثارش در جمع نویسندگان جهان چهره ای بی‌بدیل مینماید.یادداشت های یک دیوانه،تاراس بولبا،شنل از آثار اوست.

*

۵-گوگول در این داستان به نوعی مرز هنر متعالی و پست را ترسیم میکند.بعید میدانم که منظور گوگول این بوده باشد که هنرمندان نباید به دنبال مادیات باشند.آنچه که گوگول به آن توجه میدهد ضرورت نگاه غیرانتفاعی هنرمند است به هنر خویش.توقع کسب درآمد از هنر کاملن معقول است.اما آنچه که خطرناک و خشکاننده است مطابقت دادن هنر است با خوشایند مشتری.اگر با کانت هم داستان باشیم که خلاقیت نباید در چارچوبی قرار گیرد که آن را غایتمند کند آن وقت مسئولیت سنگین هنرمند بودن را بهتر درک میکنیم.گذشته از درونمایه ی پرمغز کار از نظر تکنیکی این داستان بسیار پرقدرت است.تصاویر و موقعیت ها به شدت جذابند.میشود رد پای گوگول را در ادبیات بعد خودش شناسایی کرد.

*

پرتره/نیکلای گوگول/پرویز همتیان بروجنی/نشر چشمه/چاپ اول ۱۳۸۶

Monday, September 22, 2008

قلبی برای ماندن، قلبی برای رفتن

.

توی این پست بازم می خوام دو تا مجموعه شعر بهتون معرفی کنم که من یکی به مراتب بیشتر از اون دو تا مجموعه ی قبلی باهاشون حال کردم؛

ساعت 10 صبح بود / مجموعه شعر احمدرضا احمدی / نشر چشمه / چاپ دوم 1386 / 186 صفحه / 2500 تومان

و

چای در غروب جمعه روی میز سرد می شود / احمدرضا احمدی / نشر ثالث / چاپ دوم / 1387 / 229 صفه / 3600 تومان

احمدی با تاکید در به کارگیری افعال به صورت ماضی استمراری و سادگی بیش از حد در بیان کلمات و در عین حال پیچش های معنایی در این دو مجموعه چین های متعددی بر پیشانی مخاطب می اندازد.

اینکه گفتم ماضی استمراری الان می بینم که بهتر است بگویم ماضی تلخ استمراری.

یکی از شعرهای مجموعه ی چای در غروب . . . را تقدیم می کنم به ر . ک . :

از چه بگویم:

از میوه ای که بر شاخه نیست

از گندم هایی که می خواستند رنگ شقایق داشته باشند که در حریق پاییز پارسال سوختند

من باید به چه اعتراف کنم

نمی دانم

اعتراف می کنم :

هنگامی که زنبق در رنگ آبی پناه گرفت و شکفت، من در خواب بودم

یا هنگام ترک خانه در کوچه باران را

انکار کردم

یا سیب های سرخ را در پاییز گیلاس

صدا کردم یا هنگامی که از شعله های چشمان تو

سراسیمه شده بودم

ترا حتی یک بار صدا نکردم

اعتراف می کنم : ترا شفاف دوست داشتم

هنگامی که در نزدیک ما جوجه های کبوتر

تخم ها را شکستند و بی مهابا به جهان ما آمدند

من چشمانم را بستم

سکوت در اندام شاخه های شکسته ی تاک خانه کرده است

سکوت نمی خواهد شاخه های شکسته ی تاک را رها کند

شاخه های شکسته ی تاک را باران التیام می دهد

سکوت در شاخه های شکسته ی تاک

سرانجام جان می بازد

من اعتراف می کنم

اندوه شاخه های شکسته ی تاک را دیدم

همین .

آخرین کار خوشایندی که کردم این بود که پریروزا نشستم پشت فرمون یه رنوی نقلی که رانندگی ش خیلی حس خوبی بهم می داد؛ هنوز 206 نروندم هنوز مزدا 323 نروندم و خیلی ماشینای دیگه هم هست که دوست دارم و نروندم هنوز؛ توی جلسات زیادی شرکت کردم از جلسات شعر و داستان حوزه هنری و دفاع مقدس و ارشاد و یه بار هم جلسه ی کارنامه تا جلسه ی تعیین سیاست های کلی بیمارستان ها ی سطح استان و جلسه ی برنامه ریزی استراتژیک برای دانشگاه علوم پزشکی؛ بارها هواپیما سوار شدم اما کشتی یک بار هم نه؛ تهران، مرکزی، همدان، کرمانشاه، ایلام، خوزستان، هرمزگان، اصفهان، مازندران، گیلان، قزوین، قم، خراسان، اینها را رفته ام و بعضی را گشته ام اما هنوز شیراز نرفته ام همینطور تبریز و ارومیه و اردبیل همینطور سیستان و البته بوشهر؛

می شه این لیستو خیلی کش داد هنوز درباره ی دخترهایی که دوست داشته ام و بهشان ابراز علاقه کرده ام و دخترهایی که دوست داشته ام و بهشان ابراز علاقه نکرده ام چیزی نگفتم، شبهایی که توی اتوبوس خوابیدم و شبهایی که توی نمازخونه و شبهایی که توی هتل؛

تا همینجاشم خیلی گشدار و بی خاصیت شده این مطلب؛ تابستون که تموم میشه همیشه این حس به من دست می ده که خب توی این سالها چیکار کردی و هرچقدر زور می زنم می بینم یه مشت کار بی خاصیت؛ می تونم بگم عمرمو به بهترین شکل ممکن دارم هدر میدم؛ سالی یه کپه کتاب به کتابایی که خوندم اضافه میشه و یه کپه فیلم یه فیلمایی که دیدم؛ همین

دوس ندارم از زخمایی که هنوز دارمشون بنویسم ؛ نه.

حالا از امروز بیست و هفت سالگیمو باید شروع کنم؛ این عدد هم هرچقدر بزرگ تر میشه منو بیشتر می ترسونه؛

Saturday, September 20, 2008

بر يونانيت اشك مريز هنگامي كه به زانو در مي آيد

سلام

" گروهي بازيگر دوره گرد، ازينايي كه لباساشون و دكوراشون و همه چي شونو مي ذارن روي كولشون و دوره ميفتن شهر به شهر و روستا به روستا برنامه اجرا مي كنن لباساشون و دكوراشونو و همه چي شونو مي ذارن روي كولشون و دوره ميفتن شهر به شهر و روستا به روستا نمايش گلفو رو اجرا كنن كه يه دختر چوپون تنها و عاشقه؛حالا ما تاريخ يونان رو بين سال ها ي 1939 تا 1952 از چشم همين بازيگراي دوره گرد مي بينيم؛ هر شهر و روستايي كه ميرن بخشي از تاريخ يونان رو ميبينيم؛ حكومت ديكتاتوري و فاشيستي حاكم بر يونان، جنگ با ايتاليا، اشغال نازي ها، جنبش آزاديخواهي، درگيري هاي داخلي و خونين بين جناح هاي چپ و راست، دخالت هاي آمريكا و انگليس در امور داخلي يونان؛ حالا اينا كي ان و توي زندگي شون چيكار مي كنن؟ آگاممنن، از آسياي صغير به يونان مهاجرت كرده و سال 1940 به عنوان يك يوناني به جنگ با ايتاليايي ها ميره، بهد ميپيونده به جنبش مقاومت عليه آلماني ها و آخرسر با خيانت كلايتمنسترا و آئگيستوس تيرباران مي شه. آئگيستوس كه عاشق كلايتمنستراست با آلمان ها همكاري مي كنه. پسر آگاممنن و كلايتمنسترا، ارستس، توي جبهه ي چپ ها مي جنگه و با كشتن مادرش و آئگيستوس در واقع به خونخواهي از پدرش برمي خيزه؛ ارستس به خاطر فعاليت هاي پارتيزاني دستگير و در زندان كشته مي شه. خواهرش الكترا چه در همكاري با چپ ها و چه در انتقام گرفتن از مادرش و آئگيستوس با برادرش همفكره. حالا بعد از مرگ برادر با پيلادس به دوره گردي هاي سابقشون ادامه ميدن. كريزوتم خواهر كوچك تر الكترا هم با آلمان ها همكاري مي كنه، در دوران اشغال تن به فاحشگي ميده، مدتي همدست انگليسيا ميشه و آخر سر با يك امريكايي ازدواج ميكنه.

پيلادس، دوست نزديك ارستس، كه توسط رژيم وقت تبعيد شده پارتيزان ميشه، دستگير ميشه و دوباره تبعيد ميشه. نهايتا ً بعد از تحمل شكنجه هاي جناح راست با امضاي يك اتهام نامه عليه جناح چپ در سال 1950 از زندان آزاد مي شه. "

The travelling players دومین فیلم از سه کانه ی اول آنجلوپولوس و با محوریت تاریخ است؛ فیلم اول Days of '36، یک فیلم شدیدا ً مردانه بود – این صفتو خودم برای این فیلم انتخاب کردم و فک می کنم صفت مناسبیه – که یک واقعه ی احتمالا ً واقعی را در بستر ِ تاریخی ِ مطمئنا ً واقعی ِ یونان ِ سال 1936 نشان می دهد.

در فیلم دویست و سی دقیقه ای The travelling players که تنها و تنها 80 نما دارد سرگذشت یک خانواده ی نمایشی را در بستر تاریخی سال های دهه ی 40 می بینیم، فیلم سرشار از آواز های زیبا و نماهای زیبا و البته در برخی موارد تکان دهنده است.

ساختار فیلم من را ابتدا یاد Dreamers استاد برتولوچی می اندازد؛ از این نظر که آنجا هم روابط دراماتیک شخصبت های فیلم در بستر تاریخی و واقعی ای اتفاق می افتاد که این بار انقلاب ماه می 1968 در فرانسه بود و اگرچه من یکی نمی توانم به ارزش های هنری و سینمایی این فیلم شک کنم اما به دلیل ضعف هایی که در بیان دراماتیک روابط بین شخصیت ها می بینم گاهی فکر می کنم که کارکرد اصلی چنین فیلم هایی بیشتر ثبت بخشی از تاریخ برای آیندگان و یادآوری آن برای کنونیان است تا انتقال لذت هنری به مخاطب حرفه ای سینما؛

Underground ِ امیر کاستاریکای دوست داشتنی نمونه ای مشابه از نظر ساختاری ولی به مراتب قدرتمند تر از نظر بیان سینمایی است ( چهره ی برافروخته ی سیا رو می تونم اینجا تصور کنم )؛ در Underground، بستر تاریخی واقعی داستان جنگ چند ساله ی منطقه ی بالکان است که از نظر میزان تاثر برانگیزی به مراتب تاثربرانگیزتر از انقلاب می 1968 فرانسه است و در روی دیگر سکه نیز وجه دراماتیک فیلم به مراتب پخته تر و انسانی تر از Dreamers است ( قصدم از این مقایسه تنها و تنها شفاف کردن منظورم از ساختار روایی این فیلم هاست و لاغیر )؛ کاستاریکا به خوبی توانسته است بین بخش واقعی قضیه و داستان ِ فیلم تعادل برقرار کند و در نشان دادن هر دو بخش آن قدر هنرمندی به خرج می دهد که نخل طلای دوم را ازآن خودش کند.

در نمونه ی به شدت فراشاهکار Farewell my concubine چن کایگه ی عزیز ساختار روایی مشابهی را لحاظ میکند؛ این بار هم با داستانی دراماتیک در بستری تاریخی - واقعی مواجهیم ؛ روابط بین شخصیت ها و کلا ً داستان فیلم بسیار پرداخت هنرمندانه، روانکاوانه و می توان گفت منحصر به فردی دارد و در عین حال کشتار میدان تیان آن من در چین و اتفاقات پیش از آن و پس از آن آنقدر تکان دهنده هستند و آنقدر پتانسیل انسانی برای بیان کردن دارند که اثر را تبدیل به چیزی می کند که به آن می گویم فرا شاهکار؛

حالا این همه مقدمه چینی کردم که برسم به The travelling players ؛ این فیلم هم چنین ساختار روایی ای دارد و البته انجلوپولوس ِ بزرگ آنقدر در تاکید بر المان های مورد علاقه اش تبحر دارد که دویست و سی دقیقه مخاطب را بنشاند روبروی صفحه ی مانیتور – افسوس که این فیلم ها را بر پرده ی عریض سینما نمی بینیم – و البته نقطه ضعف کار به نظرم چربیدن ِ دغدغه های سیاسی آنجلوپولوس بر دغدغه های سینمایی اوست – اصلا برداشت نشود که فیلم فیلم ضعیفی است، هرگز – فقط گیر من اینجاست که چرا من در حین دیدن فیلمی که روی کاغذ انقدر بار عاطفی دارد نباید بغض کنم و فیلم چرا احساسات من را برنمی انگیزد و یا بهتر بگویم چرا باید علاوه بر کسب اطلاعاتی در باره ی تاریخ یونان به زیبایی های بصری فیلم قناعت کنم ؟ چرا آنجلوپولوس فیلمنامه را نداد من بازنویسی ش کنم ؟

این فیلم را از دست ندهید:

Thiasos, O

با عنوان انگليسي: The travelling players

محصول 1975 يونان

نويسنده و كارگردان: تئودوروس آنجلوپولوس

230 دقيقه / رنگي

تازگيا، يعني توي چند ماه اخير، مخابرات محترم از هر چند تا اس ام اسي كه مياد يكيشو انقد مي فرسته كه كفر آدمو بالا مياره؛ حالا يه وقتايي اين قضيه كمدي هم ميشه مثلا ً با طرف دعوات شده هرچي از دهنتون درومده به هم گفتين و حالا با هم قهرين يهويي اس ام اس مياد ازش كه " سلام عزيزم كجايي؟ يه بوس بده! "

دوستانی که کامنت میذارن دقت کنن که توی قالب جدید، کامنتینگ هر پست در قسمت بالای پست قرار داره