Tuesday, September 29, 2009

اگه بمیرم خونم گردن یوساس

به بهداد گفتم دوست دخترتو به جای من ببوس

و احساس کردم این همون فروشنده ی دوره گردیه که دور و ور آمالیا می پلکه

و من چند لحظه ای از پوست سانتیاگو در اومدم رفتم تو جلد آمبروسیو

بهداد گفت بی شرف

گفتم من که نمی بوسم احمق تو می بوسی

گفت بای بای

و من به امالیا فک می کردم.

دکتر گفت سابقه ی بیماری قند یا بیماری قلبی داری ؟ گفتم نه

گفت داروی خاصی مصرف می کنی؟

کلومی پرامین با ویتامین یی

دقیقا چه اتفاقی برات افتاد؟

یهو سردم شد عرق کردم نفسم بالا نیومد پاهام سنگین شدن توی آمبولانس فشارم یازده بود دکتر الانم دوازده س

صبونه خوردی؟

مفصل

یه نوار قلب ازش بگیرین

اگه می گفتم نوار قلب نمی خوام دکتر من که آمبولانس نخواستم من که اصلا نخواستم بیارینم اینجا من خودم می دونم چمه لابد می پرسید چته نمی تونستم بگم مال رمانیه که این روزا دارم می خونم این جوری ممکن بود توی بخش روانی بستریم کنن این بود که گذاشتم ازم نوار بگیرن و مثل یه مریض faint کرده خودمو زدم به بی حالی

Monday, September 28, 2009

آزادی خوراک آزادی پوشاک

فکر می کنم اوضاع فرهنگی اجتماعی ای که در آن هستیم – منظورم بعد از انتخابات و یا دوران چار پنج ساله ی اخیر نیست منظورم سی و یک سال اخیر است – خراب تر از آن است که بتوان تصور کرد با قدم های آهسته آهسته می توان امیدی داشت به این که روزی ما هم زندگی با آزادی های انسانی را تجربه خواهیم کرد. یعنی اختلاف فضای موجود با فضای ایده آل در حدی است که حرکت های آهسته و قدم های کوچک ناامیدی را بیشتر تزریق می کند تا امید را؛

برای مان انقدر طبیعی شده همه چیز که گاهی فکر می کنیم آدم هایی هستیم که برای آزادی بیان یا آزادی اندیشه یا آزادی های سیاسی تلاش می کنیم؛ در صورتی که باید خیلی خیلی قدم برگردیم عقب ببینیم ما هنوز آزادی خوراک نداریم آزادی پوشاک نداریم این فاجعه ای است که به آن عادت کرده ایم. بلایی سرمان آمده اگر درها را به رویمان باز کنند یا خجالت می کشیم با شلوارک مثلا یا بدون روسری مثلا بگردیم یا می ترسیم مثل وحشی ها همدیگر را بخوریم شاید هم مثل نیکی جومپی توی آخر زن در ریگ روان ترجیح بدهیم در همین جهنم احمقانه ادامه بدهیم تا اینکه مثل آدم زندگی کنیم

این جوری شده ایم چرا که آزادی پوشاک نداریم. موضوع از بس ابتدایی و خنده دار است که آدم باورش نمی شود. یعنی من آزاد نیستم مثلا با رکابی از ماشین بیایم پایین بنزین بزنم دوباره سوار شوم. آزاد نیستم آبجو بخورم عرق بخورم ویسکی بخورم گوشت خوک بخورم

برای منع همه ی این کار ها هم دلایل شرعی و دینی هست خب پس واقعا در نظام دینی نمی توان مثل آدم زندگی کرد وقتی نمی توان پس باید هدف را تصحیح کرد؛ خلاصه کنم، احمدی نژآد، خامنه ای، شورای نگهبان مجلس خبرگان و و و و اینها مصادیق مشکل اصلی اند خود مشکل نیستند مشکل جامعه ای است که در آن دین رواج داشته باشد.

Saturday, September 26, 2009

یک سکانس ناب

" ایده ی یه بازی جدید به ذهنم رسیده اسمش هست " The Old Game"

سه تا پیرمرد رو میاریم روی صحنه، سه تا اسلجه پر می دیم دستشون، ازشون می خوایم زندگی شون رو مرور کنن، کی بودن چیکار کردن سعی می کنیم کم کم آرزوهاشونو یادشون بیاریم

برنده کسیه که مخ خودشو نپکونه

جایزه ش هم یه یخچاله"

یک صحنه ی تاثیرگذار و تکان دهنده بود از آخرین فیلمی که دیدم:

Confessions of a Dangerous Mind: اعترافات یک ذهن خطرناک

محصول 2002 آمریکا، انگلستان، آلمان

کارگردان: جورج کلونی

نویسنده: چارلی کافمن بر اساس کتابی از چاک بریس

113 دقیقه رنگی

Thursday, September 24, 2009

حکایت مکتب و طفل های گریزپا

پیش دانشگاهی که بودیم روانشناسی را به عنوان درس اختیاری داشتیم معلم مان یکریز راه می رفت و حرف می زد یکبار به شوخی و جدی توامان پرسیدم آقا چرا هیچوقت روی صندلی نمی شینین همه ش راه می رین؟ شوخی یا جدی جواب داد من مثل رواقیون که همیشه راه می رفتند و درس می خواندند راه می روم و درس می دهم گفتم آقا منظورتون مشاییونه؟ نپرسید تو که رشته ت ریاضی فیزیکه مشاییون و رواقیون رو از کجا میشناسی؟ نپرسید مگه توی این زمینه مطالعه داری؟ نگفت مگه به این چیزا علاقمندی؟ نگفت بعدا بیا پیشم بهت راهنمایی بدم تو که رشته ت ریاضیه و همچین چیزایی بلدی چیکار کنی که بعدا سرخورده و افسرده نشی فقط گفت: آره مشاییون

همون سال یکی از بچه ها از معلم ادبیات پرسید آقا شما نظرتون راجع به ترانه های هایده چیه؟ گفت صدای خوبی داره و ترانه هاش هم بد نیستن فقط جاهایی که یه هجای کشیده رو می خونه ... من گفتم حرف صامت هجای کشیده رو مضموم تلفظ می کنه. نگفت آفرین نگفت تو که رشته ت ریاضیه اینو از کجا می دونستی نگفت بیا راهنماییت کنم چی بخونی چی نخونی چیکار کنی که بعدا سرخورده نشی چرا رشته ای خوندی که ارضات نمی کنه گفت آره مضموم تلفظشون می کنه

سر کلاس بینش اسلامی به خاطر اینکه اعتراضم رو به حرفای معلم درباره ی ولایت فقیه نشون بدم رومو کرده بودم سمت پنجره اسممو صدا زد گفت حواست به من باشه گفتم گوشم با شماس گفت می خوام چشت هم با من باشه با غیظ نگاش کردم گفت با این بحث مشکلی داری گفتم اره البته ازش انتظاری نداشتم و ندارم اینه که از تعریف کردن این یکی پشیمونم!

با معلم پرورشی مون چقد راجع به اسلام و دین و مذهب بحث می کردم و به جای این که راهی بهم نشون بده که بعدها حسرت نخورم که عمرمو تلف کردم سعی می کرد حرف خودشو به کرسی بنشونه.

اگه بخوام موارد مشابه رو هم بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ میشه اینا رو مشت کردم نمونه ی خروار باشه و الان حسرت بخورم که یه معلم استاندارد توی عمرم نداشتم. میگم معلم استاندارد نمیگم معلم خوب یا بد چون فکر می کنم میشه شاخص های استاندارد یک معلم رو تعریف کرد.

کمترین کار یک معلم اینه که املا و انشا از بچه ها بگیره از مهم ترین شاخصه هاش استعداد یابی و راهنمایی کردن بچه هاس.

اینا رو همه گفتم که بگم چقد از دیدن فیلم "کلاس" غصه خوردم وقتی دیدم اونا چجوری آموزش می بینن و ماها چجوری آموزش دیدیم شاید این روزها که فضای سیاسی ملتهبه و اخبار بیشتر شنیده میشه تا تحلیل جا داره از این زاویه به سوال تکراری " چرا مدام میایم سر نقطه ی اول؟" جواب داده بشه؛ به بجه هایی که الان توی مدارس هستن چه آموزشی میدیم که بعدا بلد باشن چجوری حقوق خودشونو بگیرن و چه بسا اصلا نیازی نباشه به اینکه حقوقشون رو به زور از قدرتمندا بگیرن چرا که قدرتمندا و حاکمای اون زمان هم همکلاسیای خودشونن.

برنده نخل طلای 2008

Entre les murs یا همون The Class

محصول 2008 فرانسه

کارگردان: لورن کانته

نویسنده: فرانسوا بیگائودو (مطمئن نیستم تلفظ اسمش همین باشه اگه کسی میدونه راهنمایی کنه) بر اساس کتابی از خودش

128 دقیقه رنگی

Wednesday, September 23, 2009

و من ای طبیعت مشقت آلوده ای پدر فرزند تو بودم

با پخش اعترافات سعید حجاریان

با سفر احمدی نژاد به نیویورک

با استرس پس فردا که پیش دکتر مغز و اعصاب وقت دارم و مثل چی می ترسم

با پاییز

با باز شدن مدرسه ها

با بازی بارسلون و ریسینگ سانتاندر

با حس عمیق پشیمانی از اشتباهی مهلک

با عینکی با فریم کج

با ته ریش

با شلوار جین مشکی

با استرس های فراوان و سردرگمی های تو در تو و عقده های فروخورده

بیست و هشت سالگیم را اینجور شروع می کنم

با مملکتی کودتا خورده

مملکتی مفلوک

بی شادی روز تولد