Tuesday, April 5, 2011

جان فورد درمقام داستایفسکی

چرا هتفیلد اسلحه را روی شقیقه لوسی می‌گذارد؟ شاید واقعا دلیل خاصی ندارد. آدمها خیلی کارها را بدون دلایل آگاهانه انجام می‌دهند. پیش نیامده مثلا شما چاقویی دستتان بوده گذاشته باشیدش روی گردن دوستتان و طبیعتا داشته‌اید شوخی می‌کرده‌اید؟ برای من که خیلی پیش آمده. شاید هم هتفیلد واقعا می‌خواست شلیک کند و مرگ لوسی را به شکلی آسان‌تر و قابل‌تحمل‌تر رقم زند به نسبت اینکه گیر آپاچی‌ها بیفتد. مثل دیوید در انتهای ’’مه‘‘ (دارابانت). شاید هم داستان دیگری در کار است. داستانی مفصل و پرشاخ‌و‌برگ که تنها به اندازه سر سوزنی از آن را می‌دانیم، سر سوزنی به ایت اندازه که وقتی هتفیلد لیوان را از جیبش درمی‌آورد و لوسی نشانه روی آن را می‌شناسد و معلوم می‌شود هتفیلد مدت‌ها برای پدر لوسی کار می‌کرده؛ همینقدر فقط. شاید هتفیلد می‌خواهد ار پدر لوسی انتقام بگیرد؟ چرا؟ ما نمیدانیم. شاید می‌خواهد چیزی را به کسی ثابت کند. نمی‌دانیم. اما همه‌ این حالت‌ها محتمل است و هنر یعنی همین.

دالاس از رفتاری که توی دلیجان و توی مهمان‌خانه‌ی سر راه با او می‌شود نه که ناراحت نشود اما گویا به اینجور بی‌احترامی‌ها عادت کرده و شاید خود را مستحق آن هم می‌داند. اما عذاب واقعی را زمانی می‌چشد که رینگو به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد. نه آسان است پنهان کردن آنجه به خاطرش از تو دوری می‌کنند و نه درست است و نه غلط.

گیت‌وود و پیکاک و دکتر را انگار خود داستایفسکی خلق کرده است با آن جزیی‌پردازی‌های بی‌نقص و داستان‌هایی که پشت‌شان هست و به خودمان واگذار می‌شود که بسازیمشان در ذهن.

اما رینگو؛ رینگو کید. در مورد رینگو کید مستقلا خواهم نوشت.