Friday, March 30, 2007

مجمع الجزاير گالاپاگوس

يك خوبي اين تعطيلات اين است كه ميشود كناري جست و رماني خواند يا چند كلمه با دوستان گفت و گو كرد.رماني كه در اين تعطيلات به لطف شاهرخ عزيزم خواندم--اكثر رمان هاي دوست داشتني كه خوانده ام با معرفي او بوده.سرش خوش باد!-- يك رمان پست مدرن است به قلم كرت ونه گوت.مجمع الجزاير گالاپاگوس.خود شاهرخ در خانه ي قبلي درباره ي آن نوشته بود.چيز زيادي ندارم به آن اضافه كنم.البته احتمالن خيلي از شما اين رمان را خيلي وقت پيش خوانده باشيد—در كل در رمان خواني خيلي آوت آف ديتم!—ولي به هر حال دوست دارم چند سطري بنويسم.

نكته ي اساسي كه ونه گوت روي آن تاكيد دارد در واقع خطر دانش است،دانشي افسارگسيخته كه بايد در خدمت انسانيت در ميآمد.تفاوت بنيادي انسان انديشمند كنوني با نياكان پيتك آنتروپش در واقع همان مغز گنده است كه ميسازد نابود ميكند،در خدمت استبداد و انحراف در ميايد و به يك باره از ساخته هايش ويرانه اي ميسازد.ونه گوت با نگاهي هوشمندانه ادامه حياتي اينچنيني را توصيف ميكند و انسان گنده مغز جنگجو ،انسان خريد و فروش،انسان مفتخر به دانش خود وانسان غيره وغيره وغيره تبديل ميشود به موجودي بي آزار با مغزي كوچك و دو باله به جاي دست.فعاليت اصليش گرفتن ماهي است و اينكه در فصل جفت گيري چگونه جفت را به سوي خود جلب كند!اوج زيبايي كار هم به زعم من ستاره خوردن اسم ماندراكس به عنوان نمادي از دانش بشري است به نشانه ي مرگش.

اما نكته اي كه برايم جالب بود استفاده از دو ديدگاه در باره ي تكامل انسان در كنار يكديگر بدون اينكه نه سيخ بسوزد و نه كباب.تفكر تكامل دارويني كه در سراسر داستان روي آن تاكيد زيادي ميشود و عالم پس از مرگ و توصيف راوي از آن با همان تفكر ديني روح.برگرفته از سفر تكوين .طنز جالبي شده.

رمان با يك آشفتگي زماني و مكاني پيش ميرود و راوي جذاب و پرچانه ي داستان عجولانه هر چيزي كه ممكن است خواننده را غافلگير كند لو ميدهد و در واقع چيزي كه خواننده را غافلگير ميكند همين گريز داستان از غافلگير كردنش است.در واقع همين فاصله گرفتن داستان از رسم و اصول داستان گويي كلاسيك به همراه همان زمان در هم و برهم كار است كه آن را به عنوان نمونه ي خوبي از يك رمان پست مدرن مطرح ميكند.

ترجمه ي كار هم بسيار خوب و شيوا بود.دست جناب بهرامي درد نكند.جزييات جذاب كار آنقدر زياد است كه توصيه ميكنم اگر نخوانده ايد در اولين فرصت دست به كار شويد!

مجمع جزاير گالاپاگوس/كرت ونه گوت/ترجمه:علي اصغر بهرامي/انتشارات مرواريد/چاپ اول 1382

Wednesday, March 28, 2007

از ديگري

[ [صبح: روحيه ات آش و لاش تر از اين است كه بخواهي با يك جمع پانزده نفري بزني به طبيعت ،‌ توي شرايط عادي تن به همچين كاري نمي دهي اما حضور ديگري باعث مي شود با خنده اي كه پهنه ي صورت ات را پر كرده جوري رفتار كني كه بقيه ازت انرژي بگيرن ؛ بعد ديگري سرد از كنارت رد مي شود و تو خنده ات مي ماسد روي صورت ات و مي فهمي انگار چيزي تغيير كرده و به روي خودت نمي آوري ؛ [ قبل از ظهر : ] دنبال بهانه ي ساده اي مي گردي براي به حرف آوردن‌ِ‌ ديگري ،‌ ديگري اما مقاومت مي كند ،‌ تلخ است ،‌ و به خودت مي گويي آتيشو كه روشن كنم بقيه دورش جمع شن ،‌ مي رم يه گوشه به حرف اش ميارم و دنبال كلمه اي جادويي مي گردي كه معجزه كند و صداي خنده اي آشنا سرت را بر مي گرداند – بر مي گرداني – و آن كلمه گم مي شود توي هزار تويي كه لعنت يه هر كي منو انداخت اين تو . [ بعد از ظهر :] اين مسير به اندازه ي كافي طولاني هست تا اشك هات را بريزي فكر هات را بكني از چند نفري كه چادر زده اند سيگار بگيري دنبال چشمه اي بگردي كه چند هفته پيش گم اش كرده بودي و تمام مسير برگشت را اين بار من يكبارگي در عاشقي پيچيده ام اين بار من يكبارگي از عافيت ببريده ام . . . [ آخر شب : ] پدرام ميگه وقتي هيچ كاري نمي كني معلومه كه از دست ات دلخور ميشه ، وقتي مي دوني خواستگار به اين كت و كلفتي اومده دس گذاشتي رو دس منتظري اون خودش يه تنه همه كار بكنه معلومه كه از دست ات دلخور مي شه [ فردا بعد از ظهر :] وقتي از در مياد تو دست مي ندازه از پشت ، دور گردن ات ،‌صورت اش رو مي چسبونه به صورت ات ميگه ،‌عزيزمي نفسمي عمرمي چرا پكري ؟ ترجيح مي دي بگي هيچي حوصله م سر رفته ،‌ اون تير كشيدن هاي لعنتي قلب ام دوباره شروع شده و اين يكي را دروغ نگفته اي [ فرداتر ،‌صلات ظهر : ] اندوهي كه توي صداي خوليو هست مخرب است برات ،‌ جو ساترياني را امتحان مي كني ابن يكي بيشتر به درد وقت هايي مي خورد كه دوست داري داد بزني ؛‌ دنبال چيزي مي گردي اول بغض ات رو بتركونه بعد بشينه باهات حرف بزنه آخر سر بخندوندت ،‌ يه چيزي تو مايه هاي ِ‌ ممممممممم . . . آها چارلز آزناور ،‌ تو مايه هاي چارلز آزناور نه ،‌ دقيقا ً‌خود چارلز آزناور .

Monday, March 26, 2007

Just a Dream

تو انگار كودكي بودي.شانزده،هفده ساله شايد.من انگار بايد از تو محافظت ميكردم.ما سوار قطاري بوديم.نميدانم كه از كجا ميآمديم ،به كجا ميرفتيم.تو ميخواستي بچه مسافر بغل دستي را نوازش كني اما جيغش را در آوردي.مادرش بجه را از دست تو قاپيد و زير سينه اش گرفت.تو به من نگاه كردي و گفتي:تقصير من بود؟من اما انگار نميتوانست چيزي بگويم.بعد انگار ديگر هيچ كس نبود.ما توي آن كوپه تنها بوديم.من بي آن كه به تو خيره شده باشم زيرچشمي تو را ميپاييدم.تو هم با نگاه بازيگوشانه در و پنجره را ديد ميزدي.يك لحظه انگار نگاهمان به هم گره خورد اما تو زود نگاهت را دزديدي.بعد ديگر من فقط بيرون را نگاه ميكردم و درخت ها و تيرهاي برق كه يكي يكي جا ميماندند.و همه چيز در سياهي تونل تمام شد.

قلبم ،دست هايم كه ميلرزد،عرق سرد پيشانيم و پاهايم كه چند قدم آن طرف تر يخ زده اند...چرا باز دست خودم نيستم رويا

خيال ميكردم مرد بزرگي شده ام

آستين خيس قبايم چيز ديگري ميگفت...

پي نوشت:شعري كه آخر آمده را نه شاعرش يادم هست نه مطمئنم درست نوشته ام!

Wednesday, March 21, 2007

بهاريه

. . . زمين را هيچ پروايي نيست زمين مي چرخد و از چرخيدن باز نمي ايستد . . . ژاك پره ور

سال هشتاد و پنج تمام شد به همين راحتي ! سالي كه ماشين دار شديم اون هم نه يكي ،‌دو تا ! سالي كه داداش ام زن گرفت خواهرم شوهر كرد داييم خونه شو تعمير كرد كلي فيلم خوب ديدم كلي كتاب خوب خوندم كلي موسيقي خوب شنيدم كلي عاشقي كردم كلي خنديدم و ملتو خندوندم (‌ اوج اش شبي بود كه پاي حليم بوديم يه تنه هفت هشت نفر انداخته بودم به غش و ريسه و وول ! ) همين چرخيدن دور خودش است كه سال به سال شب را روز مي كنيم و روز را شب و هيچ روزي نو نيست ؛‌ هميشه ابر ها از يك سمت مي آيند و بعضي هاشان باران دارند و بعضي هم نه ،‌ آفتاب هميشه از پشت همان ساختماني مي آيد كه هميشه ؛‌ و و و . . . امروز ،‌ روز اول سال است ،‌ديشب خسته تر از آن بودم كه تا تحويل سال بيدار بمانم رختخواب ام را پهن كردم و به سالي فكر كردم كه رفت ،‌ حافظه ام سوراخ تر از آن است كه چيز هاي زيادي را به خاطربياورم اولين چيزي كه يادم مي افتد خودم ام كه هندي كم دست گرفته ام و دارم از ماشيني كه دور مي شود و دور تر مي شود و كوچك تر هم ،‌فيلم مي گيرم و مراقب ام دست ام نلرزد و قلب ام لعنتي مي لرزد و مي دانم زندگي دارد سخت تر مي شود و سخت تر هم شد ؛ نيمكت هايي كه خسته از قدم زدن پناه ام دادند دور تر شدند و من پاهام خسته تر ،‌ خدا را شكر كه هر چه خسته تر باشي بيشتر سيگار مي چسبد ، دفعات بيشتري به من گفته شد صداي اون لعنتي رو كم كن سرمون رفت و اين هدفون چندمي ست كه مي شكند خدا مي داند . خدا را شكر كه وقت تحوبل سال خوابيم خدا را شكر كه شمع نمي افتد روي سفره ،‌ خدا را شكر كسي لگد نمي زند به آيينه ،‌ كسي نمي گويد اي لعنت به اين سال و ماه ،‌ خدا را شكر مجبور نيستيم اداي آدم هاي خوشبخت را در بياوريموول مي خورم ؛‌ مثل شبي كه توي هتل وول مي خوردم و رضا اينقدر اعصاب ام را جويده بود كه صبح نمي شد ؛‌ اين اولين باري ست كه شب سال تحويل رضا نيست و خدا را شكر كه نيست كه مجبور نيستيم وانمود كنيم اوضاع عادي ست ؛‌ خدا را شكر كه وقت سال تحويل خوابيم ؛‌ نه ؛‌ به نظر اين جوري ادامه دادن اين پست به صلاح نيست تا همينجا هم كلي زده ام بيرون ؛‌ فقط يه چيزي ؛‌ شعري كه از ژاك پره ور ، اول پست هست كامل نيست كامل اش رو مي نويسم كه دق دل ام خالي شه : در جهان گودال هاي بزرگي از خون وجود دارد به كجا مي روند همه ي اين خون هاي ريخته شده اين زمين است كه آن را مي نوشد و سرمست مي شود پس چه شگفت حكايتي ست اين چنين باده گساري اين همه عاقلانه . . . اين همه يكنواخت . . . نه ،‌ زمين مست نمي شود زمين كج نمي چرخد گردونه ي كوچك اش را منظم به پيش مي راند چهار فصل اش را . . . زمين مي چرخد و مي چرخد و مي چرخد با جوي هاي بزرگ خون اش

Tuesday, March 20, 2007

عيدانه

اگه به گوشي من زنگ بزنيد اين پيغام رو ميشنويد:

به در خواست مشترك از هر فرد تماس گيرنده به اين شماره مبلغ ده هزار تومان به عنوان عيدي دريافت خواهد شد.اين مبلغ به فيش ماه آينده ي شما اضافه خواهد شد.در صورت عدم تمايل تا زمان شنيدن بوق كوتاه وقت داريد كه قطع كنيد.

تا حالا فقط دايي عزيزم قطع نكرده.چلتا ميس كال داشتم!تو رو خدا اينم دوست و آشناس ما داريم!جالب اينكه صدا تابلو صداي خودمه!

سال نو مبارك.صد سال به از اين سالها.

خوش بگذره تعطيلات.

Saturday, March 17, 2007

! افتتاحيه

تا حالا شده در خانه تان را باز كنيد و ببينيد خانه ي همسايه است.بعد يه كم به كليد توي دستتان نگاه كنيد با دهان باز.دوباره شماره ي آپارتمان را نگاه ميكنيد.نه درست است.پس چه خبر شده؟زن وبچه ي همسايه چرا توي خانه ي من دارند وول ميخورند؟!عيال خودم كجاست؟ولي مبل و صندلي ها و فرش و دكوراسيون خانه هيچ شباهتي به خانه ي من نداشت.پس اين كليد چرا در را باز كرد؟دوباره امتحان مي كني.اين بار باز هم خانه ي يكي ديگه است .باز هم با وحشت در را ميبندي. نكند يكي يقه ات را بچسپد كه دزد دزد و...بعد چندين بار بالاخره خانه خانه ي خودت است اما يك چيزهاييش نيست.نقاشي كه به ديوار زدي مثلن جايش يك ساعت بدقواره زده اند و ميز ناهار خوري را گذاشته اند توي اتاق خواب و غيره و غيره

چي فكر ميكنيد:

1-من حالم خوب نيست دارم پرت وپلا ميگم!؟

2-اين خوابيه كه ديشب ديدم؟

3-اين آخرين رمان يا فيلميه كه ديدم و غيره وغيره؟

4-غيره و غيره وغيره؟

نه دوستان اين داستان كاملن واقعيه.فقط توي دنياي مجازي اتفاق افتاده.چند وقتيه كه بلاگفا كه بدون شك يكي از بهترين دستاوردهاي مهندسين ومتخصصين علوم رايانه وغيره در ايران است مدام دارد بازي در ميآورد و روي اعصاب ما راه ميرود.هر چه هم با مسئولين امر تماس ميگيريم كسي جواب درست درماني نداده خيالمان راحت شود!به همين دليل و دلايلي از اين دست تصميم گرفتيم (مجبور شديم!) جل وپلاسمان را جمع كنيم برويم به دامان اجانب !فقط مانده ايم كه آرشيو را چه جوري منتقل كنيم كه اميد وارم دوستان ايده اي داشته باشند. دوستاني كه لطف كردهاند اينجا را لينك كرده اند باز هم لطف كنند و لينك را تصحيح كنند كه اين طرف غريب نمانيم.آن طرف را كمي آب و جارو كرده ام اما هنوز تر تميز نشده.به بزرگواري خودتان ببخشيد.اسباب كشي است ديگر.

خوشيم به خوشيتون