Thursday, December 22, 2011


تنها دغدغه‌ی طبیعت/خدا، وقتی کسی از طبقه بیستم یک ساختمان سقوط میکند،این است که تکه‌های بدن متلاشی شده‌اش را طوری به اطراف پرتاب کند که تکانه سیستم پایسته بماند.

Friday, November 25, 2011

my doctor says I'll be alright But I'm feelin blue


داشتم فکر میکردم اگر قرار باشد یک فیلم را انتخاب کنم و بقیه عمرم را فقط همین یک فیلم را ببینم چه فیلمی را انتخاب خواهم کرد.(بله حق با شماست،سوال احمقانه‌ایست.کسی از فردای خودش هم خبر نداردچه رسد به بقیه عمر.حالا میگذارید حرفم را بزنم؟)بله عرض میکردم.شاید رفقا و کسایی که مرا میشناسند منتظرند بگویم مثلا سکوت یا ابدیت و یک روز یا مثلا ایثار.ولی فیلم انتخابیمdon't come knocking اثر ویم وندرس خواهد بود.گمانم متوجه شده‌اید که ارزش سینمایی کار (که البته بالاست به نظر من) ملاکم برای این انتخاب نیست.
راستش من از آن آدمهایی هستم که همیشه فکر میکنم دیگر برای هر کاری دیر شده است.به همین دلیل از همان دقایق اول،فیلم برایم شکل آرزو پیدا میکند.هاوارد بازیگر پا به سن گذاشته با گذشته‌ای جنجالی که عمریست کارش عیاشی و زنبارگی‌ست یکهو به خودش می‌آید(ما آدمهایی که فکر میکنیم دیگر برای هر کاری دیر شده است، این کار را خیلی زیاد انجام میدهیم.به خودمان می‌آییم و بعد از اینکه مطمئن شدیم که هنوز هم دیگر برای همه کاری دیر شده است، از خودمان بر میگردیم) القصه،و میبیند هیچ چیز ندارد نه خانه‌ای نه زندگی‌ی (به قول حسین‌مان،نه زنی نه متاعی..) بعد همه چیز را میگذارد و میرود.از سر صحنه فیلمبرداری فرار میکند. از پول،تعهد،از خودش. برمیگردد و میرود.(و فیلم شروع میشود بقیه‌اش را دیگر خودتان ببینید.)
میگویم فیلم برایم شکل آرزو دارد نگویید نه!نقطه ضعف مرا که میدانید.بله.دختر داشتن.حالا فکر کنید ته فیلم هاوارد چی گیرش میآید.بله معلوم میشود که یک دختر دارد.دختری زیبا با لبخند آسمانی به اسم اسکای.(البته یک پسر هم دارد که مهم نیست!)
Don't come knocking
ویم وندرس
نویسنده :سم شپرد
محصول ۲۰۰۵
آلمان ،فرانسه،امریکا

پی نوشت:عنوان از ترانه‌ای بیربط از تام ویتس.
 

Friday, October 14, 2011

بچه‌ها این نقشه جغرافیاست...

توی ماشین تنهام.هوا هنوز گرم است و توی این دود و بوی لنت ماشینها و گرما این بوی گندی که همه شهر را گرفته غوز بالا غوز شده.گمانم از فاضلابها باشد.رادیو روشن است.دارد از یک مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست گزارش پخش میکند.

«...بعضی از بچه‌ها وقتی آوردنشون اینجا به خاطر سوء تغذیه شدید حتی رنگدانه‌های موهاشون عوض شده بود....»

مردم پشت چراغ قرمز دیوانه میشوند.همین که سبز میشود توقع دارند ماشینهای جلویشان پرواز کنند و راهشان را باز کنند. بوق میزنند و زیر لب فحش میدهند.همین‌جور بی‌خودی.یک مشت روانی...

«عموجان چن سالته؟پنج سال.قبلا چی میفروختی؟گردو.روزی چقدر در میاوردی.پنج هزار تومن.باهاش چی میخریدی؟میدادمش به آقام.اگه به دست این بچه‌ها دقت کنید به خاطر تماس زیاد با پوست گردو حساسیت پیدا کرده و پوسته پوسته شده....»

بوی گند تمامی ندارد.هر چه جلوتر میروم هم فایده نمیکند.شیشه را هم نمیشود زد بالا هوا گرم است و کولر ماشین هم خراب .مدتهاست میخواهم درستش کنم ولی آنقدر قرض و بدبختی هست که این یکی اصلا به چشم نمی‌آید.

«بعضی از دختر بچه‌های ده یازده ساله‌ای که میارن اینجا به خاطر مثلا ده هزار تومن گولشون زدن و بهشون تجاوز کردن...»

بوی گند شبیه بوی آن گربه مرده است که از توی کولر درآوردم.زمستان بود.چند روز صدای ناله‌های خفیف یک گربه می‌آمد.معلوم نبود از کجا.چند روز گذشت و صدا قطع شد.ولی بعد از یک مدت بوی گندی سراسر خانه را گرفت.آخرش فهمیدم از کانال کولر میآید.رفتم روی پشت بام و کولر را باز کردم یک بچه گربه که لابد از زور سرما و معلوم نبود چه‌جوری سر از آنجا درآورده،بیچاره از گرسنگی تلف شده بود.توی جسد‌ باد کرده‌اش کرمها میلولیدند.بوی تهوع آوری داشت.

«یه دختر چهارده ساله اومده بود اینجا میگفت من حامله‌م ولی شناسنامه ندارم کاری کنید بتونم لااقل برا بچه م شناسنامه بگیرم...»

پشت چراغ قرمز پیرمرد ماشین کناری اشاره میکند که خون دماغ شده‌ای.وقتی عصبی میشوم اینجوری میشود.وقتهایی که به بدهکاریهام فکر میکنم، به لجنی که تویش دست و پا می‌زنم، به کولر ماشین، به خودکشی...

«بعضی از بچه‌ها هم به خاطراینکه در معرض مواد مخدر بودن معتاد شدن.بچه چار ساله اینجا هست که به کراک معتاد شده...»

کاستی توی حلق ضبط میچپانم، صدای شجریان است که ناغافل میخواند:

مشت میکوبم بر در
پنجه میسایم بر پنجره‌ها
من دچار خفقانم،خفقان
من به تنگ آمده‌ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم...

Friday, October 7, 2011


بوده‌اند در این تاریخ انسانهایی بی نام و نشان، با هوشهایی فراتر از انیشتین،با ذهنهایی شگفت‌انگیزتر از گاوس،با افکاری خیراندیش‌تر از مارکس،با دقتی بیشتر از ویتگنشتاین، با نبوغی عظیم‌تر از نیوتن که با درک عمیقی که از انسان و تاریخ داشته‌اند در مقابل وسوسه دگرگون کردن جهان به این نتیجه رسیده‌اند که نه ارزشش را ندارد.

Tuesday, September 13, 2011

خود‌درگیری


یک مشکل دیگرم این است که کنترل نیشم دست خودم نیست.بله نیش.شده رفیقی با کلی خیرخواهی برایم جکی تعریف کند و من چندین دقیقه را صرف کنم که به نشانه قدردانی و اینکه جک را فهمیده‌ام لبخندی بزنم.ولی آنقدر میمیکهای مختلف روی صورتم میایند و میروند تا آخرش چیزی را تحویلش بدهم که طرف با تعجب بگوید فلانی عصبانی شدی؟چیز بدی گفتم؟

بدتر آن زمانی است که نباید لبخند بزنم.همین دیروز ختم یکی از آشنایان بود.بنده خدا بیست سالش بیشتر نبود.سرباز بود و روز مانده به مرخصی فرمانده مجبورش میکند بروند تا جایی و این بنده خدا رانندگی کند.میزند و تصادف میشود و این بخت برگشته هم نا کام،کشته میشود.صحنه‌ای که جنازه را از همدان آورده بودند و جلوی آمبولانس گوسفند قربانی کردند و نقل و شیرینی ریختند و زجه‌های مادرش، خودش حکایت غریبی بود که مو بر اندام بیننده سیخ میکرد.با این اوصاف توی مسجد بنده علاوه بر ناراحتی عمیقم از مشاهده پدر مفلوکش که یک‌دم از گریه کردن نمی‌ایستاد،درگیر لبخند حماقت‌آلودی هم بودم که نمیدانم چه‌جوری روی لبم سبز شده بود و انگشت نمای خلقم کرده بود.که فلانی آمده ختم میت یا لودگی!

یکبار دیگری که این بلا سرم آمد آن زمانی بود که دانشجو بودم.یکی از این دخترهای سال بالاتر ما پدربزرگش به شکل فجیعی از داربست افتاده بود و پیرمرد درجا عمرش را تحویل داده بود.ما هم به رسم ادب فکر کردیم مانند بقیه که مثل آدمیزاد رفتار میکنند برویم و به این خانم محترم که به اصطلاح از آس های دانشکده بود تسلیت بگوییم.حالا این خانم جز خصوصیات فوق‌الذکر بینهایت رقیق القلب و دل‌نازک هم بودند.آن موقع زلزله بم،با دیدن تصاویر فاجعه، یک هفته بیمارستان بستری شده بود.
بعد از اینکه خبردار شدم توی دانشکده آفتابی شده از صبحش منتظر بودم جایی ببینمش و تسلیت بگویم.یک آن به خودم آمدم و دیدم نیشم تا بناگوش باز است.ترس برم داشت که نکند با این قیافه یارو سر برسد و فکر کند دارم لودگی میکنم و میخواهم تلافی سگ‌محل کردنهایش را با لبخند بر مصیبتش بدهم.طرف هم کشته‌مرده زیاد داشت کافی بود چو بیفتد فلانی،فلانی را مسخره کرده ،به تعبیری خر بیار و باقالی بار کن.
در همین افکار بودم که دست خر، یک آن دیدم از ته راهرو سر و کله خانم پیدا شد.بلافاصله شروع به تلاش برای محو کردن این لبخند کذایی شدم و باز هم میمیکهای مختلف را امتحان میکردم که سر رسید.نه سلام و نه علیک گفتم خانم فلانی تسلیت.نفهمیدم در آن همه میمیک که رندمی روی صورتم میآمدند و میرفتند کدامشان آن لحظه روی صورتم بود.همین را متوجه شدم که دخترک کمی رنگش پرید و عقبکی رفت و با صدای خفه‌ای گفت ممنون و دور شد.

بله زندگی از این دست مشکلات هم دارد.بروید و خدا را شکر کنید که تنتان سالم است!

Saturday, September 3, 2011

خطر خروج از جاده


اینجوری نیست که خبر بدهد یا که مثلا زنگی،آلارمی چیزی داشته باشد.یا مثلا به شما ابلاغ کنند جناب آقایِ یا سرکار خانمِ فلانی نظر به فشارهای روحی-روانی وارده و مشکلات متحمله و اختلال شدید اعصاب و روان و پاره‌ای معضلات دوران کودکی، شما از این لحظه به بعد دیوانه قلمداد میشوید فلذا تقاضامند است همکاری لازم را مبذول بفرمایید.
بعد شما هم بروید سرصبر شلوار پاره‌تان را بپوشید و برای عابرین پیاده آشغال پرت کنید.نخیر.اصلا نمیفهمید کی،چه‌جوری،چرا.

به همین دلیل هم آدم مدام در تعلیق و دودلی‌ست و با هر پیشامد غیر معمول باید تنتان بلرزد که نکند دیوانه شده باشم.
بعد مجبورید خیلی چیزها را به زبان نیاورید چون ممکن است بقیه فکر کنند دیوانه شده‌اید بیآیند از آن لباسهای برعکس تنتان کنند و بفرستنتان تیمارستان.میگویی قره‌قوروت خورده‌ام مزه نعناع میداده لباس برعکس،تیمارستان. مهلت توضیح هم نمیدهند.توی تیمارستان هم که دیگر کارتان تمام است.یک مشت دکتر روانی که هر چه میگویی بابا من سالمم دیوانه نیستم به خرجشان نمیرود .میروند جیک‌وپیکت را در میآورند که بله شما در دوران کودکی ترس داشته‌اید که ابوی‌تان شامبولتان را ببرد این باعث شده دچار حس اختگی شوید و یکبار هم خواسته‌ای برایت آتاری بخرند نخریده‌اند الان دیوانه شده‌ای.تمام دلایلشان هم همین چیزهای اینجوریست.هر چه هم بگویید بابا من به گور پدر‌پدر‌جدم خندیده‌ام که چنین چیز مسخره‌ای خواسته‌ام،هر چه هم قسم و آیه بیاورید که ابوی بنده اصلا کاری به کار این عضو فلک‌زده ما نداشته فایده نمیکند.کلی قرص اعصاب توی حلقتان میریزند و خواهی‌ نخواهی آخرش دیوانه میشوید.

بله. آدم باید احتیاط کند. چه میشود کرد این هم یکی دیگر از نواقص خلقت است.

Wednesday, August 24, 2011

طرح


میگفتندقاعدتا باید در همان طبقه‌های بالا به خاطر فشار بالای هوا چند رگ مغزش پاره شده باشد. به طحال و وریدهای شکمیش آسیب رسیده و خونریزی داخلی کرده باشد.میگفتند که میشد خونی که از دماغش میآمده را به وضوح وقتی که نزدیکتر میشد دید.میگفتند که در آن مدت زمان کوتاه هیچ صدای فریادی از او نشنیده بودند که همین این احتمال را که در طول سقوط سکته کرده باشد را تقویت میکرد.
میگفتند با چنان شدتی به کف آسفالت برخورد کرده که در همان لحظه برخورد تکه‌های استخوان جمجمه‌اش در هوا پخش شد و دنده‌هایش مثل نیزه پوستش را و حتی پیراهن سفید و کت خاکستریش را هم دریده بودند.میگفتند که استخوان ران چپش که خورد شده بود پوست و گوشت را پاره کرده و میشده سر استخوان که از گوشت و شلوار جین خوشرنگش بیرون زده را دید.بعضیها هم ادعا میکردند که لحظه برخورد بدنش مثل توپ یک متری را به هوا جهیده و دوباره به زمین خورده.


با این حال بلند شده کمی خودش را جمع و جور کرده و لنگان لنگان به سمت ساختمان برگشته تا دوباره امتحان کند.

Sunday, August 21, 2011

.


رادیو را باز گذاشته بود.روی سجاده بند نمیشد.عرق سردی کرده بود.به خیلی چیزها فکر میکرد.به نصیر که دست از آن زهرماری بر نمیداشت.به حسن‌آقا که آمده بود دم خانه و میگفت بد کردم دستتونو گرفتم و بهتون پول قرض دادم.به برم شکایت کنم آبروتونو ببرم.به خودکشی.به بچه‌ای که پس‌فردا مدرسه‌ها باز میشد رخت و لباس درست حسابی نداشت.به خدایی که اگه راستی پس کو؟به چه گناهی کردیم آخه.به مردم شوهر کردن ما هم شوهر کردیم.به این طفل معصوم چه گناهی کرده.به دلم یه روز خوش میخواد...خلصنا من‌النار یا رب!

Saturday, August 20, 2011

در باب لزوم بی‌پدر بودن سیاست


به نظر بنده یکی از ملاک‌های طرقی ممالک، میزان مارمولک بازی دستگاه دیپلماسی آن مملکت است.معمولا سیاستمدارهای جهان سوم برای کارهایشان انگیزه‌های تابلویی دارند و تنها کاری هم که میکنند این است که بخشی از قضیه را در پرده‌ای از ابهام بگذارند که معمولا موفق هم نمیشوند.ولی در ممالک مترقی سیاستمدارها سعی میکنند اهدافشان را خوب بپوشانند تا تابلو نشود و چنان زیر و بم قضیه را چفت کنند که اگر کسی روزی روزگاری انگیزه‌های اصلی‌شان را که گاهی حتی بچه‌گانه هم هست رو کرد، فوقش به نداشتن مدرک و ذیلش به خوردن مغز خر متهم شود.

مثلا همین قضیه بحران اقتصادی غرب.به نظرم اقتصاددانهایشان نشسته‌اند دور هم به این نتیجه رسیده‌اند که با این نیروی کار ارزان سه تا صد تومن ،چین به زودی میشود آقای دنیا و باید با هر بامبولی شده ملتهایشان را مجاب کنند که طرحهای ریاضت اقتصادی را قبول کنند و کمتر دستمزد بخواهند.آخر چرا باید در پکن کارگر برای نیم دلار در روز مثل خر بندری کار کند ولی در پاریس همان کارگر به روزی دویست یورو هم راضی نشود.

یا همین قضیه لیبی.به نظر من قذافی دارد چوپ رفتار بدوی‌یانه‌اش در قبال بمبگذار لاکربی را میخورد.آخر اروپاییها با کلی حس انسان‌دوستی یارو را ول کرده‌اند برود توی مملکت خودش سقط شود بعد قذافی با آن پسر عنترش مثل یک قهرمان ملی از او استقبال کردند.باید هم دیر یا زود چوبش را بخورد.
یا این پاپ مادرمرده رفته اسپانیا کمی صلیب روی مردم بکشد و فتیر توی حلقشان بچپاند، در آمده‌اند که پول تفرج آقا را کی داده تو این بحران و بدبختی.بحث این شاهدبازیهای مکرر کشیشان به کنار که هر از چند گاهی رسانه‌ای میشود.دیده‌اند با روشنگری و روشنفکری نمیشود جلوی مذهب درآمد به روشهای پوپولیستی روی آورده‌اند.

بله اینها را گفتم که گوشی دستتان باشد.

Thursday, August 18, 2011

وطن

خالد میگفت آنهایی که قانونی اقامت دارند هم وضعشان بهتر از این نیست.زن و مرد و بچه همه چپیده بودند توی آلونکی آن طرف کارخانه.هر کدامشان که جانی برای کار کردن داشته باشند از پنج صبح تا هشت شب باید کار کنند.خالد کامیون را پارک میکند تا نوبتش بیاید.
اطراف اصفهان پر است از این کوره‌های آجرپزی.آجر اصفهان مرغوب است و میفرستندش مرز مهران، میدهند به عراقیها وطن نیمه ویرانشان را بسازند.کامیونی که جلوی ماست پارک میکند دم یکی از کوره‌ها.
خالد میگوید روزنامه‌هایی که چسبانده‌اند به در کوره‌ها هر وقت قهوه‌ای میشوند و شروع به سوختن میکنند یعنی آجرها پخته‌اند.کارخانه محوطه‌ای کثیف و بزرگ و نیمه ویران است که یک طرفش گل درست میکنند و گوشه‌ای دیگر آجرهایی که به نفت کوره آغشته شده‌اند چیده‌اند زیر آفتاب تا برای بردن به کوره آمده شوند.تراکتورهایی که توی محوطه آجرهای خام را جابه‌جا میکنند گرد و خاک بزرگی به پا میکنند.به جز سرپرست کارخانه همه کارگرها افغانی‌یند.در کوره را خراب میکنند و چند افعانی ریز نقش میجهند توی کوره و سه تا جوانتر که یکیشان پسربچه پانزده ساله‌ایست میپرند پشت کامیون.یک سر تسمه نقاله را تو کوره میگذارند و سر دیگرش روی کامیون.آجرها بی‌امان از داخل کوره بیرون میآیند و جوانکها باید بی وقفه آجرها را ته کامیون بچنیند و من به این فکر میکنم اگر جای آنها باشم به ده دقیقه نرسیده باید نعشم را بیاورند پایین.اما جوانکها انگار عادت دارند.حین کار با آن لهجه‌ای که من چیزی از آن نمیفهمیدم شوخی هم میکردند.
راننده کامیونی که منتظر بود کامیونش پر شود و حالا رفته بود بالا و نظارت میکرد سر یکی از کارگرها داد میزند.نمیفهمم چرا ولی ول‌کن نیست و بنا میکند به فحش دادن که افغانی مادرقحبه چرا حواست را جمع نمیکنی.اشک توی چشم جوانک جمع میشود. خون خونش را میخورد که چرا اینجا وطنش نیست و چرا نمیتواند دندانهای این بی‌همه چیز را توی دهانش خورد کند.فقط به پیرمرد افغانی‌ که دلداریش میدهد آرام میگوید: آخه چرا به مادرم فحش میده...
توی راه برگشت خیلی حرف نمیزنیم.خالد در حالی که چاییش را هورت میکشد میگوید یادت هست که عاشق دختر‌عموت شده بودم ...و من به این فکر میکنم که چرا وطن فقط برای بعضی‌ها وجود دارد.که وطن چه چیز مزخرفیست...

Sunday, August 14, 2011

داغان‌بودگی!

آدم خوبه وختی به گا رفته و داغونه علائمش‌َم بروز بده.مثلا بزاره ریش سیبلش بیاد بدجور. کم بخوره لاغر شه.که فرم و محتوا با هم جور بیاد.که یهو اگه رفیقی آشنایی دید تو خیابون یارو از صد کیلومتری دوزاریش بیفته.بیاد جلو بگه چی شده فلانی خیلی نابودی؟

دیگه اینکه گاهی بدجور کابوس ببینه.سیگار کون به کون کنه و بعضی وختا هم بتونه یه دل سیر گریه کنه.ما که سبیل نه ولی ریشمون یه خورده میاد حوصله نریم هی بخاره اعصابمونو بدتر بگاد.میزنیم.

خورد و خوراک هم که اصلا از همون دوره بچگی هر وخ اضطراب داشتیم امتحانی چیزی بود مدام دهنمون میجنبید.سیگار هم خدا شاهده ریه تموم کردم.دو نخ میکشم دلم به هم میخوره.

بدبختی تو عمرم خدا‌سر شاهده به بار تو بگو یه بار کابوس ندیدم.شده خواب مادربزرگ مرحومم...،خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.... ببینم ولی این جور نیست که مثلا با داد و هوار از خواب بپرم.ناراحت هم میشم ها ،زور هم میزنم یه نمه گریه کنم ولی نمیشه لامصب.
عذاب وجدان دارم سر این گریه نکردن حتی.آخه این مامان بزرگ ما همین دو سال پیش عمرشو داد به شما...رفتگان شما هم...بعد ما سر خاکش هر چی زور زدیم هر چی هق‌هق خشک زدیم روشن نشد.بعد دو ماه بعدش این عموزاده خودکشی کرد....رفتگان شما هم....اونجا هم همین بساط.پشت بندش خاله عمرشو داد به شما...بیامرزه...بعد پسرخاله که بنده خدا بدجور فلج هم بود. تا اینکه همین اواخر دو سه ماه پیش که دایی‌جان از سرطان مرد....رفتگان شما به همچنین...خلاصه همیشه همین بساط بوده.خود آدم خودش به جهنم بقیه میبینن میگه فلانی، یابو، فلان کسش مرده اصلا ناراحت نشده.یه قطره هم گریه نکرده.ملت فضولن میگن.از دل آدم که خبر ندارن.

جدای از این شده خب آدم یه وختایی کم بیاره دلش بخواد یه خورده سبک شه.بریزه بیرون.بغض میکنی ها حس میکنی یکی داره حلقومتو میکشه بیرون ولی دریغ از یه چیکه.بعد دیگه باید هر جور شده بغضه رو زورچپون هم شده بخوری.ای تف به قبر پدر اون‌کسی که مفهوم مرد گریه نمیکنه رو نهادینه کرد تو این جامعه!

عرض میکردم خوبه آدم شانس داشته باشه وقتی داغونه لااقل علائم طبیعیشم نشون بده.لااقل بقیه مثه یه آدم خوشحال باهات رفتار نکنن نمک رو زخم...این جوری آدم انگیزه‌هاشو برا افسرده بودن از دست نمیده!

Saturday, August 13, 2011

بدیهی‌یه!


من آدم خرافاتی نیستم.محافظه‌کار شاید ولی خرافاتی نه.به جن و پری و این‌جور چیزها هم کمترین اعتقادی ندارم.البته شبها آب داغ روی زمین نمیریزم چون میگویند بال بچه پریها ممکن است آسیب جدی ببیندو بعد کس و کار پری مصدوم توی زندگی آدم کرم بریزد و اگر گربه سیاه دیدم رویم را آن طرف میکنم و سعی میکنم طوری وانمود کنم که اصلا چنین چیزی ندیده‌ام چون ممکن است گند زده شود به تمام روزم.قبول کنید برای آدمی در شرایط من ریسک بزرگی است.آدم نباید دنبال دردسر باشد.
هر ایده‌ای در این جهان هر چند زوایا و خفایایش توسط متفکرین بزرگ پشت و رو شده باشد ته‌اش ممکن است کاشف به عمل بیاید که نظر متفکرین کذایی همچین بی گیر و گرفت هم نبوده و فلان استثنا لحاظ نشده.آن وقت باید خر آورد و باقالی بار کرد.این یکی از محکمات فکری بنده است که آدم نباید خر باشد!

Friday, August 12, 2011

نگاهی به پدیده نسخ در قرآن

ابن‌عربی میگوید:آیه‌یفاذا انسلخ الشهر الحرام» ناسخ حکم یکصدو چهارده آیه است:تازه انتهای همین آیه که میفرمایدفان تابو و اقاموا الصلاه و آتوا الزکاه فخلوا سبیلهم» ناسخ ابتدای آن است. زرکشی،البرهان فی علوم القرآن ج۲ ص ۴۰ و ۴۱

قضیه این است که تعدادی از آیه‌های قرآن با یکدیگر تناقض دارند.عمده این آیات احکامی هستند درباره امور روزمره صادر شده‌اند.بنابراین گفته میشود که این آیات ناسخ و منسوخند یعنی آیه‌ای که نسخ شده منسوخ و آیه‌ای که نسخ کرده ناسخ.توجیه قضیه هم مشخص است که به هر حال بنا بر شرایط خداوند احکام برخی چیزها را عوض کرده که اصلا چیز عجیبی هم نیست.مثلا در سالهای اولیه اسلام که هنوز مسلمانان قدرتی نداشتند در مقابله به کفار دستور به صبر شده ولی بعد از فتح مکه و قدرت گرفتن مسلمین کافر اگر به اسلام نگرود مهدور‌الدم میشود و باید کشته شود.
اما مشکل از جایی به وجود میآید که برای شناختن ناسخ از منسوخ نیاز داریم بدانیم به لحاظ تاریخی کدام آیه دیرتر و کدامیک زودتر نازل شده‌اند و مشخصا آیه‌ای که دیرتر نازل شده ناسخ است.اما همانطور که میدانید آیات قرآن نه بر اساس ترتیب نزول بلکه به ترتیبی که پیامبر دستور داده چیده شده‌اند.بنابراین نیاز هست که با شواهد تاریخی بفهمیم کدام آیه در چه زمانی نازل شده.مثلا آیه‌ای که در جنگ بدر نازل شده باشد مشخصا زودتر از آیه‌ای که در جنگ احد نازل شده خواهد بود پس منسوخ است.
اما تا چند قرن بعد از پیامبر بنا به دستور خلیفه اول و دوم نقل حدیث ممنوع میشود و این حکم تا زمان عمرابن عبدالعزیز هشتمین خلیفه اموی باقی میماند.قدیمی‌ترین تاریخ موجود هم تاریخ طبری‌‌ست که نویسنده روایتهای مختلف و گاه متناقضی را در بسیاری موارد نقل کرده است.حاصل کار تعداد زیادی روایت و حدیث است که عمدتا با واسطه های زیاد(فلانی به نقل از بهمانی به نقل از بیساری...)بیان شده‌اند و تازه نیاز هست که معلوم شود کدام جعلی است.علومی مثل علم حدیث و علم رجال پیرامون همین موضوع شکل گرفته‌اند.اما در بهترین حالت نیاز به اعتماد به قول برخی افراد و ارزش دادن به روایاتی است که با واسطه کمتری بیان شده‌اند.
خودتان میتوانید حدس بزنید که در موضوع حساسی مثل ناسخ و منسوخ چه میزان دست فرد برای تشخیص بسته است و موارد کمی وجود دارد که بشود با قطعیت حکم داد.حالا سوال این است که این همه جزمیت موجود در بیان احکام دین از کجا میآید و چرا عالمان دین در این موضوع تا این اندازه بدون صداقت برخورد کرده‌اند.شاید اگر عالمان دین در طول قرنها با صداقت بیشتری برخورد میکردند و سعی نمیکردند اثبات کنند که اسلام برای همه چیز برنامه مشخص دارد احکام واجب و حرام بسیاری به مکروه مستحب کاهش میافت.
پ.ن :این برداشت من از فصل پنجم کتاب معنای متن (پژوهشی در علوم قرآنی) نوشته نصر حامد ابوزید به ترجمه مرتضی کریمی‌نیاست که البته صرفا طرح مسئله را از این کتاب است نه برداشت.برداشت آخر از من است.من شخصا در این موضوع کم میدانم و خوشحال میشوم دوستان مطلع توضیحات بیشتر بدهند.

Tuesday, April 5, 2011

جان فورد درمقام داستایفسکی

چرا هتفیلد اسلحه را روی شقیقه لوسی می‌گذارد؟ شاید واقعا دلیل خاصی ندارد. آدمها خیلی کارها را بدون دلایل آگاهانه انجام می‌دهند. پیش نیامده مثلا شما چاقویی دستتان بوده گذاشته باشیدش روی گردن دوستتان و طبیعتا داشته‌اید شوخی می‌کرده‌اید؟ برای من که خیلی پیش آمده. شاید هم هتفیلد واقعا می‌خواست شلیک کند و مرگ لوسی را به شکلی آسان‌تر و قابل‌تحمل‌تر رقم زند به نسبت اینکه گیر آپاچی‌ها بیفتد. مثل دیوید در انتهای ’’مه‘‘ (دارابانت). شاید هم داستان دیگری در کار است. داستانی مفصل و پرشاخ‌و‌برگ که تنها به اندازه سر سوزنی از آن را می‌دانیم، سر سوزنی به ایت اندازه که وقتی هتفیلد لیوان را از جیبش درمی‌آورد و لوسی نشانه روی آن را می‌شناسد و معلوم می‌شود هتفیلد مدت‌ها برای پدر لوسی کار می‌کرده؛ همینقدر فقط. شاید هتفیلد می‌خواهد ار پدر لوسی انتقام بگیرد؟ چرا؟ ما نمیدانیم. شاید می‌خواهد چیزی را به کسی ثابت کند. نمی‌دانیم. اما همه‌ این حالت‌ها محتمل است و هنر یعنی همین.

دالاس از رفتاری که توی دلیجان و توی مهمان‌خانه‌ی سر راه با او می‌شود نه که ناراحت نشود اما گویا به اینجور بی‌احترامی‌ها عادت کرده و شاید خود را مستحق آن هم می‌داند. اما عذاب واقعی را زمانی می‌چشد که رینگو به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد. نه آسان است پنهان کردن آنجه به خاطرش از تو دوری می‌کنند و نه درست است و نه غلط.

گیت‌وود و پیکاک و دکتر را انگار خود داستایفسکی خلق کرده است با آن جزیی‌پردازی‌های بی‌نقص و داستان‌هایی که پشت‌شان هست و به خودمان واگذار می‌شود که بسازیمشان در ذهن.

اما رینگو؛ رینگو کید. در مورد رینگو کید مستقلا خواهم نوشت.

Monday, February 28, 2011

متن کامل نامه سرگشاده گروهی از وبلاگ نویسان سبز به علی مطهری

خدمت جناب آقای علی مطهری

با عرض سلام و احترام

ما، گروهی از هم‌وطنان شما هستیم که خود را فعال و هوادار «جنبش سبز مردم ایران» می‌دانیم. جنبشی که اعضایش از زمان برگزاری دهمین انتخابات ریاست جمهوری تاکنون متحمل رنج و درد فراوان شده‌اند. ما برخی از همراهان خود را در خاک و خون دیده‌ایم و گروه بیشتری را امروز در بند و اسارت داریم. ما مورد ظلم قرار گرفتیم اما همچنان دادگاهی برای تظلم‌خواهی نمی‌یابیم.

آقای مطهری

در ریشه‌یابی علل و عوامل اتفاقات ناگوار 20 ماه گذشته میان ما و شما اختلافاتی وجود دارد. اختلافاتی که شاید بتوان در فضایی آرام به حل و فصل آنان دل بست و شاید هم هیچ گاه به توافقی قطعی بر سر آنان دست نیابیم، اما در این میان ما تشابهاتی هم می‌بینیم که می‌توانند محوریتی برای یک حرکت مشترک شوند.

ما به مانند شما از تداوم وضعیت نابسامان کنونی که بن‌بستی ناگوار را بر سر راه کشور قرار داده است به ستوه آمده‌ایم. ما خواستار بازگشت آرامش و آسایش به کشور و رفع فضای کینه و نفرت و خشم هستیم.

ما به مانند شما از تداوم خشونت‌های خیابانی، کشته شدن هم‌وطنانمان و بازداشت‌های گسترده ناخرسند هستیم و توقف این وقایع تاسف بار را برای مصالح خود و کشور در اولویت می‌دانیم.

ما به مانند شما از قانون‌گریزی و تصمیمات شخصی و جناحی و گروهی آسیب دیده‌ایم و بزرگترین قربانی چنین روندی را مصالح کلی کشور و ملت می‌دانیم.

ما به مانند شما راه حل عبور از بحران را نه در فضایی ملتهب و سرشار از دروغ و تهمت، که در سایه آرامش و گفت و گو جست و جو می‌کنیم.

و در نهایت ما نیز چون شما پافشاری بر لجاجت و تمامیت‌خواهی را ریشه تمامی این مصیبت‌ها می‌دانیم و امیدواریم همه شهروندان کشور، به ویژه مسوولین حکومتی با سعه صدر بیشتری به سخنان و مطالبات طرف مقابل گوش فرا دهند.

جناب مطهری

ما امیدواریم همین میزان از اشتراکات برای آغاز حرکتی مشترک در راستای نیل به توافقی مطلوب (هرچند حداقلی) کفایت کند. پس صادقانه و صمیمانه دست یاری به سوی شما دراز می‌کنیم چرا که شما را فردی صادق، هرچند در مخالفت با خود می‌شناسیم.

آقای مطهری

«جنبش سبز ایران» امروز جنبشی متکثر با خواسته‌های گوناگون است. هر کسی از ظن خود یار آن شده و به اعتراف شاخص‌ترین چهره‌هایش هنوز کسی نتوانسته است کلیتی را به تمامی اقشار حاضر در آن منتسب کند. با این حال ما گروهی از دل همین جنبش هستیم که امیدواریم تا با محوریت قانون، انصاف و مصالح ملی شاهد برقراری گفت و گو با نمایندگان منصف و صادق حاکمیت باشیم. در این راه خواسته‌های ما به صورت شفاف مطرح شده و هرکس که مدعی دلسوزی برای کشور و مردم است باید برای برآورده‌سازی آن‌ها تلاش کند:

ما خواستار رفع حصر خانگی رهبرانمان هستیم. آنانی که در هیچ محکمه‌ای محاکمه نشده‌اند و بر خلاف قانون و بدون هیچ اتهام اعلام شده و جرمی اثبات شده در حصر گرفتار آمده‌اند و از ابتدایی‌ترین حقوق شهروندی خود محروم مانده‌اند.

ما خواهان تضمین حق شهروندان بر تجمعات و راهپیمایی هستیم که صراحتا در بند 27 قانون اساسی ذکر شده است.

ما خواستار آزادی همراهان در بندمان هستیم که گروه گروه و بی‌هیچ گونه اتهام مشخصی بازداشت می‌شوند و بدون محاکمه در دادگاهی رسمی در بند و زنجیر به سر می‌برند.

ما خواستار آزادی مطبوعات و رفع هرگونه سانسور هستیم. حقی بدیهی و اولیه که در بند به بند قانون اساسی کشور به ویژه مواد 3، 24 و 175 مورد تاکید قرار گرفته است.

ما خواستار خاتمه دادن به شرایط امنیتی حاکم بر کشور هستیم که آن را بزرگترین خطر برای مصالح ملی و مایه وهن و بی‌آبرویی کشور می‌دانیم.

و در نهایت ما خواستار برگزاری انتخابات آزاد، غیرگزینشی و سالم هستیم که تنها مستبدین و دیکتاتورها می‌توانند با آن مخالفت کنند.

جناب مطهری

بپذیرید که در این فضا، هر بارقه‌ای از هم‌گرایی، هرچند به مصداق کورسویی لرزان، باید به فال نیک گرفته شود و مورد حمایت قرار گیرد تا بتوانیم به توافق‌های بزرگ‌تر چشم امید ببندیم. ما تنها می‌خواهیم به شما اطمینان دهیم که اگر در راستای تلطیف فضا و بازگشت امور کشور به روند عادی خود گامی بردارید صمیمانه از اقدامات شما حمایت خواهیم کرد. با این حال ما گمان می‌کنیم تا زمانی که ارتباط فعالان جنبش با چهره‌هایی که به صورت نمادین رهبران جنبش خوانده می‌شوند برقرار نگردد، حداقل‌های این توافق هم قابل دسترسی نیست.

پس اجازه بدهید از شما بخواهیم تا به نمایندگی از این جمع اعلام کنید آزادی رهبران جنبش ما، آقایان میرحسین موسوی و مهدی کروبی از حصر خانگی از جانب فعالان جنبش سبز به مصداق گامی مثبت در راستای اعتمادسازی از سوی حاکمیت قلمداد خواهد شد. شما بهتر از هر کس دیگری می‌دانید که این چهره‌ها بارها و بارها بر اجرای بدون تنازل قانون اساسی تاکید کرده‌اند، پس می‌توان امیدوار بود که همین فصل الخطاب مورد توافق طرفین، دستمایه گفت و گوهای آینده قرار گیرد.

آقای مطهری

ما می‌خواهیم که به رسمیت شناخته شویم. از ما یاد کنید اما نه به عنوان فتنه‌گران که ما تنها معترضیم. ما سوگواران جنبشی وابسته و مدفون شده نیستیم. ما آزادی خواهان مستقلی هستیم که جنبش پویای ما با گذشت 20 ماه سرکوب و فشار همچنان رو به رشد و بلوغ است. ما را فریب‌خورده ندانید که ما پرسش‌گریم. ما را اقلیت ناچیز نشمرید که ما بی‌شماریم حتی اگر در نگاه شما اکثریت نباشیم و در نهایت اینکه از آزادی رهبران و دیگر همراهان دربند ما حمایت کنید، ما نیز از حکمیت شما استقبال خواهیم کرد.

با سپاس از توجه شما و به امید بازگشت به آرامشی که مصالح کشور و ملت را در بر بگیرد

گروهی از وبلاگ نویسان سبز

وبلاگ های امضا کننده (به ترتیب الفبا):

آرزوهای یک دکتر کوچولو

آرش کمانگیر

اسپینوزا

امیر

اوپانیشه

تمرین دموکراسی

حرف حساب

راز سر به مهر

رود

شوایک

فعلا بی نام

گاه نوشت های یک فمنیست سبز

مجمع دیوانگان

نثر منصور

وسوسه ای به نام بودن

DIGIRAZ

  • این لیست تکمیل می شود:

حمزه غالبی

ضد دروغ

یغما

زیستن در کله تباه شده یک اسب

دختر خورشید

لیبرالیسم

لیبراسیون

کرگدن تنها

بیگانه

herrblum

امید 20

مرثیه های خاک

آرش حسینی پژوه

ورق پاره های زندان

فرصتی برای گفتن

عینک آفتابی

*

توجه: در صورتی که شما هم وبلاگی دارید و می خواهید از این متن حمایت کنید لطفا آدرس وبلاگتان را به (arman.parian@gmail.com) میل بزنید

Friday, January 14, 2011

گاهی حجم یک کلاغ کنتراست یک تابلو را حفظ می‌کند – درباره‌ی داستان کلاغ نوشته‌ی لیلا بابایی فلاح

جوان‌تر که بودم یک بار توی پارک ساعی نشسته بودیم با یار دلربا چی‍پس می‌خوردیم و یار دلربا یک دانه چیپس انداخت جلوی یک کلاغ و کلاغ بعد از چیپس خوردن حتما می‌دانید خیلی فرق میکند با خر بعد ار تیتاب خوردن؛ فرقش هم این است که اگر باز هم چیپس ندهی به او قیافه نگران کنند‌ه‌ای به خودش می‌گیرد که مجبورت می‌کند سعی کنی با ادامه‌ی چیپس از نگرانی درش آوری و چند دقیقه بعد کلی از کلاغ‌های پارک با چشم‌های نگران و منقارهای بلند و دست‌هایی که پشت کمر حلقه کرده بودند دورمان را گرفته بودند و صحنه الآن شاید از دور کمیک باشد اما آن لحظه اصلا کمدی نبود و باید فکری‌ می‌کردیم برای تاراندن این پرنده‌هایی که حاضر بودند با کمال میل پرندگان هیچکاک را بازسازی کنند.

این که در یک داستان شما دارید راجع به یک چیزی می‌نویسید اما جوری که کس دیگری ممکن است چیز دیگری برداشت کند علاوه بر مباحث هرمنوتیکی و مرگ مولف و ریدر ریسپانس و شرکت مخاطب در خلق هنر و علاوه بر اینکه ممکن است معماسازی دمده‌ی سالهای پیشین هم دلیل آن باشد و علاوه بر آنکه ممکن است خیلی دلیل‌های روانکاوانه دیگر هم ‍ پشت قضیه باشد یک دلیل خیلی مهم هم این است که اصلا فرق هنر با غیر هنر در اجرا همین است؛ وگرنه هر کس که خوب خاطره تعریف می‌کند که لزوما داستان‌نویس نیست و این خیلی بدیهی است؛ چه بسا خاطره‌ای که من از کلاغ‌های پارک ساعی تعریف کردم مثلا برای کسی یا کسانی هم جذاب بوده باشد اما هنر داستان‌نویسی این است که در داستانی که داری می‌نویسی و اسمش مثلا هست کلاغ و مثلا اگر بپرسی شاید بگویند درباره دختری است که کلاغ‌ها دوستش می‌شوند و برایش جواهرات هم می‌آورند و سابقه‌ی این دوستی به زخم‌بندی کلاغی تیرخورده برمی‌گردد در سال‌های پیش که پدر می‌خواست حیاط و باغ خانه را از شر کلاغ‌ها خلاص کند اما واقعیت این است که تمام این جریان کلاغ و جواهرات و پیرمردی که مجسمه‌های سفالی از کلاغ‌ها می‌سازد و همه و همه بهانه‌ی نشان دادن آن تنشی است که دارد توی خانه اتفاق می‌افتد و آن دعواهای زن و شوهری که دارد بچه را دیوانه می کند.

این است که به نظرم خانم بابایی در مجموع در نگارش داستان "کلاغ" موفق بوده و اگر همان‌قدر که در نوع روایت داستان و ریزه‌‌کاری‌هایی مثل تقابل سیاهی و سفیدی و پایان‌بندی خیلی خوب آن وسواس به خرج داده در انتخاب واژگان نیز همین‌قدر دقت می‌کرد و مثلا معلم را معلم می‌گفت نه دبیر چه بسا موفق‌تر هم بود.