Saturday, July 28, 2007

وقتی شکستم یک تیکه ام را باد برد یک تیکه ام را مردی

بچه که بودم بزرگترین سوالی که داشتم این بود :چرا نباید مثل همه پسرای همسایه که هم سن وسال خودمم بودن با دوچرخه تموم خیابونا رو دور بزنم و ده بار هم زمین بخورم ؟ فکر کنم به خاطر جواب دادن به همین سوال بود اون سال که همه پسرای همسایه رفتن رو پشت بوم خونه ما بادبادک هوا کنن منم راه افتادم دنبالشون.اصلا فراموش نمی کنم که یکی شون داد زد تو دختری کجا اومدی منو هل داد افتادم تو حیاط.جواب سوالمو که پیدا نکردم هیچ سروکله یه سوال دیگم پیدا شد : مگه پشت بوم خونه خودمون نبود چرا من نباید بتونم مثل اونا برم رو پشت بوم و بادبادک هوا کنم؟هرچی بزرگتر می شم سوالام هم دارن قد می کشن حالا باید سرمو بلند کنم تا خیلیاشون رو ببینم .اولش خیلی ناراحت می شدم که زیر بارون توی گل یه رد پای زنونه از خودم جا بزارم به خاطر همین کفشای بابام رو می پوشیدم که رد پای زمخت و مردونه داشته باشم اما عوضش همیشه جورابام خیس و کفشا پر از آب می شد! همیشه فکر می کردم که چون ریاضیم ضعیفه یک با یک برابر نیست الان که بزرگ شدم هنوز هم یک بایک برابر نیست...

ادامه داره

Saturday, July 21, 2007

خوب ، بد ، زشت

دو تا مونده به آخرین فیلمی که دیدم هزارتوی پن بود که اگه نگم شاهکار یه چیزی در حد شاهکار بود؛ گی یر مو دل تورو با تلفیق فضای رعب آور و خشونت بار اسپانیای زمان فرانکو با دنیایی فانتزی و تخیلی چنان ترکیب جذاب و هنرمندانه ای ساخته که مجذوب و مرعوب این فضا می شوی.

یکی مونده به آخرین فیلمی که دیدم آلمانی خوب بود . یه مطلب راجع بهش توی مجله فیلم خونده بودم که ازش به عنوان یک کار ضعیف یاد کرده بود؛ تعجب می کنم نویسنده ی اون متن چرا راجع به تشابهات ابلهانه ی این فیلم با کازابلانکا چیزی ننوشته بود. از ارتباط عاشقانه ای که توی فضایی که اگر چه جنگی نیست اما جنگی سرد در آن جریان دارد پیش میاد تا اون خداحافظی پایان فیلم توی بارون و پای هواپیما ی قدیمی . کازابلانکا آدم رو می گیره جوری که فیلمش رو دوباره و سه باره و چندباره هم میشه دید اما سودربرگ یه فیلمی ساخته که می شه بهش گفت یک بار مصرف.

آخرین فیلمی که دیدم س ک س و فلسفه ی مخملباف بود؛ حیف اون یک ساعت و خورده ای که حرومش کردم؛ حیف اون نگاتیوی که حروم این فیلم شده؛ حیف اون پولی که هزینه ی این فیلم شده؛ اصلا شک دارم که می شه بهش گفت فیلم یا نه .

Tuesday, July 17, 2007

طرح

من پذیرفته ام که یک سری چیزها طبیعی است.اینکه حس بویایی سگ از آدم قوی تر است یا اینکه اگر کسی از روی یک ساختمان خودش را پرت کند پایین اسمش خودکشی است و اینکه با حقوق کارمندی من حداقل ده سال طول میکشد تا آپارتمان مال خودم شود و خیلی چیزهای دیگر.راستش اصلن هم ناراحت نیستم که از نارسی جدا شدم.هر چند تظاهر میکنم به خاطر این قضیه بد جور افسرده شده ام.البته اینکه میگویم ناراحت نیستم به این معنی نیست که دلم میخواست این جوری شود. اگر دست من بود الان نارسی کنار من نشسته بود و داشتیم با هم آن سریال مزخرف کانال سه را تماشا میکردیم.به هر حال این موضوع باعث شده همه به چشم یک آدم شکست خورده نگاهم کنند و این برایم بینهایت لذت بخش است.وقتی صبح پوشه ها را مرتب نکرده و قاطی پاطی ریختم روی میز کامران آرام سرش را بلند کرد و با احساس ترحمی گفت:اگه بخوای امروز میتونی زودتر بری.من هم انگار که از این ترحم او ناراحت شده باشم گفتم:حالم خوبه.

قصد دارم چند وقت این بازی را ادامه بدهم.بهانه ی خوبی است.نه سعید گیر میدهد چرا اینقدر سیگار میکشی نه مامی .روزی دو پاکت را بدون دغدغه میکشم.فقط کافی است کمی ادا در بیاورم. چند وقت دیگر که مثل آدمی که یکباره از قبر در رفته باشد دوباره برگردم به زندگی عادی همه دهانشان چار طاق باز خواهد ماند.باید مثل سابق سر وقت سرکار بروم و یک دوست دختر تازه پیدا کنم.البته درباره ی جزئیات هنوز طرح خاصی ندارم.فقط همین را میدانم که هیچکس باور نمیکند که بتوانم نارسی را فراموش کنم.همه فکر میکنند رابطه ی ما به خاطر بچه بازی های من خراب شده.البته بعضیها هم تصور میکنند بچه بازیهای نارسی بوده.در واقع دوستان من خصوصن سعید من را تقصیرکار میدانند و رفقای نارسی خصوصن الهام نارسی را.همیشه به نارسی میگفتم که این دو تا خیلی به هم میایند ولی هیچ وقت راضی نشد پا پیش بگذارد و میانه ی این دو را جور کند.سعید از آن آدم های بیخیال است که بویی از انسانیت نبرده. منظورم از انسانیت همین علاقه به برقراری رابطه با زن هاست.خودش میگوید که این زن ها هستند که باید پا پیش بگذارند.اوایل فکر میکردم شوخی میکند ولی هر چه که گذشت دیدم که قطعن بویی از انسانیت نبرده. این بازی من بیشتر از همه او را آزار میدهد.به هر حال هیچ چیز خطرناک تر از یک دوست خوب نیست.سعید فکر میکند که در این شرایط باید هر جور شده کاری بکند.آن روزهای اول که اصلن بیخیال نمیشد.چند بار با نارسی حرف زده بود که برگردد سر خانه و زندگیش.البته الهام هم چند بار با من صحبت کرد.خیلی به هم میآیند.یک بار هم این دو تا برنامه جور کرده بودند که من و نارسی همدیگر را مثلن اتفاقی ببینیم.سعید به من زنگ زد و الهام به نارسی.ولی نقشه شان نگرفت من خیلی دیر آمدم.در واقع توی ترافیک گیر کردم.وقتی رسیدم دیدم نارسی به سرعت میرود سمت ماشینش و الهام دنبالش داد میزند:نرگس تو رو خدا...

بعد به سعید گفتم که دیگر از این مسخره بازیها در نیاورد.گفتم بین من و نارسی هر چه پل بود درب وداغان شده.راه برگشت نداریم.این یکی البته حق با من بود. آن روز که بد جور دعوا کردیم من مثل الاغ خواباندم توی صورتش.او هم در حالی که دستش را روی صورتش گذاشته بود با حیرت توی چشمهام نگاهی انداخت که دیگر دستگیرم شد همه چیز تمام شده.لامصب وقتی با آن چشم ها توی چشمهام نگاه میکرد انگار نورها محو میشد دیوارها محو میشد همه ی صدا ها محو میشدند .ولی آن یک بار هیچی محو نشد.گواهی پزشک قانونی از همان صورت کبود باعث شد قاضی در دادن حکم طلاق شک نکند.بعد از جلسه ی دادگاه معذرت خواهی کردم.هرچند خیلی گذشته بود و جای کبودی نمانده بود.گفتم تقصیر خودت بود تو همه چی رو خراب کردی.گفتم تو باید میفهمیدی که من مردَم, غیرت دارم.توی چشمهام نگاه کرد.چیزی نگفت و رفت.

من پذیرفته ام که یک سری چیزها طبیعی است.اینکه حس بویایی سگ از آدم قوی تر است یا اینکه اگر کسی از روی یک ساختمان خودش را پرت کند پایین اسمش خودکشی است و اینکه با حقوق کارمندی من حداقل ده سال طول میکشد تا آپارتمان مال خودم شود و خیلی چیزهای دیگر.

پی نوشت:این را خیلی وقت پیش نوشته بودم,دیروز اتفاقی لای آت و آشغالام پیداش کردم.برای خودم جالب بود!

Saturday, July 14, 2007

....

ساعت11:12دقیقه ظرف های غذام را که می شستم(طبق معمول من آخرین نفری هستم که تو خونه غذا می خورم البته اگه چیزی مونده باشه) داشتم فکر می کردم که فردا باید ساعت چند از خواب بیدار شم ،اول برم اداره مالیات یا بانک ، اگه توی یه جاده یه طرفه حرکت کنم که یه قطار بلند ماشین دارن دنبالم حرکت می کنن همین طور که دارم می رم جلو تابلو مغازه ها رو می خونم یه دفعه با یه نوار زرد رنگ برخورد کنم که نوشته "جاده مسدود می باشند" کنارشم یه تابلو زده که "کارگران مشغول کارند" راه برگشت وهیچ فرعی هم وجود نداشته باشه ماشین های پشت سر دارن مرتب بوق می زنن اونوقت باید چکار کنم ، جزوه های تدریس توی کلاس پس فردا رو باید کی آماده کنم ،سیاوش غر می زنه می گه امشب باید آپ کنم شاه رخ هم توی پستاش رسما گله می کنه خدایا فونت مناسب ندارم اصلا باید چی بنویسم ، از بقایای هندونه که الان دارن می خورن چیزی برا من می مونه ، درآمد مشمول مالیات شرکت های سهامی خاص 20درصدبود یا 25درصد ،آخر داستان ایماها واشاره های ناباکوف چی می شه یعنی پسره خودکشی کرده الان دارن از بیمارستان تماس می گیرن (فرضیه ی خوبیه اما نمتونم ثابت کنم) چقدر از این مدل داستان ها که نمی تونی آخرش رو حدس بزنی خوشم می یاد ، خوشحالم از اینکه قلبت اینقدر کوچیکه که نمی شه توش دو نفر جا بشن ،خوب اگه بخوام سهم خودم رو بزارم با درآمد شرکت و تدریس وجایی که الان کار می کنم یعنی یه 13ساعت در روز خیلی بیشتر از سه سال طول می کشه شاید بیست سی ساله دیگه، آخرین باری که به (ط )زنگ زدم کی بود،اگه بخوابم بگم بیشتر از زغال تا دوست دارم باید عدد جدیدی رو کشف کنم بچه که بودم بابام می گفت زندگی چقدر سخته با خودم می گفتم سخت تر از اینکه من اسم خودم رو بتونم بنویسم فکر نمی کنم ؟

Thursday, July 12, 2007

As I lay dying

گور به گور اولين تجربه ي من از ويليام فاكنر نويسنده ي شهير امريكايي بود.تجربه اي جذاب و لذت بخش.فرم كار به شدت برايم تازگي داشت.داستان تعداد زيادي راوي دارد كه هر بار از نگاه يكي از آنها بخشي از ماجرا آشكار ميشود.روابط آرام آرام كشف ميشود وانگيزه ها به تدريج براي مخاطب واضح ميشوند.مخاطب بايد از وقايع به ظاهر كم اهميت داستان را بسازد.با متن درگير شود و پازل را كامل كند.اينگونه درگير كردن مخاطب با متن يكي از ويژگيهاي رمان مدرن است كه بي شك فاكنر يكي از سردمداران آن به حساب ميايد.چيزي كه اثر را به شدت جذاب و خواندني ميكند نگاه شاعرانه ي شخصيت ها به زندگي و روزمرگي هاي خود است.مثلن اينجا را گوش كنيد:

"...سطح راكد آب سوراخ گردي بود توي هيچ.قبل از اون كه با ملاقه اون هيچ رو بيدار كنم گاهي دو تا ستاره هم تو سطل ميديدم،گاهي هم يكي دو تا تو ملاقه،بعد آبم رو ميخوردم..."

نمونه هايي از اين دست در اين رمان فراوان است.سبك خاص ترجمه كه ظاهرن از شيوه ي متن اصلي متاثر بوده يكي ديگر از جذابيت هاي اين كار است كه لازم است از جناب دريابندري به خاطر زحمتي در اين كار كشيده اند تقدير شود.ترجمه ي ارزشمندي است.

شنيدم كه امتياز اين كتاب پارسال لغو شده كه واقعن جاي تاسف دارد.به هر حال اميدوارم كه اگر اين كتاب را نخوانده ايد بتوانيد جايي گيرش بياوريد و بخوانيد.

گور به گور/ويليام فاكنر/نجف دريابندري/چاپ سوم 1384/نشر چشمه

Sunday, July 8, 2007

اندشي

الف : بن فكني يك معنا

يك رابطه ي ديالكتيكي بين مفاهيم اول و آخر هست كه بر حسب معمول و عادت سمت و سوي ارزشي اين رابطه به سمت اولي است تا آخري ؛ دقت كنيد به كلمه ي "‌اولويت "‌ ؛ انگار هميشه حق با نفر اول است ؛ امتياز را بايد به نفر اول داد ؛ ارزش از آن ِ‌اولي است ؛ در صورتيكه ارزشمند بودن "‌آخر بودن " محدود به موارد معدودي نيست كه آنها را استثنا قلمداد كنيم ؛ معشوق ِ آخر ِ‌كسي بودن بهتر است يا معشوق اول بودن ؟ فيلسوف ِ‌آخر يا فيلسوف اول ؟ پيامبر آخر يا پيامبر اول ؟ تازه در مواردي مثل شاگرد اول بودن هم هميشه قسمت هايي از آخر بودن هست – معمولا ً‌كمترين نمره را كسي مي گيرد كه اول از همه برگه ي امتحاني را تحويل مي دهد - .

مي توانيد نمونه هاي متعدد ديگري پيدا كنيد كه آخر بودن بر اول بودن ارجح است و بدين ترتيب مي توان شك كرد به مفهوم اولويت .

ب : فكر مي كردم چند وقت اگه من كمكاري كنم سياه وش و ماه رخ سريع جبران مي كنند ولي مثل اينكه از اين خبرا نيست ؛ سال به سال آپ نكنم كسي ككش نمي گزه انگار !

ج : از كتاب "‌ آذر ، ماه آخر پاييز " نوشته ي ابراهيم گلستان / نشر بازتاب نگار دو تا داستان موند كه معرفي نكردم و مي شه گفت حتا بهترين داستان هاي مجموعه هم همين ها بودند ؛ يكي "‌به دزدي رفته ها "‌و ديگري "‌آذر، ماه آخر پاييز " .

در يك كلام، اگر از خوندن داستان هاي خاص _ داستان هايي كه مخصوصا ً رد پايي از اروتيسم درشون نيست و مخاطب عام ندارن_ خوشتون مياد خوندن اين كتاب رو از دست ندين؛

د :‌ برم سروقت يه فيلمنامه اي كه ميگن شاهكار استاد مسلم سينماست.

Thursday, July 5, 2007

جدي نگيريد

الآن كه دارم اينو مي نويسم ، ببخشيد ؛ سلام ،‌خوبي ؟ آره داشتم مي گفتم، الآن كه دارم اينو مي نويسم تازه تايپ كتابي كه دست ام بود تموم شده مي خواي آخرين سطري كه تايپ كردم رو برات بنويسم ؟ مي خواي ؟ نمي خواي ؟ چرا جواب نمي دي ؟ اَه . . . خب،‌ چه بخواي چه نخواي من كه مي نويسم؛ نوشته :‌اگر روزي روزگاري عاشق شديد راه خانه را پيدا خواهيد كرد.

( بذار حساب كنم با اين مشتري : قابل شما رو نداره 2000 تومن)؛

خب داشتم مي گفتم؛ چي مي گفتم؟ آها، من آخرش نفهميدم مگه عاشق، شديد هم مي شه ؟ يا مثلا ً‌عاشق ضعيف هم داريم يا نه ؟ بايد بپرسم .

( بيرون انگار يه خبراييه ، زير درخت توت روبرو، دم آرايشگاه ، دو تا پليس وايسادن چند نفر هم جمع شدن خيلي دوس دارم بدونم چه خبره، خب تا چند دقيقه ديگه معلوم مي شه)؛

راستي بهت گفتم اصلا ً‌چرا دارم اينا رو مي نويسم ؟ وايسا،‌ آ ، يه فكري زد به سرم _ حالا اول فكرمو بگم يا اول جواب سوالو بدم ؟ - اول اينو مي گم كه مامورا قفل ارايشگاه رو شكستن و الآن رفتن توي ارايشگاه ، لابد يا كسي اون توو مرده يا مواد مخدري چيزي پيدا كرده ن ؛ شايد هم اومده ن موهاشون رو كوتاه كنن ! نمي دونم ! خب داشتم مي گفتم ، علت اينكه داشتم مي نوشتم اينه كه ،‌اينه كه ، واي هيچ دليلي ندارم – خب اين خودش يه دليله ، قبول كن ديگه ،‌باشه ؟ - اصلا ً‌ دوست داشتم بنويسم ، به تو ربطي داره ؟ گفتم به تو ربطي داره ؟

اين چند جمله ي آخر شوخي بود برو صفحه ي بعد تا جدي شم

[ صفحه ي بعد :‌ ]

يعني واقعا ً‌فكر كردي مي خوام جدي شم ؟ ديدي سرتو گول ماليدم !

( مامورا صندلي هاي آرايشگاه رو جمع كردن )

ببين حوصله داري بنويسي ؟

( اينجاهاي متن به زبونيه كه براي بيشتر مخاطبا نامفهومه !)

(الآن مامورا دارن اظهارات يه آقايي رو مي نويسن )

[همون زبون نامفهوم ]

سلام (‌ اينو با تو نبودم الف از شهرداري اومده آخي ، خسته س )‌ اخبار ضد و نقيضه ، چي شد ؟ يكي از مشتريا ميگه اين پسره هست كه لباس قرمزمي پوشه (‌ كدوم ؟ ) نشونت مي دم همون كه با اون چند نفره مياد اينجا ( كدوما ؟‌ همون كه از اينجا چيز بلند كرده بودن ؟ ) از آرايشگاه دزدي كرده . اين آرايشگاه مركز توزيع مواد مخدره ( اينو يه مشتري ديگه مي گه ) هر چي بود جمعش كرده ن رفت .

خب الآن الف حقوق اين ماهمو داد از اين سيستم دستي بدم مياد تازه با ده تومني كه اضافه كار كردم شد صد تومن !

( مامورا هم رفتن )

تا حالا اينجوري ننوشته بودم جالبه نه ؟

Tuesday, July 3, 2007

عضو جديد

الف : اون هيولاي ته دالون كه دختراي باكره براش مي رقصن

پرسيدم اسم خودت چي ؟

( قبل ترش ازم پرسيده بوده بود : مي خواي بدوني اسمت به ژاپني چجوري نوشته مي شه و چجوري تلفظ مي شه ؟ )

گفتم پس اگه بري ژاپن بهت مي كن شينا ، چه با حال ، چطوره منم شينا صدات كنم ؟

اون حيووني كه توي سرمه و كارش ور رفتن با كلماته و چند وقتي بود خوابيده بود دوباره بيدار شده بود، از شينا خوشش اومده بود توي هر چيزي دنبال شينا مي گشت ، بعدش زد و شاخ شاه رخ رو شيكست "شين"ش رو ورداشت واسه خودش، بدون شين بلد نبودم راه برم، مدام پام مي خورد به جايي دستم جايي، نيس شاخ نداشتم؛ مي گه اسم خودت قشنگ تره، شاه رخ چيه ؟ ميگم بذار حرف حرف بريم جلو؛‌ از ميم شروع مي كنيم :‌

ب : وقتي دارم از شاه رخ حرف مي زنم از چي حرف مي زنم ؟

نمي دونم ماه رخ رو بايد چجوري معرفي كنم ؛ ماه رخ ماه رخه، مثل من كه شاه رخ ام مثل سيا كه سياس؛ ازين به بعد پستاشو بخونين