Thursday, December 31, 2009

سفر شب

"سفر شب" نوشته ي "بهمن شعله ور" را به لطف يك دوست خوب خواندم.

رمان با فصل ِ معرفي ِ چند دوست آغاز مي شود: شاپسر، هومر، كاووس و سوري؛ كمي جلوتر شخصيت ِ رضا هم وارد مي شود. با تك تك ِ شخصيت ها آشنا مي شويم، اطلاعات ِ لازم به صورت ِ مفيد و قابل قبولي ارائه مي شوند، شخصيت ها اهميت پيدا مي كنند، هنوز نمي دانيم كدام شخصيت قرار است شخصيت اصلي باشد.

در فصل بعدي روي هومر زوم مي كنيم، اختمالا شخصيت اصلي قرار است هومر باشد اما هنوز مطمئن نيستيم، فقط سرنوشت ِ هومر براي مان مهم شده است.

فصل ِ سوم معرفي آقاي پولادين است، پدر هومر؛ گذشته اش، فكر هايش، خانواده اش، چشم انداز ِ آينده اش، همه را مي فهميم، ممكن است ازش خوشمان بيايد ممكن هم هست نه

بعد، Fade مي كنيم روي زن ِ آخر ِ آقاي پولادين، نامادري ِ هومر؛ فصلي خوب و دوست داشتني، تماما مونولوگ هاي احتمالا دروني ِ يك آدم وقت ِ صبح توي رختخواب مثلا؛ اگر بتوانيم براي اين فصل به صورت مجزا يك فرم در نظر بگيريم مي توان نمره ي بالايي به آن داد.

بر مي گرديم به هومر و بخش ديگري از زندگي اش، تقريبا مطمئن مي شويم شخصيت اصلي همين هومر است، زندگي دانشگاهي اش را مي بينيم و درگيري هايش را؛

بعد، آدم هاي توي كافه را مي بينيم كه همنشينان ِ گاه گاهي ِ هومرند و بر عكس ِ آن جمله ي كليشه اي كه اول اين رمان هم آمده كه هرگونه شباهت بين آدم هاي داستان و شخصيت هاي واقعي تصادفي است، شباهت هاي انكار ناپذيري بين شخصيت هاي توي كافه و آدم هايي كه راجع بهشان صحبت مي شود با آدم هاي واقعي مثل ِ شاملو، هدايت، جمال زاده، نيما و . . . مي بينيم – در اين باره يادم باشد جلوتر بيشتر حرف بزنم –

بعد، يك فصل كوتاه درباره ي پسر يكي از دوست هاي هومر

بعد، مي رسيم به اكبر شيراز؛ لات، لمپن، دوست داشتني، با مرام و هر صفت خوب ديگري كه مي توانيد به او نسبت دهيد. باز هم در يك خرده-فرم ِ زيبا با مونولوگي زيبا مواجهيم كه ارزش ِ كار را بالا مي برد.

شك مي كنيم شخصيت ِ اصلي هومر باشد

بعد، با حسين ساوه اي يا همون حسين ديپلمه آشنا مي شويم شخصيت مثبت و مظلوم ديگري كه البته كمي هم خرده شيشه دارد.

شك مان بيشتر مي شود، هنوز نمي دانيم شخصيت ِ اصلي كدام است و اصلا بايد دنبال ِ شخصيت ِ اصلي هم باشيم يا نه

بعد مي فهميم حسين چجور با اكبر شيراز و هومر آشنا شده است.

بعد، يك فصل تكان دهنده داريم كه دوست ندارم آن را لو بدهم، من اشك توي چشم هايم حلقه زد، موهايم سيخ شد و اعصابم خورد شد وقتي خواندمش

توي همان فصل كمي هم با خواهر ِ اكبر شيراز آشنا مي شويم؛ البته فقط كمي در حد يكي دو خط

بعد با ارژنگ آشنا مي شويم، دوست ِ هومر.

در آخرين فصل بخشي از نمايشنامه ي سوررئال يا شايد پست مدرني را مي خوانيم كه هومر نوشته و توي آن شخصيت هاي اصلي مسيح هستند و مريم و مجري تلويزيوني كه ازشان سوال مي پرسد و . . . .

داستان تمام مي شود.

تك تك شخصيت هايي كه گفتم طوري پرداخت مي شوند كه توي خيابان ممكن است كسي را باهاشان اشتباه بگيري، يعني براي من حتما پيش خواهد آمد كه مثلا هر كدام از اين آدم ها را كه اسم بردم بعدا توي تاكسي، اتوبوس، هواپيما، مهماني يا . . . ببينم و اين بزرگترين نقطه قوت كار است به نظرم.

اما كلي هم شخصيت پا در هوا از پسر ِ دوست ِ هومر تا شاپسر و سوري وكاووس ومخصوصا رضا گه چقدر پتانسيل داشت براي ادامه دادن تا خواهر ِ اكبر شيراز و زن ِ آقاي پولادين و . . . همه و همه بيشتر از آنكه شخصيت يا تيپ باشند بهانه هايي هستند براي شعله ور كه علاوه بر بيان فضاي اجتماعي ِ آن سال ها كمي هم خرده حساب هايش را با كساني كه دوست ندارد صاف كند؛ كاري كه گلستان هم معمولا توي كارهايش مي كند و مخصوصا توي اسرار گنج دره جني كه قبلا هم گفته بودم اين نكته را؛ اما همينجا كه گفتم گلستان، آن نكته اي را بگويم كه پيشتر گفتم يادم بندازيد! توي مقدمه ي اسرار گنج دره جني گلستان نوشته بود (نقل به مضمون): هر گونه شباهت بين آدم هاي اين داستان و آدم هاي واقعي مايه ي خجالت آدم هاي واقعي بايد باشد و من چقدر ار صراحت و بيان ِ زيباي اين آدم لذت بردم. اينجا به نحو كمتر هنرمندانه اي اين اتفاق مي افتد شباهت هايي عمدي بين ِ شخصيت هاي داستان و شخصيت هاي واقعي هست كه خالي از ظرافت است و همانطور كه قبلا گفتم بيشتر به تصفيه حساب هاي شخصي مي ماند.

در مجموع داستاني است كه بايد خواند به دلايل مختلف كه مي توانيد در سطر هاي بالا پيدايشان كنيد.

باز هم از اين دوست ِ خوب ممنون براي :

سفر شب نوشته بهمن شعله ور

سفر شب به قلم درخت نشين

Tuesday, December 29, 2009

سه گانه

الف:

اين روزها گوش هايم تيز شده، صداي پاهاي توي راهرو را از هم تميز مي دهم، ممكن است صداي برخورد دو اتومبيل توي خيابان ِ پشت پنجره را نشنوم اما صداي هر پايي را از توي راهرو مي شنوم مي دانم كي بايد فاصله بگيرم، كي رسمي حرف بزنم، كي چجور بنشينم، كي تذكر بدهم روسري اش را مرتب كند؛ سيا من را بهتر از خودم مي شناخت وقتي پارسال گفت تخم داري اين هوا.

ب:

صد بار ديگه هم كه زمان بيست سال برگرده عقب و من دوباره بيست و هشت ساله بشم بازم وسط حرفاي پرت و پلاي نصف شبي نمي گم "با من ازدواج مي كني؟" و برگ برنده م رو رو نمي كنم كه با همه ي نكبتا و فلاكتايي كه دارم با قد كوتاه و جثه ي نحيف و خاطرات تلخ و خيلي چيزاي ديگه كه دليل نداره اينحا بنويسمشون يه چيزي هم دارم علاوه بر اون همه انرژي و اكتيويته و هوش سرشار البته كه همينه كه وقتي خوشم اومد خوشم اومده حالا مي خواد ديده باشم مي خواد نه، مي خواد خوشكل باشه مي خواد نه، مي خواد هرچي باشه و هر چي نباشه، فقط يه چيز ديگه كه بايد به اون نكبت و فلاكت و چيزاي ديگه م اضافه م كنه همينه كه خاك تو سرم هيچ وقت ريسك نتونستم بكنم و همينه كه هيچ پخي هم نشدم.

ج:

براي خودمم سخته باور كنم آدم ِ الف و آدم ِ ب يكي ان و عدل اون يكي هم خودمم كه انقد تازگيا براي خودم غريبه شدم اما واقعيت چيز ديگه ايه

Tuesday, December 22, 2009

زخم هاي من همه از

آن وقت ها كه نوجوان بودم و علايق و سلايقم هم مقتضاي سن و سالم چند وقتي مي رفتم باشگاه بدنسازي، اولين بار كه بايد آن حركت مربوط به تقويت عضله پشت بازو را انجام مي دادم از خنده روده بر شدم خنده ام از سنخ خنده هاي بعد از شنيدن يك جوك نبود خنده ي منحصر به فردي بود از مصدر شادي؛ شادي ِ تجربه ي تحريك ِ عضله اي كه هرگز از بودنش هم خبر نداشتم، يعني در كارهاي روزمره آنقدر به ندرت پيش مي آيد كه به عضله ي پشت بازو فشار بيايد كه تقريبا متوجه حضورش نمي شويم، تجربه ي مشابه اين مورد در حوزه ي ذهن بسيار زيباتر است؛ وقتي جايي از ذهنت، جايي از روح و روانت درگير مي شود كه به ندرت درگير شده باشد مثل وقتي كه سوال را مي خواني و مثل روز روشن است كه اگر چهارجوابي نبود جاي جواب را خالي مي گذاشتي وحالا كه بايد يكي را انتخاب كني صرف نظر از سوال فقط به جواب ها نگاه مي كني و مثل روز برايت روشن است كه جيم نمي تواند جواب باشد و حتما غلط است احتمال اينكه ب درست باشد خيلي كم است مردد مانده اي بين الف و دال، با يكي شان سوار هواپيما مي شوي در فروئدگاهي شيك پياده مي شوي مي روي همان جايي كه دوست داري با آن يكي بايد بوي گند گازوييل ترمينال و صداي موتور اتوبوس را شانزده ساعت تحمل كني، وقتي برگه را تحويل مي دهي مي بيني آن يكي كه شاگرد زرنگ كلاس بوده است دال را خط زده اما مگر هميشه شاگرد زرنگ ها راست مي گويند من خودم مگر توي كلاس رياضيات مهندسي از همه يول تر نبودم اما كي بود كه مي دانست آن معادله كشي-اويلر است و بايد با چه روشي حل شود؟ كي بود كه فهميد معادله بعدي لژاندر است؟ تازه اينها كه مهم نيست كي بود فهميد نهايتا وقتي گير كرده بود مساله تنها بايد فرض مي كردي از آن كره اي كه حرارت روي آن پخش شده بود بايد آنقدر فاضله بگيري كه حجم كره تبديل به يك نقطه شود؟ نه، هميشه حق با شاگرد زرنگ ها نيست، تازه حتا اگر جواب من غلط بوده باشد تجربه ي لحظه ي ناب ترديد بين الف و دال كه به قيمت تغيير مسير زندگي آدم تمام مي شود را فقط من تجربه كردم، مثل الآن كه از پنجره اتوبوس زرد دختري را ديد مي زنم با كوله اي در پشتش نفس زنان، نه، به راننده نمي گويم كه بايستاند اين قراضه ي لعنتي را برسد او هم، سرم را بر مي گردانم به بغل دستي م لبخند مي زنم مي دانم ممكن است به قيمت لجن مال شدن همه ي سال هاي پيش روم باشد اين لبخند اما مگر ايني كه الآن توي آن دست و پا مي زنم خيلي با لجن فرق دارد؟

بيدار مي شوم توي حسن اباديم اتوبوسمان ساعت هاست خراب شده و هيچ كس نيست به داد مان برسد، هنوز يك نخ سيگار ته جيبم هست دود كنم و به دختري فكر كنم كه يك روز باد او را با خود برد.

ممنون بابت دلداري زيركانه ات

Sunday, December 20, 2009

تسليت

انا لله و انا اليه راجعون

حضرت آيت اله العظمي منتظري به ديار حق شتافت.