Tuesday, December 31, 2013

بگذارید هوااااری بزنم


به نظرم هر کسی باید جایی داشته باشد کله‌ش را بکند تویش و تا میتواند داد بزند.فارغ از اینکه دیگران چه فکر میکنند یا اینکه بخواهند با سوالهای تهوع‌آوری که چی شده و چرا،حالت را خرابتر کنند.یا بدتر،بشینند به مقایسه و اینکه چیزی نیست من خیلی داغونترم و ...بله واقعاً باید جایی باشد.مثلا باید مؤسسات عام‌المنفعه‌ای باشند که اتاقهایی در اختیار آدم قرار بدهند با سیستم عایق صوتی که بشود تا آنجا که می‌شود داد زد.اگر امکاناتی مانند یک پنجره و زیرسیگاری هم داشته باشند چه بهتر.که بشود بعد از داد زدن پنجره را باز کرد و نسیم خنکی بخورد به صورت آدم.حتی می‌شود برای افرادی که داری توانایی شگفت‌انگیز گریه کردن هستند این اتاقها را به دستمال کاغذی هم تجهیز کرد.میتوان با تجویز روانپزشک مستقر در مؤسسه مقداری شیشه‌جات هم در اختیار فرد گذاشته شود.
البته باید نوعی فرهنگ‌سازی هم صورت بگیرد که اگر کسی آدم را دم یکی از این مؤسسات دید نیاید باز همان سؤالات تهوع‌آرو را بپرسد.باید جا بیفتد که  داد زدن حق طبیعی هر انسان است.

Friday, August 30, 2013

یاد بعضی دِدلاینها تاریکم میدارند!



بعضی وقتها دوست دارم مثلا یک هفته بدجور مریض شوم و دراز بکشم تو  رختخواب یا مثلا تصادف کوچکی بکنم(کوچک ها نه از اینهایی که آدم یه چیزیش بشود زبانم لال) خلاصه بهانه ای اینجوری که هفته ای را بی دغدغه هیچ کاری نکنم.یعنی خوبیش این است که نه کسی انتظار دارد کاری بکنی نه خودت.بهانه داری.معمولا زمانهایی اینجوری میشوم که حجم بزرگی از کار را باید در آینده ای نزدیک انجام بدهم و دست و دلم به کار نمیرود.همین الانی که دارم این حرفها را تاب میدهم هزارتا کار نکرده دارم از پایان نامه تا کنکور.اساسا بدی زندگی در لحظه همین است.شما به توصیه خیام و حافظ عمل میکنید و سعی میکنید دم را دریابید ولی همیشه آینده ای نزدیک هست که عذابتان بدهد.هر کاری هم که بکنید و سعی کنید به آنجایتان هم نباشد خوب نمیشود.دوره و زمانه ای که بشود با درویش مسلکی غم روزگار را نخورید سر آمده.باید پذیرفت.درست است که شما با همه قدرت هیچ برنامه ای برای چند سال و چه بسا چند ماه آینده تان ندارید ولی امان از آینده نزدیک امان از چند روز آینده.
یک جوری شبیه میل به سیگار کشیدن است موقعی که آدم بی پول است و نمیتواند هر چی دارد را بدهد خرج دود.یا دیدن سراب موقع تشنگی  که همه توان آدم را صرف هیچ میکند.اگر میخواهید بفهمید ارتباط این دو مثال چیست به میل به نابودی در این دو مثال و موضوع اصلی بحث دقت کنید.
به هر حال وقتی که زمان کمی دارم و اساسا خود زمان مسئله است کاری جز تلف کردنش نمیشود کرد.اصلا دنیای ایده آل من دنیایی است که برای هیچ کاری وقت محدودی نمیگذارند.شاید کسی بگوید که اساسا تمدن بر پایه محدود کردن زمان بنا نهاده شده.اگر تنظیم وقت و زمان نباشد اساسا در جامعه سنگ روی سنگ بند نمیشود.خب بهتر است این افراد درشان را بگذارند و بگذارن ما به حال خودمان باشیم کسی از آنها نظر نخواست.
بعد یک مشکل دیگر که این دنیا دارد تفاوت زمان و احساس گذر زمان است.یعنی شما مثلا سه روز با محبوبتان باشید قد سه دقیقه میگذرد ولی وقتی مثلا باید درس بخوانید ولی نمیخوانید ساعتها کش میآیند دقیقه ها طولانی میشوند حالا در همین لحظه بنشینید درس بخوانید بلافاصله میزنند روی دور تند و یک ساعتی که سابق بر این سالها طول میکشید چنان میگذرد که شما یک صفحه هم پیش نرفته اید...نه واقعا این چه مسخره بازیست؟

Wednesday, July 17, 2013

آدمها و خرچنگها

1-عاشق این کتابهایی هستم که قبل انقلاب چاپ شده اند.از نویسنده هایی که بعضا اسمشان را هم نشنیده ام.معمولا چاپ ساده ای دارند با جلدهای تک رنگ و حروف چاپی که گاهی به سختی خوانده میشوند.ترجمه مترجمانی که گاه پایبند اصول اولیه ترجمه هم نیستند و تنها احساس نیاز جامعه آنها را مجاب کرده که باید پیام این اثر را به گوش توده های خفته رساند.
2- آدمها و خرچنگها نوشته خوزوئه دوکاسترو شاید اثر فاخری نباشد اما تصویر وحشتناکیست از آدمها و گرسنگی.طبیعیت وحشی و خدایی که انگار چشمش را به روی بدبختیهای این مردم بسته است.روایت زنده ای از فقر و استثمار.
3-کامی این کتاب را خیلی دوست دارد و میگوید اگر بخوانی و سوسیالیست نشوی کتک میخوری.راستش اگر همان سالهای چهل بود و این کتاب را میخواندم احتمالا انگیزه ای بود برای اینکه یک مبارز سیاسی بشوم و زندگیم را صرف روشنگری برای توده ها کنم.آخر کار هم لابد نیروهای امنیتی سر به نیستم میکردند و جسد رو به فسادم را توی یک مرداب پیدا میکردند.ولی حالا بیشتر جذب حروف  چاپی ای شده ام که انگار با یک ماشین تحریر قدیمی تایپ شده اند و کلمات گاهی ناآشنا و متروک محمد قاضی بزرگ که انگار سالهاست کسی سراغشان نرفته و دیگر کسی بهشان سر نمیزند.
4-هر طغیان آبی جغرافیای تازه ای ابداع میکند، زمینهایی را محو میسازد تا از آن زمینهای دیگری در نقاط دیگر به وجود آورد.
آدمها و خرچنگها/خوزوئه دوکاسترو/ترجمه محمد قاضی/انتشارات روز (شرکت با مسئولیت محدود)/چاپ روز/دو هزار جلد(هشتاد میلیون شده ایم و تیراژ کتابها زیاد که نشده هیچ آب هم رفته)/1346

Tuesday, June 18, 2013

فیلسوفانی در کوچه و بازار



میخواستیم بعد از کلی گشاد بازی بلاخره پرده ها رو بزنیم.بعد از این بیلبیلکا که چرخ دارن و باهاشون پرده رو وصل میکنن( چی میگن بهشون؟گیره پرده؟من فرض میکنم بهشون میگن گیره پرده و در ادامه متن هر جا گفتم گیره پرده بدونین همون بیلبلکاس که چرخ داره و باهاشون پرده ها رو وصل میکنن) چی میگفتم؟ها گیره پرده نداشتیم.کامی گفت یه جا این اطراف یه پرده فروشی دیده و لابد گیره پرده هم میفروشن.بعد با اون آدرس دادنای مصیبت بارش شرو کرد به آدرس دادن.بین خونه ما و میدون سبلان یه جایی دست چپ!هیچی دیگه مام راه افتادیم و همه دستهای چپ ممکن رو امتحان کردیم.بلاخره به این نتیجه رسیدیم آدرس کامی رو بیخیال شیم و تو این گرما بهش فش بدیم شاید دلمون خنک شه .بعد متی یه حصیر فروشی دید گفت بریم از این بپرسیم پرده فروشی کجا هست این ورا.رفتیم گفتیم ما گیره پرده میخوایم کجا میتونیم پیدا کنیم.یارو یه پیرمرد جا افتاده و باحالی بود.گفت از اینا میخواین و چند بسته از این گیره ها رو درآورد.حالا صد دفه از جلو مغازه ش رد شده بودیم دنبال آدرس کامی.با حالت قهوه ای مانندی گفتیم ای بابا.میدونی ما چقد راه رفتیم و دور خودمون گشتیم دنبال اینا.تو این گرما خیس عرق.صد دفه هم از جلو مغازه شما رد شدیم ها...پیرمرد در حالیکه با متانت از تو بسته داشت گیره ها رو در میاورد و میشمرد گفت:عیب نداره،اینا همش اسمش میشه زندگی.

Thursday, April 11, 2013

ضرورت امر ضرورتا ضروری!

به گمانم به زمانه ای رسیده ایم که هر کسی باید برای خودش اصولی داشته باشد.دیگر  ادیان و ایدئولوژیها نمیتوانند بدون تناقض آدم را در زندگیش راه ببرند.کسی که اصول شخصی خودش را نداشته باشد مثل چیزی تو خالی که با یک فشار خرد میشود، خرد خواهد شد.سعی کنید مثالی از یک چیز توخالی که با یک فشار خرد میشود برای خودتان پیدا کنید.به روشن شدن موضوع کمک میکند.در واقع مثالها برای همین کارند البته گاهی ممکن است شما را از اصل موضوع دور کنند.چه میگفتم؟آها.اصول.بله گمانم به دوره ای رسیده ایم که حتی مبنای حقوقی قضاوت اجتماع درباره فرد بر پایه اصول آن شخص باشد.میشود ساز و کاری برای این موضوع هم به وجود آورد.مثلا هر شخصی موظف باشد اصول زندگی خودش را مثلا در سن بیست و چند سالگی به مراجع ذی صلاح اعلام کند.حتی مراکز مشاوره برای انتخاب اصول زندگی دایر شود و آنوقت فلسفه یک فعالیت انتزاعی و مجرد برای آدمهای بریده از اجتماع نخواهد بود.فیلسوفها با چند سوال بر اساس موقعیت فرد و جایگاه اجتماعیش در عوض حق ویزیت به مردم کمک میکنند اصول خاص خودشان را پیدا کنند.فروش هر گونه اصول آماده هم باید جرم تلقی شود تا از دلال بازی و ورود کلاهبرداران به این عرصه جلوگیری شود.البته در این شرایط باز هم قشری که دستش به دهنش میرسد اصول بهتری برای زندگی انتخاب میکند چرا که از فیلسوفهایی مشاوره گرفته اند که حق ویزیت بالاتری دارند و احتمالا دانش آموخته جای درست حسابی هستند.ولی نیازی نیست ترس به خودتان راه بدهید.اساسا کسی نمیتواند تضمینی در این باره بدهد.تغییر دادن اصول هم باید بر اساس شواهد و مستندات و طی ضوابط معین اتفاق بیفتد و مثل تغییر دادن اسم یا گرفتن المثنی شناسنامه باید به همین راحتی نباشد که افراد در تعیین اصولشان محتاط باشند.در چنین جامعه یک نژادپرست به خاطر کمک کردن به یک سیاهپوست و یک فمینیست به خاطر پختن قورمه سبزی ممکن است محاکمه شوند.
به هر حال از این حرفها گذشته میخواهم یکی از اصول زندگیم را اینجا لو بدهم.البته در آینده هر کسی باید اصولش را علنا بیان کند(به هر حال هنوز که قوانین مربوطه تصویب نشده!).این اصل حاوی گزاره صریحی نیست(البته درست میگویید در آینده باید اصول را از گزاره های صریح انتخاب کرد ولی بیخیال شوید فعلا.حالا ما یک حرفی زدیم!)بله میگفتم.این اصل حاوی گزاره صریحی نیست ولی قرار است تمام مساعی و کوششهای زندگی  را در  آینده جهت بدهد:
آنقدر مست بغلش کنی که ندانی از شراب است یا او

Sunday, March 31, 2013

طرح.فسخ عزیمت جاودانه



توی رستوران پرسید راستی چی میخواستی بگی.من در حالی که تکه های گوشت و قارچ را یکی یکی به دام می انداختم گفتم «آها درباره عشق.راستش فک میکنم هر آدمی اگه به اندازه کافی وقت و فرصت برقراری رابطه داشته باشه میتونه یکی رو پیدا کنه خیلی بهتر از اونی که فک میکنه عاشقشه.»حواسم بود که دارد من را نگاه میکند و با بی میلی با غذایش ور میرود.«میدونی در واقع مشکل اینه که مثلا ما توی زندگیمون با چن نفر میتونیم رابطه داشته باشیم.ده نفر بیست نفر حالا  بگیر چل نفر.تازه بعدش چقد میتونیم وقت بذاریم برا هر کدومشون.یه همین دلیل هم فرهنگها مفهوم عشق رو به وجود آوردن که به این وضعیت سامان بدن.اینکه نفر اولی که دیدی خوبه دیگه جستجوت رو ادامه ندی.البته این فقط یه جنبه شه.» چیزی نگفت.دستش را زیر چانه اش تکیه داده بود و با حالت متفکرانه ای لبش را گاز میگرفت و فقط من را نگاه میکرد که با ولع تکه های گوشت و قارچ را به سس سفید رنگ آغشته میکردم و میبلعیدم.
حالا شصت سال از آن موقع گذشته و با زنهای زیادی در رستوران های زیادی غذا خورده ام ولی هنوز همیشه به آن نگاه فکر میکنم.