Tuesday, May 29, 2007

درباره ي همنام - بخش دوم

الف -

"‌ آشيما همان طور كه توي بحر پسرش رفته ، همان طور كه شيرش مي دهد و ناز و نوازشش مي كند ، بي اينكه بخواهد ، دلش براي او مي سوزد . چون تا به حال هيچ وقت نديده كسي اين قدر تنها ، اين بي قدر بي كس و كار و محروم ، به اين دنيا پا گذاشته باشد . "‌ ( ص 38 )

آشيما دارد براي پسرش – گوگول – دل مي سوزاند يا براي خودش ؟ يا لاهيري ست كه براي جفت شان دل مي سوزاند ؟ يا لاهيري ست كه دلش براي خودش مي سوزد ؟ من چرا دلم داره مي سوزه ؟ اصلا ً‌دلم براي كي داره مي سوزه ؟

ب -

وقتي با رسم و رسومات ِ‌ هندي ( بنگالي ) آشنا مي شويم فقط با رسم و رسومات شان آشنا نمي شويم بلكه به فكر هم فرو مي رويم . در واقع ، حسي شبيه ِ‌ديدن ِ‌يك مستند نيست كه به ما دست مي دهد بلكه حسي از جنس ِ‌ مواجهه با يك داستاني است كه در خلال ِ ‌آن چيزهايي هم ياد مي گيريم ؛ مثلا ً‌ وقتي مي فهميم بنگالي ها چجوري براي بچه هاشان اسم مي گذارند و اينكه معمولا ً‌يك اسم ِ‌خودماني دارند و يك اسم ِ‌رسمي ، اين فقط يك اطلاعات دادن ِ‌صرف نيست " اسم ِ‌خودماني به آدم يادآوري مي كند كه زندگي ، هميشه آن قدر ها جدي و رسمي نيست و پيچيده نبوده و نيست . به جز اين ، گوشزد مي كند كه همه ي مردم يك جور به آدم نگاه نمي كنند . "‌ ( ص 39 )

يا وقتي با مراسم ِ آناپراسان آشنا مي شويم ، اين فقط يك آشنايي ساده نيست كه بعدا ً‌جايي بنشينيم و تعريف كنيم كه بنگالي ها در شش ماهگي بچه شان به مناسبت ِ‌خوردن ِ‌اولين غذاي سفت كه ممكن است يك دانه برنج باشد مراسمي مي گيرند و در انتها روي ظرفي خاك و خودكار و پول مي گذارند تا ببينند بچه كدام را انتخاب مي كند و اين يعني اينكه بچه در آينده از ملاك مي شود يا نويسنده يا بازاري . نه، قضيه فقط آشنايي نيست ؛ "‌ گوگول اخم مي كند ، لب پاييني اش مي لرزد ، توي شش ماهگي مجبورش كرده اند با سرنوشت اش روبرو شود . يكهو مي زند زير گريه "‌ ( ص 57 ) .

ج -

به نظر مي رسد آشيما ( شايد هم مي توان گفت لاهيري ) دل ِ‌خوشي از آمريكا ندارد اگر چه دلايل ِ‌كافي براي دوست داشتن ِ‌امريكا را هم دارد همين كه وسايل ِ‌گمشده اش را مي فرستند دم ِ‌خانه يا برخورد ِ‌مسوولين ِ‌بيمارستان با خودش را يادش بيايد ( همين الآن متوجه شدم كه اينها مخصوصا ً براي يك ايراني خارق العاده اند ! ) ؛ به ياد بياوريم وقتي اولين بار كه قدم در آمريكا مي گذارد ؛ "‌ آن روز بود كه اولين نگاه واقعي اش را به آمريكا انداخت : درختان لخت و عور با شاخه هاي يخ زده ؛ ادرار و مدفوع سگ ها فرو رفته توي پشته هاي برف و خيابان هايي خالي از هر جنبنده اي " (‌ ص 45 ) . جلوتر با تصوير هايي از زاويه ي اشيما مواجهيم كه فرهنگ ِ‌آمريكايي را ازين زاويه به خوبي نشان مي دهد ؛ مثلا ً وقتي برچسب هاي روي فولكس واگن پروفسور مونتگمري را مي خوانيم : يخه ي كله گنده ها را بگير ! اهميت بده ! كرست قدغن ! صلح ! ( ص 46 ) . يا جايي كه وارد خانه ي پروفسور و زن اش مي شود و نامرتبي و شلختگي آنجا را نشان مان مي دهد .

د –

لاهيري به خوبي از ابزار ِ‌زبان براي حس و حال ِ‌شخصيت هاش استفاده مي كند و ابايي از اين ندارد كه مثلا ً‌كلمه اي را مدام تكرار كند يا ايجاز را رعايت نكرده باشد يا متهم به خروج از چارچوب ِ داستاني شود ؛ استفاده ي مناسب از زبان را در جايي بيشتر حس مي كنيم كه " مي رود پاي پنجره ي اتاق نشيمن و تمام روز را گريه مي كند . موقعي كه دارد به بچه شير مي دهد گريه مي كند . موقعي كه آهسته روي سينه ي بچه مي زند تا خوابش ببرد گريه مي كند . در فاصله ي بين خواب و شير دادن بچه گريه مي كند . پستچي كه مي آيد گريه مي كند چون هيچ نامه اي از كلكته نرسيده . به دفتر آشوك كه در دانشگاه زنگ مي زند و كسي گوشي را بر نمي دارد گريه مي كند . يك روز وقتي به اشپزخانه مي رود كه شام درست كند ، مي بيند برنج شان ته كشيده گريه مي كند "‌( ص 49 ) .

ه –

باز هم توجهتان را جلب مي كنم به صحنه اي كه آشيما با كالسكه ي گوگول از مترو پياده مي شود و درهاي قطار كه بسته مي شود مي بيند وسايلش را جا گذاشته ؛ و مي دانيم كه تمام دلارهايش را خرج خريد همين وسايل كرده بود و مي دانيم كه آشوك اگرچه چيزي نخواهد گفت اما مطمئنا ً وضع مالي شان اجازه ي چنين اشتباهاتي را به آنها نمي دهد بعد مي گويد "‌ حالا او و گوگول تنها آدم هاي توي سكو هستند " اين تنهايي من را ياد تنهايي آكاكي آكاكيويچ مي اندازد وقتي شنل اش را مي دزدند و گوگول شش ماهه نشانه ي كافي اي است تا به "‌شنل "‌ ِ‌ گوگول برسيم .

و -

مي توان سطر ها را با دقت واكاوي كرد تا لذت بردن از كار را به اوج رساند ؛ وقتي آشيما به مردن ِ‌مادربزرگ اش فكر مي كند كه مي شود مادربزرگ ِ‌مادري ِ‌گوگول " كسي كه برايش اسم گذاشته ، اسمي كه جايي بين آمريكا و هند گم و گور شده " اين به خوبي آدم هايي را نشان نمي دهد كه جايي بين ِ‌وطن شان و جايي كه مهاجرت كرده اند گم شده اند ؟ آدم هايي كه هويت شان – و چه ارتباط ِ‌مهمي هست بين هويت و نام – كمرنگ تر و كمرنگ تر شده تا . . . . همه چيز را نبايد بگويم ، نمي خواهم لذت ِ‌خواندن ِ‌اين متن را – اگر نخوانده ايدش – ازتان بگيرم -

Monday, May 28, 2007

درباره ي همنام - بخش اول

اُپنينگ ِ همنامجومپا لاهيري - من را ياد اُپنينگ ِ Million Dollar Baby مي اندازد ، وقتي ايستوود زخم ِ‌شاگردش را بخيه مي زند و بعد دوربين زوم مي كند روي ِ‌زخم و وارد آن مي شود انگار و ما را هم با خود داخل ِ‌اين زخم مي كند .

همنام با درد آغاز مي شود ، درد ِ‌زايمان ، و اين مي تواند يك نشانه باشد – اين كه مي گويم "‌ مي تواند " به خاطر اين است كه هنوز فقط بخش اول كتاب را خوانده ام و نمي دانم جلوتر قرار است چه اتفاقي بيفتد ! – نشانه ي دردي كه قرار است در ما بيدار شود – شايد هم فقط در كاراكتر ِ‌داستان باشد و به ما نرسد - .

لاهيري خيلي خوب داستان را شروع مي كند ؛ شخصيت پردازي ِ‌ او محشر است ؛ در واقع با كمترين جملات بيشترين اطلاعات را به خواننده مي دهد ؛ مثلا ً‌همين كه آشوك شيفته ي ادبيات روسيه است و نيكلاي گوگول را در حد پرستش دوست دارد ، يا اينكه آشيما توي بيمارستان همان مجله ي هندي اي را مي خواند كه تا حالا چندبار خوانده ، يا رنگ ملافه ي اتاق خواب شان يا اينكه وقتي آشيماي آبستن را داخل ِ‌آسانسور مي كنند مي فهميم كه اندازه ي آسانسور از آشپزخانه ي خانه شان بزرگ تر است و . . . .

در كوتاه ترين زمان ِ‌ممكن – بخش اول كتاب 25 صفحه ست – با آشيما و آشوك صميمي مي شويم ، خانواده شان را مي شناسيم و چيزهايي كه از زندگي شان لازم بوده بدانيم را مي فهميم . اصلا ً هم اين احساس بهمان دست نمي دهد كه دارد اين پاراگراف ها را زور مي زند كه برسد به جاهاي خوب ِ‌داستان ، يا ديالوگ هاي غيرواقعي اي نمي آورد كه فقط و فقط براي آگاهي دادن به مخاطب است و در دنياي واقعي هرگز اتفاق نمي افتند .

اين چند جمله را صفا كنيد تا دست تان بيايد :‌

. . . اسم شوهر آدم مثل بوس و كنار هاي فيلم هاي هندي ، يك چيز خصوصي و محرمانه است ، و براي همين به هيچ وجه نبايد به زبان بيايد . پس عوض اينكه صداش كند " آشوك " ، جمله ي هميشگي اش را مي گويد ؛ يك جمله ي بنگالي كه ترجمه ي تقريبي اش مي شود :‌ " ببينيد چي مي گم ! "‌ . . . .

Friday, May 25, 2007

خرمشهر را خدا آزاد كرد

يكي از ايده هايي را كه تا امروز خيلي روي آن پافشاري كردم و به ويژه در چند جلسه ي نقد فيلم بسيار از آن دفاع كردم ديشب از دست دادم ! تا ديشب اين گونه فكر مي كردم كه :‌

بديهي ست كه وقتي با يك كار ( منظور اثر هنري ست و البته معناي عمل كردن هم كه در آن است مد نظر است ) روبرو مي شويم نوع نگاه ِ‌ ما به آن كار مي تواند تابعي از مولف آن كار باشد ؛ مثلا ًً وقتي دارم " نامه ها "‌ را مي بينم يا وقتي دارم "‌ متن هايي براي هيچ " را مي خوانم ، بديهي ست كه دارم "‌نامه ها " ي كيارستمي را مي بينم و دارم "‌متن هايي براي هيچ " بكت را مي خوانم ؛ مولف خود يك نشانه است كه ما را هدايت مي كند كه چگونه با اثر برخورد كنيم ، مي دانم كه منطقي ست اگر دوباره و سه باره با آن كار برخورد كنم تا به درك معنايي يا كشف لذتي از آن برسم . اين البته به آن معنا نيست كه وقتي مولف ِ‌كار برايم ناشناخته است دنبال كشف معنا يا درك لذت نباشم ؛ بلكه ، خودم را كمتر به زحمت مي اندازم تا چيزي از آن دستگيرم بشود كه بار اول نشده است . به همين دليل است كه وقتي بزرگراه گمشده را مي بينيم و مات مي مانيم يا بهتر است بگويم نفس كم مي آوريم بار دوم هم مي بينيم و اين بار نفس بيشتري در سينه حبس مي كنيم تا به ژرفاي بيشتري برويم و بار سوم و چهارم و . . . – من تا شيش رفتم شما رو نمي دونم !‌- حالا اگر اسم لينچ پشت اين كار نبود ، چه دليلي داشت خودمان را به اين همه درد سر بياندازيم كه چند بار فيلم را ببينيم و چند بار راجع به آن بحث كنيم و برويم دوباره فيلمنامه را بخوانيم و بعد برويم "‌هنر امر متعالي مبتذل "‌ اسلاووي ژيژك را با چه دردسري بخوانيم – اين خودش كاري بود مشابه بزرگراه گمشده – مشابه از نظر پيچيدگي معنا – و . . . .

اگر معناي ديگر كار – عمل كردن – را در نظر بگيريم هم وضع به همين منوال است ، فكر كنيد كسي دارد فرياد مي زند :‌آماده ! شليك ! ؛ وقتي نگاه مان را مي چرخانيم و مي بينيم فرمانده ي گروهاني ست با لباس نازي حس متفاوتي دست مي دهد تا وقتي مي بينيم بنيني ست كه از پشت دوربين دارد داد مي زند – احتمالا ً‌ سر فيلمبرداري Life Is Beautiful

اما ديشب به اين فكرها شك كردم ، فكر كردم اگر فردا روزي مثلا ً كيارستمي در مصاحبه اي اعلام كند كه نامه ها را من نساخته ام كار دخترم است ! من يكي رودست خورده ام كه ! يا از كجا معلوم آن فرمانده گروهاني كه بالاتر گفتم ، مقابل دوربيني نيست كه من از اين زاويه نمي بينم ؟ بياييم هر اثري را با مولفه هاي دروني خودش بسنجيم – اين وسط مطمئنا ً چيزهايي را از دست خواهيم داد * ، اما مگر قرار است هميشه همه چيز را سالم و كامل به دست بياوريم ؟ -

بكت جايي مي گويد : "‌چه اهميت دارد كه چه كسي سخن مي گويد ، كسي گفته است ، چه اهميت دارد چه كسي سخن مي گويد "‌

شايد به دليلي مشابه است كه موريس بلانشو مقاله ي " غياب كتاب " اش را به --- --- تقديم مي كند ؛ مقاله اي كه دوبار با دقت فراوان خواندم و كور شوم اگر چيزي فهميده باشم !

البته اين نگاه ِ بدون ِ مولف يا مرگ ِ مولف ، طبيعي ست كه براي ذهنيت ما ديرهضم باشد ؛ چرا كه عادت داريم با شنيدن هر شعري - مثلا ً - اولين چيزي كه مي پرسيم "‌ مال كيه ؟ " باشد و مواقعي هم هست كه مولف يك كار – روي معناي دوگانه ي كار تاكيد دارم – را پيدا نمي كنيم و به خدا نسبت اش مي دهيم – نمي خواستم تيترو لو بدم مجبور شدم ! – و شايد بايد با همين نگاه ِ مرگ مولفي حرف معروف نيچه را بازخواني كنيم كه خدا به مرگي انساني در گذشته است .

اگر به اين بحث علاقمند هستيد مقاله ي " مولف چيست ؟ " ميشل فوكو ، از " كار به متن " رولان بارت و " غياب كتاب " موريس بلانشو را در كتاب سرگشتگي نشانه ها بخوانيد . باز هم تاكيد مي كنم كه من غياب كتاب رو نفهميدم !

* : يكي از نمونه هايي كه با اين نگاه از دست خواهيم داد بچه ي رزماري – رومن پولانسكي – خواهد بود . وقتي ندانيد در زندگي واقعي پولانسكي – مگر زندگي غير واقعي هم داشت ؟ - چه اتفاقاتي افتاد طبيعي ست كه رزماري را هم جور ديگري ببينيد – اشكالي هم ندارد اصلا ً‌ همه ي حرف ما اين بود كه مي توان جورهاي مختلفي ديد – ولي بعيد مي دانم آن گونه لذت ببريد كه اگر بدانيد .

Tuesday, May 22, 2007

دارم كم كم كمونيست مي شم .

"

. . . البته باز شناسي پسامدرنيسم به منزله ي وضعيت كنوني چيزها به اين معنا نيست كه ديگر تمامي رويه ها و انديشه هاي مدرن مستعمل و بي اعتبار شده اند . صحيح تر و پربارتر خواهد بود اگر بگوييم كه اين نه جامعه ي مدرن ، بلكه جامعه ي مدني ست كه پژمرده شده است و اينكه جهان ما نه يك جهان پسامدرن كه يك جهان پسامدني ست . به هر رو ، امروزه مدرنيته همچنان زنده و پاينده باقي مانده است ، چرا كه ويژگي اصلي اش در دست جرياني از انديشه ي غرب شكل گرفته است كه همواره ، در طي قروني كه به زمانه ي ما انجاميده اند ، انگاره ي دمكراسي ريشه اي را رودرروي سرمايه داري پيروزمند قرار داده است . اين خطي است كه در دوره ي مدرن ماكياولي ، اسپينوزا و ماركس و در عصر معاصر ، نيچه ، هايدگر ، فوكو ودلوز را به يكديگر پيوند مي دهد . اين اشاره اي متن شناسانه نيست ، بلكه هايش ( Affirmation ) سطحي بديلي ست از سنجش انتقادي و انديشه ي بنيانگذار . سطحي كه ذهنيت هايي بر آن شكل مي گيرند كه شايسته ي دمكراسي ريشه اي اند و از راه ِ‌كار ِ‌زنده ، كار ديونوسوس ، قادرند به اشتراك كمونيسم .

"

بخش پاياني مقاله ي كار ِ‌ديونوسوس ، نوشته ي آنتونيو نگري و مايكل هارت ، ترجمه ي ماني حقيقي ، سرگشتگي نشانه ها ؛

Saturday, May 19, 2007

اگه به خاطر اين توله سگ نبود تا حالا طلاقت داده بودم !

فكر مي كنم وقتي يك مرد دارد از حقوق زنان دفاع مي كند دارد حقوق زنان را پايمال مي كند ؛ بديهي ست منظورم از حقوق زنان چيزهايي مثل ِ راي دادن و رانندگي كردن نيست - اين ها حقوق بديهي ِ‌هر انساني ست – بلكه منظورم قسمت هايي از خواسته هاي زنان است كه دقيقا به جنسيت ِ‌زنانگي مربوط مي شود مثل ِ‌ مادر شدن – بخوانيد تحميل كردن ِ‌پدر بودن بر مرد – يا سقط جنين – بخوانيد محروم كردن ِ‌مرد از پدر بودن – و . . . .

روشن تر بگويم ، انسان ها چرا از حقوق حيوانات دفاع مي كنند ؟ به اين دليل ساده كه حيوانات خودشان نمي توانند از خودشان دفاع كنند ؛ فكر مي كنم وقتي مردها دارند از حقوق زنان دفاع مي كنند شأن آنها را به شدت فرو مي كاهند ؛ , و نه تنها شأن زنان را فرو مي كاهند كه غيرمستقيم توانايي آنان را در رسيدن به خواسته هايشان نيز مي كاهند ؛ كاش مشكل به همين جا ختم مي شد ؛

متوني كه در دفاع از حقوق ِ‌زنان آفريده مي شوند اگر آفريننده شان مرد باشد به دليلي كه گفتم از خواندن – ديدن ،‌ شنيدن و . . . - مي افتند و اگر آفريننده شان زن باشد داريم سوژه را از زاويه ي كسي مي بينيم كه اين وسط ذي نفع است ، زني كه از حقوق زنان دفاع مي كند شاهد بي طرفي نيست كه در دادگاه حاضر شده باشد ، شاكي اي است كه نتيجه ي قضاوت حكم مرگ و زندگي را دارد برايش .

اين گونه است كه وقتي متني فمنيستي از زني فمنيست را مي خواني همان حسي را پيدا مي كني كه در پايان ِ‌رمان ِ‌پنين ِ‌ناباكوف ، وقتي مي فهمي راوي داستان نه تنها آدم بي طرفي نبوده بلكه از پنين متنفر بوده است حالا شك مي كني كه اصلا به چقدر از حرف هاي راوي – كتابي كه خوانده ايد – بايد اعتماد كنيد در واقع سرتان كلاه رفته است ! اما آنجا با يك متن هنري مواجهيم و پنين را دوباره و سه باره مي خوانيم و لذت مي بريم اما اينجا صحبت از يك متن دادگاهي ست – سعي نكنيد با پادرمياني و ريش گرو گذاشتن و . . . سعي كنيد وانمود كنيد با رسيدن ِ‌زنان به همه ي حقوقي كه مي خواهند دايره بر مرد ها تنگ نمي شود - .

ژوليا كريستوا مي گويد :‌

"

آرزوي مادر شدن كه نسل پيشين فمنيستي آن را آرزويي از خود بيگانه ساز و حتي ارتجاعي قلمداد مي كرد ، ظاهرا ً الگو و سرمشق نسل كنوني قرار نگرفت . اما در سال هاي اخير شاهد افزايش تعداد زناني هستيم كه نه تنها مادر بودن خود را موافق زندگي حرفه اي يا تعهد فمينيستي شان تلقي مي كنند بلكه مادر بودن خود را امري ضروري براي كشف خود مي انگارند و اين نه كشف تماميت و كمال كه كشف پيچيدگي تجربه ي زنانه اي است كه با شادي ودرد عجين است ( شايد خانم نيكو سرخوش كه مقاله را ترجمه كرده عجين بودن ِ‌شادي و درد را ترجمه ي Jouissance آورده باشد ) نهايت ِ‌چنين گرايشي را مي توان نزد مادران همجنس طلب يا برخي مادران مجرد يافت كه از پذيرش نقش پدرانه امتناع مي ورزند و در اين امتناع ،‌يكي از شديد ترين اَشكال رد قرار داد نمادين و نيز پرشورترين ستايش از قدرت مادرانه را تا حد خدايي مي توان مشاهده كرد . "

اين را بگذاريد كنار ِ‌ ايده ي كساني امثال ِ‌من كه بچه دار شدن را آرتيفكت ِ‌رابطه ي مرد – زن مي داند و ترجيح مي دهند مسووليت ِ‌منقرض نشدن ِ‌نسل ِ‌بشر را به عهده ي كساني بگذارد كه زن را موجودي مي دانند براي توليد مثل .

حالا مي توانيد به اول اين متن برگرديد !

Thursday, May 17, 2007

يادم باشد اين نمي تواند شروع خوبي باشد بايد از جاهاي ديگري شروع كرد

اول گفتي "‌جز تو هيشكي "‌ و من كلي خوش به حالم شد و اصلاً هم برام مهم نبود كه اين را در جواب ِ‌"‌داري با كي چت مي كني ؟ "‌ گفته بودي ؛ دوست دارم اين جوري فرض كنم كه اصلا ً شروع ِ‌چت كردن مان با همين جمله بود

بعد چيز ديگري هم گفتي كه نمي توانم اينجا بنويسم توضيح دادن اش سخت تر از اين حرف هاسنت بايد چند پاراگراف سياه كنم و آخر هم جا نمي افتد مطلب ؛

و بالاخره گفتي كه " فعلا ً‌ كه نيستم " و من دارم فكر مي كنم ازين جمله چه چيزها كه در نمي آيد – تاكيد مي كنم كه در نمي آيد – مثلا ً ازين جمله اين در نمي آيد كه "‌بعدا ً‌مي شوم "‌ نه ، چه دليلي دارد كه اين از آن دربيايد ؟ - من اصلا استقرا را هم قبول ندارم چه برسد به اين ، تعجب مي كنم چه جور بعضي ها وقتي يك فلز را ده بار گرم مي كنند و مي بييند طول اش بيشتر شد نتيجه مي گيرند كه فلز را اگر حرارت بدهي بلند تر مي شود – تو البته تاكيد معنايي ات را مي گذاري روي " فعلا ً " و مي خواهي برسي به اين كه اين فعلا ً‌اگر بشود " بعدا ً " ، "‌نيستم " هم چيز ديگري مي شود من اما همان اول در " نيستم "مي مانم ؛ مي خواستم باشي و بماني .

* * *

- اهلي كردن يعني چي ؟

- يه چيزيه كه پاك فراموش شده ، معني ش ايجاد علاقه كردنه

- ايجاد علاقه كردن ؟

- آره ، تو الان واسه من يه پسر بچه اي هستي مثل صد هزار تا پسر بچه ي ديگه ، نه من هيچ احتياجي به تو دارم ، نه تو هيچ احتياجي به من ؛ من هم براي تو يه روباهم ، مثل صد هزار تا روباه ديگه ؛ اما اگه برداشتي و منو اهلي كردي اون وقت هر دو تامون به هم احتياج پيدا مي كنيم ؛ ميون ِ‌همه ي عالم تو براي من موجود يگانه اي مي شي من براي تو .

از "‌شازده كوچولو " انقدر دارم لذت مي برم كه نمي تونم وصف كنم .

Tuesday, May 15, 2007

در ستايش بودريار

مقاله ي وانموده ها ي بودريار با جمله اي از كتاب ِ جامعه شروع مي شود ، اما اين جمله در كتاب ِ جامعه نيست ! اين جمله دارد وانمود مي كند كه از كتاب جامعه است ؛ اين خلاقيت ِ‌بودريار را مي رساند كه با چنين ترفندي شروع مي كند ؛ به نظرم اين عبارت بايد خوشحال باشد كه ابتداي مقاله ي بودريار آمده نه در كتاب جامعه ، حتا اگر خوشحال هم نباشد نمي تواند ناراحت باشد . اين عبارت اصيل است و دارد كار خودش را مي كند .اين عبارت يك وانموده است وانموده اي كه دارد علامت ِ‌سرتيتر بودن را از خود بروز مي دهد و به همين خاطر نمي توان آن را از بالاي مقاله كشيد پايين ، اين عبارت همان قدر سر تيتر است كه عبارتي از كتاب جامعه در شروع ِ‌مقاله اي ديگر و بودريار هر چقدر كه در متن مقاله با عبارات محكم ميخكوب مان مي كند با اين ظرافت ها هم خلاقيت ِ‌خود را به رخ مي كشد .

Monday, May 14, 2007

تاسيس يك روز مهم!

يك-22 ارديبهشت را ديگر هيچ وقت فراموش نخواهم كرد.زمان تا ابد در ذهنم در 22 ارديبهشت علامت گذاري شده است.مثل چند روز ديگر سال كه برايم مهم اند.بقيه ي روزها عادي اند،نميشود از يك ديگر تشخيصشان داد. شبيه هم اند و گاهي خسته كننده آنقدر كه دوست داري هر چه زود تر تمام شوند.اما 22 ارديبهشت از امسال مفهوم تازه اي گرفته.سال قبل اين روز مثل بقيه بود اما از امسال دور آن يك خط پررنگ ميكشم و مينويسم آرمينا.

دو- از وقتي آرمينا به دنيا آمده كل خانواده به تكاپو افتاده اند.از فاميل هاي دور تا دوستان و آشنايان همه جمع ميشوند تا آرمينا يك دهن برايشان جيغ بكشد يا در مراسمي جذاب روي لباسهايشان خراب كاري كند.كافي است گريه كند تا همه جمع شوند قربان صدقه اش بروند.وضعيت جالبي است.گمانم خيلي به اين موجود كوچك و پر سر و صدا نياز داشتيم.

سه- دوست داشتم خودم برايش اسم بگذارم كه ظاهرن پدر بزرگش اين اسم را پيشنهاد داده و همه هم قبول كرده اند.من هم كه دور از وطن غريب افتاده بودم!بيخبر از ماجرا اسمهاي پيشنهاديم را دير به كمسيون ارايه دادم و سرم بي كلاه ماند!

چهار-از 22ارديبهشت همه ي ما سمت هاي جديدي پيدا كرده ايم.عنواني كه تا قبل از اين نميتوانستيم داشته باشيم.دايي،خاله،بابا بزرگ و مامان بزرگ و...من دايي هستم از اين به بعد كسي هست كه من را با اين عنوان صدا خواهد كرد.هيجان انگيزه!

پنج-اگه تا حالا دايي نشدين سعي كنين بشين خيلي با حاله!!

Sunday, May 13, 2007

Simulacrum

كي فكرشو مي كرد بعد ِ‌اون همه سال كه قوانين ِ‌نبوغ آميز ِ نيوتن در عين ِ‌سادگي همه ي پديده هاي طبيعي رو تحليل مي كرد و پيش بيني هاش درست از آب در مي اومد يه نابغه ي ديگه اي مياد و اون بنا رو منفجر مي كنه ؛ كي فكرشو مي كرد دريدا مثل غلتك ساختارهايي رو كه دوسوسور و ياكوبسن و . . . با چه جون كندني رديف كرده بود رو صاف مي كنه و . . . .

سال هاي خيلي پيشتر كه شيفته ي الهي قمشه اي بودم توي يكي از سخنراني هاش پيشنهاد كرد كه هر كي دوس داره روش ِ‌درست انديشيدن رو ياد بگيره دوره ي آثار افلاتون رو بخونه ، مثل الان نبودم كه يك ليست بلند بالا از كتاب هايي كه هنوز نخونده م و بايد مي خوندم توي كمدم داره خاك مي خوره ؛ كتاب ها رو مي بلعيدم – دوره ي آثار افلاتون البته گنده تر ازين حرف ها بود كه ببلعم ش و من هم البته كوچيك تر از اين حرف ها - .

از همون روزا وقتي صحبت از فلسفه و مخصوصاً منطق – منظورم كاربرد عوامانه ي اين كلمه س - مي شه و كسي مي گه اين منطقيه يا اون منطقي نيس ناخودآگاه ياد اون چند جلد كتاب ِ‌قطور مي افتم كه چجوري با زنجيره ي سوالاتي كه درست مي كرد حرف خودشو به كرسي مي نشوند .

Simulacrum در مقابل ِ الگو ، مثل ِ رونوشت در مقابل ِ اصل ، مثل تصوير ِ يك چيز در مقابل ِ‌خود ‌ِ يك چيز ، افلاتون راهي رو در پيش مي گيره كه نشون بده چجوري مي شه وانموده (Simulacrum) رو از الگو تميز داد.

كي فكرشو مي كرد يكي مثل ژيل دولوز بنا به اون محكمي – بخونين ش كه بدونين وقتي دارم ميگم محكم يعني محكما - رو همچين تكون تكون مي ده و من بايد دو روز تمام خاك و خل جمع كنم و تموم نشه .

افلاتون با بيرحمي سوفيست رو رسوا مي كنه و به همين شكل دولوز ، افلاتون رو.

اين يكي دو روزه سه چهار بار مقاله ي " افلاتون و وانموده ها " ي ژيل دولوز رو خوندم تا يه چيزاييش حاليم بشه ؛ الان كه دارم اينا رو مي نويسم مثل روز روشنه كه قند خونم در پايين ترين حالت ممكنه ، فشار خونم يه چيزي تو مايه هاي شيش رو چهاره و . . . .

ديگه اين روزا از هر خيابوني كه رد مي شي ساختموني قديمي رو مي بيني كه دارن مي كوبنش و يه ساختمون جديد درست مي كنن – اميدوارم كسي حس نوستالژي ش گل نكنه كه ما با اين ساختمونا خاطره داريم و بذارين موريانه هاش بخورنمون ولي خرابش نكنين ، حالم بد مي شه از ين حرفا – .

Saturday, May 12, 2007

كاكل زري

مطمئنا ً زندگي بشر مدرن تر شده اما مدرن بودن كه لزوما به معناي راحت تر شدن نيست كه ؛

موبايل برقراري ارتباط رو راحت تر كرده اما آيا استرس رو هم بيشتر نكرده ؟ خودرو كه رفت و آمد رو سريع تر كرده آيا استرش آدما رو بيشتر نكرده ؟ صحبت فقط از استرس نيست ، اميد به زندگي ، سوانح ، اصلا صحبت از مرگ و زندگي ست . نمي خوام سريع نتيجه گيري كنم كه المان هاي مدرنيته زندگي را سخت تر كرده اند ،‌نه ، فقط مي خوام بعد از اين كه به رفاه زندگي مدرن شك كردم دنبال مسيري بگردم شايد بهتر .

جياني واتيمو ميگه – در مقاله ي پسامدرن :‌جامعه ي شفاف ؟ - كه تاريخ رو نبايد به صورت پيوستاري تك خطي در نظر گفت كه به سمت تعالي و پيشرفت حركت مي كنه ؛‌ خب ، واتيمو فيلسوف پيچيده ايه و طبيعيه كه نتيجه هاي پيچيده اي هم بگيره اما من به پيوستار بودن تاريخ شك نمي كنم و به خطي بودن اش ، به اين شك مي كنم كه مسيري كه داريم ميريم بايد اصلاح بشه يا نه ؟

من با هنر مدرن موافقم ، نفاشي مدرن ، ادبيات مدرن ، عكاسي و سينما . اما راستش بذاريد اعتراف كنم دوست دارم بعد از اينكه داگويل رو ديدم برم به مرغ و خروسام دونه بدم و خوشحال باشم از اينكه گريس مسيح وار همه رو نبخشيد بلكه همچون الهه ي انتقام رفتار كرد . بعد كه دونه دادن ام به مرغ و خروسا تموم شد بشينم سير حرف بزنم – براي كي ؟ - از داگويل ؛ بگم كه رد پاي برشت رو ديدم توي اين كار ، بگم دكوراسيون اش ، حركت روي دست ِ‌دوربين اش ، بخش بخش بودن اش و صداي خداگونه ي جان هارت روي فيلم همه و همه المان هايي هستن كه بار ِ فاصله گذاري برشتي رو دوش شونه ، بگم كه ميشه فرض كرد داگويل آمريكاست و اين فيلم رو نقد آمريكا دانست و اشاره كنم به صحنه اي كه پدر تام به گريس ميگه ما مجبوريم تو رو به بند بكشيم چون نياز داريم كه امنيت خودمون رو حفظ كنيم و سياست ِ‌ جمهوري خواه هاي آمريكا رو هدف بگيرم ؛ و بگم كه ميشه فرض كرد گريس خودش نماد آمريكاست و قدم قدم پيش رفتن اش به سمت ِ‌اون پايان بندي رو هشدار بدم .

اما نه مرغ و خروسي در كاره ، نه كسي كه براش حرف بزنم ؛‌ منم و مقاله ي جياني واتيمو و زخمي كه روي دست ام هست .

Thursday, May 10, 2007

نكته

ليوتار در مقاله ي " پاسخ به پرسش :‌پسامدرنيسم چيست ؟ " مي گويد : يك اثر تنها هنگامي مدرن مي شود كه اول پسامدرن بوده باشد. به اين ترتيب پسامدرنيسم نه در انتهاي مدرنيسم بلكه در مرحله ي زايش آن قرار دارد و اين مرحله اي ست ثابت .

اين را ازين جهت گفتم كه هنوز هستند كساني كه فكر مي كنند دوران مدرنيسم تمام شده و الان دوران پست مدرنيسم است . آسان ترين نگاه ِ‌ ممكن شايد همين باشد نگاه ِ‌تاريخي ؛ اما مدرنيسم كه فقط يك برهه ي تاريخي نيست بيش از آن مشخصه ي تمدن ما ست - اينكه مي گويم ما ، ما انسان ها ي روي كره ي خاكي منظورم هست ، وگرنه بر كسي پوشيده نيست كه يكي از افتخارات ِ‌ بنده غربزدگي م هست ! –

يك نتيجه ي خوشكل ِ‌ديگر هم من از حرف ليوتار مي گيرم : مي خواهيم يك اثر هنري خلق كنيم ( مثلا يك رمان ) به اندازه ي كافي شاهكار هاي خيلي بزرگ خلق شده اند ، صد سال تنهايي ، كوري ، خنده در تاريكي ، . . . . بايد دست برد در خطوطي كه آثار بزرگ برآن رفته اند وگرنه نهايت هنر مي شود توليد اثري كه به مثابه ي ويروس ضعيف شده ي كارهاي بزرگ است . بايد به قواعد پيشين شك نكرد امتحان شان را پس داده اند قاعده هايي ديگر بنا بايد كرد .

Wednesday, May 9, 2007

خود-ويرانگري ، رمز ِ ِ‌بقاي مدرنيته شايد

سنت ، متمايل است به اينكه همه چيز را يكدست كند ؛ تفكر سنتي تنوع را بر نمي تابد ؛ لباس يكدست ، زبان يكدست ، علاقه ي تفكر سنتي به استفاده ي مكرر از كلماتي نظير ِ‌ "‌فقط " است ، تفكر سنتي وقتي پا به عرصه ي سياست مي گذارد فقط يك حزب را بر مي تابد –شعار ِ‌ "‌حزب فقط حزب علي " در ادامه ي حزب ِ يكدست ِ رستاخيز - .

مدرنيته تغيير را براي تغيير مي خواهد ، يك مد جايگزين يك مد ديگر مي شود چرا كه مد قبلي داشت جامعه را به سمت ِ يكدست شدن پيش مي بُرد و يكدست شدن چيزي ست كه مدرنيته بر نمي تابد ؛ با دقت به زمان ِ‌ جابجايي و تغيير ِ‌مد در مي يابيم كه همواره زمان ِ‌پيدايش ِ‌مد ِ‌جديد زماني ست كه يكدستي دارد از آستانه ي تحمل مدرنيته مي گذرد و همين ويژگي ِ خود-ويرانگري ست كه مدرنيته را زنده و قبراق نگه مي دارد ، چيزي كه اگر سنت (Tradition ) هم داشت شايد بدين حد اين كلمه اكنون بار منفي نداشت كه دارد .

توضيح 1 : اصطلاح تغيير براي تغيير كه در متن آمده از بودريار است كه در مقاله ي معروف اش – Modernity – از آن استفاده كرده است .

توضيح 2 : آخرين چيزي كه خوندم همين مقاله ي معروف مدرنيته ي ژان بودريار هست كه ترانه يلدا ترجمه كرده ن . خيلي هم روم تاثير گذاشته !

توضيح 3 : منظورم از عنوان پست قبلي اين نبوده كه هر كي Talk To Her رو نديده از زندگي ش هيچي نفهميده ! خيلي خنده داره اگه منظورم اين بوده باشه !‌ اصلا علامت ِ سوال براي اون عنوان نذاشتم كه يه موقع اين برداشت نشه كه اين عنوان استفهام انكاريه . اين فقط يه عنوان بود كه منو ياد "‌هر كي كه دريا رو نديده از زندگي ش چي فهميده ؟ "

مي ندازه ، همين !

نكته ي آخر :

امروز درگذشت ِ نمايشنامه نويس ، شاعر ،‌تاريخدان و فيلسوف الماني ،‌ فردريش شيلر بود

Tuesday, May 8, 2007

هر كي " تاك تو هر " رو نديده از زندگي ش چي فهميده

كاش اندره بازن عمرش قد مي داد و TALK TO HER رو مي ديد :

اين كه صحنه ي آماده شدن ليديا براي مقابله با گاو را با جزييات كامل مي بينيم و خودكشي بنينيو را در يك اينسرت يكي دو ثانيه اي باعث مي شود كه من اين سينما را دوست تر داشته باشم . در مورد اول – لباس پوشيدن ليديا – نشان دادن جزييات ناخوداگاه مان را اماده ي يك اتفاق مي كند و آن اينسرت يكي دو ثانيه اي از سيم خاردار هاي روي ديوار ِ زندان پتكي ست كه آلمودوار مي كوبد - بر ملاج من يكي دست كم - .

كاش بازن زنده بود .

رقص ،‌ گريه ، صحبت :

راه هاي ارتباطي انسان ها يكي دو تا نيست آليسيا با رقص اش دل از بنينيو مي برد ، بنينيو با آن رفتارهاي عاشقانه اش يا تن اليسيا دل از پرستار مي برد ، ‌ليديا با آن طنازي هاي زمخت اش مقابل گاوي خشمگين ماركو را ، و آلمودوار با اين فيلم اش دل از من !

حركات ليديا مقابل آن گاو را بگذاريد كنار رقصيدن هاي اليسيا ، گريه كردن هاي ماركو را بگذاريد كنار حرف زدن هاي بي وقفه ي بنينيو و آلمودوار را بگذاريد بر يكي از قله هاي فيلمسازي

كلماتي كه از خودكار بنينيو سرريز مي شوند روي نامه اش براي ماركو اگر نمي رقصند پس ايني كه من را به گريه انداخته چيست ؟

* * *

هفته ي قبل كه بعد ِ مدت ها دوباره فرصتي شد لبي تر كنيم تعجب كردم كه بعدش گريه م نگرفت ؛ به خودم گفتم ديگه بزرگ شدي ، ديگه گذشت اون روزايي كه به هر بهونه اشك ات در ميومد ؛ امروز كه دوباره TALK TO HER رو ديدم دوباره اشك ام درومد – اين دفعه البته سر صحنه اي كه ماركو نامه ي بنينيو رو مي خونه گريه م گرفت ، دفعه ي قبل اصلا به اين صحنه نرسيدم ! –

Dear Marco,

It’s still raining. I think it’s a good omen .when Alicia had her accident it was raining. I’m writing minutes before I escape. I hope that all I’ve taken is enough to put me into a coma and reunite me with her .you’re my only friend. I’m leaving you the house I prepared for Alicia and me. Wherever they take me, come and see me and talk to me. Tell me everything, don’t be so secretive.

Farewell my friend.

اگه فرض كنيم آلمودوار بيست برداشت هم ازين صحنه گرفته باشه و ماركو هر بار همينقدر گريه كرده باشه باز هم من بيشتر از ماركو گريه كردم !

Saturday, May 5, 2007

نه نمايشگاه مي رم نه اخراجي ها رو مي بينم

وقتي شناسنامه ي كتاب رو نگاه مي كنم و مي بينم نويسنده – محمد رضا پورجعفري – متولد 1324 هستش ادب حكم مي كنه كه زباني ديگر انتخاب كنم !

دارم اين روز ها " زبان موج " رو مي خوانم ، نمي دونم از كجا اومده تو كتابخونه ي من ! يادمه از نشر ثالث خريدمش ، يادمه كه يه مطلبي راجع بهش خونده م يه جايي – كجا ؟ - كه ترغيبم كرد بخونمش وگرنه من ازونايي نيستم كه هر چي رو بخونم و هر چي رو ببينم !

در هر صورت ، مجموعه ي سي تا داستان كوتاه هستش كه از پونزده تاي اول كه تا حالا خوندم فقط يكي ش قابل تحمل بوده ! اميدوارم جلوتر بهتر بشه اما پونزده تا داستان كافيه كه نظرمو بگم ؛

به نظرم اقاي پورجعفري سعي كرده قالب داستان كوتاه رو باز آفريني كنه به نحوي كه مرزهاي داستان رو با شعر كم كنه ، خب ، اين به خودي خود نه تنها چيز بدي نيست خيلي هم خوبه ، من اعتقاد دارم كه مرزها را بايد درنورديد ؛ فقط يك سوال پيش مي آد آن هم اينكه چرا همين تكنيك در كارهاي خانم ترقي گل مي كنه و اينجا نه ؟

مجبورم نكته اي رو توضيح بدم كه خودش كلي نكته داره توش ! :

شعر كلاسيك ما جايگاه خود را دارد ، محكم و قابل ستايش ؛ بعد از نيما صداهايي به وجود آمد كه به نظرم ماندگار ترين شان شاملو بود و فروغ ؛ سال هاي بعد از اين دو سال هايي بوده و هست كه عملا شعر ، باريكه راهي بوده كه هراز گاهي كسي سروصدايي راه انداخته و رفته – اينكه مي كويم رفته وافعا رفته ها ، حالا يا از دست يا از حافظه و اينكه كجا رفته بماند ! – مي ماند احمدرضا احمدي كه متاسفانه روزهاي خوبي را از نظر جسمي نمي گذراند و شاعري جوان به نام حسين شكربيگي كه لطف كرده و مجموعه كارهاش زو برام فرستاده .

اگر نمودار تعداد مولفه هاي شعري تكرار شونده در شعر را در جامعه اي آماري كه از شروع دهه ي هفتاد آغاز گشته و تا كنون ادامه دارد را رسم كنيم ، مثل بيشتر نمودارهاي طبيعي ديگر منحني نرمالي خواهد بود كه ميانگين اش مي افتد روي مولفه ي بازي هاي زباني و كمي اين طرف و ان طرف ش تصوير سازي ست و موسيقي شعر ؛ شكربيگي به تنهايي – و البته با پشتوانه ي معنوي مجموعه دفتر هاي احمدرضا احمدي – در اين منحني چولگي اي ايجاد كرده است كه هنوز بايد پيروان دهه هفتادي ها چرتكه بياندازند ببينند سيگماي جديد منحني كجاست .

كاري كه شكربيگي كرده است اين است كه شعر را پيوند زده به داستان ، در واقع مرز بين شعر و داستان را برداشته – من خودم مرز بودم مي دونم كه مرزها از سيم خاردارن و پاسگاه هايي هست كه نمي ذارن دس بزني و تازه هوا هم خيلي گرمه توي مرز ، من كه باورم نمي شه مي گن سيبري هم مرز داره ، اگه راس ميگن پس چرا گرم نيس ؟ چرا عقرب نداره ؟ - و رفته به سمت ادبيات داستاني ، اين يك راه حل خيلي خوب هست كه شكربيگي كشف كرده ؛ اينجوري شعر را از احتضاري كه هست مي شود درآورد . آن طرف قضيه خانم ترقي سال هاست كه ادبيات داستاني را كشانده به سمت شعر . – من مطمئنم گلي ترقي هم بچه ي مرزه ، دروغكي خودشو بچه تهرون جا مي زنه ! – چيزي كه باعث مي شود كارهاي گلي ترقي خواندني باشند و جذاب اين است كه شاعرانگي اي را وارد كارهايش كرده از سنخ شاعرانگي فروغ ، سهراب ، حتا گاهي شاملو و بيجا نيست اگر بگوييم شاعرانگي سعدي . در واقع گلي ترقي يه همسايه داره كه سهرابه ، يه همسايه ش هم فروغه و آدم اگه همسايه هاي خوبي داشته باشه طبيعيه كه خودش هم پيشرفت مي كنه . حسين شكربيگي هم يه همسايه داره كه صادق هدايته يه همسايه هم داره كه ريچارد براتيگانه - چجوري زبون همديگه رو مي فهمن الله اعلم ! – اما محمد رضا پور جعفري يه همسايه داره كه ابروهاش شبيه يكيه چشاش شبيه يكي ديگه – اينايي كه ميگم رو همه مي شناسن ، من كه نبايد اينجا همه چيزو بگم چشمتون كور دندتون نرم برين موسسه انتشارات نگاه ، هزار و پونصد تومن بدين بخرين بخونينش تازه نمايشگاه هم هست تخفيف هم داره ! -

من ديگه حرفي ندارم غير از اينكه امروز تولد اورسن ولز بود . هنوز ازش انقدر نديدم كه راجع بهش نظر بدم !

Thursday, May 3, 2007

من باورم نميشه!

نه نه نه نه من باورم نميشه.اون لحظه اي كه داور ساعتش رو نگاه ميكرد بعدش داور چهارم تابلو رو بالاي سر برد كه فقط سه دقيقه;من مطمئن بودم كه همين حالا روني با يه شوت محكم ديدا رو ميدوزه به تور. بعد هنوز ميلاني ها توپ رو تازه گذاشتن رو نقطه ي وسط كه رونالدو توپو ميقاپه و همه رو نوبتي دريبل ميكنه و توپ رو آروم ميذاره تو دروازه و برميگرده .اما ...نه.روني اصلن معلوم نيس چه غلطي ميكنه و رونالدو هم كه اين پاش به اون يكي پاش ميگه گه نخور!چرا اينا اين جوري شدن؟!داور بازم ساعتش رو نگاه ميكنه .اين دفعه بي معطلي فوت ميكنه تو سوت.يعني؟يعني تموم؟آره،يعني سياوش جان منتظر باش تا محسن مفتخرانه زنگ بزنه و بگه”: ديدي سيا.ما اينيم ديگه!نه من نميخوام.امسال بايد هر سه تا جامو ميگرفتيم.

محسن زنگ نزد.يعني اينكه درسته ما برديم ولي نميخوام ضعيف كشي كنم ميدونم اعصابت خورده سر به سرت نميذارم!ولي كور خونده خودم زنگ ميزنم با آرامش طوري كه انگار هيچ اتفاقي نيفتاده ميگم: محسن جان بازي خوبي بود.حقتون بود ببرين.به هر حال شما تيم با تجربه اي داشتين و ما يه مشت بچه مدرسه اي بوديم!نه نميتونم .نميتونم تظاهر كنم.آخه مگه ميشه.اونم ميلان؟ يه مشت پيرمرد چل پنجا ساله؟ ...

نه.نه نه .ما بايد هرسه تا جامو ميبرديم.نه اصلن زمين مناسب نبود.ديدن كه.تازه داور يه پنالتي هم نگرفت.نه.اين جور دلايل فقط به درد ليگ ايران ميخوره!

خوبه شاهي تا اطلاع ثانوي نميتونه حرف بزنه وگرنه كي جلو دار زبون اون بود؟!آخه تيمش)يونتوس) فعلن در جدال سنگينه! براي قهرماني در سري بي

حالا بيخيال اين حرفا.ما باختيم درست.ولي يه چيزي بگم تو دلم نمونه!تو رو خدا گتوسو رو ديدين؟اين بشر (؟)كلن تعطيله به خدا. نميدونستم از اعصاب خوردي ناخنمو بجوم يا به

كاراي اون بخندم.منو در وضعيت پيچيده اي قرار داده بود!!!

به جان خودم اين آه طرفداراي رم بود كه گريبونمون رو گرفت.جان شما من راضي نبودم رم تا اين حد تحقير بشه.ميترسم با اين روحيه دوتا جام ديگه رو هم ببازيم!

واي خدا جواب ليلا رو كي بده!چه گيري كرديم ها!

پي نوشت:

1- خداييش حقمون نبود حذف شيم.

2- نامرديه!

3- من باورم نميشه!

نكته:اين پست را با لب هاي آويزان بخوانيد!!!!

Tuesday, May 1, 2007

معرقي مي كنم : آقاي برشت

من اين چند وقت با

برتولت برشت

Bertolt Brecht

بعل، صداي طبل در شب، درجنگل شهر

Baal

Trommein in der Nacht

Im Dickicht der Städte

چاپ اول : بهمن ماه 1380 ﮬ . ش . – تهران

ويراستار : دكتر فرامرز بهزاد

حروفچيني :‌شركت سهامي ( خاص ) انتشارات خوارزمي

تعداد : 3300 نسخه

ليتوگرافي ، چاپ و صحافي : سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي

حق هر گونه چاپ و انتشار و تكثير مخصوص شركت سهامي ( خاص ) انتشارات خوارزمي است .

شابك 3 – 060 – 487 – 964

حال كردم ؛‌ شما هم حال كنين

قيمت روي جلدش دوهزاروصد تومنه ولي كمتر از 4 هزار تومن پيدا نمي شه

مترجم ش هم محمود حسيني زاده

جلدش زرده ، نقش قالي شاه عباسي هم حاشيه ي جلدشه

نيس ده دوازده روزه باهامه اين كتاب خلم كرده

( دقت كردين به ندرت كتابي پيدا مي شه كه هم سرش به تنش بيارزه هم 85 به بعد چاپ شده باشه ؟ )

توضيح براي پست هاي قبلي :

اندرياس كراگلر و آنا و . . . – كه تو پستاي قبلي باهاشون اشنا شدين ! – شخصيت هاي " صداي طبل در شب " بودن و جورج گارگا كه ديدم براي چند نفر كامنت گذاشته از " در جنگل شهر "‌در رفته بود !