Wednesday, April 29, 2009

نان فرزندان خود را بر سر برزن به خون نان فروش سخت دندان گرد

ج:

نمی خواهم پلاکارد بگیرم دستم شعار بدهم که من یک آدم جهان وطنم و هر فاجعه ای هر جای دنیا آزارم می دهد، اینکه خیلی وقت ها از کنار خیلی فاجعه ها رد می شوم و هیچ کاری نمی کنم موضوعی است که بیشتر به رفتار آدم بستگی دارد و توانایی هایش و اینکه آدم غصه ی کسانی را بخورد که گاهی، هزاران کیلومتر دورتر از ما، دارند با مشکلاتشان دست و پنجه نرم می کنند یک موضوع دیگر؛

حالا وقتی یک هنرمند درباره ی موضوع و مساله ای فیلم می سازد که زمانا و مکانا سال ها و کیلومتر ها از او فاصله دارد این برای من قابل ستایش است، کاری که کن لوچ در اپیزود سوم ار فیلم بلیت ها می کند؛

خانواده ای از آوارگان آلبانیایی که داخل قطاری هستند به سمت رم در حرکت اند، پدرشان انجا منتظرشان است و زندگی شان چیزی بیشتر از یک فاجعه است، جلوتر معلوم می شود بلیتی را دزدیده اند از یک نوجوان اسکاتلندی که دارد با دوست های همسن و سال اش می رود بازی سلتیک - رم را در لیگ قهرمانان اروپا ببینند؛ در کنار هم قرار دادن این دو موقعیت کنتراست تکان دهنده ای ایجاد می کند که اشک من یکی را درآورد. زنده باد کن لوچ

ب:

اپیزود دوم فیلم کار کیارستمی ست که البته طرح ساخت کل فیلم هم از خود او بوده است؛ کاری به شدت متفاوت از سایر کارهای او از نظر فرم و اجرا و البته به شدت هوشمندانه که جز این هم از او انتظار نیست. زنی در آستانه ی پیری که می رود در مراسم یادبود شوهرش باشد و مشخصا قبلا منزلت اجتماعی اقتصادی بالایی داشته و این را هم به خاطر موقعیت شوهرش که سرهنگ بوده داشته و حالا دیگر ندارد و نمی خواهد این موقعیت جدید را بپذیرد؛ حالا اخلاق و رفتار این زن در برخورد با پسری در آستانه ی جوانی که ملازم اوست و قرار است در این سفر کمک کار او باشد کنتراستی از نوع دیگر می آفریند که دیدنی ست. زنده باد کیارستمی

الف:

اپیزود اول فیلم را ارمانو اولمی ساخته، پروفسوری نسبتا پیر دارد عشق را تجربه می کند و در این بین دارد توی همان قطاری که جلوتر آدم های کن لوچ و کیارستمی هم هستند نامه ای می نویسد برای زن جوانی که معلوم است این چند روز علاوه بر همکار، ملازم او هم بوده است و البته این نامه باید به اقتضای سن و سال اش هم باشد؛ در حین نوشتن این نامه بین آدم هایی توی قطار – خانواده ای آلبانیایی – و نظامیانی که توی قطار حس ناامنی را به مسافران قطار و مخاطبان فیلم القا می کنند کنتاکت و کنتراستی دیگر ایجاد می شود.

د:

کن لوچ را به خاطر نگاه انسانی اش دوست دارم. به خاطر کاری که می کند نه کاری که نمی کند – این روزها خیلی از تبانی نکردن تیم فولاد قدردانی می شود کاری که اگر صورت می گرفت باید جریمه می شد و حالا که نگرفته روال طبیعی بوده تبدیل شده است به کاری که اگر صورت می گرفت طبیعی می بود و حالا که صورت نگرفته ستایش برانگیز –

Tickets (بلیت ها)

محصول 2005 ایتالیا، انگلستان

کارگردانان: عباس کیارستمی، کن لوچ، ارمانو اولمی

نویسندگان: عباس کیارستمی، پل لاورتی، ارمانو اولمی

109 دقیقه، رنگی

+ مطلب دبورا یانگ (وریته) درباره این فیلم

+ لینک دانلود فایل تورنت فیلم

Monday, April 27, 2009

اگر عالمی منکر ما شود –غمی نیست ما را که ما را تویی

پارسال پیرارسال بود که توی مجله ی فیلم درباره ی فیلمی از یک کارگردان سوئدی مطلبی خواندم و بعد که فیلم را دیدم آن فیلم شد یکی از ماندگارترین فیلم هایی که دیده بودم توی عمرم؛ DU LEVANDE (شما زنده ها) اثر روی اندرشون؛ این فیلم، فیلم آخری بود که این کارگردان ساخته بود و دوست داشتم از کارهای قبلی ش هم چیزی ببینم؛ فیلم آوازهایی از طبقه ی دوم فیلم دیگری ست که اندرشون ساخته و من ایمان آوردم که این کارگردان یکی از بزرگان عالم سینماست؛

اگر سری به IMDb بزنید می بینید که درباره ی فیلم نوشته شده که "فیلم با الهام از شعری از شاعر پرویی سزار والِخو، داستانی ست درباره ی نیاز ما به عشق، درباره ی سردرگمی های ما، موقعیت های ما و آسیب پذیری ما؛ داستانی با کارکترهای زیاد که یکی از آنها پدری است با معشوقه اش، زنش، پسرش، و دوست دخترش؛ فیلمی درباره ی دروغ های بزرگ، محدودیت ها و تعلق خاطر ابدی انسان به اینکه کسی با او باشد و او را تایید کند."

مثل Du levande اینجا هم با روایتی سرراست یا داستانی که بتوان تعریف کرد مواجه نیستیم؛ این البته به شدت متمایز است از آن آثار بی روایت ِ به قول اروپایی ها arty-farty که به قصد جشنواره ای و جایزه ای و یک مشت آدم ادا و اصولی ساخته می شوند. زبانم لال دارم این فیلم را با چی مقایسه می کنم.

سه تا نکته: اول اینکه این دوربین ثابت و این نماهای طولانی را به شدت دوست دارم؛ فوق العاده تاثیرگذارند. و البته باید دقت هم کرد که بزرگانی چون ازو و آنگلوپولوس (اینکه از تارکوفسکی نام نبردم به خاطر ضعف آشنایی بنده است با ایشان، پوزش) هستند که با دوربین ثابت و نماهای طولانی شاهکار می سازند وگرنه مشخصا کار هر کسی نیست؛

دوم آن کابوسی که کل فیلم را دربر گرفته و انگار خاکستری آبی پاشیده باشی روی فیلم و نه بهتر بگویم انگار دقیقا داری کابوس می بینی را دوست دارم و از همین نکته س که می رسیم به نکته ی سوم؛

کابوسی که توی فیلم نیست و بر فیلم هست و در کنار بقیه ی عوامل باعث می شود ازین فیلم یه عنوان یک فیلم سوررئال یاد بشود یادآور می گردد که سوررئالیسم هرچقدر در ادبیات نچسب و دوست نداشتنی ست در سینما تاثیرگذار و دوست داشتنی ست.

هفتمین فیلمی که امسال دیدم :

Sånger från andra våningen (songs from the second floor)

محصول 2000 سوئد، نروژ، دانمارک (Danmarks radio (DR))

نویسنده و کارگردان: روی اندرشون

98 دقیقه / رنگی

برنده جایزه ویژه هیات داوران جشنواره کن در سال 2000 (مشترکا با تخته سیاه سمیرا مخملباف)- سالی که هیات داوران به ریاست لوک بسون نخل طلا را به فون تریه داد به خاطر رقصنده در تاریکی (1 ، 2) و این همان سالی بود که کن لوچ Bread and roses را توی کن داشت و من این فیلم را دوست دارم و همین روزهاست که درباره اش بنویسم)

+ مطلب راجر ایبرت بر این فیلم

+ Du levande در روسپیگری

+ از یکی از لینکای داخل این لینک می تونین فایل تورنت فیلم رو دانلود کنین

عکس پایین: صحنه ی آغازین فیلم، گفتگوی دو مرد با هم، یکی ایستاده با استرس دیگری توی فوتوتراپی لخت

عکس پایین:

کابوس نهایی فیلم، آدم هایی که دارند سمت مرد می آیند، صلیب های شکسته، و آن دختربچه آن دختر بچه آن دختربچه

Friday, April 24, 2009

جنایت و مکافات

جناب آقای صفار هرندی
وزیر محترم فرهنگ وارشاد اسلامی
احتراما استدعا دارد هرچه سریعتر نسبت به لغو مجوز انتشار و جمع آوری نسخه های رمان جنایت ومکافات اثر فئودور میخاییلوویچ داستایوفسکی اقدام فرمایید.بنده این کتاب راخطرناک و اگر آن را اغراق ندانید باید بگویم کشنده یافتم.اگر ازمن میشنوید یک جستجوی خانه به خانه ترتیب داده و هر کسی را که این کتاب یا بخشی از آن راخوانده برای بررسی صحت روانی دست کم شش ماه تحت نظربگیرید.
لطمات حاصل از این کتاب بر روح انسان غیر قابل تصور است. نویسنده چنان جسورانه وشیطانی به واکاوی روح انسان میپردازد که هراسناک است. چنان افکار انسان را به سخره میگیرد که وصف نشدنی ست. گاه همچون یک روانکاو چیره دست چنان روح را جراحی میکند که حتی در اعماق وجودت هم جای امنی برای پنهان شدن نیابی. گاه همچون یک فیلسوف جسور تمامی اندیشه های بشری را به نقد میگذارد. چنان محشری به پا میکند که "یقول الانسان یومئذ این المفر" و خود با تبسمی کناره میگیرد. آنگاه بر تن نیمه جانت حاضر میشود و همانگونه که مسیح لعازر را جانی دیگر داد، روح تازه ای در تو میدمد.
تایید میفرمایید که هر روحی تاب چنین تبدیلهایی را ندارد. پرواضح است که بنده از این درخواست جز ابراز نگرانی برای کسانی که با اندیشه های نورس و فقیر به مصاف چنین آثاری میروند و خطر استحاله در یکی از شخصیت های این رمان آنها را تهدید میکند،هدف دیگری نداشته و ندارم. فلذا با ایمانی که به توانایی شما در تعدیل یا بهتر بگویم سانسور دارم استدعا دارم تا آثار مخرب آن فراگیرتر نشده به این درخواست ترتیب اثر دهید.
با احترام
رادیون رومانویچ راسکلنیکف
جنایت و مکافات/فئودور داستایفسکی/مهری آهی/انتشارات خوارزمی/چاپ ششم 1386
+ شیاطین در روسپیگری

Wednesday, April 22, 2009

چون بمیری بمیرد این هنرت - زین هنرهات عار بایستی

معمولا این جوریه که ریشه های واکنش توی خاکی متفاوت از ریشه های کنش آرمیده ن. نمی خوام قلمبه سلمبه حرف یزنم ولی این جمله ای آغازین همه ی منظورم توش هست که اینجا یه کوچولو توضیح می دمش؛ یک کارگردانی فیلمی می سازه که یک اثر هنری محسوب می شه و توی همین کلمه ی اثر هنری مشخصه که ریشه های این اثر کجاس، هنر؛ حالا منی که میام یک مطلب در واکنش به این اثر می نویسم – چه درستایش اون اثر چه در ملامت اون - لزوما کارم هنری نیس که؛ این فقط یک واکنشه که ریشه در خاک استدلال و موشکافی داره؛

گاهی این مرزها البته از بین می ره؛ مثلا اندرو ساریس نقدی داره بر سرگیجه که من نخوندمش و فقط می دونم هر کی خونده میگه خودش به تنهایی یک اثر هنری مستقله، خب این یکی ازون فرو رفتن مرزهاس درهم؛ یعنی اینجا مطلب واکنشی اندرو ساریس ریشه ش نزدیکای ریشه ی خود سرگیجه س توی عالم هنر؛

اینا همه ش مقدمه بود؛ حرفم اینه که رمان سوررئالیستی ریشه در هنر نداره، با خوندن معروف ترین و کامل ترین اثر سوررئالیستی در زمینه ی رمان - به اعتقاد دوست و دشمن – به این نتیجه می رسم که رمان سورردالیستی یک کنش هنری نیس بلکه واکنشیه به احتمالا آثار هنری قبل ترش.

اولین کتابی که امسال خوندم رمان نادیا بود نوشته ی آندره برتون که اگرچه میشه گفت بهترین رمان سوررئالیستی ایه که احتمالا نوشته شده و اینو با تطبیق مولفه های سوررئالیسم با این رمان هم میشه دید اما مگه خود رمان سوررئالیستی چیه که دنبال بهتریناش باشیم

اینا البته دلیل نمی شه خوندنشو توصیه نکنم که اولا اثر هنری در برخورد با مخاطبه که شکل می گیره و وقتی من می خورم به چیزی کمونه می کنم لزوما همه که کمونه نمی کنن! دوم اینکه آندره برتون آدم مهمیه، خیلی جاها پیش میاد که اگه بگی من نادیا رو خوندم و ازش خوشم نیومده – یا ختا اومده - چند قدم کارتو جلو می ندازه!

اینه که اولین رمان 88 رو خدمتتون معرفی می کنم:

نادیا / آندره برتون؛ ترجمه ی کاوه میرعباسی. – تهران: نشر افق، 1383 (چاپ دوم : 1384 )

168 صفحه 1600 تومان

پرسپولیس از ایران پنج تا پنج تا از الغرافه ی قطر می خوره، استقلال از پس ام صلال بر نمیاد، سپاهان توی فولاد شهر بازیو به بنیاد کار می بازه صباباتری هم که اونجوری، تیم ملی هم که باید توی گروه عربستان و کره شمالی جام جهانی رفتنش این جوری بشه، اینا رو بذارین کنار ادبیات مایلی کهن و اتفاقاتی که توی لیگ می افته و ببینید سیر قهقرایی یعنی چی، اون وقت کفاشیان و علی آبادی وقتی با اون ادبیات مشمئز کننده شون جلوی دوربین ظاهر می شن تازه می بینیم همه چی مون به همه چی مون میاد لازمه از دوربان 2 چیزی بگم؟

Tuesday, April 21, 2009

حرف هایی به بهانه ی ویکی کریستینا

ویکی کریستینا رو که دیدم سیا رو کشوندم پارک فیلمو براش تعریف کردم و انقد سیگار کشیدیم و غصه خوردیم که نه حد داشت نه حساب؛ می دونین چی ِ این فیلم باعث میشه من عزممو جزم کنم هرجوری شده ازین خراب شده برم؟ اینکه آدما خارج ازاین بشکه ای که ماها توش زندگی می کنیم دارن زندگی شونو می کنن و خیلی ساده با هم اشنا میشن و هر کی از هر کی خوشش میاد بهش میگه و کسی دچار سوء تفاهم نمیشه و وقتی هم احیانا کسی توهم ورش داره به راحتی با دو کلوم حرف از سوء تفاهم درمیاد.

برام مهم نیس وودی آلن خودش چی می خواد بگه با این فیلم، چیزی که برام مهمه اینه که این فیلم داره به ماها نشون می ده که میشه راحت تر هم زندگی کرد – اگه بذارن که نمی ذارن و باید رفت البته – فکرشو بکنین کریستینا دوستی داره که فامیلاشون توی بارسلون زندگی می کنن – من ندارم – تعطیلاتو می رن بارسلون – من تعطیلاتو می شینم با مادرم دعوا می کنم و بعدش می زنم بیرون سیگار می کشم و قدم می زنم و قلبم تیر می کشه – توی بارسلون همون خونواده ای که اینا مهمونشونن می برنشون قایق سواری – به قول سیا اینا دارن بهشت خدا رو مسخره می کنن – مرده که میبینه کریستینا همچین سرده و آتیشش نمی گیره یه پسریو با خودش میاره بلکم بیفتن توی مسیر – من وقتی با ساغر نشسته بودم توی پارک با فاصله ی سه وجب یارو اومد گفت الان افسر بیاد گیر می ده بهتون – روز بعدشون همون بابایی که برای کریستینا پسر آورده بود و کریستینا خوشش نیومده بود می بردشون اپنینگ گالری نقاشی یکی از دوستاش – ما اینجا یه پار ک داریم فقط که تازگیا چند تا ازین آهن پاره ها گذاشتن بری خودتو آویزونشون کنی پشتت رگ به رگ شه شب تا صب خوابت نبره – کریستینا که از خوان آنتونیو خوشش میاد نمی ره شعر بگه و از آتش عشق بسوزه انقد خیره خیره از زاویه های مختلف نیگاش می کنه که طرف خودش بیاد جفتشونو دعوت کنه آخر هفته برن اویدیو؛ اینکه بعدش رابطه ی این آدما چه شکلی میشه و چه اتفاقایی می افته و تحلیل روان شناسانه جامعه شناسانه شون چیه یه موضوعیه که بمونه واسه اهلش من فقط ترجیح می دم برم همون پارک لعنتی و فرت و فرت سیگار بکشم و یکی که دو ساله روی اعصابمه بهم زنگ بزنه کلی سرش داد و بیداد کنم بگم دوسِت ندارم بفهم دوسِت ندارم و اون بگه به من ربطی نداره تو شوهرمی ومن هر چی فحش از دهنم در میاد حواله ش کنم و باورتون نمی شه اگه بگم این حکایت چند وقته ادامه داره و گندش بزنن تموم هم نمی شه. وقتی می بینم خاویر باردم چجور راحت با ویکی حرف می زنه و میگه ببین تو داری ازدواج می کنی من و کریستینا هم همدیگه رو دوس داریم و ویکی چقد برای خودش ارزش قایله و اون وقت من هر چی فحش از دهنم در میاد به یکی می گم و طرف میگه دوسِت دارم حالم از خودم و از هر چی لیلی و مجنون و شیرین و فرهاده به هم می خوره.

بی خیال ویکی کریستینا می خوام یه کم اینجا درد دل کنم.

با یه آدمی آشنا بشی ازش خوشت بیاد بخوای باهاش زیر یه سقف زندگی کنی یکیو بفرستی با یکی شون حرف بزنه قضیه سر نگیره و تو با خودت فک کنی خب یه کاریش می کنی بالاخره و حالا که آسمون زمین نیومده و بعد کم کم بفهمی طرف عمرا نصف که چه عرض کنم، ثلث، خدا وکیلی ربع اون چیزی هم که نشون می داد و فک می کردی نیست و با خودت بگی خب خدا رو شکر که از همون اول سر نگرفت قضیه و بهش بگی دیگه نمی خوای ادامه بدی و تازه دستت اومده که دچار سوء تفاهم شدی این چند وقت و طرف بگه تو دچار سوء تفاهم شدی و من نشدم و من شوهرمو انتخاب کردم و تو نمی تونی به این سادگی بگی نمی خوای و تو یه نیشخند بزنی که از هزار تا نکته ی بدیهی بر اومده که تازه یه سال و نیم بعد می فهمی یه کدومشم برای اون بدیهی نیست و طرف هیچ رقمی حاضر نیس کوتاه بیاد و به قیمت اصرار و به قیمت گریه و به قیمت تهدید و ببینی کار به جایی کشیده شده که دیگه این لجنو نمی شه تنهایی مالید و چار تا لجن مال دیگه گیر بیاری بلکم لااقل گودالی فاضلابی چیزی، خدا وکیلی من آدم بی ادبی نبودم الانم دستم می ره سمت این دکمه ی بک اسپیس لعنتی کمی مودبانه تر حرف بزنم ولی آخه وقتی طرف هشت ماه بعد اون لجن مالی یه ریز بهت زنگ می زنه و تو جواب نمی دی و اس ام اس می ده و تو جواب نمی دی و کارو می کشونه جایی که شماره ی ناشناس بیفته روی گوشی ت جواب ندی و به زمین و زمان مشکوک باشی و حتا فک کنی دختری که هفصد کیلومتر اون ورتر می خواد باهات دوست بشه دوست همین آدمه که می خواد اذیتت کنه و توی اون هشت ماه یه ریز ای میل بزنه و تو باز جواب ندی خب آدم مگه از چیه معلومه که بالاخره کم میاری، ای بر جنس بدتون لعنت، منم اعتراف می کنم آره بیست و هشت سالمه هنو با یه دختر نخوابیدم به خودم حق می دم توی هر گوشه خلوتی هرکیو ببوسم سینه هاشو دس کنم ببینم سفتی ش تحریکم می کنه یا نه توی این خراب شده یا باید قید خیلی چیزا رو بزنی یا زن بگیری و اگه نتونی زن بگیری و قید اونا رم نزنی همون لجن مال طرف اونا راس می گف تو رو – یعنی منو – صدا می زد جرثومه فساد و اینا – اینه که آخرش مگه چقد می تونی دووم بیاری بالاخره جواب می دی به یکی از این ایمیلا یا اس ام اسا یا تلفنا – حالا سیا منو متهم می کنه که تقصیر خودته که جواب دادی آخه لامصب هشت ماه خودشو عرضه می کرد – آره منم دوس داشتم گولش بزنم هم هنوز اعصابم از دستش خراب بود هم هنوز تحریکم می کرد حتا به سرم زد بگیرمش و طلاقش بدم اینجوری راحت تر می شد از شرش خلاص شد. حالا هم که بهش میگم ازش بدم میاد میگه تو حق نداری و ازین حرفا و تو شوهر منی وزنگ می زنه به این و اون میگه پاتونو از زندگی ما بکشین بیرون و . . . .

حق دارم ویکی کریستینا رو ببینم زار بزنم آخه خداا مصبتو شکر توی چند میلیون نفر یکی اینجوری از آب در میاد که اونم تلپ شه روی ما

ای بر ذات بدتون . . .

حالا از همه ی اینا بدتر الان بعد دو سال دعوا اس ام اس می ده چیکار کنم خوشحال شی و می دونی این یعنی چی؟ می دونی این سوال چقد خطرناکه؟ آخه اگه قرار باشه یکی زور بزنه کاری کنه من خوشحال شم که ریدم توی این خوشحالی، خوشحالی که اینجوری نمی شه که، چقد می تونی زور بزنی مگه؟ وقتی تو اون چیزی نیستی که من دوس داشته باشم گیرم خیلی کله ت شق باشه شیش ماه دیگه نه یه سال نه دو سال فیلم بازی کردی و زور زدی منو خوشحال کنی بعدش چی؟ آخه چرا بدیهیاتو نمی فهمی؟ اگه من از کله پاچه خوشم نیاد برم بگم به یارو کله پاچه ای آقا یه دست کله پاچه بده ولی آبشو بریز دور به جای پاچه هاشم سبزی بذار و چشاشو بده یه مشتری دیگه نخود فرنگی بذار توش واسه من و پوستشو قلفتی بکن بنداز دور و گوشاشو ببری و بندازی دور مگه مرض داری می ری کله پاچه ای؟

من تا حالا پامو ازین خراب شده بیرون نذاشتم ولی حاضرم به هر کتابی که مقدس تره قسم بخورم جز توی این خراب شده و اونم هر چند هزار سال یه بار همچین اتفاقی نمی افته که عدل رو سر من خراب میشه

حق دارم با دیدن ویکی کریستینا پاکت پاکت سیگار بکشم ببینم ما چیکیار می کنیم اونا چیکار

اینم از شیشمین فیلمی که امسال دیدیم

Vicky Cristina Barcelona

محصول 2008 اسپانیا، آمریکا (Mediapro)

نویسنده و کارگردان: وودی آلن

96 دقیقه / رنگی

ربکا هال (ویکی)، اسکارلت جوهانسن(کریستینا)، خاویر باردم (خوان آنتونیو گونزالو)، پنه لوپه کروز (ماریا النا)

اسکار بهترین بازیگر مکمل زن برای پنه لوپه کروز

جایزه ی بفتای بهترین بازیگر مکمل زن برای پنه لوپه کروز

+ فایل تورنت فیلم رو برای دانلود می تونین ازینجا بگیرین

+ یک مطلب خواندنی از وودی آلن درباره ی فیلم (عمرا از دست ندین)

+ مطلب راجر ایبرت درباره ی این فیلم

Saturday, April 18, 2009

دریغا پرسپولیس

۱- پرسپولیس روایت مرجان ساتراپی است از زندگیش.از ایران.از انقلاب پنجاه و هفت و بعدش.از یک ایرانی در غربت.از یک ایرانی در وطنش.در تقابلی با محدودیت هایش.از ترس.شرافت.از انقلابی که قرار بود آزادی به ارمغان بیاورد.قرار بود دیکتاتوری را از بین ببرد.از چاله در آمدن.افتادن به چاه.از یک تمدن چندین هزار ساله.از اینکه شرم کنی که ایرانی هستی.که وحشی و بی تمدن پنداشته شوی.

۲-ساتراپی هنرمندانه تصویر کرده است.ایران را با تمام سیاهیها و سفیدیهایش .چه چاره که سیاهیها چشمگیرتر است.او جسورانه حرفش را میزند.آنجور جسارتی که از شخصی ترین تجربیاتش هم با صراحت حرف میزند.

۳-ایران اما حالا گره خورده با ترس و امید.از اینکه شاید بشود دست کم چهار سال آینده را کمی نفس کشید.

۴-میرحسین گفته تلویزیون خصوصی میآره.میدونی یعنی چه.یعنی میشه به جای اینکه از صب تا شب یوزارسیف و دعای ندبه به خورد این مردم بدن بشه کمی از کورش کبیر حرف زد.برو بابا دلت خوشه.این مملکت صدتا آقا بالا سر داره. گیریم رئیس جمهور هم شد مگه دست اونه.فرضا هم نتونه. روزنامه ها رو که میتونه باز کنه.تو چه ساده ای انتخابات چی؟کشک چی پشم چی.هنوز نفهمیدی اینا همش سیا بازیه.کروبی هم میگه قانون اساسی رو عوض میکنم.آرررررررره.فعلا که شبه.بذار صبح که شد تو و کروبی بشینین تو آفتاب قانون اساسی رو عوض کنین.فعلا کپه مرگتو بذار.

Thursday, April 16, 2009

همی میردت عیسی از لاغری - تو در بند آنی که خر پروری

دنیا پر از موضوعاتیه که میشه بهشون پرداخت و درباره شون فیلم هم ساخت؛ شکی ندارم؛ حالا اینجا همون بحث همیشگی فرم و محتواس که درباره ی چی داری فیلم می سازی و چجوری می سازی؛ من شخصا وقتی با موضوعی که درباره ش فیلم ساخته شده مشکل داشته باشم می تونم بگم به به و چه چه از بازی فلان بازیگرش یا ایول به موسیقی فیلم یا عجب تدوین یا فیلمبرداری ای داشت مثلا، ولی نمی تونم ازون فیلم لذت ببرم.

شما فک کن یه آدمی از بین همه ی امکانات بالقوه ای که براش موجوده نمی ره سمت هنر مثلا یا فلسفه یا علم یا نمی ره مثلا توی جامعه توی یه کار تولیدی، خدماتی یا امثالهم و می ره سمت اینکه کشتی کج کار کنه چیزی که من نه می تونم ورزش حسابش کنم نه بازی یا سرگرمی؛ حالا بعد همه ی سال هایی که این کارو می کنه و استخون بقیه ی آدمای مثل خودشو خورد می کنه و حالا دیگه سن و سالش یا فیزیکش یا بیماری ش یا هر چی بهش اجازه نمی ده به این وحشیگری ش ادامه بده یادش می افته که یه دختری هم داره و من حق میدم به دخترش که مث چی دکش کنه و تحویلش نگیره؛ حالا جناب آرنوفسکی انتظار داره من دلم براش بسوزه که عجب آدم تنهاییه این بشر؛ نیس من خودم و اطرافیانم خیلی خوش به حالمونه حالا این آدم بشه تراژدی زندگی من ولو برای یه ساعت و نیم دو ساعت که فیلم می بینم؟ نه! من همچین آدمی نیستم.

من آدمی ام که وقتی هرسال ایام تعطیلات نوروز مسابقه ی مردان آهنین رو نشون می ده من غصه م می گیره که چرا اونایی که توی هنر یا فلسفه یا علم یا یه شغل تولیدی خدماتی مثلا رقابت می کنن و حرفی برای گفتن دارن به جامعه معرفی نمی شن و روح اله داداشی و مجتبا ملکی و علی اسماعیلی و . . . میشن آدمای عرضه شده به جامعه و روح تقلب وتزویر توسط خودنگاه و جاودانی – اگه درست گفته باشم اسمشونو - به جامعه تزریق می شه .

من آدمی ام که درست یا غلط، از شنیدن خبر دندون درد کیارستمی متاثرتر می شم تا اینه بشنوم اتوبوس مردان آهنین پرت شده توی دره.

تنها نکته ی مثبت این فیلم شباهت و همنشینی این آدم با یک روسپیه، استفاده ای که جفتشون از تنشون می کنن و خارج از رینگ هیچ گهی نیستن .

حالا با تاکید بر همین نکته ی قابل دفاع اگه جناب آرنوفسکی زوم می کرد روی روسپی، عوض کشتی گیر، شاید کمی قابل قبول می شد این فیلم و البته می تونست توی تیتراژش هم آهنگ Turn the page رو بذاره که کلی می طلبید.

از اینها گذشته دوربینی که مدام پشت سر بازیگرا راه می ره و حس میشه، با هیچ توجیهی برای من قابل قبول نیست و فقط روی اعصابه – مطمئنم یه عده پیدا میشن بگن عمداً خواسته روی اعصاب باشه منم در جواب خواهم گفت خیلی بیجا کرده -

نهایتا اینکه ضعف تحقیق توی فیلمنامه موج می زنه؛ نکرده یه خورده سرچ کنه ببینه ایرانیا قیافه شون با عربا فرق داره، اسم شون آیت اله نیس و اونی که توش معروفن کشتیه نه کشتی کج.

پنجمین فیلمی که امسال دیدم فیلم چرتی بود ترجیح میدم آرنوفسکی رو با مرثیه برای یک رویا به خاطر بیارم تا این فیلم.

The Wrestler (کشتی گیر)

محصول 2008 آمریکا، فرانسه

کارگردان: دارن آرنوفسکی

نویسنده: رابرت دی سیگل

111 دقیقه / رنگی

+ مطلب راجر ایبرت درباره ی این فیلم

Tuesday, April 14, 2009

عمر ضایع مکن که عمر گذشت - زرگری کن که کیمیا داری

مرگ و ارتباط دردآلودش با زمان موضوعی نیست که بتوان به این راحتی ها از کنار آن گذشت؛ تاریخ هنر و فلسفه را که مرور می کنی می بینی سرشار است از پرداختن به این موضوع؛ من در این میان آن آثاری که فرو رفتن مرگ در آدمی را ساده می کنند دوست دارم از رباعیات خیام تا همین فیلم آخر دیوید فینچر؛

مورد غریب بنجامین باتن فیلمی ست با همین موضوع؛ مرگ و ارتباط دردآلودش با زمان؛ در فیلم یارها تجربه ی مرگ دیگران را می بینیم و از کنار آن می گذریم، حسی که از مرگ دیگران به ما دست می دهد راتجربه می کنیم و از کنار آن می گذریم، می دانیم چنین سرنوشتی در انتظار ما هم هست و از کنار آن می گذریم، با مرگ زندگی می کنیم و از کنار آن می گذریم، با مرگ می میریم و از کنار آن می گذریم، مرگ را می بینیم و از کنار آن می گذریم، مرگ را دفن می کنیم و از کنار آن می گذریم، مرگ را سر می کشیم و از کنار آن می گذریم، و زمان فیلم هم این اجازه را می دهد که همه ی اینها را تجربه کنیم و از کنار آن بگذریم نه که به قصد شاعرانه کردن متن اینها را گفته یاشم.

همان ابتدای فیلم وقتی خرده روایت آن ساعت سازی را می بینیم که آن ساعت بزرگ را طوری ساخت که عقربه هایش برعکس بچرخند شاید زمان برگردد و گلوله ای داغ و سربی ازکله ی فرزندش به سمت لوله ی تفنگی نشانه برود و فرزندش عقب عقب تمام این مسیر را به سمت خانه برگردد و . . . .- توی کدوم رمان از ونه گات بود که زمان به طرز خیره کننده ای عقب عقب بر می گشت؟ سلاخ خانه ی شماره ی پنج؟ یادم نیس زمان به طرز عجیبی از رویش رد شده و لهش کرده انگار – .

اینکه مدام تکرار کردم در پاراگراف های پیشین که از کنار آن می گذریم می گذریم می گذریم همان نقطه قوت فیلم است که این گذشتن از کنار مرگ و زندگی را در مسیری معکوس به ما نشان می دهد و این فرم تازه ای است که اگر چه نقطه ضعفی هم دارد که در پاراگراف بعد به آن خواهم پرداخت اما به طرز خیره کننده ای خلاقانه است و اصلا و ابدا ربطی به آن مسیر معکوسی که هرولد پینتر خدابیامرز استادانه در شاهکارش خیانت آورد ندارد به نظرم یا به ممنتو مثلا یا فیلم سخیف و بی مایه ی Irreversible .

نقطه ضعف فیلم فقط به نظرم در پایان بندی آن است که به طرز ضد منطقی به جای آنکه تنها چهره ی بنجامی باتن به کودکی بگراید و خود او مسیر حرکتش را در زمانی متناسب به خودش بپیماید و آدم را یاد آن رقص های مایکل جکسون بیندازد که معلوم نیست دارد عقب عقبکی راه می رود یا جلو جلوکی ! بنجامین کلا بچه می شود و دوباره کودکی راتجربه می کند با خاطره ای دور از پیری البته .

در مجموع فیلم خوبی بود که درکنار هقت می توان فینچر را به خاطر آنها ستود و زودیاک را به او بخشید.

The Curious Case of Benjamin Button

محصول 2008 آمریکا (Kennedy marshal company)

کارگردان: دیوید فینچر

نویسنده: اریک راث

166 دقیقه / رنگی

+ نظر راجر ایبرت درباره ی این فیلم

Saturday, April 11, 2009

زخم های آدم درفرودگاه ها بهتر جان می گیرند این را هر مسافری می داند

می ترسم ازینکه کسی این مطلب را ببیند و بخواند و بگوید خب باز هم شاه رخ یک فیلم دیده و آمده معرفی کند. می ترسم ازینکه این پست تبدیل شود به یک معرفی ساده یا حتا تحسین برانگیز از یک فیلم خوب. صحبت از یک فیلم قشنگ نیست صحبت از یک شاهکار هنری است. خدایا به امید تو

آیتن دختری است در ترکیه که به طرفداری از اوجالان فعالیت های سیاسی می کند و از وضعیت اجتماعی – فرهنگی کشورش ناراضی است. در جریان یک درگیری اسلحه ای را می قاپد و جایی مخفی می کند و فرار می کند می رود آلمان پیش دوست هایی که تحویل اش نمی گیرند و انتظاراتی از او دارند و او بی پول، بی پناه، سرگشته است سرگشته.

نجات، اهل ترکیه است و حالا استاد دانشگاهی است در آلمان و زبان آلمانی درس می دهد.

پدرش علی، پیرمردی سرزنده و سرحال است؛ ساکن آلمان؛ وقتی نجات شش ماهه بوده مادرش فوت شده و علی برای نجات هم پدر بوده هم مادر، البته یک بار هم ازدواج کرده که نمی دانیم چرا ناموفق بوده؛

حالا علی می رود سراغ روسپی ای – یِتَر - که او هم ترک است و توی آلمان کارش روسپیگری است و دفعه ی دوم که با او می خوابد علی پیشنهاد میکند یتر بیاید پیش او زندگی کند که تنهاست و فقط انتظار دارد با او بخوابد و لاغیر و حاضر است هرچقدر که یتر ماهانه در می آورد را به او بدهد.

سوزان پیرزنی است در آلمان که دخترش لاته توی دانشگاه درس می خواند.

آیتن که گشنه است و پولی ندارد و نه حتا آشنایی در آلمان - جز مادرش که به او گفته توی کفش فروشی کار می کند و ایتن آدرسی از ا و ندارد و خیلی وقت است همدیگر را ندیده اند – از لاته به اندازه ی یک وعده غذا پول می خواهد و لاته که وضعیت او را متوجه می شود دعوت اش می کند خانه تا چند صباحی با هم زندگی کنند.

علی در حالت نیمه مستی با سیلی یتر را می زند یتر نقش زمین می شود سرش به لیه ی فلزی تخت می خورد و تابوت ی که جنازه ی یتر داخل آن است از آلمان با هواپیما راهی ترکیه می شود.

نجات به اب و اتش می زند دختر یتر را پیدا کند. دختر یتر آیتن است که توی آلمان دستگیر می شود و دیپورت می شود ترکیه و زندان می رود و لاته ه به آب و آتش می زند کتری برایش بکند راهی ترکیه می شود و هرچقدر مادر پیر و نگران اش سعی می کند مانع اش شود موفق نمی شود و توی ترکیه نجات را پیدا می گند.

آیتن آدرس جایی که اسلحه را مخفی کرده به لاته می دهد، لاته به صورت تصادفی توسط همان اسلحه کشته می شود و تابوت جنازه اش با هواپیما از ترکیه به سمت آلمان می رود. سوزان – مادر لاته – راهی ترکیه می شود. چند شبی را همانجایی می ماند که دخترش لاته بوده.

آیتن اعتراف می کند. آیتن سرگشته است.

نجات هیچوقت آیتن را پیدا نمی کند نجات سرگته است.

سوزان توی ترکیه دخترش را از دست داده و حالا انجا غریب و سرگشته است.

علی را به خاطر قتل یتر گرفته اند.

در پایانی خیره کننده . . . .

فیلم، روایت سرگشتگی انسان هاست روایت غربت انسان ها و روایت تنهایی آنها؛ حس عمیقی دارد، شخصیت ها به شدت جا می افتند، علی را دوست داریم به خاطر شوخ و شنگی ش به خاطر بذله گویی ش، اما فرشته نیست همه ی شخصیت ها به شدت قابل قبول اند خبری از قهرمان و ضد قهرمان نیست حکایت ِ سرگشتگی و غربت انسان هاست.

من همه ی ستاره هام رو نثار این فیلم می کنم.

این سومین فیلمی بود که امسال دیدم و بعد از تموم شدن اش احساساتم به شدت تحریک شد؛ فکر می کردم رد زخم هام رو گرفته م و سر از المان در آوردم. عجیب اینکه آلمان از چشم اندازی در مه به بعد شده جایی که پدر خیالی م آنجا زندگی می کند و از روزی که این فیلم را دیده ام تا حالا هر روز این تابوت ها را از ترکیه به آلمان واز المان به ترکیه . . .

من با این فیلم گریه نگردم اما از اول تا آخر فیلم یک نفر اون تو داشت گریه می کرد قسم می خورم.

Auf der anderen seite

محصول 2007 آلمان، ترکیه، ایتالیا (Anka film)

نویسنده و کارگردان : فاتح آکین

122 دقیقه / رنگی

+ درباره ی این فیلم از زبان راجر ایبرت

باخبر شدم راجر ایبرت به علت سرطان تکلمش رو از دست داده. خبر ناراحت کننده ای بود.

Tuesday, April 7, 2009

این کله را بده سری بستان

"هرگز خواسته اید کس دیگری باشید؟ اکنون می توانید؟"

چارلی کافمن را از درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش می شناسم که واقعا فیلم خوبی بود؛ اینکه میگویم واقعا ً شاید به خاطر همه ی بحث هایی ست که با سیا کردم این چند وقت و زبانم مو درآورد و آخر هم قانع نشد این بشر؛ موضع سفت و سختی دارد درباره ی سینمای آمریکا و کوتاه هم نمی آید لامصب. بگذریم؛

دومین فیلمی که امسال دیدم، نویسنده ی فیلمنامه ی آن باز چارلی کافمن هست و باز همان شوخ وشنگی ها، باز همان ایده های خلاقه؛ اینجا البته کمیت و کیفیت این ایده ها آنقدر هست که به قول راجر ایبرت هر کدام برای یک فیلم کافی ست و باز به قول ایبرت خوشبختانه اسپایک جونز – کارگردان فیلم - شتاب زده نمیشود و با حوصله این ایده ها را اجرا میکند؛

فیلم درباره ی کریگ (جان کیوزاک) خیمه شب بازی ست که با وجودی که توی کارش خیلی ماهر و مسلط است نمی تواند از طریق شغلش امرار معاش کند و از طریق یک آگهی روزنامه که یک نفر با دست های سریع را می خواهند به طبقه ی هفت و نیم ساختمانی می رود و به عنوان بایگان شروع به کار می کند؛ در محل کارش ماکسین (کاترین کینر) را می بیند و به شدت موس موس می کند دور ماکسین شاید بتواند با او بخوابد، زنش، لاته (کامرون دایاز) توی جایی کار می کند که احتمالا پانسیونی ست برای حیوانات و کلی از حیوانات مریض را آورده است خانه. کریگ در محل کارش پشت یک کمد سوراخی پیدا می کند که وقتی می خزی در آن و از توی گل وشل ها رد می شوی پرت می شی توی کله ی جان مالکوویچ و درست یک ربع آن داخل هستی و هرچه او می بیند می بینی و هرچی او می شنود می شنوی و یک جورهایی می توانی کنترلش را دست بگیری و بعد از یک ربع پرت میشوی توی یک بزرگراه حوالی نیوجرسی؛ ماکسین پیشنهاد می کند ازین موقعیت استفاده کنند و پولی به چنگ بیاورند و انبوه آدم هایی که می خواهند یک ربع بروند توی کله ی جان مالکوویچ صف می کشند.

لاته احساسات همجنس بازانه - شاید هم احساسات درونی ش که ناخودآگاه دوست دارد مرد باشد - رو میشود و در یک صحنه ی واقعا معرکه وقتی خود مالکوویچ میخزد توی کانال یک صحنه ی محشر اتفاق می افتد که باید دید.

فیلم عجیبی ست این فیلم؛ سرشار از ایده، سرشار از موضوع برای فکر کردن و حرف زدن. هر چه بیشتر می گذرد بیشتر ازین فیلم خوشم می آید و از حسرت زندگی م، دوست عزیز و دوست داشتنی م که این فیلم را به من هدیه داد تشکر می کنم . مرسی عزیز

● نقد راجر ایبرت بر این فیلم

Being John Malkovich (جان مالکوویچ بودن)

محصول 1999 / آمریکا (Gramercy pictures)

کارگردان: اسپایک جونز

نویسنده: چارلی کافمن

موسیقی: کارتر بورویل

مدیر فیلمبرداری: لانس آکورد

تدوین: اریک زومبرانن

با بازی: جان کیوزاک (کریگ)، کامرون دایاز(لاته)، کاترین کینر(ماکسین)، جان مالکوویچ و . . . .

112 دقیقه / رنگی

یکی از دوستان ایمیل ما رو خواسته بودن :

ایمیل سیا: roospigari@gmail.com

ایمیل من : siyahvash@gmail.com

Sunday, April 5, 2009

غمزه ی او سحر دو صد سامری

الف:

لازلو صاحب رستورانی است در بوداپست و البته پیشخدمتی به شدت دلربا به نام ایلونا؛ کار و بار رستوران که سکه می شود تصمیم می گیرند یک پیانیست استخدام کنند؛ همین کار را هم می کنند و مثلث آندراش، لازلو، ایلونا تشکیل می شود. تا قبل از ورود آندراش، لازلو و ایلونا عاشق و معشوقی بی دردسر بودند و مشتریانی که به عشق ایلونا به رستوران می آمدند مشکلی ایجاد نمی کردند حالا رابطه ی اندراش و ایلونا شکل گرفته و لازلو کمی فاصله می گیرد جلوتر خط رابط آندراش و لازلو پررنگ تر شده و این معشوق دو نفرشان است که کمی فاصله می گیرد و البته این فاصله به تهدید رفتن که می رسد کم می شود و این مثلث پایدار می شود.

ب:

هانس آلمانی ای است که عاشق ایلونا می شود و وقتی ایلونا پیشنهاد ازدواج او را رد می کند هانس خودش را می اندازد توی دانوب اما لازلو او را نجات می دهد. چند سال بعد که هیتلر مرزهای اروپا را در می نوردد هانس که قرار بود به عشق ایلونا بزرگترین شرکت صادرات و واردات آلمان را راه اندازی کند در هیات کلنلی آلمانی به مجارستان بر می گردد و البته به قصد یهود کشی؛ البته لازلو که یهودی است و یک بار جان او را نجات داده است مستثناست – ولی نه برای همیشه –

هانس که حالا هم زن دارد و هم بچه هنوز گوشه ی چشم که چه عرض کنم سراپا مشتاق ایلوناست و البته ابزار هر کار ی را دارد.

ج:

آندراش در اولین جشن تولد ایلونا – که مصادف ایت با روز تولد هانس هم – یک ملودی زیبا به اسم یکشنبه ی غم انگیز به ایلونا هدیه می دهد. بعد ها روی این ملودی ترانه ای هم گذاشته می شود که ایلونا برای نجات جان آندراش در صحنه ای رمانتیک آن را آواز می خواند. به زودی خبر از خودکشی هایی می رسد که با شنیدن این آهنگ اتفاق افتاده و آمار آنها مدام بالا می رود. ( گویا در دهه ی سی چنین اتفاقی واقعا اتفاق افتاده )

ترکیب این سه بند الف، ب و ج می شود فیلم رمانتیک یکشنبه ی غم انگیز. فیلمی که اگر کمی کفه ی ترازو را از جانب رومنس سبک تر و به پس زمینه ی سیاسی اجتماعی آن سال ها اضافه می کرد مطمئنا زیباتر هم می شد.

واقعیت این است که بعضی فرمول ها توی سینما همیشه جواب می دهند حالا این جواب چقدر به دل بنشیند خود البته موضوعی جداست؛ یکی از این فرمول ها روایت کردن رابطه ای عاشقانه در متن جریانات سیاسی اجتماعی ای است که عمدتا هم بار تراژیکی با خود دارند. از نمونه ی خیلی خوب dreamers که بیشتر البته نقدی بر رفتار اروپایی است در قیاس با رفتار آمریکایی تا نمونه ی شاهکار Underground و البته فیلم مثال زدنی و فراشاهکار farewell my concubine. اما یکشنبه ی غم انگیز با وجود همه ی زیبایی هایی که دارد بیشتر شیفته ی رومنس ماجراست تا آن تراژدی تاریخی کوره های آدم سوزی و اتفاقا وقتی هم که صحبت از کوره ی آدم سوزی می کند بیشتر صحبت می کند تا اینکه نمایش هنری نشان دهد.

(صحنه ای که هانس یک نفر را قرار است از توی جمعیت آدم هایی که به سمت آشویتس می روند جدا کند خیلی تابلوست که آن یک نفر لازلو نخواهد بود نه؟)

بدترین نقطه ضعف فیلم البته به نظرم عدم شخصیت پردازی ایلوناست. کسی که فقط به طرز خیره کنننده ای خوشکل است خیلی خوشکل خیلی زیاد.

در هر صورت این اولین فیلمی است که سال جدید دیدم و به نظرم فیلمی است برای دیدن:

Gloomy Sunday - Ein Lied von Liebe und Tod

محصول 1999 آلمان و مجارستان (studio Hamburg filmproduktion)

نویسنده و کارگردان: رولف شوبل / بر اساس رمانی از نیک بارکو / مدیر فیلمبرداری: ادوارد کلوسینسکی / تدوین: اورسولا هوف / موسیقی: دتلف پترسون، رژو سرس / با بازی: اریکا ماروژان (ایلونا)، خواکیم کرول (لازلو)، بن بکر (هانس)، استفانو دیونیزی (آندراش) / 112 دقیقه / رنگی

نفد راجر ایبرت بر این فیلم

پی نوشت :

این فیلم رو به لطف دوست خوب و دوست داشتنی م دیدم که همیشه میزبان شبای تهران بودن منه و هم اتاق حامده که چقد بچه ی نازیه و خود همین دوست خوب من کتاب جنایت و مکافات رو به من هدیه داده که سیا بردتش داره می خونتش و تازه اجرای متابولیک رو هم با هم دیدیم .