Monday, June 28, 2010

بازهم جنايت ومكافات

الف: آكي كوريسماكي

آكي كوريسماكي، از آن كارگردان هايي است كه فيلم هايش قشنگ داخل سينه هايت را يخ مي كند؛ بعيد است هنگام ديدن فيلم هايش گريه كني يا موهايت تنت سيخ شود يا به هيجان بيايي يا احساساتي از اين دست به تو دست بدهد؛ حتا اگر نخواهي تو را مجبور به فكر كردن هم نمي كند اما مطمئنا رنجي را كه در زندگي ات كشيده اي و شايد عادت كرده اي به آن شايد هم فراموشش كرده باشي برايت زنده مي كند – ممكن است بگوييد چه كاريه؟ مگه مرض دارم اين همه پول دوا دكتر دادم افسردگي و اضطرابمو درمون كنم حالا دوباره زنده شون كنم؟ من هم خواهم گفت انتخاب با شماست فقط تا حالا فكر كرده ايد زندگي بدون رنج هاي عميق و زخم هاي كاري چه چيز بي معنايي است؟ - مثلا "مرد بدون گذشته" را اگر نديده ايد حتما ببينيد؛ ببينيد چگونه همزمان اميدهايتان را به نااميدي و نااميدي هايتان را به اميد بدل مي كند – جادوي سينما- يا "نوري در تاريكي" را كه آن حس عميق اضطراب را جا به جا در لفافه اي از آرامش – بدون درد - تزريق مي كند در شما. يا آن كار كوتاهي كه در مجموعه ي " ده دقيقه پيرتر (ترومپت) " و آن كار كوتاه در "هر كس سينماي خودش " همه بدون استثنا امضاي خودش را پاي آن دارد.

ب: فئودور داستايفسكي

درباره ي داستايفسكي و رمان هايش مخصوصا جنايت ومكافات مفصل با هم حرف زده ايم – به ويژه درباره ي شخصيت هاي جنايت و مكافات – مهم ترين نكته اي كه در كارهاي داستايفسكي به چشم مي آيد روانشناسي عميق شخصيت هاست و جالب اينكه اين رمان ها را جناب داستايفسكي زماني نوشته كه هنوز فرويد، لكان، ماركس و نيچه ظهور نكرده اند.

ج: آقاي كاف

در فضاي پوپوليستي محل كارم يكي از معدود كساني كه دوست داشتم با او همصحبت شوم آقاي كاف بود؛ آقاي كاف كارشناس ارشد پرستاري است؛ مودب است؛ افكار روشني دارد و ميانه اش با تكنولوژي – مخصوصا انفورماتيك - خوب است؛ خوش برخورد و خوش پوش هم هست. همه ي اينها تا زماني برايم جذاب و جالب بود كه او را در متن ِ فضاي پوپوليستي محل كارم تصوير مي كردم. از وقتي فهميدم ساير اعضاي خانواده اش همگي در دانشگاه هاي معتبر داخل و خارج از ايران تدريس مي كنند از چشمم افتاده؛ بيشتر به يك آدم عقب افتاده شبيه است كه فضاي عالي خانوادگيش هم نتوانسته او را به بيشتر از يك كارشناس ارشد پرستاري كه در يك شهر دور و در يك اداره ي پرت كاري گير آورده تبديل كند. حالا اين شده حكايت فيلمي كه امروز مي خواهم بهتان معرفي كنم!

براي كسي كه جنايت و مكافات را نخوانده باشد فيلم ِ جنايت و مكافات ِ كوريسماكي كمتر از يك شاهكار نيست؛ رنگ هاي تندي كه در صحنه هاي فيلم هاي مختلف او مشخصه ي كارگردانيش هستند اينجا به طرز چشمگيرتري آن تنش دروني رايكاينن – معادل سينمايي راسكلنيكف - و تنش موجود در فضاي فكري جامعه را نشان مي دهد؛ بازي هاي سرد و بي روح كه يكي ديگر از مشخصات فيلم هاي كوريسماكي هستند هم در اينجا بيشتر خود را نشان مي دهند خلاصه اينكه همه چيز در حد استانداردهاي عالي سينماست.

اما به نظر من هر كارگرداني كه مي خواهد جنايت و مكافات را بسازد نبايد به فيلمي كمتر از دست كم هفت ساعت رضايت بدهد بايد جسارت داشت نبايد شخصيت هاي رمان را حذف كرد – كجاست مارمالادف و لبزياتنيكف و دونيا و پولخريا – نبايد شخصيت ها را ادغام كرد – سويدريگايلف و لوژين در فيلم كوريسماكي تبديل به يك شخصيت شده اند –

با اين وجود فيلمي است كه بايد ديد به دلايلي كه در بالاتر گفتم:

Rikos ja rangaistus: جنايت و مكافات: Crime and Punishment

محصول 1983 فنلاند

نويسنده و كارگردان: آكي كوريسماكي

بر اساس رماني از فئودور ميخاييلوويچ داستايفسكي

93 دقيقه رنگي

+ (به زودي زيرنويس فارسي آن را برايتان ترجمه و در دسترس قرار خواهم داد تا آن زمان بگرديد فيلمش را پيدا كنيد)

+ به اون هايي كه ميگن فيلم از كجا گير مياري : اين فيلم را به لطف اين دوست خوبم ديدم كه دمش گرم (شما هم بگردين ازين دوستا پيدا كنين)

+ در مورد اين كه اين مدت كه نبودم و ننوشتم كجا بودم و چرا ننوشتم در يك پست ديگر با ليبل هاي دلتنگي، همينجوري و پراكنده خواهم نوشت.

Sunday, June 27, 2010

فقط

دستم به كيبورد نمي ره برميگردم بهتون ميگم چرا فقط نميدونم كي

Wednesday, June 16, 2010

حس مي كنم دارم ترك بر مي دارم

زندگي هاي بي خاصيت را دوست دارم؛ زندگي هاي الكي، زندگي هاي بيدار شوي هيچ كاري براي انجام دادن نداشته باشي؛ زندگي هاي دو تا نون هم براي ما بگير نون نداريم؛ زندگي هاي ساعت ها خيره شدن به دور بي آنكه چيزي در ميانه باشد؛ خيره شده اي چون خوابت نمي آيد؛ زندگي هاي وسط روز گشني كردن، غم سنگين ات تلخي ساقه ي علفي باشد، دغدغه ات جام جهاني باشد مثلا، آنهايي كه بهشت خدا را با آن همه دار و درخت و حوري و غلمان و شير و عسل مسخره مي كنند نمي دانند ‌آخرين درجه ي لذت همين زندگي بي خاصيت است. يارب اين همه خاصيت كه سپردي به منش مي سپارم به تو كه خدايي ديگه تحمل ندارم

Sunday, June 13, 2010

خاطرات پراكنده

يا مثلا همين الآن كه دارم از بالكن طبقه ي پونزدهم هتل انقلاب خيابان طالقاني را ديد مي زنم ياد آن روزي مي افتم كه با دو ساك سنگين از ترمينال غرب آمده بودم ولي عصر از ولي عصر آمده بودم توي طالقاني و داشتم فكر مي كردم اين شاش را كه از ساوه نگه داشته ام بعيد مي دانم تا خوابگاه برسانم؛ تهران براي من درست از همان روز شروع شد؛ هيچ كدام از دقعات قبلي حساب نيست؛ اين اولين باري بود كه آمده بودم توي تهران زندگي كنم و همين اول بسم الله فشار مثانه نمي گذاشت؛ چشمم افتاد به يك تابلو كه آرم دانشگاه خودمان رويش بود؛ يك خوابگاه بود؛ رفتم نگهباني كه آقا من دانشجوي همين دانشگاهم دارم از قشار مثانه مي تركم ميشه از دستشويي تون استفاده كنم؟ يارو هم درومد كه به به مي بينم كه از شهرستان يه راست اومدي خوابگاه دخترا و دنبال دسشويي مي گردي؛ داشتم فكر مي كردم مسخره كردن چند غريبه كه آدم را در حين شاشيدن توي جوب مي بينند به مراتب بهتر از خيس كردن خودت است و انگار دايره هاي روي سرم كه نقاشي هاي فكرهايم تويش بودند نگهبان را قانع كرد بگذارد اولين شاش جدي زندگي ام را توي خوابگاهي بكنم كه بعدها يكي از دخترهاش از در ِ دانشكده رياضي تا در ِ حافظ بعد تا سر ِ رشت بعد تا سر ِ ولي عصر بعد دوباره از در ِ ولي عصر تا درِ ِ حافظ قدم زده بود با من و خداحافظي و تعريف كردن ِ قضيه براي رضا و كاشف به عمل آمدن كه طرف اصلا هيچ پسريو تحويل نمي گيره و رفتارش با من چقد عجيب بوده و مي بيني؟ 10 سال و 8 ماه و چند روز از آن شاش كذايي گذشته و من حالا روبروي همان دسشويي در ارتفاعي بالاتر دوره مي كنم آن روز را هنوز را . . .

Saturday, June 12, 2010

وقتي نزديك ترين خاطره ات خاطره ي قرن هاست.

هميشه همينجور اتفاق مي افتد؛ ‌يكهو مي بيني جايي هستي كه قبلا هم بوده اي؛‌ الآن نشسته ام روي بالاترين رديف صندلي هاي بخش جايگاه نمايشگاه بين المللي؛ ‌تا چند دقيقه ديگر افتتاحيه ي نمايشگاه ايران مد است؛‌ بي هيچ مقدمه اي يكهو يادم افتاد درست روي همين صندلي نشسته بودم وقتي گفتم از آشناييت خوشحال شدم، اميدوارم توي اين مدت اذيتت نكرده باشم اگه اچازه بدي من ديگه برم؟ هاج و واج نگام كردي كه اين بازي جديده يا چي؛ لحنم جدي تر از اين حرفا بود كه به يه شوخي شبيه باشه؛‌ هيچي نگقتي؛‌ خداحافطي كرديم؛‌ ده دييقه بعد كه با دو تا بستني برگشتم نمي دونستي فحشم بدي يا بوسم كني من حال مي كردم وقتي حالت هاي جديدي از چهره ت مي ديدم؛‌حالت تناقض آميزي كه توي چهره ت بود برام جذاب بود؛‌ دارن سرود ملي رو پخش مي كنن؛‌بايد بلند شيم افتتاحيه شروع شد.

Monday, June 7, 2010

زنده باد ابليس

"و تو ای قدرتی که کمر به خدمتش بسته ام

باز گو کیستی

قدرتی که همواره خواهان شر است

و همیشه خیر، عمل می کند"

از كتاب فاوست اثر گوته

در پست قبلي به رمان مرشد و مارگريتا اشاره كردم و نمي دانم موفق بودم عظمت اين شاهكار كم نظير – اغراق نيست اگر بگويم بي نظير – را بيان كنم يا نه؛ اگر توانسته ام كه خدا را شكر اگر هم نه، از من بپذيريد فراتر از يك اثر ادبي است؛ خلاصه ي داستان را مي توانيد با يك سرچ ساده پيدا كنيد اما به نظر من هيچ خلاصه اي براي اين رمان نمي تواند مناسب باشد؛ به نظرم رمان دارد در جاي ديگري اتفاق مي افند؛ نشانه هايش را مي توانيد در برخي صحنه ها ببينيد؛ به نظرم با يك بار خواندن فقط مي توان لذت عميق آن را تجربه كرد اما براي اشراف به آن لازم است دست كم دو بار خوانده شود؛ عميقا و شديدا معتقدم بايد همه دانشجوهاي هنر حداقل سه واحد مرشد و مارگريتا پاس كنند. همين!

مرشد و مارگريتا

نوشته ي ميخاييل بولگاكف

ترجمه عباس ميلاني

453 صفحه

من چاپ چهارم كتاب را خواندم كه انتشارات تنوير در آورده گويا خوشبختانه تا چاپ هفتم هم رفته