Monday, March 31, 2008

Meet the Fockers

توفیق اجباری شد که این فیلم را دیدم.چیز ویژه ای در این فیلم نیست .یک کمدی –رومانس معمولی از نوعی که هالیوودی ها خوب میسازند.شاید بعضی از دوستان که این فیلم را دیده اند(جدید هم نیست 2004)تعجب کنند که چرا خلاف آمد پست های گذشته به چنین فیلمی با چنین صفاتی میخواهم پست اختصاص بدهم.صبر داشته باشید.

دیدن این فیلم را به همه توصیه میکنم.همین حالا هم بگویم که فیلم پر است از صحنه ها و دیالوگها یی که ممکن است آنها را رکیک بدانید.به نظر من هم حق با شماست ولی باز هم دلیل نمیشود که فیلم را نبینید.

جدا از اینکه کمی خندیدم نکته ای که به تظرم جالب و تامل برانگیز آمد این است که چگونه اتفاقی که در یک فرهنگ فاجعه است و ممکن است باعث خون و خون ریزی شود و عده ای تلف بشوند، در فرهنگی دیگر دست مایه ی یک کمدی میشود.فیلم های مشابه این در سینمای غرب زیاد است .فیلم هایی با محوریت روابط اجتماعی و خانواده با پیام هایی روشن.پر از شوخی های کلامی و موقعیت های کمیک.معمولن سوالی که این فیلم ها به دنبال پیدا کردن جوابی برای آن هستند این است که چگونه دیگران را تحمل کنیم و به خواسته هایشان احترام بگذاریم بدون اینکه خیلی خودمان را اذیت کنیم!

جک برنز (با بازی رابرت دنیرو) خانواده دوست و با افکاری نسبتن قدیمی در مقابل برنی فوکر (با بازی داستین هافمن) ،مردی شاد و انرژیتیک که مثل همسرش (باربارا استریسند خواننده ی مشهور.چرا تازه گیها هر فیلمی میبینم یک خواننده تویش هست!) کمتر تن به تقید و سنت میدهد،قرار میگیرد و برنده واقعی در این میان فوکر است.که زندگی را سخت نمیگیرید و این را به جک نشان میدهد.نکته ی مهمی که فیلم علاوه بر توجه دادن به پرهیز از قضاوت درباره ی دیگران و صادق بودن در هر حال (خصوصن در مقابل همسر یا نامزد)میخواهد گوشزد کند نقش روابط جنسی درست در احساس نشاط در زندگی است.حتی اگر نود سالتان هم باشد.چیزی که ما زیر استیلای یک تفکر پوریتانیسمی از خود دریغ میکنیم.

مطمئنن این فیلم برای من ایرانی متولد ایران ساکن ایران ساخته نشده و بنابراین درک آن هم برایم سخت است.همین هم باعث میشود سوالات زیادی برایم پیش بیایدکه شاید از نظر یک غربی ترحم برانگیز باشد!مگر میشود آدم ها اینقدر راحت از کنار بعضی چیزها بگذرند؟مگر میشود کسی روابط جنسی پسرش را در دوران بلوغ برای مجلس گرم کنی و شیرین زبانی در جمع مطرح کند.مگر میشود مردی عقیم بودنش را توی جمع جار بزند؟پسر آن مستخدم وقتی که تقریبن قطعی به نظر میرسید که پسر فاکرهاست چرا عکس العمل خاصی انجام نداد و شاید هزاران سوال از این دست که ممکن است به وجود آید.البته بخش عمده ای از این اتفاقات زاییده ی نگاه کمدی است که در آن آدم ها گاهی زیاد از حد بی ملاحظه میشوند ولی این را هم باید در نظر بگیرید که پاسخ چنین بی ملاحظه گی هایی معمولن همان چیزی است که در حالت عادی اتفاق میافتد،خارج از کمدی.

بی تعارف بگویم که این ریخت نگاه کردن به جنسیت را میپسندم و فکر میکنم فکر کردن به این الگو میتواند خیلی از تابوهای بی مایه را در ذهنیت ما کمرنگ کند.منظورم این نیست که ما باید این الگو را دنبال کنیم.نه.ولی فرهنگی که از توی آن قانون منع تبرج بیرون میآید نیاز به بازنگری جدی دارد.و تغییر فرهنگ هم با فکر کردن و مطالعه ی هر چه بیشتر به تجربه های دیگران و گذشته ی خود است که شکل معقولی به خود میگیرد.

Meet the Fockers

Director: Jay Roach

USA 2004 محصول

Friday, March 28, 2008

من هنوزم خواب می بینم

الف : پیشا نوشت :

حالا که همه چی تموم ِ تموم شده و زمان داره لایه لایه لایه خاک می ریزه روی خاطره های خوب و بد، حالا بهت می گم که یه راهش چی بود؛ کافی بود یه نامه برام می نوشتی بی هیچ مقدمه و موخره ای و توش فقط و فقط شعر Still loving you رو بنویسی. اگه این کارو کرده بودی تا آخر باهات میومدم تا آخر ِآخر؛ تازه این فقط یه راهش بود.

ب : کتاب نوشت

اولین کتابی که توی سال جدید معرفی می کنم در واقع آخرین کتابی هست که سال گذشته می بایست معرفی می کردم؛ کتابی که به لطف آقام سیا خوندمش – البته لازم نبود تا ته بخونمش - و گرنه منو چه به روانکاوی و این حرفا؛

مبانی روانکاوی فروید – لکان / کرامت موللی. –تهران: نشر نی، 1383.

348 صفحه / 3400 تومان

اگر به روانکاوی علاقمندید توصیه ش می کنم اگرچه از یک جایی به بعد سنگین می شود و نیاز است مقدماتی را از پیش دانسته باشیم اما اگر هم ندانستیم چیز های زیادی خواهیم آموخت.

● ● ●

ج : فیلم نوشت

هر چقدر هم که جهان تبدیل به دهکده بشه و فرهنگ ها به سمت فرهنگ واحدی حرکت کنن و اصول مشترکی در جهان به وجود بیاد باز هم تفاوتایی هست که نمیشه ازشون چشم پوشید؛ تقریبا به همون دلیلی که راجر ایبرت از فیلم ِ مثلا قول خوشش نمیاد و نهایتا یک ستاره و نصفی بهش می ده به همون دلیل هم من از سویینی تاد خوشم نمیاد و نامردم اگه بهش نصف ستاره هم بدم !

برای من ِ شرقی آسیایی ایرانی جهان جور دیگه ایه، متفاوت با جهانی که یک غربی ِ نوعی می بینه و تجربه می کنه ( چشم بسته غیب میگم انگار !) افسانه هامون، اسطوره هامون، رویاهای پدربزرگامون و خیلی چیزای دیگه مون زمین تا آسمون فرق می کنه، منظورم این نیس که چون فرق داریم پس دشمنیم، نه، منظورم اینه که طبیعیه که من ِ شرقی با چن کایگه و ژانگ ییمو زندگی کنم و یه غربی هاج و واج بمونه که من دارم از چی لذت می برم، همونقدر هاج و واج که وقتی دیدم راجر ایبرت به سویینی تاد چهار ستاره داده؛ این بشر از چی ِ این فیلم خوشش اومده ، جل الخالق، نقدای دیگه رو می خونم و می بینم بقیه هم در همین حد لذت بردن از فیلم، خدایا من چرانمی فهمم پس ؟ جواب خدا به این سوال به نظر بدیهی میاد: تو یه شرقی هستی عزیزم.

در هر صورت شما هم ببینینش شاید شما خوشتون اومد :

Sweeney Todd, the Demon Barber of Fleet Street

Directed by:

Tim Burton

Starring:

Johnny Depp (Sweeney Todd)

Helena Bonham Carter (Mrs. Lovett)

Alan Rickman (Judge Turpin)

Timothy Spall (Beadle Bamford)

117 minutes

Rated R

Tuesday, March 25, 2008

کریستین رونالدو و براد پیت

الف : شاید متن شاید حاشیه

چیزی که اغلب به اندازه ی ویژگی اصلی سوژه اهمیت پیدا می کند، حواشی ای است که البته مستقیما ً با عامل سوژگی ِ سوژه ارتباط پیدا می کند؛ به عبارتی دیگر و با ذکر یکی دو مثال منظورم این است که برای نمونه وقتی صحبت از یک حزب سیاسی مثلا ً می شود تنها مرامنامه و اساسنامه ی حزب و اهداف و آرمان ها و فعالیت های آن نیست که اهمیت دارد بلکه مکانی که دفتر حزب در آن قرار دارد، رنگ بروشوری که تهیه می کند و مواردی ازین قبیل به همان اندازه اهمیت پیدا می کند.

ارتباط بین موضوع اصلی که عمدتا ً همان کارکرد اصلی ست با حواشی ریز و درشت سوژه در جای خود محل فکر است .

این مقدمات را گفتم چرا که اگر مستقیم می گفتم می خواهم درباره ی قیافه ی کریستین رونالدو حرف بزنم ممکن بود به ورطه ی ابتذال بیفتم !

به نظرم کریستین رونالدو با آن قیافه ی غیر قابل تحمل و نگاه های متبخترش خودش را به عنوان یک چهره ی ماندگار و ستاره ی کم نظیر به عالم فوتبال و حتا فراتر از آن تحمیل کرده است کاری که پیشتر اولیور کان کرده بود.

دقت کنید که جذابیت مردانه ی زیدان، قیافه ی دوست داشتنی رونالدینیو و مواردی ازین دست چقدر در ستاره شدن و پوستر شدن آنها تاثیرگذار است؛ نتیجه اینکه اگر پوستر کریستین رونالدو روی دیوار یک نوجوان ایرانی مثلا باشد که احتمالا هست محل ِ دقت فراوان است.

ب: فیلم نوشت

الان که دارم فکر می کنم می بینم یکی از کسایی که موقع صحبت کردن زیادی در حقش جفا کردم براد پیت بوده، معمولا ً ازش به عنوان یه بچه خوشکل یاد کردم تا یک بازیگر خوب، اما الآن دارم فکر می کنم بازی ش توی بابل (ایناریتو)، هفت (فینچر)، تروی (پترسن) و این آخرین فیلمی که می خوام راجع بهش بنویسم کافیه که ازش به عنوان یک بازیگر خوب یاد بشه (تازه من باشگاه مشت زنی رو ندیدم) .

براد پیت توی فیلم ِ ترور جسی جیمز توسط رابرت فورد بزدل (اندرو دومینیک) نقش جسی جیمز رو بازی می کنه، من نسخه های دیگه ای که درباره ی جسی جیمز ساخته شده رو ندیدم (اصراری هم ندارم ببینمشون البته به جز اون نسخه ای که نیکلاس ری ساخته) و اینه که نمی تونم بازی براد پیت رو با اونای دیگه مقایسه کنم ولی به طور منحصر به فردی توی این فیلم نقشش رو عالی بازی می کنه و می شه عنوان این فیلم رو هم در کنار اونایی که بهشون اشاره کردم اضافه کرد.

نقش رابرت فورد رو کیسی افلک بازی می کنه، لرزیدن صداش موقع حرف زدن، پرحرفی ش و اون حالتایی که به خودش می گیره بیشتر از اون که رابرت فورد رو تداعی کنه منو نشون می ده! آره، من (شاه رخ) !

و البته صدای Hugh Ross که به صورت نریشن روی فیلم هست فوق العاده زیباس؛ موسیقی فیلم هم به همین منوال.

چیزی که ارزش فیلمو میاره پایین مدت زمان طولانیشه که مخاطب رو کسل می کنه، همین وگرنه فیلم خوبیه که باید دید

آها تا یادم نرفته اینم بگم که به نظرم تم اصلی فیلم – دست کم اون چیزی که من برداشت کردم - اشتراکاتی با فیلم بوچ کسیدی و ساندنس کید داره که این اجازه رو می ده که با هم مقایسه شون کنیم و من فکر می کنم بوچ کسیدی و ساندنس کید زیباتر بود.

The Assassination of Jesse James by the coward Robert Ford

Directed by Andrew Dominik

محصول 2007 / آمریکا

با بازی :

Brad Pitt (Jesse James)

Casey Affleck (Robert Ford)

Sam Shepard (Frank James)

Narrator: Hugh Ross

160 min

Rated R

Saturday, March 22, 2008

My Blueberry Nights

دیدن این فیلم لذت بخش است.زیر ظاهر آرام و ساده ی فیلم دنیایی از نشانه ها در جریان است که هم بازیگرها به خوبی آن را به نمایش میگذارند و هم کاروای با پرداخت زیبا و لوکیشن هایی که انتخاب کرده آن را القا میکند.

از کاروای جز این فیلم In the mood for love را دیده بودم.هر چند که فضای این دو فیلم کاملن متفاوت است اما به راحتی میشود بسیاری نقطه ی اشتراک در آنها پیدا کرد.از جمله دغدغه ی کاروای در مورد عشق.

عشق به عنوان یکی از دلمشغولیهای [لوس] بشر در طول تاریخ یکی از آن مفاهیمی است که همواره از تعریف شدن و تعین سر باز زده.که شاید همین یکی از دلایل تازگی همیشگی آن باشد. My blueberry nights داستان دختری است در جستجوی عشق.آدم های مختلفی که با آنها مواجه میشود هر یک جنبه ای از این مفهوم را برای او رو میکنند.یکی دیگر از نقاط اشتراکی که گفتم وجود تعداد زیادی صحنه است به صورت slow motion که به نظرم تکنیکی است برای فاصله گذاری هر چند که فقط همین هم نمیتواند باشد.به هر حال در این فیلم کمک خوبی است برای درک آدم های فیلم و تصویری که از عشق ارائه میدهند.

این فیلم نکات جالب زیاد دارد.بازی نورا جونز خواننده ی زیبا و دوست داشتنی که گمانم فقط همین یک فیلم را بازی کرده و انصافن بازیش هم مثل صدایش به دل مینشیند.از بازی جذاب دانشمند اسراییلی ناتالی پورتمن هم که بگذریم دوست دارم کمی از David Strathairn تقدیر کنم که فوق العاده بود بازیش.اصلن شخصیت آرنی توی این فیلم برایم خیلی دوست داشتنی بود.

نکته ی جالب توجه دیگر فیلمبردار فیلم است.داریوش خونجی فیلمبردار ایرانی الاصل ساکن امریکا.جالب است که یک ایرانی در این سطح در سینمای جهان حضور دارد و خیلی از ما خبر هم نداریم!

My Blueberry Nights

کارگردان:Kar Wai Wong

90 دقیقه

محصول 2007

چین,هنگ کنگ,فرانسه

Thursday, March 20, 2008

سال اشک ِ پوری، سال خو ن ِ مرتضا

الف: هشتاد و شش ِ من در یک نگاه

بهار؛ آخ اگه بارون بزنه

روی یکی از نیمکتای دور میدون نشستم و گریه کنون به حجت می گم به خدا اگه همین یه دفه به خیر بگذره دیگه غلط بکنم خودمو توی همچین هچلی بندازم، می دونم همه ی بلاهایی که سرم میاد حقمه، فرداش توی پارک کودک، اکبر بهم دلداری می ده که بدتر ازین نمی شه که خودشو بکشه، به جهنم، باید همون روز فکر اینجاشم می کرد و من یه ترس وحشی می ره زیر پوستم که اگه خودشو بکشه چی

تابستون؛ همین امشب فقط امشب فقط هم بغض من باش

با سیا و حسین نشستیم توی پارک زنگ می زنم می گم تو رو خدا بهم قول بده اگه مجبور شدی هر تعهدیو امضا کنی بکن بذار یه عمر مخبرشون بشی ولی فقط زندان نرو، به خدا من می میرم، می دونم خودخواهیه که به خاطر خودم این حرفو می زنم ولی به خدا به پیر به پیغمبر من نمی تونم تحمل کنم، فقط نرو زندان، تمام طول مسیر برگشت را گریه کنان برمیگردم، سیا ساکته اما حسین رابرا میگه آخه به تو هم میگن مرد، آبروی هرچی مَرده رو بُردی، بسه دیگه.

پاییز؛ به طعم دشنامی دشخوار و به بوی تقلب

نصف روزم رو با قراداد ای سی یو، ان ای سی یو، امحاء رباله، لوازم آزمایشگاهی و نامه نگاری های کسالت بار اداری طی می کنم نصف دیگه ش رو باید با تو سروکله یزنم که از هزار حرفم یکیو نمی فهمی، خسته شدم ازین وضع باید تمومش کنم

زمستون؛ نه مهرفسون نه ماه جادو کرد

هر کی یه تیکه مقوا انداخته زیرش و نشسته روش، من روی سیمان سفت و سرد نشستم، حرف های عموش مثل پتک می خورند توی سرم، بوسیدیش یا نه؟ سینه هاشو فشار دادی یانه؟ نافشو دیدی یا نه؟ و من خودمو توی تنها وضعیتی که مجسم نکردم همینه، حتا مشابهش رو نه توی هیچ فیلمی دیدم نه توی هیچ رمانی خوندم. قسم می خورم اون بعدازظهر زمستونی بیشتر از شصت سال پیر شدم.

دوباره بهار:

معنای این حرف ها این نیس که هشتاد و شش سال بدی بود، این فقط عادت مازوخیستی منه که روزهای بد بیشتر در خاطرم می مونه تا روزهای خوب، ولی هشتاد و شش سال تجربه های گرانسنگ بود و به یادماندنی.

● ● ●

ب:

خیلی وقتا پیش میاد که سعی می کنیم یادمون بیاد فلان خاطره مال چه سالی بوده و آخرش با تردید می گیم هفتاد و نه یا هشتاد بود که . . . . حتما این بلا سر خاطره های امسالمونم میاد؛ یادمون می ره کدوم سال بود که کارد به استخونمون رسیده بود و خدا کیلومتر دور شدیم از همه چی و این همه فاصله هم افاقه نکرد، یادمون می ره کدوم سال بود که زیر تلی از کتاب و فیلم و موسیقی خودمونو خفه کردیم و افاقه نکرد یادمون میره، همه چی یادمون میره.

سال هشتاد و شیش هم تموم شد؛ بله رسم روزگار چنین است.

و اگه نگم بدترین اتفاقش ولی مطمئنا ً یکی از بدتریناش لغو امتیاز شدن مجله ی هفت بود؛ برای من یکی این فقط یک مجله نبود باهاش زندگی می کردم و حالا به بیست شماره ی آخرش خیره می شم که مشترکش بودم و ارشیوش کردم. به همه ی روزایی فکر می کنم که مرخصی ساعتی می گرفتم و می رفتم صندوق پستیمو چک کنم شاید شماره ی جدیدش اومده باشه.

دم همه ی دست اندرکاراش گرم مخصوصا ً آقایان طالبی نژاد، اسلامی، چپردار و کوثری که این اواخر عکساشو نمی دیدیم؛ من یکی که منتظر می مونم یه مجله ی مشابه دربیارن.

● ● ●

ج: فیلم نوشت

No Country For Old Men

"پیرمردها را جایی نیست" از آن دست فیلم هایی ست که وقتی می خواهی درباره شان حرف بزنی باید اول تصمیم بگیری می خواهی ازشان تعریف کنی یا برعکس؛ و این تصمیم گیری البته خیلی به خود فیلم ربط ندارد بستگی به حال و هوای شما دارد و خیلی مسایل دیگر؛ اگر تصمیم گرفتید تعریف کنید می گویید خلاقیت یعنی همین که بیشتر از نود درصد فیلم که سرگرمتان می کند و روی صندلی می نشاندتان که تا آخر ببینید فیلم را، حاشیه ای ست بر همان ده درصد باقیمانده که چند دقیقه ی اول فیلم و چند دقیقه ی آخر را شامل می شود و کجا شما همچین فرمی دیده اید که این دومی ش باشد و احتمالا ً کمی هم از بازی خاویر باردم و فیلمبرداری فیلم و کارگردانی برادران کوئن تعریف می کنید ولی اگر بخواهید گیر بدهید به راحتی گیر می دهید که چی ؟ دربهترین حالت ممکن فیلمی ست درباره ی آمریکا، خب، نگاه هنرمندانه ش کو؟ بودریار که هیچ ادعای هنری ای نداره توی کتاب آمریکاش چنان نگاه خلاقانه و جدیدی ازین کشور ارائه می ده که آدم ترجیح می ده کتابشو بذاره توی قفسه ی کتابای هنری ولی برادران کوئن یک تصویر تکراری از آدم های تکراری ( مشابه این آدم ها را صدها بار توی سینما دیده ایم) نشان داده اند که چی؟ اسکاری که ندنش به تاوان بدنش به این ارزش نداره.

در هر صورت چه در مقام دفاع ازین فیلم باشیم چه برعکس، فیلم را باید حتما ً ببینیم.

No Country For Old Men

کارگردان: برادران کوئن

122دقیقه

محصول 2007

آمریکا

Wednesday, March 19, 2008

نوروز نوشت

همیشه از اینکه حافظه ام به شکل دردناکی ضعیف است کلافه بوده ام.فراموشکاری دردسرسازی که گاهی برایم خیلی گران تمام میشود. به هر حال گاهی پیش می آید که آدم باید با نهایت اراده تمام تلاشش را بکند که چیز خاصی را به خاطر بسپارد.مثلن تصور کنید که کسی روز تولد همسرش را فراموش کند.چه فاجعه ای به بار میآید؟خب .البته در این مورد خوشبختانه تا آنجا که یادم می آید ازدواج نکرده ام.اما فقط این نیست که.مثلن خب آدم دوست دارد توی بعضی از جمع های دوستانه که مینشیند چیزی بگوید و چه چیز بهتر از خاطرات گذشته که اغلب هم سرگرم کننده است و هم عبرت آمیز.اما اگر کسی مثل من باشد و خاطره ی خاصی نداشته باشد مجبور میشود توی جمع مثل احمق ها ساکت بنشیند و خاطره تعریف کردن دیگران را تماشا کند.چقدر دوست دارم یک بار هم که شده یک خاطره تعریف کنم نیم ساعت!!البته اگر فقط همین بود که میشد با آن کنار آمد.میروی سر جلسه ی امتحان و انگار که یکی رویت رایت کلیک کرده و گزینه ی فرمت را زده باشد.هر چه طول ترم زور زده ای پر.

حالا از همه ی اینها گذشته گاهی دوست داری سال کهنه که نفس های آخرش را میکشد,چهار خط بنویسی که امسال فلان جور بود,بهمان کار را کردم و قس علی هذا.تهش هم نتیجه بگیری که بله خدا را شکر سال خوبی بود و موفقیت های زیادی به دست آوردم, یا زبانم لال سال مزخرفی بود و بهتر که دارد گورش را گم میکند.البته فکر نکنید حافظه ام کاملن پاک شده و مثل این فیلم ها سرم در اثر تصادف به جایی خورده و بعد یادم رفته کی ام و بعد یک دختری پیدایم میکند و آخرش باز هم همان حادثه تکرار میشود و حافظه ام بر میگردد وغیره وغیره.داشتم چی میگفتم(چند لحظه صبر کنید دوباره این تیکه را که نوشتم یک نگاه بیاندازم)آها.میخواستم بگویم خیلی از اتفاقات خوب و بد امسال را میتوانم به خاطر بیآورم(خسته نباشم؟!)ولی به هر حال آدمی مثل من باید کمی محتاط باشد.چه بسا اتفاق خیلی نکبتی را از قلم بیاندازم وبعد نتیجه بگیرم که سال خوبی بود.آن وقت چه؟یا برعکس.اصلن ممکن است عمق زجری را که از افتادن اتفاقی برده ام یادم نیاید.آن وقت ممکن است با آن مثل یک اتفاق ساده برخورد کنم.تازه آدمیزاد اغلب فاجعه های بزرگ زندگیش را سالها بعد درست و حسابی میفهمد.مثلن ده سال گذشته و تازه به این نتیجه میرسی که فلان موقعیت را اگر استفاده کرده بودم الان زندگیم از این رویی که هست به آن رو میشد و غیره و غیره.یا حتی برعکس گاه آدم فکر میکند فلان کاری که کرده چه موفقیت بزرگی بوده و تازه بعد از یک مدت طولانی دستگیرش میشود که نه,همچین مالی هم نبوده.(به نظرم این حالتهایی که گفتم خیلی هم برعکس هم نیستند.نه؟!!)آن وقت است که آدم جلوی وجدان خودش بور میشود و از این جور چیزها!

به هر حال اجازه بدهید به جای اینکه با اتفاقات سال لب گور ور بروم,سال پا به زا را تبریک بگویم و آرزوی آرزوهایتان را داشته باشم.همچنین امروز (بیست و نه اسفند روز ملی شدن صنعت نفت)را شادباش میگویم و بر روح بزرگ مصدق کبیر _که جز معدود چهره های سیاسی تاریخمان است که مایه ی سرفرازی است_و یارانش درود میفرستم.

سال نو مبارک.صد سال به از این سالها.

Monday, March 17, 2008

یعنی این آخرین پست امسالمه؟

الف:

ما فقط بخشی از جهان رو می بینیم، اونم در یک دوره ی زمانی کوتاه، نه گذشته شو می دونیم نه آینده شو. بخش خیلی کوچیکی از دنیا تازه اونم از هزار و یه فیلتر اجق وجق رد می شه و بعد می بینیمش ولی به راحتی قضاوت می کنیم، حکم صادر می کنیم، نظر می دیم و اصرار هم می کنیم. خیلی مسخره س

ب:

دو تا از دوستام با هم حرفشون شده، در حد خیلی بالایی کارشون به فحش و فحش کشی کشیده، یکی شون داشت اس ام س هایی که اون یکی براش فرستاده بود رو بهم نشون می داد خیلی رکیک بودن دونه دونه شون بوی خون می داد من هم عین همین اس ام اس ها رو چند وقت پیش برای یکی فرستاده بودم ولی با عشق (!)

الف و ب : فیلم Atonement به کارگردانی Joe Wright یک فیلم خیر ه کننده س؛ جدای از فیلمبرداری استثنایی و تدوین منحصر به فردش و اون موسیقی که کاملا ً مناسب نشسته روی فیلم و بازی های عالی – مخصوصا ً براینی وقتی پیر شده و داره مصاحبه می کنه به نظرم شاه بیت بازیگزیه - درونمایه ی فیلمه که آدمو تکان می ده تازه یکی مث من که از عشق و عاشقی بدش میاد با دیدن این فیلم جا می خوره – نه که فیلمش یه داستان عشقی باشه که هست - بیشتر داستان رنج آدمیه که یک عمر باید تاوان یک اشتباهو پس بده و همینطور داستان نوشته شدن یک داستان

ج: دیروز شصتمین سالگرد تولد برتولوچی بود، کسی که توی همه ی غولای سینمای ایتالیا سر و گردنش - به نظر من یکی - سر و گردن تره . اینکه با یک روز تاخیر تولدشو گفتم به خاطر خرابی مودم کامپیوترم بود که خود آقامون برناردو منو می خشه ایشالا

Saturday, March 15, 2008

من ترجیح می دم درونم دریا باشه تا امپراتوری

الف :توی این بند فقط می خوام پز بدم چن تا فیلم از لینچ دیدم منظور دیگه ای ندارم می تونین برین بند "ب" رو بخونین !

برای من دیوید لینچ از Lost Highway شروع شد، فیلمنامه ش رو حسین بهم داده بود، تا حالا با همچین چیزی برخورد نکرده بودم، خدا می دونه چند بار دیدمش و چند بار با چند نفر درباره ش حرف زدم، توی نمایشگاه کتاب 84 یا 85 بود که هنر امر متعالی مبتذل (اسلاووی ژیژک، ترجمه ی مازیار اسلامی، نشر نی، 1200 تومان) رو خریدم و دونستم می شه تا ابد درباره ی این فیلم نوشت و حرف زد و هیچ وقت هم این حرفا تموم نشه؛ بعد تر وقتی اون همه جنایت و رنج رو زیر اون لایه ی مخملین و خوشکل توی Blue velvet دیدم از لینچ بیشتر خوشم اومد. اونقد از این بشر خوشم اومده بود که حاضر شدم بشینم پای شبکه چهار و نسخه ی دوبله ی Elephant man رو ببینم (از دوبله بدم میاد) و دیگه می دونستم هر وقت قراره فیلمی از لینچ ببینم باید جا بخورم و این جا خوردن وقتی بیشتر از همه بود که فیلم خیلی ضعیف Wild at heart رو دیدم فیلمی که دست بر قضا جایزه ی کن رو هم برده و من هنوز فکر می کنم این جایزه رو به لینچ دادن نه به اون فیلم. Dune از معدود فیلمای عمرم بوده که نصفه نیمه ولش کردم و نتونستم تا ته ببینمش. Twin Peaks رسما ً گیجم کرد و کم مونده بود قاتی کنم که سیا اون خطابه ی استثنایی ش رو توی پارک شروع کرد و نمی دونم چرا هیچ وقت پستش نکرد و بعد فهمیدم سیا چقدر خوب این فیلمو که من اصلا نفهمیده بودم فهمیده بود. Eraser head یک سالی می شه که توی کمدم داره خاک می خوره، هیچ زیرنویسی نداره (تو بگو حتا زیر نویس مالایایی) و من نمی دونم چجوری باید به دی وی دی زیر نویس اضافه کنم.

ب : و بدان که این جهان خیال اندر خیال اندر خیال است. شیخ عبدالکریم جیلی

حرف زدن درباره ی بعضی فیلم های لینچ )همونایی که بهشون میگن فیلمای لینچی) یکی از سخت ترین کارای دنیاس، چه بخوای ارتباط نشانه ها رو پیدا کنی چه دنبال تعابیر و تفاسیر فیلم بگردی یا خیلی ساده تر، حتا اگه بخوای بگی فیلم درباره ی چیه و داره چه اتفاقایی می افته بازم کارت خیلی سخته. (تعجب می کنم بعضی از سایتا خلاصه ی امپراتوری درون رو هم نوشته ن). Inland Empire هم ازون دسته فیلماس، به نظرم بهترین راه اینه که فیلمو ببینی نه این که تماشا کنی، نمی خوام با کلمه ها بازی کنم فقط منظورم اینه که نه مثل فیلم های دیگه و نه مثل همه ی چیزای دیگه ای که دیدن درباره شون به ساده ترین معنی صدق می کنه نمی شه این فیلمو اونجوری دید. باید این فیلمو ببینی مثل وقتی که خواب می بینی یا بهتر بگم وقتی که کابوس می بینی. بهتره بهش تن بدی، بهتره سعی نکنی از کابوس بیدار شی، حتا به نظرم بهتره دنبال تعبیر کابوسات هم نباشی، باید این فیلمو ببینی توصیه ش کنی به دیگران، همین.

گفتم که حرف زدن درباره ی فیلمای لینچ خیلی سخته؛ انتظار نداشته باشین یه چیز درست درمون از آب دربیاد، همین دیگه

Inland Empire by David Lynch

پ. ن. از تویین پیکز خوشم نیومد بعد که سیا درباره ش حرف زد فهمیدم من مخاطب اون فیلم نبودم ولی سیا بوده، فک کنم مخاطب این فیلم هم سیا باشه، منتظر پستش می مونم.

Thursday, March 13, 2008

جان مادرتان در انتخابات شرکت کنید!!

گمانم تجربه ی این چند سال به همه فهمانده باشد که بد با بدتر تومنی چند دلار توفیر دارد و برای مدافعین آزادی و خواستاران دموکراسی جا افتاده که تحریم کردن انتخابات شکل چندان کارآمدی برای اعلام نارضایتی نیست.چرا که این اعتراض باید توی گوش کسی برود و وقتی نرود یعنی هیچ,کشک!در واقع حاکمان کنونی جامعه خیلی هم خوش دارند عده ای که همواره تحریمی بوده اند تحریمی بمانند چرا که اگر نمانند احتمالن مدافع اصلاح طلبان خواهند شد و سرانجام بد را به بدتر ترجیح خواهند داد.به هر حال چیزی که میخواهم بگویم این است که وضع بدتر از آن چیزی است که چند سال پیش تصور میشد.خیلی ها (از جمله خود من)بعد از انتخاب دولت نهم نگرانی بزرگشان این بود که کار توسعه ی سیاسی کند خواهد شد و سخت گیری ها در سطح آزادی بیان بیشتر.حتی فکرش را هم نمیکردیم که چنین فاجعه ای به وجود بیاید.آن موقع که در جریان انتخابات ریاست جمهوری داشتیم از بازگشت استبداد و از بین رفتن آزادی و لزوم حمایت تحصیلکردگان از دوم خردادیها حرف میزدیم وجدانمان کمی ناراحت بود که شاید داریم زیاده روی میکنیم در کریه جلوه دادن دولت احتمالی اصولگرایان.اما حالا از اینکه نتوانسته بودیم عمق فاجعه را حدس بزنیم وجدانمان ناراحت است!

مجلس هفتم هم کلکسیونی بود از عتیقه جات و چه خوب که دارد تمام میشود.امید اینکه از همین تعداد از دوم خردادی ها که از زیر تیغ شورای نگهبان جان سالم به در برده اند پنجاه شصت نفر به بهارستان راه پیدا کنند بلکه این چند وقتی که دولت نهم هست بشود یک حال گیری مفصل راه انداخت.امید تغییر کلفت که نمیشود داشت!

به هر حال خانم ها آقایان جان مادرتان در انتخابات جمعه شرکت کنید!!

تبصره:اگر متقاعد شدید که رای بدهید ولی به اصولگراها,بیخیال.دمتان گرم همان تحریم بهتر است!!!

پی نوشت:این پست سید را بخوانید.جالب است!همچنین این پست یک سید دیگر!

Sunday, March 9, 2008

چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم

الف: برای علی سنتوری به واسطه ی داریوش مهرجویی

الآن که دارم این سطر ها رو می نویسم تا دوردست ِ دوردست آسمون ابری ِ ابریه، به نظر میاد بیرون هوا سرد باشه، شوفاژای آسایشگاه ولی هوا رو گرم نگه می دارن، امشب آخرین شبیه که اینجا می خوابم، هنوز تصمیم نگرفتم دقیقا ً چیکار کنم، نمی خوام دیگه ساز بزنم، نمی خوام برگردم پیش بابا اینا، راستش می ترسم بنویسم می خوام چیکار کنم، ممکنه مدیر اسایشگاه این کاغذا رو بخونه ، البته بخونه هم اتفاقی نمی افته، من برم بیرون و دوباره معتاد شم و برگردم اینجا کلی پول ِ بی صاحب کاسب می شه، راستش دارم وسوسه می شم چیزای دیگه رو هم اینجا بنویسم، خدا رو چه دیدی شاید مدیر آسایشگاه بعدا ً به عنوان خاطره های جالب ازشون یاد کنه، یکی ش این که وقتی ازم پرسید آخرین خاطره هایی که یادت میاد رو بگو می دونستم می خواد بدونه شوک هایی که بهم زدن تاثیر کرده یا نه، اگه می گفتم یادمه چه بلایی سرم آوردی باید دوباره اون تسمه های دور سر و اون ماس ماسکی که زبونمو گاز نگیرمو تحمل کنم باید می گفتم چیز زیادی یادم نیس، حتا می شه گفت تقریبا ً چیزی یادم نیس، هر چی یادمه بر می گرده به سال های خیلی دور، ولی راستش وقتی داشتم این دروغا رو سر هم می کردم خدا خدا می کردم هنوز از ایران نرفته باشی، نه که فکر کنی بخوام اذیتت کنم یا ازت اتنتقام بگیرم نه، فقط می خوام کسایی رو بهت نشون بدم که سر ته مونده ی غذای توی زباله ها با هم دعوا کردیم، کسایی که بعد ِ دعوا هر چی گیرمون میومد رو با هم قسمت می کردیم انگار نه انگار چیزی شده، براشون از تو خیلی حرف زدم، راستش همه شون به من حق می دادن، می گفتن تقصیر من نبوده، میگن تو لیاقت منو نداشتی حتا یه بار یکی شون می خواست بیاد حالتو بگیره که نتونست، خیلی وقت بود پاهاش کبود شده بودن و راه نمی تونست بره.

یه چیز دیگه این که هنوزم خوابتو می بینم به مدیر آسایشگاه گفتم از خواب که بیدار می شم هیچی از خوابام یادم نیس، ولی واو به واوشون یادمه. خب، الان داره کم کم برنامه هام رو می شه، منظورم اینه که می دونم از فردا می خوام چیکار کنم. می خوام خوابامو عملی کنم.

الان دیگه آسمونی که تا چند دقیقه پیش تا دور دست ِ دوردست ابری ِ ابری بود تا دوردست ِ دوردست تاریک ِ تاریکه، این شب اخریو نمی خوام یخوابم

● ● ● ●

ب :انگشت گزیدنی به یاران ماند یا ای . . . توی هفت آسمونت خدا

زندگی خیلی چیز مزخرفیه اینو تقریبا همه می دونن؛ خیلی وقتا سعی می کنیم خودمونو بزنیم به اون راه که مثلا ً نه اینجوریم نیس ولی بازم مزخرف بودنشو بهت تحمیل می کنه زندگی؛

همین دو سه روز پیش بود که تلفنی با هم حال و احوالپرسی کردیم کسالت داشت گفتم الهی بچه ها و نوه ها ت همه قربونت بشن خندید گفت جز هادی گفتم اگه اینجوریه پس جز هادی و دینا؛ گفتم امروز فردا میام می بینمتون گفت قدمت روی چشم

حالا نشستم توی مسجد و آگهی ترحیمش مث یه گوله دق جلو چشممه؛ صدای عبدالباسط هم اصلا قشنگ نیس؛ حالم ازین زندگی مزخرف به هم می خوره؛ پیرزن شاد و شنگول و خوش حرفی که می شناختم حالا شده یه اسم با فونت درشت روی یه تیکه کاغذ؛ گفتم که، زندگی هرجور شده مزخرف بودنشو بهت تحمیل می کنه؛

توی این یک و نیم سال اندازه ی دو تا دوست قدیمی با هم رفیق شده بودیم؛ خیلی رفیق شده بودیم ای . . . توی این زندگی تازه می خواستم عید که بشه بهش عیدی بدم؛ نمی تونم همه ی اون لحظه هایی که مث دو تا بچه با هم کل کل می کردیمو فراموش کنم؛

حالم ازین زندگی مزخرف یه هم می خوره

دل ودماغ هیچی برام نمونده

ادامه ی الف : درستش این بود که می موندیم علی سنتوری اکران شه و توی سینما ببینیمش هم به خاطر خودمون هم به خاطر تهیه کننده و سازندگانش. ولی اینجا ایرانه و در هر صورت منم یه ایرانی ام! ( از لیلا که فیلمو برام فرستاد ممنون )

علی سنتوری / داریوش مهرجویی / با بازی بهرام رادان و صدای محسن چاوشی.

Thursday, March 6, 2008

دیگه نمی رسم دونه دونه پست کنم ازین به بعد دو تا دو تا پیش می ریم !

الف : Mother Night

کسانی که سلاخ خانه ی شماره ی پنج را خوانده اند با شخصیت هوارد دبلیو کمبل جونیور تا حدودی آشنا هستند؛ ونه گات این شخصیت را در کتاب شب مادر می گسترد.

شب مادر در واقع اعترافات هوارد دبلیو کمبل جونیور هستش که در خلال این اعترافات، ما با سرگذشت و سرنوشت او آشنا نی شویم. باز هم شیوه های ونه گاتی در این کتاب موج می زند؛ اگرچه به نظرم نسبت به دو کار قبلی که از ونه گات خوانده بودم کمتر هنرمندانه و خلاقانه بود اما این نکته بیشتر بر می گردد به عظمت آن دو نه ضعف این کار؛ این کار را دوست داشتم :

شب مادر

نوشته ی کورت ونه گات جونیور

ترجمه ی ع. ا. بهرامی

چاپ دوم – 1383

انتشارات روشنگران و مطالعانت زنان

239 صفحه

2000 تومان

ب: چه کسی امیر را کشت؟

با دوسال تاخیر این فیلم را دیدم؛ ایده ی اصلی فیلم به نظرم خیلی خوب بود؛ اینکه ما داریم زندگی مان را می کنیم و احتمالا ً خیلی هم سعی می کنیم صادقانه و درستکارانه زندگی کنیم و در عین حال آدم های زیادی که در طول روز با آنها سروکار داریم به خون مان تشنه هستند و می خواهند سر به تنمان نباشد این ایده ایده ی خوبی ست؛ آدم بعد دیدن این فیلم احساس می کند توی همان تیمارستانی زندگی می کند که امیر دیگر نمی خواهد به آن برگردد؛ ساختار فیلم یک ساختار منحصر به فرد است – دست کم من که مشابهش را نه دیده ام و نه شنیده ام – در همه ی نماها فقط با یک شخصیت مواجهیم – ممکن است یک یا چند شخصیت حاشیه ای در پس زمینه باشند – و از لابلای حرف های این شخصیت ها به آن ایده ای اصلی و آن حساسی که آخر سر بهمان دست می دهد می رسیم.

مشخصا ً این فیلم یک فیلم معمولی نیست که هر مخاطبی با هر سلیقه ای را راضی کند، اتفاقاتی که هم در زمان اکران این فیلم در سینماهای تهران افتاد – مخصوصا ً سینما آفریقا – کاملا ً قابل پیش بینی بود الته برای کسی که فیلم را دیده باشد.

نقطه ضعف فیلم هم به نظرم اصرار بیش از حد به شخصیت پردازی نقش های فیلم است؛ مخاطب این فیلم که مطمئنا ً سلیقه ی خاصی هم دارد ترجیح می دهد شخصیت ها را با کدهای معدود و نیه پنهان نیمه آشکار بشناسد مثلا ً مرجان (مهناز افشار) همینکه دارد اشپزی می کند و از حرف هایش معلوم است که یک ادم خرافی ست که به جادو جمبل اعتقاد دارد کافی بود، حالا اینکه توی فیلم چند بار روی خرافی بودن او تاکید می شود و آن نماهای گل درشت و کلوزی که از انگشت هاش در حین سبزی پاک کردن می بینیم به شدت آزارنده ست؛ این اتفاق برای تک تک شخصیت های دیگر هم می افتد ؛ تاکید می کنم یک یا دو کد برای شناسایی شخصیت کافی است؛ به راحتی می توان در یک تدوین مجدد بسیاری از نماهای مخصوصا ً خسرو شکیبایی و آتیلا پسیانی و بقیه را حذف کرد بی اینکه لطمه ای به فیلم بزند و این نقطه ضعف فیلم است به نظرم.

برعکس ِ نظر ِ آقام سیا فکر می کنم مهناز افشار بهترین بازی اش را همینجا ارائه می کند و اتفاقا ً اگر نگوییم بهتر از بقیه ولی یکی از بهترین هاست.

در هر صورت، معتقدم این فیلم یک فیلم تجربی ست و فیلم های تجربی هم باید ساخته شوند ، اکران شوند و مخاطبان خود را پیدا کنند.

ادامه ی الف :

مسوولیت هوارد دبلیو کمبل جونیور خیلی وقته به عهده ی من نیس؛ (شاه رخ)

ادامه ی ب :

خوشبختی یعنی یه مرد خیکی

حساب بانکی، ماشین مشکی

ازدواج شکل یه زن چاقه

دستپخت عالی، جهیزیه کامل

خانواده یعنی چن تا بچه ی لوس

آخر هفته جاده ی چالوس . . .

مرتبط با این پست در روسپیگری :

سلاخ خانه ی شماره ی پنج

مجمع الجزایر گالاپاگوس

چه کسی امیر را کشت به قلم آقام سیا

Saturday, March 1, 2008

کی خسته اس؟من...

الف:تیمارستان , باغ وحش یا چیزی در همین مایه!

یکی از دوستانم نیمه شب در یک جاده ی پرت در حال رانندگی است که پیرمردی خونین و مالین کنار جاده میبیند در حالی که دخترش سرش را روی دامن گرفته و گریه میکند.دوستم با سرعت آنها را به نزدیکترین بیمارستان آن حوالی میرساند.از قضا پیرمرد میمیرد.وقتی خانواده اش میآیند به دختر میفهمانند که شهادت بدهد که این آقا با پدر من تصادف کرده چون یارو که زده و در رفته و اگر این کار را نکنند نمیتوانند از کسی دیه بگیرند.دیه ی کامل قتل نفس را از دوستم گرفتند.

ب:کی خسته اس,دشمن؟

به عادت هر روز اخبار را میخوانم.تعداد دیگری دانشجو بازداشت شده اند.یک فعال سیاسی در بلوچستان به مرگ محکوم شده.ایران در میان کشورهای جهان از نظر آزادی بیان و مطبوعات از آخر سوم چهارم است.پروین اردلان چند روز بعد از دریافت جایزه ی اولاف پالمر به دادگاه احضار شده.یعقوب یادعلی نویسنده به نه ماه زندان محکوم شده.نگرانی ها ازگسترش توزیع مواد مخدر در مدارس و...

چند وقتی است به این فکر افتاده ام که اخبار را از صدا و سیما پیگیری کنم.دست کم درآن صورت کشورم ,کشور مستقل و مقتدری است خودکفا.مدام هم دارد از لحاظ علمی پیشرفت میکند.موشک به فضا میفرستد و انرژی هسته ای تولید میکند.حق مسلم ماست.هر چند کشورهای کلفت جهان سنگ پیش پایمان میاندازند ولی هر بار شکست میخورند و بور میشوند.مردمی خواهیم داشت آگاه و فهیم و همیشه در صحنه که هر مقام کشوری و لشکری که به شهرشان میآیند میلیونی از او استقبال میکنند و خودشان را روی ماشینش پرت میکنند.در جواب رییس جمهور کاربلدمان هر بار که میپرسد کی خسته اس؟بی معطلی فریاد میزنند:دشمن!

کاش میتوانستم کمی احمق باشم.ولی...

کاش میتوانستم در جواب سوال احمقانه ی رییس جمهور که بلاهت خاص خودش فکر میکند فرمانده ی سپاهی است و مردم سربازانش و هوار میکشد:کی خسته اس بگویم که من.من.خسته ام از این همه شکنجه و توهین و زندان.از دورویی که زیر پوست مردم این کشور تزریق شده.از پستی این مردم که فقط تا نوک دماقشان را میبینند.از لاقیدی و بی مسئولیتی .از اینکه مفاهیمی مثل وجدان اجتماعی در حال نابودی است.از اینکه انسانیت در حال رنگ باختن است وانسان های این جامعه نه فقط برای دیگران که برای خودشان هم شان و کرامت انسانی قائل نیستند.خسته ام.خیلی خسته.