Friday, June 29, 2007

ايران در تاكسي!

چند وقتي است كه سرگرمي تازه اي پيدا كرده ام.البته به واسطه ي آن به نكته هاي جالبي هم رسيده ام.چيزهايي كه سابق بر اين برايم چندان مهم نبود.تازگيها سعي ميكنم در محيط هايي كه آدم ها بدون آشنايي قبلي با هم همكلام ميشوند مثل تاكسي يا اتوبوس يا حتي پارك و ... خودم را قاطي كنم و بحث را به جاهاي خاصي بكشانم.در ميان اقشار متفاوتي كه با آنها برخورد داشته ام راننده هاي تاكسي از همه جالب تر بودند.يك بار كه يك مسير طولاني را دربست رفتم به مورد جالبي بر خوردم.يك راننده ي پرچانه و خوش صحبت. محتواي بحث البته چيز تازه اي نداشت.اما بعضي موارد فرامتني باعث شد براي خودم جالب تر از بقيه باشد.از آنجايي كه حرفهاي اين راننده به نوعي برآيند حرفهاي بقيه بود سعي ميكنم بخش هاي مهم حرفهاي اين راننده ي عزيز را تا آنجا كه حافظه ياري كند ثبت كنم .در تاريخ بماند .آينده گان بدانند و غيره!

كمتر از پنجاه سال داشت با سبيل جو گندمي و موهاي كم پشت.يكي از دندانهاي بالاييش لب پر شده بود و به همين دليل س را سوت ميزد.

خودم را دانشجوي سال پنجم پزشكي جا زدم و قصد انصراف هم داشتم!راننده پرسيد: چرا ميخواي انصراف بدي؟

_ دلايل زيادي داره.يكيش اينكه از درس خوندن خسته شدم. هزينه ي تحصيل هم اونقدر بالاس كه ديگه نميتونم ادامه بدم .تازه گيريم كه مدرك هم بگيرم كار كجا بود.

_البته به من ارتباطي نداره ها ولي گيريم كه انصراف بدي.بعدش چيكار ميكني.بايد بري خدمت دوسال؟

شروع كرد به استدلال كردن كه البته حق داري و زندگي سخت است و از اين جور حرفها.

ميگفت:" هر چي ميكشيم از حماقت خودمونه.دستي دستي خودمونو بيچاره كرديم رفت.اوايل انقلاب تو پادگان دزفول خدمت ميكردم.دوتا تانكر بزرگ تو سربازخونه بود بهمون گفتن روشون بنويسين زنده باد بني صدر.مام نوشتيم.زد و روز بعد خبر اومد يارو در رفته.سرهنگه بي شرف اومد گفت اينو كي نوشته گفتيم ما.به سبيلت قسم شيش هفته ما رو انداختن انفرادي...از همون اولش هم خودشون نميدونستن ميخوان چيكار كنن...تازگي ها هم ميگن سهميه بندي.بد بختيه خودمون كمه حالا باس بريم تو صف جيره بندي بنزين.شما خودت قضاوت كن.اوني كه تاكسي داره مگه ديوونه اس تاكسيشو بياره بيرون ميره جيره اش رو ميفروشه به اين مايه دارا.روزي بيس تومن در مياره بدون اينكه از خونه بياد بيرون."

برخلاف هميشه اين بار از اين طرح دفاع ميكنم.ميگويم:به هر حال خود طرحش بد نيس .ميدونين روزي چند ليتر بنزين صرفه جويي ميشه؟تازه ميشه با پولش كلي اتوبوس خريد و مترو كشيد.ملت هم ببينن براشون صرف نميكنه بيخودي ماشين بيرون نميارن و كلي هم الودگي هوا كم ميشه.

انگار كه جا خورده باشد كمي فكر ميكند و ميگويد:"بله.فرمايش شما متين.ولي به شرطي كه اينا كارشونو درس انجام بدن.آخه شما كي ديدين كه دولت كاري رو كامل و درس انجام بده.هميشه يه جاي كار ميلنگه. اين حرفا رو منم ميدونم ولي قضيه چيز ديگه ايه.اينا خودشون كه نميتونن بنزين درس كنن مجبورن وارد كنن.خوب حالا هم كه ميخوان بمب بسازن (اين را با صداي آرام تري ميگويد) تحريمشون كردن بهشون بنزين نميدن.اينه كه اين مسخره بازيا رو درآوردن.يارو با اون ابروهاي لنگه به لنگه اش ميگه بايد اسراييل رو از رو نقشه برداريم.آخه كسي نيس بگه پدر آمرزيده به من و تو چه ربطي داره.فلسطين مسلمونه خوب والا ما هستيم ولي به جون بچه م اين عربا ما رو قاطي آدم حساب نميكنن اونوخت ما داريم خودمونو براشون جر ميديم!...جوون ما نه سرگرمي داره نه اميدي نمونه اش شما.(كم مانده بود يادم برود يك دانشجوي انصرافيم!)عزيز من اگه اينا كارشونو درس انجام بدن چرا بايد ما اينجوري واسه يه لقمه نون سگ دو بزنيم .ما رو گنج خوابيديم.الان كسي به سن شما بايد همه چي داشته باشه.شما ازدواج كردي؟

_دلت خوشه ها.ازدواج؟.

_همين ديگه، شما به اين سن بايد دوتا بچه داشته باشي.اگه اينا درس كار كنن وضع اينجوري ميشه؟(...)"متاسفانه بايد پياده ميشدم.

پي نوشت:نمونه ي اين بحث ها بارها و بارها براي همه اتفاق ميافتد.نقاط مشترك اين بحث ها زياد و جالب است.مثلن دقت كنيد مردم وقتي ميخواهند درباره ي دولت صحبت كنند از ضمير سوم شخص جمع استفاده ميكنند.اين شايد نشانه اي باشد از اينكه عموم مردم دولت را از خودشان نميدانند.مردم هنوز خودشان را در جابجا كردن قدرت بي تاثير ميبينند.دولت كماكان يك عامل خارجي است كه ميتواند به راحتي روي همه ي جوانب زندگي افراد تاثير بگذارد.يك نكته ي ديگر كه برايم خيلي جالب است اينكه انگار وضع الان ايران يه شبه اتفاق افتاده.طوري كه اكثرن نميدانند كه دقيقن چي شد كه اينجوري شد!يك جور گيجي عمومي. مثلن يك بار باز هم در تاكسي آقاي ميان سالي ميگفت :"اون موقع كه ما شعار ميداديم و سنگ مينداختيم فكرشم نميكرديم بيست سال ديگه اينجوري بشه."ظاهرن توالي و تعدد اتفاقات بعد از انقلاب باعث اين گيجي شده.به هرحال تاريخ اوايل انقلاب خصوصن به شدت موهوم و تار است.

قشر جوان معمولن كمتر وارد اين جور بحثها ميشوند.ترجيح ميدهند ساكت بمانند.خانم ها هم كمتر مشاركت ميكنند خصوصن دخترهاي جوان.اما مردهاي بالاي سي سال پايه ي اساسي اين جور بحثها هستند. چيزي كه در اين بحثها از همه مهم تر است اين كه بحثها از هر كجا شروع بشود دست آخر به نقد ساختار حكومت ميكشد.آنهايي كه كمي سنشان بالاتر باشد معمولن مقايسه اي انجام ميدهند بين جمهوري اسلامي و حكومت پهلوي.حتي آنهايي كه تمايلات مذهبي شديدي دارند سعي ميكنند حساب دين را از حكومت سوا كنند. خوبي اين بحثها با راننده تاكسي ها خصوصن وقتي طرف را تاييد كنيد اين است كه كرايه را يا نميگيرند يا ارزان تر حساب ميكنند!

در همين جا از سانسور چي هاي محترم وزارت مخابرات تقاضا دارم به قضيه درست نگاه كنند.بنده قصد تشويش اذهان عمومي و توهين به مقامات كشوري و لشكري وتلاش براي براندازي نظام وآب ريختن در آسياب دشمن و باد كردن در بوق استكبار جهاني و غيره وغيره را نداشته ام و ندارم.ضمن اينكه اين حرفها نه حرف من است نه تحليل چه ميدانم مثلن احمد زيدآبادي.اينها حرفهاي يك راننده تاكسي ساده است .حالا خودتان ميدانيد.اگر اينجا را فيلتر كنيد،احتمالن با جوجه هاي نشسته در آشيان چه ميكنيد و غيره!!

پراكنده :غيبت،كامنت دوني و...

الف-بالاخره بعد از يه غيبت كبري برگشتم.طبق معمول دليل اين غيبت ها امتحان بود.شايد بپرسيد مگه آپ كردن چقدر وقت ميخواد كه يه ماه گذاشتي رفتي؟حق با شماس ولي مشكل وقت نيست مشكل اينه كه آدم وقتي ذهنش مشغول چيزي باشه ديگه نميتونه هوش و هواسشو جمع چيز ديگه اي كنه ضمن اينكه گمون نكنم كسي علاقه مند به جواب هاي معادله ي هايپرژئومتريك يا فضاي هيلبرت بي نهايت بعدي و اين جور مزخرفات باشه.اين شد كه اين مدت ترجيح دادم سكوت اختيار كنم!شاه رخ هم كه قربونش برم اين مدت كم كه نياورده هيچ با تقريب خوبي زياد هم آورده!

ب-تو اين مدت بعضي از دوستان از كامنت دوني شكايت داشتن كه پيگيري كرديم ولي دستگيرمون نشد مشكل كجاس.بنابراين تصميم گرفتيم يك دستور العمل چاپ كنيم تمام گرافيكي.بلكه مشكل حل بشه. نشد بي زحمت با ايميل خبر بديد مشكل چيه تا درستش كنيم.

خوشيم به خوشيتون

Thursday, June 28, 2007

آب و جارو

الآن كه دارم اين سطر ها را مي نويسم سيا دارد با سرعت 100 كيلومتر بر ساعت خودش را مي رساند تا پست اش را آپ كند! اينكه اينهمه پست پشت سرهم فقط من بودم و سيا نبود، خب، تقصير من كه نبود؛ سيا دور بود و نمي تونست آپ كنه؛ بايد اينجا رو براش آب و جارو كنم؛ اگه بياد و ببينه اينجا اينقدر درهم بر همه، خب، درسته كه هيچي نمي گه ولي حياي گربه كجاس پس ؟

[صداي آب و جارو]

سياي عزيز بيا اين روسپيگري چند روز تحويل تو خداييش من ديگه بريدم.

آها، فقط يه چيزي؛ فيلم Find Me Guilty – سيدني لومت- رو از دست ندين، ؛ مخصوصاً ‌شخصيت جكي دينورشيو با بازي وين ديزل فوق العاده س (خيلي خودمو توي اين آدم مي بينم ) ؛ اين فيلم رو توي كيف مخصوص فيلم هام به دلايل متعدد ميذارمش پيش فيلماي اسكورسيزي .

آخرين نكته : تمام اين سطرها را كه داشتم مي نوشتم و هنوز هم ادامه دارد دوست ات دارم ؛ قسم مي خورم سطري نيست كه دوست ات نداشته باشم .

Tuesday, June 26, 2007

من اون كلمه رو مخفي كرده بودم

الف :

ويم وندرس توي يك مصاحبه گفته بود ترجيح مي دهم راجع به فيلم هايي كه دوست ندارم حرف نزنم؛ شخصا ً البته اين اخلاق را ندارم و زبان انتقادم تند است هميشه؛ ولي نمي دانم اين ابراهيم گلستان چه جادويي دارد كه وقتي " تب عصيان " را مي خوانم و مي بينم كار به شدت ضعيفي است باز هم نمي توانم بيشتر از اين بروم . اين جوري به قضيه نگاه مي كنم كه چند تا داستان كوتاه خوب خواندي يكي ش هم بد شد آسمان كه به زمين نيامده؛

ب :

وقتي ديرت شده و بايد بروي و دنبال كلمه مي گردي و پيدا نمي كني و مدام مي پرسي ساعت چنده و سعي مي كني خلاصه تر حرف بزني و وسط حرف ها ياد خاطره اي دور مي افتي و مي خندي و دوباره مي پرسي ساعت چنده و مي بيني بيشتر ديرت شده و هنوز حرف ات را نزده اي و هنوز آن كلمه را پيدا نكرده اي دوستت دارم .

وقتي ابروهات مي لرزند بيشتر دوست ات دارم

ج :

اي روي تو مهر عالم اراي همه

وصل تو شب و روز تمناي همه

گر با دگران به ز مني واي به من

ور با همه كس همچو مني واي همه

Sunday, June 24, 2007

معادل فارسي علي الحساب چيه ؟‏

اين چند روزه كه آپ نكردم دو تا دليل داشت يكي اينكه با يك كار ترجمه سرگرم بودم؛( چهار فصل از يك كتاب معماري رو ترجمه كردم / سه تا شيش نمره واسه سه تا دانشجو داشت و چند تومن هم پول ناقابل گير ما اومد !) دومي ش هم اينه كه راستش يه موضوعي كل فكر و ذكرم رو قبضه كرده اصلا ً‌ نمي تونم به چيز ديگه اي فكر كنم ؛ علي الحساب آخرين چيزي كه خوندم رو معرفي مي كنم تا بعد :

" در خم راه " يك داستان خوب ديگه ست از ابراهيم گلستان كه مي تونين توي كتاب "‌آذر ماه آخر پاييز / ابراهيم گلستان / نشر بازتاب نگار / چاپ 1384 / 1700 تومان " بخونينش .

من كه خيلي با ابراهيم گلستان حال مي كنم شما رو نمي دونم .

Thursday, June 21, 2007

گزينه ي صحيح را انتخاب كنيد

الف : ببين نمي خوام ناراحتت كنم ولي به خاطر خودمون اينو بهت ميگم كه منطقي ش اينه كه ازين فاز بيايم بيرون ؛

ب : من اصلا نمي دونم تو برنامه ت چيه ، مدام يه چيزايي مي گي كه گيجم مي كني ،‌يه دونه سوال آدمو كه درس درمون جواب نمي دي ، نمي تونم اين جوري فكر كنم، دو كلوم مث آدم حرف يزن ببينم چي مي گي

ج : ببين خيلي سخته گفتن اين حرف ولي يه جورايي در من هم يه حسي ايجاد شده كه هم لذتبخشه هم آزارنده.

د : خيلي دوسِت دارم . پاي همه چي ش هم هستم

Monday, June 18, 2007

زنگ زدم بگم ماه رو ببين كه نبودي

غير آن زنجير زلف دلبرم / گر دو صد زنجير آري بگسلم

يه اس ام اس اومد – از طرف واران - كه ماه رو همين الان ببين، ديدم، يه ستاره اومده بود تنگ ِ دلش شايد ناهيد بود، حسي كه از ديدن اين صحنه بهم دست داد يه حس عجيب بود، خيلي سخته توصيف كردنش، فكر مي كنم اين فاصله ي خدا كيلومتري بين ما و ماه ، و اين دروغ هنرمندانه كه گولمون مي زنه فكر كنيم اين دو تا چقدر به هم نزديك ان در كنار زيبايي ذاتي ماه و ستاره ، حسي كه من داشتم رو هي تشديد مي كرد و تشديد مي كرد و تشديدتر مي كرد، الان هم كه دارم اينا رو مي نويسم صداي شهرام ناظري داره تشديدم مي كنه

آهوي كمند زلف خوبان / خود را به هلاك مي سپارد

شابدم خيلي ربطي به ماه و ستاره نداشته باشه حال الان ِ‌ من ! ربطش به آفتابيه كه الان نيست ! كجا داره مي تابه خدا مي دونه

به دو زلف يار دادم دل بيقرار خود را / چه كنم سياه كردم همه روزگار خود را

من الان تو چه دستگاهي ام ؟ مطمئنم شور نيست ماهور هم نيست هر چي هست پوست آدمو مي كَنه

شبي ار به دستم افتد سر زلف يار بازم / همه مو به مو شمارم غم بيشمار خود را

ازين حرفا كه بگذريم آخرين چيزي كه خوندم داستان " يادگار سپرده " ي ابراهيم گلستان بود كه روايت ترديد آدمه بين اون چيزي كه هست و اون چيزي كه بايد باشه .

اين داستان - و داستان هاي دو پست قبلي هم همچنين – توي كتاب ِ آذر ، ماه آخر پاييز كه نشر بازتاب نگار سال 84 درآورده هستند ؛ قيمت كتاب هم هزار و هفتصد تومنه .

بار فراق دوستان بس كه نشسته بر دلم / مي روم و نمي رود ناقه به زير محملم

( چه حالي داره مي ده ناظري ) .

Saturday, June 16, 2007

به جاي بعضي اسم ها نمي توان به راحتي از ضمير مثلا ً‌او استفاده كرد

شب دراز (داستان كوتاه)/ ابراهيم گلستان

يك زندانيان، كه همكارش سعي مي كند با زن هايي كه براي ملاقات شوهرشان مي آيند بخوابد؛ ايده به اين توانايي

روبروش يك بطر عرق؛ تمهيد مناسب براي ادامه

تصاوير ماليخوليايي، سطرهاي ماليخوليايي تر، استفاده از ضمير ها به صورتي كه مرجع شان را از دست بدهند، همه ي اين تكنيك ها را ابراهيم گلستان سال 1326 اورده است.

از همه جذاب تر استفاده از صداي كارخاته در پس زمينه – اين را در ميان امروز و فردا به طرزي شاهكار درآورده – به صورت يك نشانه ي تاويل پذير و تعميم دهنده

ياد صحنه اي از پاريس تگزاس مي افتم كه در سكوت ميان دو برادر صداي سوت قطاري مي ايد كه من هميشه فكر مي كنم اين مغز برادر تراويس بود كه سوت كشيد نه قطار

دارم فكر مي كنم، ابراهيم گلستان چقدر جلوتر از زمانه ي خودش بوده و چقدر زيادند آدم هايي كه حسودي شان مي شود به ابراهيم گلستان و تمام سعي شان را مي كنند ابراهيم گلستان را آدمي معمولي نشان بدهند كه به خاطر ارتباطش با انگليسي ها و دربار اسم درآورده. فكر مي كنم بعضي وقت ها باعرضه بودن هم اينجا چيز بدي به حساب مياد.

Friday, June 15, 2007

ور تو بگويي ام كه ني ، ني شكنم شكر برم

الف :

شكي نيست كه بخشي از لذتي كه از مولوي و سعدي و خيام و حافظ و . . . مي بريم به خاطر بازي هايي ست كه سر كلمات در مي آورند. شخصا ً‌وقتي مي رسم به " بر لب بحر تو مقيم ام مقيم / مست لب ام گر چه كناري م نيست " احساس منگي خاصي به من دست مي دهد ( اين احساس منگي را از بودريار دزديده ام جايي كه با سيلور لوترانژه مصاحبه مي كند – شايد بايد مي گفتم لوترانژه با بودريار مصاحبه مي كند به نظر مي رسد در مقابل مصاحبه كردن بايد چيزي شبيه مصاحبه شدن هم داشته باشيم - ) و اين به خاطر دو پهلو بودن كلمات لب و كنار است كه هم با دريا مي روند و هم با معشوق .

اين را گفتم كه بگويم نقش زبان وقتي كه اين گونه استادانه به كار مي رود بر كسي پوشيده نيست ( ممكن هم هست البته كه بر كسي پوشيده باشد ولي بر من پوشيده نيست ! ) ؛ اين را بگذاريد كنار اينكه تفاوت بزرگي كه بين هنر و فلسفه وجود دارد در كاركرد آن هاست كه در يكي لذت ( عمدتا ً‌توام با رنج ) يك ستون اصلي ست و در ديگري نه ؛ و مي دانيم بخشي از دريافت لذت را بستر زباني تشگيل مي دهد ؛باز هم اين ها را بگذاريد كنار اينكه هر زباني ظرفيت هاي ويژه ي خود را دارد مثل زبان انگليسي كه براي بيان متون علمي مناسب تر است يا آلماني كه براي فلسفه مناسب تر است زبان فارسي هم به دليل چند معنايي و چند پهلو بودن كلمات زبان شعر است.

همه ي اين حرف ها را بگذاريد يك طرف تا برسيم به پاراگراف بعد :

اگر مي خواهيد از داستان "‌ميان امروز و فردا " ي ابراهيم گلستان لذت ببريد بايد از زبان بگذريد ( به چند پهلو بودن فعل بگذريد دقت شود ! ) اين گونه به داستان نگاه كنيد كه يك موقعيت مناسب را براي شروع داستان انتخاب مي كند ؛ دو نفر داخل ِ‌يك سلول زندان؛ تاريكي هاي زيادي وجود دارد مثل اينكه اينها كي ان ؟ چرا اين ها را انداخته اند زندان ؟ و تاريكي هاي ديگر ؛ گلستان چراغ قوه اش را مي گيرد روي تاريكي ها و يك صحنه از كودكي يكي از آنها يك صحنه از نوجواني آن يكي ، يك صحنه كه هر دوي آنها در آن هستند و اين پازل كم كم در ذهن خواننده شكل مي گيرد و وقتي داستان تمام مي شود سرنوشت آدم ها برايت مهم مي شود و ول كنت نيست .

باز هم تاكيد مي كنم كه زبان را پوست اين داستان فرض كنيد اين پوست را بكَنيد تا برسيد به بخش هاي لذت بخش.

ب : از Amores Perros يا Love’s bitch يا همون عشق سگي ِ‌ايناريتو به طرز وحشتناكي لذت بردم. يه پست مفصل مي خواد كه سر فرصت بشينيم راجع بهش حرف بزنيم.

Wednesday, June 13, 2007

سكانس پيشنهادي به مارتين اسكورسيزي براي راننده تاكسي

براي كسي كه وقتي مي خندد جهان هم مي خندد

بتسي پاكت نامه را باز مي كند و شروع مي كند به خواندن ؛

[ صداي تراويس روي تصوير ] :

بتسي عزيز (‌ اسمت همينه ديگه ؟ آره ؟ )

الان كه داري اين نامه رو مي خوني اگه صندلي چرخانتو برگردوني از پنجره ي پشت سرت نيگا كني يه تاكسي زرد مي بيني كه راننده ش خيلي شبيه يه بازيگريه كه چن وقت پيش تو سينما يه فيلم ازش ديدم كه نقش يه بوكسوريو بازي مي كرد كه نسبت به زنش شك داشت فك كنم هنوز بشه سينمايي پيدا كرد كه نشونش بدن ، خب ، داشتم مي گفتم ، اوني كه پشت فرمونه اون بازيگره نيس ، منم ، تراويس ، تراويس بيكل . 26 ساله ، سربازيمو تو ويتنام بودم – زمان جنگ – دكتر مي گه اينكه شبا خوابت نمي بره بيشتر به خاطر اونه ،‌ميگه بيماراي زيادي داشته كه شبا خوابشون نمي برده ،‌خيلياشون از وقتي كه از جنگ برگشته ن اينجوري شدن ؛ لابد داري فكر مي كني چرا دارم اينا رو به تو مي گم ! راستش خودمم نمي دونم ، شايد چون خيلي خوشكلي ، شايد چون داري توي ستاد انتخاباتي كار مي كني و دوس دارم بهت بگم رييس جمهورا همه شون مثل همن . بگذريم ؛ حالا كه يه خورده باهات راحت شدم مي تونم برم پاراگراف بعد

بتسي عزيز ؛ ازت خواهش مي كنم همين الان به جاي خوندن ادامه ي اين نامه از مسوول ستاد اجازه بگيري و بياي بيرون بريم با هم يه قهوه بخوريم اونجا خودم برات ادامه ي نامه رو مي خونم

دارم نگات مي كنم ، پاشو ،‌ پاشو ، مي دونم توي اين شهر لعنتي به هيچي و هيشكي نمي شه اعتما دكرد ولي خوردن يه قهوه اعتماد نمي خواد ؛ پاشو !

قسم مي خورم اگه تا دو دقيقه ي ديگه پا نشي و نياي بيرون و با من دس ندي و نگي " هي اين ديگه چجورشه ؟ " و من نگم "‌خب ديگه اينم يه جورشه " و بعد سوار نشي و نريم سينما با هم فيلم همون بوكسوري كه به زنش شك كرده رو نبينيم و بعدش ازم نپرسي "‌ اين همه مقدمه چيني و نامه و تهديد و . . . برا ديدن يه فيلم "‌ و من جواب ندم "‌ خوشكلي ت قانعم مي كنه كه بدون مقدمه بهت پيشنهاد ازدواج بدم " قسم مي خورم قسم مي خورم كه بيام توي ستاد ، كاسه كوزه تونو به هم بريزم و اون همكار مزخرفتو كه مدام مياد دورت مي چرخه رو همچين با مشت بزنم كه ناك اوت شه ؛

دو دقيقه ت از همين الان شروع شد

‍[ بتسي از پنجره بيرون را نگاه مي كند ، تراويس كه منتظر اين لحظه بوده به ساعت اش خيره مي شود و سر را از ساعت بر نمي دارد ]

Monday, June 11, 2007

داشتيم زخم هاي همديگر را ليس مي زديم كه لعنتي دندونش رفت توي بازوم .

از غروب برام سوال شده كه اگه كسي با نوك چاقو يه ضربدر بندازه روي مثلا ً‌صورت ِ‌يكي ، اين يه دونه زخم حساب مي شه يا دو تا

در باره ي همنام – بخش آخر

واقعيت ش اينه كه بعد از مردن ِ‌ِ آشوك رسماً داستان از نفس مي افته ، فقظ چند صفحه ي پايانيشه كه دوباره لاهيري جون مي گيره و داستانو به نفس مي ندازه ، مي شه اين جوري گفت كه لاهيري خودشو از اول مي ذاره جاي آشيما و شايد يه جور اتوبيوگرافي خودش هم باشه اين داستان ، وقت هايي كه داستان روي آشيما مانور مي ده خيلي خوب وجوندار مي شه اما وقت هايي كه از آشيما دور مي شويم ، نه ؛ پيشتر هم اشاره كرده م كه هيچ شخصيتي به اندازه ي آشيما شخصيت پردازي نشده و اين مي تونه به خاطر نزديكي ِ‌ذاتي لاهيري با آشيما باشه ؛ شايد هم وقتي اشوك مي ميره عملا ً‌دل و دماغي براي لاهيري ( آشيما ) نمي مونه كه بخواد ادامه بده و اين همه بي رمقي داستان به خاطر همينه و اون چند صفحه ي پاياني كه آشيما دوباره جون مي گيره لاهيري هم جون مي گيره .– شايد بشه حتا فرض كرد تعمدي در كاره و اين يك كار فرمي هستش ؛ ولي فكر مي كنم اين جور برداشت يك جور خود فريبيه ، غرق شدن توي يك نقش وقتي خوبه كه كار رو قوي تر كنه نه كه ضعيف تر ، مثل انتظامي وقتي رسما مي شه گاو مش حسن مثلا ً . ( نگين چه ربطي داره ، اين سينماس اون داستانه ، چون در جواب ميگم هنر هنره مخصوصا ً‌ كه سينما و ادبيات مرز مشخصي ندارن وگرنه مي شد پنين ِ‌ناباكوف رو هم مثال زد )

در هر صورت ، همنام با وجود ِ از نفس افتادن ش ، اضافاتي كه داره ،‌ پر گويي هاش ، شخصيت پردازي غير يكنواختش و سوالاتي كه بي جواب مي مونه ، ارزش خوندن داره .

همنام / جومپا لاهيري / امير مهدي حقيقت / نشر ماهي / 3300 تومان

همنام / جومپا لاهيري / امير مهدي حقيقت / نشر ماهي / 3300 تومان

همنام / جومپا لاهيري / امير مهدي حقيقت / نشر ماهي / 3300 تومان

همنام / جومپا لاهيري / امير مهدي حقيقت / نشر ماهي / 3300 تومان

همنام / جومپا لاهيري / امير مهدي حقيقت / نشر ماهي / 3300 تومان

همنام / جومپا لاهيري / امير مهدي حقيقت / نشر ماهي / 3300 تومان

همنام / جومپا لاهيري / امير مهدي حقيقت / نشر ماهي / 3300 تومان

همنام / جومپا لاهيري / امير مهدي حقيقت / نشر ماهي / 3300 تومان

Saturday, June 9, 2007

زخم داري بريز وسط

ديشب قبل ِ‌خواب به خودم گفتم خب ديگه امروز هم تموم شد قرار نيس كه هر روز ِ خدا به آدم خوش بگذره كه ، بعضي روزام بايد اينجوري باشن كه قدر روزاي معمولي و بي دردسرت رو بدوني . به خودم گفتم فردا هم روز خداست ، اما امروز هم روز خدا نبود .

با ميم كه درد دل مي كردم مي گفت يه خواهر دارم كه سي و پنج سالشه ،‌از بچگي معلول بوده اوايل سمت ِ‌چپ ِ‌بدنش از كار مي افته مي تونسته اون موقع ها از ديوار كمك بگيره و را بره ، بره دسشويي ، با زحمت زياد بره حموم ، خودش غذا مي خورده كم كم سمت ِ‌ديگه ش هم از كار مي افته مي گفت الان فقط مي بينه ، به زخمت مي تونه حرف بزنه در واقع نمي تونه حرف بزنه و با زحمت ِ‌تاقت فرسا به اطرافيانش حالي مي كنه كه مثلا ً‌ رومو بكن اون وري يا تكيه م بده بشينم يا تشنه م ؛ ميم مي گفت اين درد هيچ وقت واسه م عادي نمي شه آخه هر روز ِ‌خدا جلو چشممه خودم هم بعضي وقتا جابجاش مي كنم مي ذارمش تو رختخواب و ازين حرفا . ميم زير بار اين فشار خورد شده ، اينو از صحبتاش مي شه فهميد .

مي گه يه دادش دارم كه سي و يك سالشه ، ميگه وقتي فهميديم معتاده شوكه شده بوديم مي گه تا حالا نه با كسي كه معتاد باشه سر و كار داشتيم نه با كسي كه حداقل يه چيزايي بدونه ، فقط شنيده بوديم كه تلويزيون مي گه اعتياد جرم نيست بيماريه ! ﮪ تعريف مي كنه كه وقتايي كه خمار بود ازش مي ترسيديم وقتاي كه نعشه بود ازش بدمون مي اومد مي گفت از داشتن ِ همچين كسي تو خونه خجالت مي كشيديم به صرافت افتاديم كه تركش بديم فهميديم كه ترك دادن ِ‌يه آدم معتاد خيلي آسونه چون توي يه سال چهار بار تركش داديم و هر بار دوباره بر مي گشت ، ﮪ تعريف مي كنه از روزاي سختي كه باهاش داشته از دعوا كردناش از آمپول زدناش از بستري شدناش از داد و بيداد كردناش از آبرو ريزي هاش از خيلي چيزايي كه دل ِ‌آدمو به درد مياره . ﮪ زير بار ِ‌اين مشكل خورد شده اينو از حرف زدنش مي شه فهميد .

ر تعريف مي كرد مي گفت مادرم زندگي رو بهمون تنگ كرده تعريف مي كرد مي گفت خيلي وقته كه اعصاب درست حسابي نداره همه مون اينو مي دونيم برديمش دكتر دكترا فقط بلدن آرامبخش تجويز كنن اونم تاثيرش فقط اينه كهخ چند ساعت بخوابه بيدار كه مي شه دوباره زندگي رو به همه مون سخت ميكنه ، ر ميگه مادرم كاري كرده كه هيچ كدوم از فاميلامون دور و برمون نيان ؛ ميگفت همين ديروز با چوب افتاده به جون ماشين داداشم كه پسر خودش باشه ، مي گفت مونديم چه غلطي بكنيم نه ديونه ايه كه ببريمش تيمارستان ، وقتي اينو مي گفت بغض كرده بود ، وقتي گفت خدا اون روزو نياره سرشو گذاش رو زانوي من و هق هق گريه كرد . نتونست حرفشو ادامه بده .

ز مي گفت ديروز عقد كنون ِ‌دختر عمه م بوده مي گفت چند ساله دارم زورمو مي زنم خودمو برسونم به يه وضعيتي كه بتونم برم خواستگاري ، مي گفت ديشب با دوماد روبوسي كه كردم تنم يخ يخ بوده .

الف مي گه هيچي پول ندارم روم نمي شه از كسي قرض بگيرم ميگه همه ي مسيرا رو پياده مي رم و ميام ، روم نمي شه بهش پول تعارف كنم . به خودم مي گم بذار اين زخما بمونن

دال هيچي نمي گه كون به كون سيگار مي كشه فقط

درباره ي همنام – بخش هشتم .

پارسال كه فيلم ِ زير درخت هلو رو ديده بودم ديدم كه نويسنده-كارگردان ِ ‌فيلم حرفش اينه كه هر كي بايد با هم تيپ خودش ازدواج كنه كلفت با كلفت ، پول دار با پولدار ، لابد ترك با ترك و لر با لر ! مثل اينكه لاهيري هم ازين ايده بدش نمياد آمريكايي با ا«ريكايي بنگالي با بنگالي ؛

وقتي توي يكي از جشن تولد هاي گوگول موشومي مدام سرش تو كتابه خدا خدا مي كنم لاهيري فيلم هندي بازي در نياره اينارو عاشق هم كنه ، دعام يه چيزي حدود ِ هفتاد هشتاد صفحه كارگر بود ، يا مي شه اين جوري بگم كه هفتاد هشتاد صفحه لاهيري خودشو نيگر داشت باليوودي نشه ولي نتونست مقاومت كنه ، به يه بهونه اي مكسين رو از زندگي گوگول مي ذاره بيرون و موشومي رو مي ذاره سر جاش ؛ حالا بماند كه بهانه ي جدايي گوگول و مكسين چقدر مسخره بود آشنا شدن ِ گوگول و موشومي از اون هم مسخره تر بود .

مرتبط با اين پست در روسپيگري :

گزينه ي صحيح را انتخاب كنيد

Friday, June 8, 2007

آپ كردن با دست هايي كه بوي نفت مي دن يا پناه بر ادبيات

به حسين گفتم بيست دقيقه ي ديگه مي بينمت ، نمي دونستم توي اين بيست دقيقه قراره نفت بريزم رو خودم " ر " پيت ِ‌نفتو از دستم بگيره ميم كبريتو ازم بقاپه ، الف با بغض بگه بذار خودشو بسوزونه راحت شه . نمي دونستم وقتي دارم اين پستو آپ مي كنم بايد راه به راه اتاق ها رو سركشي كنم كسي كار دست خودش نداده باشه .

درباره ي همنام – بخش هفتم

يه مشكل ديگه اي كه همنام داره اينه كه لاهيري بيشترين شخصيت پردازي را روي آشيما انجام داده و مي شه گفت خودش بيشتر از همه با آشيما همذات پنداري مي كنه اين به خودي خودش چيز بدي نيست ولي همين ميزان شخصيت پردازي براي گوگول – كه مي شه شخصيت ِ‌اول ِداستان حسابش كرد – هم لازم بوده و صرف ِ بيان ِ‌رفتار هاي گوگول كفايت نمي كنه .

دارم اينجوري نتيجه گيري مي كنم كه هر چي جلوتر مي ره ضعيف تر مي شه كار .

Wednesday, June 6, 2007

همنام - بخش ششم

چقدر خوبه آدم تعطيلات رو با دوست دخترش بره نيوهمپشاير ، چقدر خوبه آدم تو آمريكا زندگي كنه ، چقدر بعضي وقتا جاي چيز هاي خوب خالي مي شه يهويي ؛

يه نكته ي جالبي كه توي همنام هستش اينه كه حالا كه گوگول اسمشو عوض كرده و همه – حتا پدر و مادرش – نيكيل صداش مي زنن ،‌لاهيري هنوز گوگول صداش مي زنه ، يه دليلش اين نيس كه لاهيري از روندي كه توي آمريكا براي افراد قصه ش – و خودش هم شايد - پيش اومده ناخرستده ؟

Monday, June 4, 2007

خاله زنكي

يك ويژگي بدي كه لاهيري داره اينه كه دقيقا ً مثل خيلي زن هاي نيمكره ي شرقي دوس داره حرفاي خاله زنكي بزنه ، مي شه بعضي جاهاي همنام رو به راحتي بريد بي اينكه مشكلي پيش بياد ، البته من بهش حق مي دما ، معلومه حسابي دلش تنگ ِ كلكته س ولي اين دليل نمي شه كه حالا كه منو گير آورده و ازش خوشم اومده و دارم زرت و زرت پستامو بهش اختصاص مي دم - اين جور مواقع سيا دستمو مي گيره قسمم مي ده بي خيال شم ولي خب حالا كه سيا نيست كه - اينجور مخمو بخوره كه ، بخش پنجم ِ‌همنام قشنگه اما ميتونست كوتاه تر ازين هم باشه

Sunday, June 3, 2007

بخش چهارم – حرف هايي به بهانه ي همنام

وقتي دارم همنام را مي خوانم و توي كتاب معلمي هست كه وقتي مي بيند اسم ِ‌يكي از شاگردهاش گوگول است تصميم مي گيرد اين ترم داستان هاي گوگول را هم درس بدهد و بعد مي گويد احتمالا ً‌ شنل يا دماغ حس هاي گوناگوني به من دست مي دهد حسي خوب ازينكه هم شنل را خوانده ام هم دماغ را و چقدر ازين دوتا به اضافه ي يادداشت هاي يك ديوانه خوشم آمده بود و حسي غريب ازينكه ما داريم كجا زندگي مي كنيم ؟ جايي كه كتاب هاي درسي مان را يك عده ، نه ، قرار است راجع به همنام بنويسم نه سياست هاي آموزشي مملكت مان ؛ ياد يك خاطره افتادم ، پيش دانشگاهي كه بوديم يك درس اختياري داشتيم به اسم روانشناسي ، كلاس تمام شده بود و منتظر بوديم زنگ بخورد كه تعطيل بشويم ، معلم داشت بين ِ‌شاگرد ها قدم مي زد نزديك من كه رسيد گفتم مي تونم يه سوال ازتون بپرسم سرشو تكون داد كه يعني مي توني پرسيدم از اول سال تا حالا كه دقت كردم هيچ وقت نمي شينين رو صندلي همه ش يا وايسادين يا راه مي رين ، چرا ؟ با خنده گفت سال هاي دورتر عده اي بودن كه وقتي درس مي خوندن يا مباحثه مي كردن راه مي رفتن بعدا ً به خاطر ِ‌همين ويژگي اسمشون رو گذاشتن رواقيون گفتم آقا منظورتون مشاييونه ؟ چشاش گرد شد و گفت با اين مباحث آشنايي ؟ و من هنوز دارم از خودم مي پرسم چرا اون معلم – كه دست بر قضا معلم روانشناسي هم بود – نيومد به من بگه عزيزم تو كه به اين جور مباحث علاقمندي اين كتابا رو بخون اين آدما رو ببين اين كارا رو بكن اين رشته رو بخون كه من به جاي اينكه برم شيش سال از عمرم رو براي مهندس شدن تلف كنم برم فلسفه بخونم كه اگه پخي هم نشدم دلم خوش باشه كه يه چيزي باب ميلم خوندم ؛ خب بالاخره يه تفاوت هايي بين سيستم آموزشي ايران با كشور هاي پيشرفته هست لابد ! برگرديم سر ِ‌همنام ؛ حسي كه گوگول نسبت به اسم اش دارد را درك مي كنم ؛ سال هاي دبيرستان روي كتاب هايم فقط نام خانوادگي ام را مي نوشتم اسم ام را دوست نداشتم – هنوز هم ندارم اما برام عادي شده – ديروز كه داشتم جايي فرم عضويت پر مي كردم داخل پرانتز اسم شناسنامه ايم را هم نوشتم . جالب ِ‌قضيه اين جاست كه نمي دانم اين اسم ِ‌ شاه رخ با اين شكل ِ جدا نويسي شده از كجا سر درآورده ؛

يك كار خيلي قشنگ كه لاهيري مي كند كنار هم قرار دادن هايش است ، از كنار هم قرار دادن ِ‌فرهنگ آمريكايي در كنار ِ‌فرهنگ ِ‌بنگالي تا كنار هم قرار دادن ِ‌ بخش ِ‌مربوط به معرفي گوگول و اينكه گوگول تا آخر عمر ازدواج نمي كند در كنار ِ‌ بخش ِ‌ دزدكي پارتي رفتن ِ‌گوگول و اولين سكس اش . گوگول نمي خواهد گوگول باشد همين كه الآن نه هندي ست نه آمريكايي و نامي روسي روش هست به اندازه ي كافي قانع كننده است كه خبر ِ‌مرگ ِ جان لنون را روي در اتاق اش بزند دلش براي شير سرد تنگ شود براي همبرگر و مزه ي تلخ و فلزي الكل و . . . . مگر نه اينكه يك آمريكايي ساكن هيچ جا نيست مگر نه اينكه سنتي نيست كه بخواهد خود را به آن گره بزند ، نمي خواهم در ستايش ِ‌فرهنگ ِ آمريكايي قلم فرسايي كنم اما مگر ما كه نوادگان ِ‌كورش وداريوش هستيم كجاي جهانيم ؟

Saturday, June 2, 2007

درباره ي همنام - بخش سوم

آشوك و آشيما مي بينند كه روز به روز بيشتر و بيشتر دارند از فرهنگ و زندگي هندي خود دور مي شوند تلاش مي كنند بخش هايي ازين فرهنگ را دست ِ‌كم براي بچه هاي خود زنده نگه دارند اما مگر مي توان در برابر ِ چرخ هاي سترگ ِ فرهنگ ِ مدرن ِ‌آمريكايي تاب آورد ؟ اين تلاشي فرساينده است كه تا ژرفاي ناخودآگاه شان هم رفته ، نشان به آن نشان كه وقتي بخش دوم "‌همنام " تمام مي شود و منتظريم در شروع بخش سوم هواپيما در فرودگاه كلكته پايين بيايد و چند صفحه اي هم از هند بخوانيم و بشنويم ، در كمال خونسردي ادامه ي زندگي در آمريكا را مي خوانيم و اين يعني رابطه اي قطع شده ، هويتي گم شده و از همه مهم تر خلاقيتي انكار ناپذير كه لاهيري به خرج مي دهد . – اينجور حذف كردن ها آدم را ياد حذف هاي استادانه ي برسون مي اندازد بويژه در خانم هاي جنگل بولوني - .

نكته ي بعدي اينكه كنار هم قرار دادن فرهنگ ِ‌ آمريكايي و هر فرهنگ ِ‌ديگري پتانسيل هاي زيادي را براي آفرينش ِ‌يك كار هنري يا كاري كه به فكر فرو ببردت مي آفريند ؛ بودريار در كتاب ِ "‌آمريكا " – ترجمه ي عرفان ثابتي ، انتشارات ققنوس – به زيبايي هر چه تمام تر وبا نگاه ويژه ي خودش فرهنگ ِ‌ آمريكايي را با فرهنگ ِ اروپايي – بويژه فرانسوي – مقايسه مي كند و لاهيري اين كار را با ظرافت ِ‌تمام وقتي مثلا ً كلاس درس كودك شان را توصيف مي كند انجام مي دهد .

درباره ي همنام - بخش اول

درباره ي همنام - بخش دوم