نوستالگيا روايت ِ – مي توان گفت روايت؟ - شخصيت ِ – مي توان گفت شخصيت؟ - نويسندهاي است – شايد هم شاعر – كه الآن در ديار غربت - ايتاليا – احتمالا راجع به يك اهنگساز روسي (پاول ساسنوفسكي) – نه بعيد است به اين خاطر آمده باشد – تحقيق كند يا الهام بگيرد يا هرچي. توي فيلم متوجه ميشويم ساسنوفسكي هم مدتي در ايتاليا بوده و بعدآ -به خاطر حس نوستالژيكش احتمالا- به روسيه برگشته و خودكشي كرده –مثل دومنيكو- اين آدم –گورچاكف– مترجمي دارد كه البته فقط مترجم نيست و سعي ميكند كمك هم بكند به گورچاكف و احتمالا دوستش هم دارد. اسمش يوجنياست. گورچاكف و يوجنيا اتفاقي با دومنيكو آشنا ميشوند؛ ديوانهاي – ميشود گفت ديوانه؟ -كه سالها پيش خانوادهاش را مدتها در خانه حبس كرده تا نجات شان بدهد – از چي؟ از اين دنياي بي ايمان و بي امان – بعدها همسايهها فهميدهاند و پليس خبر كردهاند و نجاتشان دادهاند. حالا هنوز هم فكر ميكند بايد دنيا را نجات داد. حاضر است در راه اين كار خودش را هم فدا كند كه مي كند. راهش را هم پيدا كرده؛ شمعي روشن را ار اين سر استخر ببرد آن سر استخر؛ البته خودش را كه نميگذارند اين كار را بكند، ديگران ميگويند او ديوانه است و اذيتاش ميكنند؛ اين ماموريت را به گورچاكف ميدهد كه او بعد از سه بار امتحان موفق مي شود. موفق شدنِ گورچاكف همزمان است با خودكشي – خود سوزي - دومنيكو در ملا عام.
فيلم با تصوير رويايي آدمهايي روي يك تپه آغاز ميشود كه البته يك سگ هم توي تصوير هست؛ سگي كه جلوتر در آن سكانس رويايي اوايل فيلم توي هتل هم روي سر گورچاكف است و در تصاوير ذهني گورچاكف معمولا حضور دارد و احتمالا – اين احتمال به قطعيت خيلي نزديك است – بخشي از خاطرات گورچاكف است. نوستالگيا اما فيلمي نيست كه بخواهد تنها احساس نوستالژيك يك آدم در غربت را نشان بدهد. به زعم من تاركوفسكي در اين فيلم ميخواهد نوستالژياش را نه به تاريخ و جغرافيايي خاص كه به مفهوم ايمان نشان بدهد؛ و اين غم ِ غربت اگر چه ظاهرش بسيار شبيه است به همان ريشهي واژهي نوستالژي – اولين بار سربازان سوييسي بودند گويا كه در فرانسه بيمار شده بودند و پزشكان فهميده بودند به خاظر اختلاف ارتفاع و دوري از خانواده و حاشيههاي آن است و اسم اين بيماري را گذاشتند نوستالژيا؛ - با اينحال بيشتر از آنكه فقدان زن و فرزند و دوري از خانه و كاشانه باشد كه گورچاكف را ميآزارد دوري از معنا و معنويت است دوري از ايمان است كه او را به سكوتي اينچنين واداشته است. زن گورچاكف در كنار ِ تصوير مدونا (مدونا به ايتاليايي يعني بانوي من) و غياب ِ مدونا در زندگي امروز و غياب ِ زن گورچاكف در زندگي او ميتواند نشانه اي از غياب ايمان در دنياي امروز باشد. همان ايماني كه در غياباش دومنيكو براي حفظ خانوادهاش آنها را در خانه حبس ميكند. دغدغه ايمان را تاركوفسكي در باقي كارهايش نيز دارد. مصايبي كه بر آندري روبلف وارد ميشود بيش از آنكه از ناداني آدمهاي جامعه و از بربريت تاتارها باشد از بيايماني آنهاست و به همين خاطر حضور كليسا در آن فيلم – و در ساير فيلمهاي تاركوفسكي – به شكلي پارادوكسيكال هميشه محرز است. از پناه بردن روسي ها از دست تاتارها به كليسا تا اوج گرفتنِ يفيم از ساختمان كليسا تا آن كليساي نوستالگيا كه بيشتر به يك معبد مي ماند تا كليسا و تاكيدي هست بر اين نكته؛ حضور شمعها و شمايلها به جاي ارگ مثلا يا اتاق اعتراف خود نشانه اي از باور تاركوفسكي به اين نكته است كه ايمان مهم است نه مذهب. شمعهايي هم كه زنان نازا در معبد روشن ميكنند علاوه بر كاركرد روتين و غيرمدلسازيشده اش مي تواند نمادين هم باشد؛ مخصوصا شمعي كه گورچاكف به نيابت از دومنيكو حمل ميكند ميتواند نمادي از خرد باشد اما به نظر من نيست؛ يا لااقل اين جنس از خرد، خردي ايماني است كه دومنيكو و آندري دارند. (مي گويم آندري كه هم آندري تاركوفسكي باشد هم آندري گورچاكقف هم آندري روبلف هم آ در نگاه خيره اوليس (آنگلوپولوس) هم خيلي آ ها و آندره هاي ديگر مي توان حتا اين آ را به آن آ هاي زن و مرد ِ نمايشنامه داستان خرسهاي پاندا به روايت يك ساكسيفونيست . . . هم كشاند) خردي كه يك به علاوه يك را دو نميداند و يكي ديگر ميداند يكي بزرگتر. يكي كه ميتواند و بايد جهان را نجات دهد. يكي كه از تركيب دومنيكو و گورچاكف حاصل ميشود؛ يكي كه بزرگ روي ديوار محل زندگي دومنيكو نوشته شده است.
در آندري روبلف به كرات درباره كنار هم قراردادن تكهها حرف زديم و آن پازلي كه تاركوفسكي ميچيند و از آن ايمان بيرون ميزند و اندوه؛ اينجا هم يك اپروچ مناسب همين است؛ غياب مدونا را بگذاريد كنار غياب زن گورچاكف؛ تصوير دومنيكو در آينه را وقتي كه گورچاكف در آن خيره ميشود خود دوگانهاي است. خودكشي دومنيكو را بگذاريد كنار خودكشي ساسنوفسكي؛ تازه اينها فقط ارجاعات درون متني است وگرنه اگر از بقيه فيلمهاي تاركوفسكي هم نشانه بياوريم كه اين تابلو شكوه عجيبي مييابد.
همه اينها را گفتم كه بگويم نوستالگيا فيلم بزرگ و مهمي است كه بايد ديد. اما واقعيت اين است كه اجراي تاركوفسكي آن اجرايي كه منتظرش بودم نبود؛ يعني آن فيلمي كه بعد از خواندن نوستالگيا در ذهنم ساخته شده بود قويتر و زيباتر از فيلمي بود كه تاركوفسكي ساخته بود؛ آندري با دستهاي در جيب و ساكت بودنش بيشتر به يك احمق شبيه است تا يك نويسنده؛ يوجنيا با آن حرفهايي كه درباره ناديده انگاشتهشدنش توسط گورچاكف ميزند بيشتر به يك آدم متوهم ميماند كه در فضايي بيمارگون زندگي كرده باشد؛ به دوست پسر يوجنيا دقت كنيد تا بفهميد با چه جور آدمي طرفيد. دومنيكو هم بيشتر به يكي از اين ديوانههاي خطرناك شبيه است كه بايد ازشان پرهيز كرد. نهايت روشنفكري و خردمندي گورچاكف را در اين ميبينيم كه بگويد و بداند كه شعرها -و هنر كلا- قابل ترجمه نيست و بايد مرزها را از ميان برداشت – مقايسه كنيد با گام معلق لكلك و ايده ي مرزهاي ويرانگر تا منظورم روشنتر شود - دنبال آزادي هستيم اما وقتي آن را به دست ميآوريم نمي دانيم با آن چه كنيم و اين خودش نقطه ضعفي است كه كارگردان ايدهها و فكرهايش را قلمبه قلمبه بگذارد توي دهن بازيگرانش؛ و همه اينها در فيلمي است به نام نوستالگيا؛ من اما اين حس نوستالژي را بيشتر از آنكه در گورچاكف -و خاطره ساسنوفسكي حتا- ببينم در زني ميبينم كه خانه اربابش را به آتش كشيده چرا كه نگذاشته برود به خانوادهاش در شهري ديگر سربزند.
نكته آخري كه ميخواهم بگويم اين است كه من باور دارم به اين كه گونهاي از سينما ميتواند و بايد نشان بدهد به بشريت كه راه را غلط آمده است و بايد تصحيح كند مسيرش را و بايد اين فقدان معنا را جدي بگيرد؛ در زيباترين نمونه از اين دست اردت را مي توانم مثال بزنم؛ اما در نشان دادن اين معنا نبايد به بيراههي توجيه جنون برويم.
Nostalghia
محصول 1983 شوروي و ايتاليا
125 دقيقه رنگي و سياه و سفيد
كارگردان: آندري تاركوفسكي
نويسندگان: آندري تاركوفسكي، تونينو گوئرا
بازيگران :
اولگ يانكوفسكي در نقش آْندري گورچاكف؛ (در آينه نقش پدر را بازي ميكرد)
ارلاند يوزفسون در نقش دومنيكو؛ (بازيگر فيلمهاي ساعت گرگ، مصايب آنا، صحنه هايي از يك ازدواج، سونات پاييزي از اينگمار برگمان و نگاه خيره اوليس آنگلوپولوس)
دوميتزيانا جيوردانو (يوجنيا)
مرتبط با اين پست در اين بلاگ:
23 comments:
اول درود و سوم اینکه 10 سال پیش که در دوران عشق سینمایم نوستالگیا رادیدم تا الان تصویر آن نمای استخر و بنده خدا هنوز توی ذهنمه.فکرز می کنم نسخه ای که من دیدم بشدت جرح و تعدیل شده بود.
منم از این کی کی ها خوشم میاد.خودت میدونی که . یاد فیلم گاهی به آسمان نگاه کن افتادم.
ضمنن اینکه شما از نوار خوش ات نمی آد شاید به خاطر اینه که بچه مثبتی :)
be nazare man shahkaresh hamin filme.az babate neveshtan dar moredesh besyar mamnun!
چه قدر قشنگ فيلم مي بيني و چه قدر قشنگتر نقدش مي كني. آقا پايه فيلم ديدن نمي خواي؟؟؟ ;)
شاهرخ بودنت بعد از مدت ها، و به مدت زمان طولانی عجیبه کمی..
دربارۀ کامنتت یه چیزایی می خوام بگم:
1- با جمع بستن و دسته بندی آدما به شدت مخالفم. یکی از عادتای ما ایرانیا اینه که همه چیزو به دسته هایی که خودمون تصور می کنیم دسته بندی کنیم. یا این و یا اون!
2- توی ذات آدمیزاد، عادت ها نقش مهمی رو بازی می کنن. نه؟ بزرگ ترین عادت ما هم زنده بودن و نفس کشیدنه!! زنا (معمولا) متقاضی ایجاد شرایط پایدارتری هستن.. . که زندگی رو سروسامون بدن و امنیت زیست ایجاد کنن.
3- می تونی به خیلی چیزا بگی عادت. می تونی به تکراری نبودن هم عادت کنی.
همین :)
ندیدم.اما فیلم تعریف کردنت رو دوست دارم.عصر بخیر.سلام
salam, midooni emrooz be chi fekr kardam? be inke man key va az koja be weblogeto peyda kardam? beghadri man havas part hastam ke khoda midoone! bayad dobare in matni ke neveshti ro bekhoonam. esm haye sakht sakht ziad dasht.merci ke minevisi:)
فیلم نوستالژیا درباره همه خانه هایی است که از دست داده ایم درد پهنهانی همیشه با قابلیت برگشتی که از اواری می چشیم برای چیزی که اصلا نیست نبوده
سلام .
ببخش كه بي ربط به موضوع دارم مي نويسم .
اومدم بگم كه خوشحالم كه مي بينم داري فاصله مي گيري از شرايط پيشين و اين براي من كه چهار پنج سالي هست كه داره وبلاگت رو مي خونه باعث خوشحاليه
نوستالژی غم شیرینییه من دوس دارم این حالتم رو
تو خودت یه آندری شاهرخ به نظر میرسی. بدجوری پشت نوشته هات یه ایمان حس میکنم. ایمانی که تا نباشه نمیتونه ریز ریز این روایات رو بمکه و روایت کنه
بارها وسوسه شدم این پیشنهاد بیشرمانه رو بدم که برام فیلم بفرستی
چشم ، هر وقت خواستم جددی شعر بگویم چیز های جددی اش را هم جدداً جددی می گیرم .
و در دنیا هیچ چیز نیست که که با جرعه ای چای نبات حل نشود ، ساعت که سهل است .
اولین باری که دیدمش 18 ساله بودم.. حالا 33 ساله.. نمیدونم ببینمش درکم ازش چطور هست.. باید دوباره ببینم
شاهرخ من نمیرسم همیشه بیام پست هات رو بخونم. غیر از این دختر سر به هوایی هم هستم. ببخش.
اون پست رو که خوندم درباره ی زن هشتم تاتار خیلی بهم نزدیک بود. میگردم و پیداش میکنم اگر لینکش رو هم نگذاشتی.
اگر هم که بگذاری بیشتر ممنونت میشم
ممنون که سر میزنی همیشه
شاد باشی راسکلنیکف
salam shahrokh
miamadam bi comment ba comment
rasty shoma kelesaye eslami nemiri?
سالها پیش این فیلم رو در سینما قدس دیدم، سه بر هم دیدم، یا نه دو بر، فکر کنم فیلم ایثار بود که سه بار دیدم. دانشجو بودم و بد جور هلاک روشنفکری. نمیگم کامل فهمیدم اما همیشه دلم میخواست بدونم این فیلم آیا سانسور هم داشت یا نه؟ باید بگردم این فیلم رو اینجا پیدا کنم و ببینم. البته هنوز هم اسیر اون صحنه روی تپه هستم و حس غربتی که توی فیلم بود.
خیلی وقت پیش دیدمش. یه صحنه ای که یادمه اونجایی که با شمع روشن باید از آب رد بشه
پرسیدی از تو غمگین ترم؟می دونی به یه نارضایتی مزمن دچارم،یه جور ناهنجاری مادرزاد.یه درد لاعلاج.شایدم از بس به هر چی می خواستم نرسیدم یا خیلی دیر رسیدم معتاد شدم به نارضایتی
سلام ممنون از این حسن انتخاب
چه کردي پسر خوب
حظ وافر بردم
دیدم فوتو بلاگو.مبارکه پسرم.می گم برا اینکه اونجا پیغام بذارم باید اکانت گوگل داشته باشم؟
سلام
چقدر فرصت فیلم دیدن داری، خوش به حالت
تارکوفسکی رو دوست دارم بخاطر اینکه فیلمسازیه که به شعور انسان توجه داره. اما نتونست که واسه همیشه تو ذهنم بمونه! یکیش دنباله روی تارکوفسکیه. برگمان (بدون در نظر گرفتن فیلمهای اولیه اش) بسیار جلوتره و تارکوفسکی میشه گفت ادامه ای است بر برگمان! با این حال برگمان خودش هم پشت سره درایر حرکت می کنه... مشکل تارکوفسکی در اجراست. اون گاهی سینما و فیلم رو با نمایش و تاتر اشتباه می گیره. همین حرفهایی که به نظر شما توی دهان بازیگران گذاشته شده ریشه در همین نوع اجرا داره. آنتونیونی هم پیش از او به این مشکل افتاده بود.(به خصوص در صحرای سرخ که جاهایی از فیلم حالم بد می شود. به حرفه خبرنگار و لحظاتی از فیلم آگراندیسمان تخفیف می دم). تارکوفسکی بیش از اینکه به فکر جوهره ی فیلم باشه، سعی میکنه یک اثر نقاشانه خلق بکنه! (اینم ممکنه از نظر خیلیها بی ایراد بوده باشه که البته واسه من هم قابل احترام !)
محمدرضا اصلانی که دلبستگی های زیادی به نقاشی هم داره(و طبیعتا از اون توی فیلمهاش سود می بره) اما در نهایت اثرش، سینماتوگرافی هستش. دقیقا اصلانی مرز میان تولید و بازتولید را به ما نشون میده.(پس از برسون البته) کاری که حتی آلن رنه در فیلم البته قابل احترام گوئرنیکا نتونست از عهده ش بر بیادش.
روایت اصلانی در فیلمهاش و به خصوص در فیلم چیغ یا فیلم جام حسنلو، بسیار پیشروتر از روایت تارکوفسکیه! اسیر کلیشه ها نشدن، مهمترین مسئله در فیلمهای محمدرضا اصلانی و برسونه. در حالی که تارکوفسکی (در کنار آنتونیونی و حتی بونوئل) نتونستند خودشونو از این بند رها بکنند. حتی میشه از یانچو هم اسم برد که چگونه پس از سکوت و فریاد، مدام خودشو تکرار کرد. شاید بتونم فقط ازو(حتی با خیل آثار ضعیف و کلیشه ای اولیه) رو به عنوان سینماگری خالق در کنار برسون و محمدرضا اصلانی قرار بدم! با این حال آندره روبلف رو از این نگاه مصون می دارم. چون هنوز به میهمانیش نرفتم...
اگه جسارت نباشه می خوام پیشنهاد بکنم فیلم پول رو ببینید. البته احتمالش می ره که دیده باشید.
خوندمش .جالب بود .در بارش بعدا مینویسم
Post a Comment