عصرها از سر كار كه برميگردم خانه، ناهار كه مي خورم، بعدش مي روم توي حياط مينشينم روي سكو؛ راه هم مي روم گاهي، تا نيمساعت چهل دييقه بعد كه دوباره برگردم سركار، جرات نمي كنم دراز بكشم بخوابم بس كه تصويرهاي هولناك مي بينم، همين ديروز بعد ناهار از فرط خستگي افتادم روي زمين، تقلا مي كردم خوابم نبرد، داشت مي بُرد، پلكهام سنگين شده بود، بين خواب و بيداري تصويري گرگ و ميش از كابوس هام مي ديدم نميخواستم بخوابم، نمي خواستم تن بدهم به آن تصاوير، خوابم مي آمد، يك ماه است درست حسابي استراحت نكرده ام؛ دنبال بهانه مي گشتم بلند شوم نمي توانستم خسته بودم، در تك و تاي جنگ با كابوس آيفون زنگ زد، بلند شدم نخوابيده باشم در را باز كنم آيفون را برداشتم رضا بود.
مرتبط با اين پست در اين بلاگ:
16 comments:
مگه چیزی هم میشه گفت؟؟؟
شاهرخ ؟!
هیچی فقط میخ شدم پای پستت :(
منم اپم بالاخره!
shahrokh jan, ma hamo nemishnasim va man har chi begam ehtemale ghalat boodanesh ziade, kolli neveshtam va pashimoon shodamo pak kardam. faghat inke kheili movazebe khodat bash.
عشق را اگر دوست بداری نباید بترسی
که چه؟
خیال کرده ای زن ها نمی ترسند؟
همه مان می ترسیم و حسرت این ترس هایمان همیشه رنج می دهدمان
می دونم غمگینی و خب.. چه بد که کاری از دستم نمیاد..
رفیقی داشتم شهروز نام همیشه می گفت میدونی مرتضی بعد هوای بارونی که اسمون صاف میشه چی میچسبه ؟ می گفتم : پیاده روی. می گفت : نه الاغ سیگار می چسبه. وقتی هوا اکسیژن خالص اش از الودگی هاش بیشتره سیگار بهتر میسوزه...میدونی شاهرخ جان خیلی وقت ها اون کاری رو که باید انجام بدیم رو انجام نمی دیم. درسته بعضی کارها غیر معموله ولی خب امتهان اش ضرر نداره...یا چرا تا حالا کسی به این فکر نکرده که با شعر حافظ موسیقی جاز گوش بده... فکر می کنم واسه تغییر اوضاع همیشه باید راه های غیر معمول رو هم امتهان کرد.اولیش مسافرته. دومیش عشق لعنتیه. سومیش... فعلن همین دو تا رو امتهان کن سومی رو من خودم امتهان کردم جواب نمیده عزیزم.راستی سلام
چه بامزه تو ناهار خونه مي خوري دوباره مي ري سرکار؟
دو شيفته کار مي کني
سلام شاهرخ
قبول کن آدم نتواند حرفی راجع به پست های آخرت بزن.. فقط سکوت .. سکوتی غمناک
:(((((((((((((((((((((((
بعضی وقتا از درد زندگی به هنر پناه می بریم. از درد واقعیت به تخیل . یادمه یه مدت کارم شده بود مخمصه رو نگاه کردن تقریبا هر روز مخمصه ی مایلک مان رو نگاه می کردم.
آرزوی مرگ خود ، اوج خود خواهی است.
گاهی خودخواه می شوم !
این روزا کم به وبلاگا سر می زنم منم خیلی حال و روز خوشی ندارم
ببخش که تو این اوضاع تو کم بهت سر می زنم
واااااااااااااي
سلام
شب بخیر
شب،به،خیر
همین چند روز پیش توی اتوبوس بودم، از پنجره به بیرون نگاه میکردم. توی خیابون مردی ایستاده بود سرش پایین بود. برای یک لحظه فکر کردم پدرمه. نفسم بند اومد. نمیتونستم ازش چشم بردارم. تا جایی که میتونستم نگاهش کردم. و تا رسیدم سر کار بغضم رو فرو دادم. از دست دادن خیلی ساخته شاهرخ.
salam reza!
اینجوری می نویس که آدم زبونش بند میاد و نمی دونه چی بگه دیگه.
همیشه برای فرار از ترس ،،، خواب رو بهترین چاره میدونستم، ولی الان که فکر میکنم میبینم، اگه تو اون خواب کابوس همون ترس رو ببینم، چی میشه ؟
Post a Comment