1-
آدم حوصله سر بری
شده ام.کسی رغبت نمیکند باهام همکلام شود.میفهمم.مدام آدمها از اطرافم فرار
میکنند.البته هیچ وقت آدم حاضرجواب و طنازی نبوده ام.آدمها هم بیشتر جذب چنین
خصوصیاتی میشوند.شده بخواهم جکی تعریف کنم و چنان مرثیه ای به پا شده که طرف با
گیجی تمام فقط سعی کرده از سر دلسوزی لبخندی بزند که ضایع نشوم.
2-
ممکن است فکر
کنند خب گیریم که با این بشر قراری هم گذاشتم درباره چه حرف بزنیم.من هم البته
همین چالش را دارم.به خصوص اگر طرف را درست نشناسم ممکن است خیلی ملال انگیز
شود.هیچ چیز بدتر از سکوتهای طولانی نیست.دو آدم را تصور کنید که توی کافه نشسته
اند و مدام ساعتهایشان را نگاه میکنند و هر از چند گاهی به هم لبخند میزنند و
میگویند خب دیگه تعریف کن و دیگری میگوید هیچی سلامتی تو چه خبر.مام
میگذرونیم.همین و چندین بار همین صحنه تکرار میشود.مثل آن قسمت سریال فرندز میشود.
3-
گمانم سیاست
تاپیک بیخطریست.به هر حال سر هر چیزی را توی این مملکت بگیری به سیاست ختم میشود.هر
کسی نظراتی درباره آن دارد و عموما به خصوص در این وضع موجود میشود روی آن اجماع
داشت و به توافق رسید.بدون اینکه به چالشی کشیده شویم و یا حرف طرف مقابل چندان
روی اعصابمان باشد.همه جور حرفی شنیده ایم و چیزی برایمان تازگی ندارد.از هنر هم
میشود حرف زد ولی کمی خطرناک است.ممکن است طرف خیلی بارش باشد بعد آدم گیر کند و
خنگ به نظر بیاید.از روزمرگیها هم میشود حرف زد ولی چندان خوشایند نیست.فلسفه که
بدتر است.میماند خاطره تعریف کردن که البته که آن هم با هر کسی قابل پیاده کردن
نیست.ضمن اینکه از این نظر هم هر چیزی که مرا یاد گذشته می اندازد عذابم میدهد و
بالطبع سعی کرده ام هیچ اتفاقی را آنقدر پر و بال ندهم که یادم بماند و بشود
خاطره.
4-
نمیدانم با من چه
میکنی که به چنان حرافی تبدیل میشوم که مجبور میشوی بگویی عزیزم من دیگه باید برم.
فعلا خداحافظ
No comments:
Post a Comment