Thursday, September 4, 2014

طرح

ناخدا توی همه دریاها لنگه نداشت.معنی همه بادها،معنی همه رنگها، تیره فیروزه‌ای سفید سیاه،جای تمام خشکیها را میدانست.آب که یکهو دعوایی و خشمگین تیره شد،غافلگیرش نکرد. بادبانها را پایین کشیده بود و سکان را به سوی ساحل نزدیک میزان کرده بود.ابرهای تیره به سرعت چشمهایش را پر کردند و باران انگار که سقف آسمان خراب شده باشد عصبی و پیگیر میبارید. بادها از هزار طرف باران را به صورتش میکوبیدند.انتظارش را داشت.از بالای عرشه ملوانان را می دید که پرتقلا به هر سو میدوند.میدانست از اینجا به بعد زندگی و مرگ اتفاقی است که می‌افتد.انتظارش را داشت.بارها در این موقعیت قرار گرفته بود.موجها کشتی کوچکش را سر دست بالا و پایین میکردند و امید داشتند که واژگونش کنند.انتظارش را داشت.

صبح خورشید باوسواس همیشگی سایه‌ها را برمیافراشت و آسمان و دریا آبیهای یکسر آرام، انگار روح خبیث شب پیششان را فراموش کرده بودند.ناخدا چپق به دست با آرامش مردانش را که از مرگ جسته بودند تماشا میکرد و میدانست که مرده است ،که دریا دیگر حرف تازه‌ای برایش ندارد.

3 comments:

زهرا said...

طرحی جدید بر پیرمرد و دریا

زهرا said...

طرحی جدید بر پیرمرد و دریا

Unknown said...

:))))