تو انگار كودكي بودي.شانزده،هفده ساله شايد.من انگار بايد از تو محافظت ميكردم.ما سوار قطاري بوديم.نميدانم كه از كجا ميآمديم ،به كجا ميرفتيم.تو ميخواستي بچه مسافر بغل دستي را نوازش كني اما جيغش را در آوردي.مادرش بجه را از دست تو قاپيد و زير سينه اش گرفت.تو به من نگاه كردي و گفتي:تقصير من بود؟من اما انگار نميتوانست چيزي بگويم.بعد انگار ديگر هيچ كس نبود.ما توي آن كوپه تنها بوديم.من بي آن كه به تو خيره شده باشم زيرچشمي تو را ميپاييدم.تو هم با نگاه بازيگوشانه در و پنجره را ديد ميزدي.يك لحظه انگار نگاهمان به هم گره خورد اما تو زود نگاهت را دزديدي.بعد ديگر من فقط بيرون را نگاه ميكردم و درخت ها و تيرهاي برق كه يكي يكي جا ميماندند.و همه چيز در سياهي تونل تمام شد.
قلبم ،دست هايم كه ميلرزد،عرق سرد پيشانيم و پاهايم كه چند قدم آن طرف تر يخ زده اند...چرا باز دست خودم نيستم رويا!؟
خيال ميكردم مرد بزرگي شده ام
آستين خيس قبايم چيز ديگري ميگفت...
پي نوشت:شعري كه آخر آمده را نه شاعرش يادم هست نه مطمئنم درست نوشته ام!
11 comments:
"انگار ها " را دوست دارم . در"انگارها"ست که لحظه ای آنگونه که دوست داری زندگی می کنی " انگارها " را دوست دارم چون مجال زندگی در فضای شناور رویا را فراهم میکند .
« باور کن این رویا نیست که دست از سرما بر نمی دارد این ماییم که سایه به سایه رویا قدم بر میداریم »
عجب مصيب نامه اي بود ... مخصوصا اونجايي كه در اثر سرعت قطار اين تيرهاي برق و مخابرات جا مي موندن و
اي بابا به من چه اصلا كه تونل تاريكه
يا اصلا آدم ممكنه كه اشتباها ...
سلام
آقای محترم !
عالی نوشتی
به خدا !
رویای قشنگی بود
چه بهتر که دست خودت نیست
لینکتو تو کامنتات هم عوض کن لطفا
البته من که مشتاقم لینک شما رو به دوستان اضافه کنم
سلام! چقدر جالبه آدم سرشو بذاره يه خورده بميره بعد بلند شه ببينه اي واي دستامو باز نياوردم ! چه ربطب به متن تو داشت خب من از كجا بدونم گاهي آدم يهد چيزي رو مي خونه دوست داره يه چيزيم بگه البته هر چيزي رو چيزي كه چيز باشه كه آدم بخواد چيزشه چيزه آهان چيزي بنويسه ! شاد باشي
سلام...سال که نو شده شمام ما رئ فراموش کردین...موفق و شاد باشید
سلام و ممنونم. اميد كه براي همه "به" از اين ها باشد كه بوده: پرشور و بي نم اشك. شاد باشيد
سلام. سال نو و منزل نو مبارک.
حالا اینجا خوبه؟ یعنی هر بار کلید میندازی حتماً در خونه خودت را باز کردی؟
پرنده گفت که دیگر میخواهد پرواز کند گفت که دیگر بالهایش خسته است و نای بال بال زدن ندارد
هوم ... اسم عجیبی دارد اینجا ... و سرد است و صدای قطار توی کلهام تاپ تاپ میود توی سینهام ... قلبم توی دهان تند تند میزند ... سلام!
Post a Comment