Sunday, June 13, 2010

خاطرات پراكنده

يا مثلا همين الآن كه دارم از بالكن طبقه ي پونزدهم هتل انقلاب خيابان طالقاني را ديد مي زنم ياد آن روزي مي افتم كه با دو ساك سنگين از ترمينال غرب آمده بودم ولي عصر از ولي عصر آمده بودم توي طالقاني و داشتم فكر مي كردم اين شاش را كه از ساوه نگه داشته ام بعيد مي دانم تا خوابگاه برسانم؛ تهران براي من درست از همان روز شروع شد؛ هيچ كدام از دقعات قبلي حساب نيست؛ اين اولين باري بود كه آمده بودم توي تهران زندگي كنم و همين اول بسم الله فشار مثانه نمي گذاشت؛ چشمم افتاد به يك تابلو كه آرم دانشگاه خودمان رويش بود؛ يك خوابگاه بود؛ رفتم نگهباني كه آقا من دانشجوي همين دانشگاهم دارم از قشار مثانه مي تركم ميشه از دستشويي تون استفاده كنم؟ يارو هم درومد كه به به مي بينم كه از شهرستان يه راست اومدي خوابگاه دخترا و دنبال دسشويي مي گردي؛ داشتم فكر مي كردم مسخره كردن چند غريبه كه آدم را در حين شاشيدن توي جوب مي بينند به مراتب بهتر از خيس كردن خودت است و انگار دايره هاي روي سرم كه نقاشي هاي فكرهايم تويش بودند نگهبان را قانع كرد بگذارد اولين شاش جدي زندگي ام را توي خوابگاهي بكنم كه بعدها يكي از دخترهاش از در ِ دانشكده رياضي تا در ِ حافظ بعد تا سر ِ رشت بعد تا سر ِ ولي عصر بعد دوباره از در ِ ولي عصر تا درِ ِ حافظ قدم زده بود با من و خداحافظي و تعريف كردن ِ قضيه براي رضا و كاشف به عمل آمدن كه طرف اصلا هيچ پسريو تحويل نمي گيره و رفتارش با من چقد عجيب بوده و مي بيني؟ 10 سال و 8 ماه و چند روز از آن شاش كذايي گذشته و من حالا روبروي همان دسشويي در ارتفاعي بالاتر دوره مي كنم آن روز را هنوز را . . .

23 comments:

مهربون said...

ببین چه چیزهایی می تونه خاطره بشه خدایی دیگه :)))))))))))

Unknown said...

Like !

زکریا said...

پس از اين به بعد مراقب باشم كجا ميرم واسه دستشويي
:)

Anonymous said...

سلام اراکده ام
راسته که مرد ها هیچوقت چیز میزهای قدیمی شان را فراموش نمی کنند
خوبی برادر؟

Anonymous said...

شاید باورتان نشود ولی چند گاهی هست که من نیز به خاطرات قدیمی ام فکر می کنم و مثل شو جلویم بصورت کاملن بی مقدمه رژه می روند... نمی دانم اینها علامت چیست؟
همون قبلی ام

میم said...

شاش هایی که می آیند!!!
....
بزودی یک راهنمای مفید رو برای این مواقع (توی تهران) رو برات معرفی می کنم!
......
البته تو هم باید کمی ظرفیت مثانه ات رو ببری بالاتر!!

reza said...

سلام..كاري بااين خاطرات آبكي ندارم اما اين مرشدومارگريتاخيلي معركه ست حتي به نظرم بهترين كتابي كه خوندم..

reza said...

سلام..كاري بااين خاطرات آبكي ندارم اما اين مرشدومارگريتاخيلي معركه ست حتي به نظرم بهترين كتابي كه خوندم..

haafez said...

shhhhhhhhhhhhhhhhh

Anonymous said...

همه با هم از صبح روز 30 خرداد به یاد شهدای جنبش سبز با حضور در مراکز اهدای خون و اهدای یک واحد از خون خود یکبار دیگر، یکپارچگی خود، و مسالمت آمیز بودن جنبش عظیم سبز را به رخ می کشیم
این خبر را اگر در گودر می خوانید به شیر کردن بسنده نکنید برای همه ی دوستانتان ایمیل بزنید
اگر برای شما ایمیل رسیده به سند تو آل کردن بسنده نکنید به دوستان و آشنایانی که کاربر اینترنت نیستند اطلاع دهید و همه را ترغیب نمایید
اگر با سایت های سبز در ارتباط هستید به اطلاع گروه های خبری سایت ها برسانید
اگر در جامعه های مجازی مثل کلوب و فیس بوک فعال هستید به اطلاع همه برسانید
با اهدای خون خود به یاد خون های به ناحق ریخته شده ی شهدای جنبش سبز به بدخواهان جنبش سبز می فهمانیم با اعمال خشونت و ایجاد جو امنیتی، ما از میدان به در نمی رویم؛ تا روز تحقق مطالبات برحق ملت بزرگ ایران

Tata said...

آشفته خاطرات پراکنده..
و خب..؟

Unknown said...

پست هاي اين روزات با پست هاي پارسال خيلي فرق مي کنند
انگاري مخصوصا از گفتنش پرهيز مي کني

نعیمه said...

از اون خاطره ها بودها. راستی وردپرس فیلتر شد برگشتم بلاگفا

ایرن said...

فکر کنم این نوستالژی خوابگاه و مسیرش متعلق به خیلی ها باشه...و اون پیاده روی های طولانی که انگار نمی فهمیدی اصلا زمان رو...

سیگاری said...

آه آن دورام.گفتی که کاش برگردی

نگار said...

خوب حالا میفهمم حکمت فشار مثانه تو زندگی آدمها چیه.من بعد در چنین شرایطی به خودم و بقیه بد و بیراه نمیگم.

Anonymous said...

کلی یاد بچگی هام افتادم ، تو بزرگی که دپلی تکنیک درس نخوندم ولی یه مدرسه بود (که هنوزم هست) تو خیابون رشت به نام مدرسه شهید مطهری ، کل دوران دبستانم رو اونجا گذروندم ، بزرگ تر که شدم (چهارم - پنجم دبستان) با عشقم این بود با هزار کلک و حقه با دوستایی که پدر و مادرشون کارمندای دانشگاه بودند برم تو دانشگاه و از توری دور زمین فوتبال چمن بریم داخل و شروع کنیم با یه توپ پلاستیکی روی چمنی که بیشتر علف بود تا چمن فوتبال بازی کنیم !

Anonymous said...

قبل از این ماجرا وقتی هنوز جنگ بود و کمبود مواد غذایی یه عادت ، بعضی شب ها ساعت 11 شب با دایی و خالم می رفتیم از نونوایی لواشی دانشگاه (یه کم پایین تر از پل حافظ) نون بخریم ، فکر کن اونوقت شب ملت پشت نرده های دانشگاه صف وایمیستادن منم تو عالم بچگی ازین بیرون رفتن شبانه لذت می بردم بی اون که بدونم معنی جنگ فلاکت باری که کشورم درگیرشه چیه . . .
خاطرات کودکی که من که هر کدوم یه ربطی به پلی تکنیک داره تمومی نداره . . . بخوام بنویسم باید حالا حالا ها بنویسم ، از باصفا ، از دکه ی ساندویچی ای که اون قدیما زیر پل حافظ بود و دانشجوها از پشت نرده ها میومدن و ساندویچ فروش از پشت نرده ها ساندوچ های نون سفید و سوسیس آلمانی رو بهشون می داد : سوسیس 50 تومن !

Unknown said...

بعضی‌ وقتا که با خودم فکر می‌کنم، میبینم که حسرت ۱کی‌ از این شاش بند شدن‌ها به دلم موند، حسرت گذراندن ۱ روز از زندگیم تو دانشگاه‌های ایران، با وجود سختی‌ها و بیهرمدی‌ها و چه و چه‌های که در این ۱ ساله رخ داده، فکر می‌کنم باز هم می‌‌ارزه.

حداقل ۱۰ سال بعدش می‌تونم از خاطره هاش لذت ببرم،

خدا لعنت کنه این فونت فارسی بلد نبود رو ،....

پوزش بابت مشکلات همیشگی‌ ،

نعیمه said...

شاید حق با تو باشه. خانمها شعرهای فروغ رو نمی بینن. اونها را «حس» می کنن. من که با این شعرها بزرگ شدم

امیر said...

سلام،
خاطره مثل دندون لقه، هی میخوای بهش زبون بزنی و کرم بریزی. شاید یه کم درد بگیره ولی لذت بخشه. این یکی که خداوکیلی آخر خاطره قشنگ بود.

پگاه said...

و ما احاطه می کنیم شب را و روز را...هنوز را....

سینا said...

زنده باد پلی تکنیک، زنده باد پلی تکنیکی