وقت هايي كه شاه رخ هستم و نه هيچ كس ديگر، وقت هايي است كه خودم را دوست ندارم، دستم به هيچ كتابي نمي رود و عصر ها كه مي خوابم وقتي بيدار مي شوم دنبال هفت تيري چيزي مي گردم مغزم را بپكانم، سبيل مي گذارم و صبح ها بدون صبحانه مي روم سر كار و شب ها خودم را خيس مي كنم؛ دنبال بهانه مي گردم همه اش را بندازم گردن تاريخ و جغرافيا و خودم را راحت كنم كه اگر در تاريخي ديگر و جغرافيايي ديگر بودم وضع اين جوري نبود اما راحت نمي شوم. هنوز آنقدر از فاجعه دور نشده ام كه دستم را سايه بان چشم هايم كنم بگويم آنجا را مي بيني؟ آن دوردست را مي گويم؛ بعد شروع كنم تعريف كردن؛ نه؛ هنوز آنقدر دور نشده ام؛ صدا به صدا مي رسد هنوز؛ هنوز سگ ها بو مي كشند؛ عادت ندارم به بچگي هام فكر كنم؛ گاهي كه گوشه اي سياه و سفيد از آن بيرون مي زند حالم بد مي شود؛ شايد به همين خاطر است دوست ندارم توي هيچ عكس يا فيلمي باشم ترجيح مي دهم هميشه دوربين دست خودم باشد. تصوير مادري كه بچه هايش با سرهاي تراشيده نشسته اند در سكوت و روي گونه هايش اشك سر مي خورد و بيرون كمي آن طرف تر جنگ است و بمباران، ديوانه ام مي كند. مخصوصا كه صدايي از سر بيم و ياس و اميد بيايد روي تصوير كه تقدير در پي مان بود چون ديوانه اي تيغ در دست. انگار نشسته باشم توي مطب روانكاو و بخواهم از كودكي هايم هر چه گرگ و روباه و بمب و توپ و تانك و قورباغه و كتيرا و توپ پرتاب كن و . . . توي ذهنم هست بكشم بيرون؛ نمي خواهم اين كار را بكنم، تن به روانكاوي نمي دهم. بچه كه بودم رضا مي گفت بگو ب ب ب ب ب برو مي گفتم ب ب ب ب ب برو مي گفت حالا بگو ب ب ب ب ب بيا مي گفتم ب ب ب ب ب بيا مي گفت نگو رضا بگو ر ر ر ر ر رضا مي گفتم ر ر ر ر ر رضا و اين داستان آنقدر ادامه پيدا كرد كه كار به كتك و كنك كاري رضا كشيد من لكنت گرفته بودم. يادم نيست چقدر طول كشيد تا خوب شدم اما تا مدت ها به سختي حرف مي زدم.
آنهايي كه آينه را ديده اند مي دانند دارم راجع به چي حرف مي زنم.
آينه (The Mirror)
محصول 1975 شوروي
كارگردان: آندري تاركوفسكي
نويسندگان: الكساندر ميشارين، آندري تاركوفسكي
بازيگران: مارگاريتا تره خوا (ناتاليا- ماروشيا- مادر)، اولگ يانكوفسكي (پدر)، فيليپ يانكوفسكي (5 سالگي آلكسي)، ايگنات داليتسف (12 سالگي آلكسي، ايگنات)› اينوكنتي اسموكتونوفسكي (صداي الكسي)، آرسني تاركوفسكي (صداي پدر) و . . . .
108 دقيقه، رنگي و سياه و سفيد
حال كسيو دارم كه از كابوس بيدار شده، مي دونه دوباره بخوابه كابوس مي بينه، چقد مي تونه نخوابه؟ چقد مي تونه دووم بياره؟
مرتبط با اين پست در اين وبلاگ:
21 comments:
سبيل گذاشتن يعني اينكه حالت خوب نيست؟ همه ما يه چيزهايي در گذشته مون داريم كه آزارمون مي ده اينو خوب مي فهمم
سبيل گذاشتن يعني اينكه حالت خوب نيست؟ همه ما يه چيزهايي در گذشته مون داريم كه آزارمون مي ده اينو خوب مي فهمم
دیشب یه دوستم رو دیدم ام اس گرفته خیلی ناراحت شدم میگن این بیماری ؛بیماریه آدم های حساسه خدایی میخوام بقیه غصه های خورده و نخورده رو بی خیال شم به فلج شدن نمی ارزه خدایی شاهرخ بی خیال
نه عشقیگه نه عه قلیگه نه دینه
یه سی ساله له شم بار زه مینه
ده گافاره و ده قه ور ئه سرو و گری دیم
تف ئه ل دونیا ئه وه ل ئاخر هه شینه
واقعاً مانده ام چه جوري به خاطر پيشنهادهاي معركه اي كه ميدي چه جوري ازت تشكر كنم .. دمت گرم ... ا
نخوابیدن راه حل نیست.حتی تو خواب فرار کردن هم درس نیس.
مثلا اگه تو خواب عزرائیل میاد سراغت خیلی راحت بشین و باهاش شطرنج یا پوکر بازی کن(حتما اون فیلم برگمانو دیدی که اسمش یادم نمیاد) .به طور خلاصه باید باهاش روبرو شد.
جداً ذجر درسته؟
روز گفتگوی تمدن ها مبارک.
یه نیم صفحه نوشتم واست نمی دونم چی شد که پاک شد. ولش کن.
یه دستی سر شانه ما هم بزن شاید از خواب بیدار شویم.سلام
اراکده
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه / انی رایت دهرا من هجرک القیامه
اوه اوه اوه .
آیینه ! اوه اوه .
خیلی بدجور می دونم داری راجع به چی حرف می زنی .
راستی امروز به خاطر اون مطلبت نشستم اومبرتو دی رو ده باره دیدم .
به دامون هم یادآوری می کنی اسم اون فیلم برگمان مهر هفتم بود ؟
در ضمن :
سلام رفیق شاهرخ
سلام
یه پست نوشته بودی به نام هنوز هم شیر میخورم
حکایت کشیشی دور افتاده و سر درگه
به خاطر اون پستت ساعتها پیاده روی کردم
بوی پاییز میومد وگریه
بعضی چیزا رو میدونی
میپذیری
اما وقتی یکی برات بازگو میکنه
بدجوری دردت میاد
تلخ
.
.
.
چقدر عجیبی تو. اینقدر وصل نشده به گذشته. برخلاف هرچه که من هستم. همش یک سرم توی این دنیاست و یک سرم توی گذشته های می چرخه.
چه حکایت عجیبی بود این ررررررر رضا.
سبک نگارشت من رو یاد یکی از دوستای وبلاگیم میندازه. اسمش مهدی ـه.
فیلم رو ندیدم ولی عاشق فیلم های روسی هستم.
حتما می رم دنبالش
...
بله می دانم از چه می گویی.
دست بر قضا آینه رو دیدم، و هنوز هم از فکرش تنم مور مور میشه. راستش من هم گاهی گرفتار جغرافیا و تاریخ میشم. با خودم فرض میکنم مثلا در لهستان به دنیا اومدم، بد تلاش میکنم زندگی خودم رو به تصویر بکشم، اما هر جور میچرخم و میچرخونم، نمیتونم هستی لهستانی رو درک کنم، چون ذهنم درگیر همون تاریخه و از اونجا که نمیشه از تاریخ برید، هر چند جغرافیا رو عوض کرد، برای همین میبینم هستی ایرانی داره زور میزانه لهستانی فکر کنه. نمیشه. خوب گفتی. باز بر میگردیم به نقطه اول.
دیده ای چگونه می توان با تکرار و توجه لوس بی مزه قبح و قداست یک چیز را در هم شکست؟
دیده ای که کورش را وقتی چفیه به گردن کنند و تخت جمشیدرا همراه با جملات امام بچسبانند روی جلد دفتر مشق های دولتی ابهتشان به باد می رود ؟با خاطرات هم یک همچین کاری می شود کردو
منی که نوستالژی بو برایم مرض سک دماغی تعبیر می شود می روم همه ی بوهای نوستالژیک را می کشانم در اتاق خوابم و انقدر تمدیدشان می کنم تا خاطرات گه مالیده شوند به یکدیگر ....
اما وای به خاطره ای که قداست نوستالژی اش خدشه ای بر ندارد!؟انگار که "تیسوت"برایش کاور ضد خش اختصاصی تولید کرده باشد.
فیلمهای خوب از کارگردانهای خوب میبینی، این واقعیت رو دوست دارم. همین.
هم اینه را دارم هم تریستانا. هنوز هیچ کدوم رو هم ندیدم! اوه چه صف درازی دارن این فیلمای ندیده من!!! می بینمشون حالا!1
تارکوفسکی رو با تمام وجودم از تک تک تصاویرش لذت میبرم!
مرسی!
فکر کنم نديدمش .
از تارکوفسکي ، سولاريس ، استاکر و يه مقدار ايثار را ديدم
از بابت شماره تلفن يک دنيا ممنون
در مورد کلاس سايه ، راستش مواجه آدم با خودش
سايه اون بخش هاي گندي از وجودت هست که نمي خواي ببنيش
مثلا خسيسي براي اينکه کسي نفهمه به طور ناخودآگاه دست و دلبازي مي کني
يا آدمي هستي که خيلي فحش مي ده مخصوصا اداي آدم باادبا رو در مياري لفض قلم حرف مي زني
بايد با خودت خيلي روراست باشي تو اين کلاس
بعدش وقتي سايه تو شناختي بايد اون رو بپذيري چون به دردت مي خوره مثلا همين خساست باعث مي شه که پولاتو جمع کني يعني بايد با بخش گند زندگيت به صلح برسي
درضمن خوش به سعادتت مي توني عصرا بخوابي
Post a Comment