Tuesday, October 5, 2010

عيون جاريه: مرثیه برای کسی که بلد نبود زندگی کند اما خوب بلد بود بمیرد

دوباره در‌های خانه‌مان چارتاق شده است و چند پارچه روی دیوار‌ها و چند کاغذ با اسمی و آدرسی و تاریخی؛ دوباره صدای گریه زن‌ها از خانه‌مان بلند شده است و من اگر بخواهم مثلا لباسی کاغذی قلمی چیزی از خانه بیاورم حتما باید از وسط زن‌ها بروم و بعد آنها ببینندم ضجه‌هایشان را بلندتر کنند و یکی‌شان دیروز "آخ"ی گفت که هنوز دارم فکر می‌کنم چند سال باید بگذرد تا از دست این آخ راحت شوم؛ دوباره شب‌ها باید روی زمین کنار تلویزیون و کمد و زنبیل بخوابم؛ فرقش با دفعه‌ی قبلی اما این است که حالا این منم که ایستاده کنار چند نفر دیگر تشکر می کنم از کسانی که زحمت کشیده‌اند از راه‌های دور و نزدیک آمده‌اند تسلیت بگویند و تعارفشان می کنم راحت باشند بنشینند. بعضی وقت‌ها یادم می رود به کسی که آمده سلام کرده نشسته فاتحه خوانده ایستاده تسلیت گفته و منظر است تعارفش کنیم بنشیند تعارف کنم بنشیند، می‌روم توی نخ اینکه چقدر خوب بود توی همچین مراسماتی دیوان خیام پخش می‌کردند بین مردم عوض این قرآن‌های کوچک؛ خیلی حس مناسب‌تری به آدم دست می‌دهد اگر نشسته باشی توی مراسم ختم کسی و زمزمه کنی این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست، در بند سر زلف نگاری بوده‌ست، این دسته که بر گردن او می‌بینی، دستی‌ست که بر گردن یاری بوده‌ست. با صدای شاملو هم اگر پخش کنند خوب است. باز عده ای ایستاده‌اند منتظر که تعارفشان کنیم بنشینند و من به خودم می آیم تعارفشان می‌کنم می‌نشینند فکر می‌کنم این هم جزیی چند دقیقه‌ای از زندگیشان است خب، که بیایند بنشینند توی مسجدی فاتحه‌ای بخوانند و کمی از بعدازظهرشان را اینجوری بگذرانند و چقدر این اواخر ما هم دنبال همچین برنامه‌هایی بودیم و خوشحال می‌شدم وقتی می‌دیدم کسی از آشناهای دور- البته نه آنقدر دور که تعجب کنی اگر بروی مراسم ختمشان – فوت شده است و یک بعد از ظهر را هم اینجوری سرگرم می‌شویم با هم و اصلا این اواخر تازه داشتیم با هم یاد می گرفتیم چجوری باید زندگی کرد؛ دو سه روز قبل تر گیر داده بود که حتما باید این دو تا حسابی که با دو مغازه‌ی محله داشته را صاف کند و با هم رفتیم صافشان کردیم و گفت به محمودی هم پول یک دست دل و جگر بدهکار است که آن را هم باید صاف کند و حالا وحید می‌گوید که روز قبل‌ترش رفته از همکاری که چند وقت پیش از دستش دلخور شده دلجویی کرده و حلالیت خواسته و به من _یعنی وحید – سپرده هوای تو – یعنی من – را داشته باشد؛ اکبر می گوید رفته از طیبه و از مرضیه عذرخواهی کرده و شب هم که آمده پیش حسین گفته نفس تنگی دارم آنقدرها جدی نبوده که برود دکتر رفته با زنش سیب خورده خوابیده و دیگر بیدار نشد که نشد.

خواهش می‌کنم بنشینید بفرمایید زحمت کشیده‌اید

شبی که من توی هتل چند ستاره‌ای در تهران بودم و خوابم نمی‌برد از عذاب وجدان که من توی هتلی چند ستاره باشم و تو توی بیمارستان پیش یک عده آدم خطرناک خیلی خیلی راحت‌تر از الآن بود که من لای این کمد و زنبیل و تلویزیون و وسایل بخوابم تو زیر خروارها خاک. همین است؛ همیشه باید حال من بهتر از تو باشد حتا وقت‌هایی که به یغما که نه به فنا رفته‌ام. به فنا رفته ای؛ کجایی رضا

خواهش می‌کنم بنشینید بفرمایید زحمت کشیده‌اید

قاعدتا باید هرچه جلوتر می‌رویم فاصله مان از خاطرات بیشتر شود و از آنچه که می‌بینیم دورتر اگر نباشند لااقل به اندازه همان فاصله زمانی که باهاشان داریم باشند دیگر؛ اما همیشه خاطرات از آنچه که در آیینه می‌بینیم به ما نزدیک‌ترند آنقدر که دست می‌کنی توی جیب دستمال در‌بیاوری عینکت را پاک کنی یکی‌شان هم با دستمال عینکت بیرون می‌آید.

خواهش می‌کنم بنشینید بفرمایید زحمت کشیده‌اید

بلد نبودم برادرم بمیرد اما الآن بلدم؛ دفعه‌ی قبلی بچه‌‌تر از آن بودم که بلد بشوم، الآن اما آنقدر بزرگ شده‌ام که شب بروم توی قبرستان خودم را بیندازم روی قبر گریه کنم، سرم را بکوبم روی سنگ و شانه‌هایم را گل بگیرم، با شانه‌های گل گرفته برگردم خانه، مادرم داغش صدبرابر شود وقتی ببیند من شانه‌هایم را گل گرفته‌ام بلکم آرام بگیرم که نمی‌گیرم؛ هنوز البته بلد نشده‌ام به جای رضا بگویم مرحوم رضا یا خدابیامرز رضا اصلا حضورش آنقدر محسوس هست که تن به همچین کلماتی نمی‌دهد. اما حتما این را هم کم کم یاد می‌گیرم.

خواهش می‌کنم بنشینید بفرمایید زحمت کشیده‌اید

دارم به زندگی فکر می‌کنم و به مرگ؛ دارم فکر می‌کنم این‌ها از هم جدا نیستند دارم فکر می‌کنم ما آدم‌ها بی‌انصافی می‌کنیم که مثلا توی هواپیماها زیر صندلی‌ها جلیقه نجات می گذاریم اما توی پارک‌ها زیر صندلی‌ها یک هفت‌تیر پر نمی‌گذاریم؛ یا مثلا همین مسیر برگشت به خانه را که می‌آمدم دیدم توی گردنه اسدآباد شیب‌راهه‌های فرار اضطراری گذاشته‌اند برای وقت‌هایی که مثلا جاده یخ‌بندان است و ترمز ماشین نمی‌گیرد سر ِ خر را کج کنی سمت ِ آن شیب‌راهه اضطراری اما چرا توی آن جاده هایی که خوراک ِ مسافرت‌های از سر دلتنگی‌اند تابلویی نیست که بگوید اینجا اگر سر ِ خر را کج کنی برای ابد راحت می شوی و احتمال ِ اینکه چیزی جز جنازه آش و لاشت را بالا بیاورند تحقیقا صفر است؟ چرا توی دستشویی‌های عمومی بغل ِ آن اتاقی که نظافت‌چی زندگی می‌کند اتاق دیگری نیست که رویش نوشته باشند "اتاق طناب و چهارپایه و آویز؛ در صورت تمایل برای استفاده نظافت‌چی را مطلع کنید"؟

خواهش می‌کنم بنشینید بفرمایید زحمت کشیده‌اید

چرا توی مراسم های ختم از بدی‌های متوفا نمی‌گویند تا هولناکی واقعه اندکی کمتر شود؟

من با این شماره‌ای که روی گوشی‌م هست و صاحبش برای ابد مرده است چکار کنم؟ با این حجم انبوه خاطره و داغ و درد، با پسری که رکورد مرا شکست و وقت یتیم شدن کمتر از دوسالش بود، با باقی قرص‌ها و کپسول‌هایی که پیش من مانده‌اند، با برگه دستور داروها، با نوبتی که برای یکشنبه یعدی گرفته شده است، خدایا من با سال های بعد از این چه کنم؟

+ . . .

+ نامه آخر

54 comments:

مهربون said...

شاهرخ چی شده ؟ وای این کلمات دلخراش وای

زکریا said...

لعنتی
چرا اینقدر مرگ رو خوب توصیف کردی
نمیگی له می کنی ما رو
من به خدا طاقت ندارم
وگرنه میومدم مسجد پیشت
وگرنه هر شب میومدم خونتون
آخه ....
:(((

علامت سوال said...

:((
زبانم قاصره از گفتن هر حرفی...
نا امیدی هم عذابو کوتاه نمی کنه... مگر زمان بگذره و بتونی بهش فرصت گذشتن بدی...

هما said...

چرا تمام این اتفاق ها برای کسایی میفته ک تو یغمان ؟؟!!
چراحداقل یه اتفاق مثلا خوب نمیفته ک ...
اخخخخخ

فرحناز said...

اینها واقعین؟

azadeh said...

vaghean nemidoonam chi begam yani balad nistam too in mavaghe bayad chi goft.... Khodavand be khodeto madareto khanoomesh sabr bede.

نعیمه said...

همین دیروز داشتم فکر می کردم که حتما باز یغما طوفانی شده که خبری ازت نیست
نمی دونم چی بگم
واقعا نمی دونم

Unknown said...

خیلی خودخواهم که در همچین شرایطی دلم می خواد بهت بگم از پستت مست شدم و از نوشتنت خیلی خوشم میاد. من بلد نیستم تسلیت بگم. هیچ وقت بلد نبودم. حتی گاهی که مجبور شدم پام ُ بذارم تو مسجد و ایستادم جلوی شخصی که منتظر تسلیت گفتن منه ! ایستادم و خیره شدم بهش.
یه قسمتی از " ماه در حلقه ی انگشتر" کریم خانی ، مراسم تشییع دوستش رحمت و توصیف می کنه. چقدر حال و هوای اندوه تو از جنس اون بود.
...

خلوت ليلا said...

از صبحي كه خبر را شنيدي و خبردارم كردي كه برنامه گريه‌كنانمان كنسل شده و گفتي كه مراسم گريه‌كنان بهتري برايت جور شده، غمي بزرگ در دلم نشست.
از آن روز منتظر بودم تا اينجا بنويسي. نه دستم به تلفن رفت نه به قلم.
اينجور مواقع هيچ حرفي براي گفتن ندارم، اصلاً چه مي‌توان گفت.
راستي، وقتي مي‌روي سر خاك رضا، بهش بگو اين رسمش نبود.
بگو آب را به آب انبار . . .

Anonymous said...

بی حصرت از جهان نرود هیچ کس به در
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست...
غم مرگ برادر را برادر مرده می داند
اراکده

سایه said...

قلبم درد گرفت.
من فکر میکردم رفتی یه آب و هوایی تازه کنی دلت باز شه یه کم سرحال شی. خیلی دردناکه، واقعا نمیدونم چی بگم. جلوی همکارام نشستم و اشک تو چشام جمع شده. کاش زودتر بگذره این زمان بد برای تو، دوست ندیده من.

Unknown said...

میگن که چون بد آید هر چه آید بد شود حکایت این روزای ِ ماس .
تسلیت میگم حرف احمقانه ایه توی این شرایط ولی بهترشو بلد نیستم .

نسيم said...

واي شاهرخ چه خبر است اينجا؟ اولش فكر كردم باز داري فيلمي چيزي معرفي مي كني. باورم نمي شود. رفتن آدمها هيچ وقت باورم نشده. با اين كه هرچيزي كه بگويم مي دانم كه مزخرف است اما كاش شكيبا باشي رفيق

ايرن said...

هر چي بگم زر مفته الان
تسليت بلد نيستم بگم شاهرخ جان
نمي دونم تحمل بار گران جاي خالي برادري كه ديگه نيست چه شكليه..ولي هم دردي من رو بپذير...اميدوارم زودتر كمي شرايط بهتر بشه...
در آخر اين كه گه بگيرن تموم اين زندگي رو تموم اين نبودن ها تموم اين وابستگي ها
تموم اين بي پدري ها بي برادري ها رو..تموم اين مردابي رو كه ما رو مي كشونه توي خودش و داره خفه مي كنه

مرضیه said...

مگذار که غصه در کنارت گیرد

و اندوه و ملال روزگارت گیرد

مگذارکتاب و لب یار و لب کشت

زان پیش که خاک در کنارت گیرد

با آرزوی صبر برای شما و خانواده گرامی

سام said...

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست، در بند سر زلف نگاری بوده‌ست، این دسته که بر گردن او می‌بینی، دستی‌ست که بر گردن یاری بوده‌ست.

Tata said...

خوش به حالش اگر بلد بود بمیرد..
جاش تا همیشه خالی..ا

سام said...

زمان لعنتی همه چی رو حل می کنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سام said...

دوست عزیزم!صبر داشته باش.تحمل کن!بسوز و بساز!تو رقیق تر می شوی!تو مهربانتر می شوی!تو تسلیم تر می شوی!تو نزدیک تر می شوی!
تو و همه ی این بچه هایی که اینجا میان رو دوست دارم و براتون آرزوی هر چی که میخواین رو میکنم.
بد دلم گرفت بشر!بد.

Shahab said...

فقط می توانم بگویم : متاسفم
هر سخنی بیش از این بگویم گزاف گفته ام !

امیر said...

سلام،
خیلی از خوندنش ناراحت شدم. صمیمانه بهت تسلیت میگم. امیدوارم خدا بهت صبر بده. لامصب روزگار انگار هی موتورش گرم تر میشه و اسبش تازه نفس تر و هیچ هم باکش نیست از بابت کارایی که میکنه. خدا بهت صبر بده رفیق. زیاد.

سمیه said...

از همون روزی که گفتی برادرم نه سیاسی بود و نه هنرمند و شب خوابید و صبح دیگه بیدار نشد تو شوکم ...
هزار بار تسلیت میگم ...کاش این کلمات تسلی دهنده باشند ..

خنیاگرباد said...

بغض بغض بغض

یازده دقیقه said...

رفیق دوست داشتنی خیلی خیلی متاسفم. غمناک ترین روزهاست برایت.. میدانم.. آنقدر غمناک که برای من که فقط خواننده ات هستم هم غمناک است.
اینجور وقتها هیچی حرفی هیچ وجودی هیچ چیز مطلقن هیچ چیز درد آدم را نمی کاهد و غمناکی روزهایت را کمرنگ نمی کند... اما دوست دارم بدانی درد تو، غم تو دیگران را که نمیشناسی اصلن و نمی شناسنت اصلن، غمگین میکند، یعنی روح بزرگی داری...

Unknown said...

چیزی ندارم که بگم اما دوست دارم یک چیزی بگم

Anonymous said...

تسليت -اين جور مواقع بايد به شرايط ديگران فکر کرد . من مرگ برادرم را در زندان و پس از گذشت 8 ماه و روي يک پاکت که مطالبش لاک گرفته شده بود و در شرايطي که امکان عزاداري وجود نداشت با چشمان خشک و بي شيون عزاداري کردم . بدون اغراق مي توانم بگويم دلم مردو هرگز دل زنده قبلي نشد . گريه کن و عزاداري کن .عزيز دلم

شهاب said...

وداع با تنهایی ، تنها تر از خودت
گَرد مرگ را روی قلبت ضخیم تر می کند ؛
صادق ترین نگاهش را
به صورتت دوخته
و به تو می گوید . . . با من بیا !
و تو هراسان
نه از رفتنش
از ماندنت . . .

(پست بالا را وقتی عزیزی از دست داده بودم نوشتم ، گفتم شاید نقلش اینجا بی مورد نباشه 21 خرداد 86)

نگار said...

چه درد نزدیکی!

رامین خواجه پور said...

آلفا5 : موهبت مرده چیه؟
ایوان : دیگه نمردن
آلفاویل / ژان لوک گدار

elham* said...

سلام
تسلیت می گم،خیلی ناراحت شدم،متاسف شدم،بغض شدم

Hasti.N said...

چه درد بیش از اندازه‌ای، چه شروع بی‌ پایانی. تسلیت نمیگم چون می‌دونم زیاد شنیدی، و مرهمی هم نیست. فقط آرزو می‌کنم زمان زودتر از همیشه بگذره، تا زخم کهنه تر بشه و تحملش راحت تر. آرزو می‌کنم هر چه پیشتر به خاطرات خوشتون رو به یاد بیاری و این خاطرات رو برای مادر هم تازه کنی‌، و به خوشیهای گذشته لبخند بزنی‌ تا درد کمتر حس بشه. از دست دادن خیلی‌ خیلی‌ ساخته، تعریف شدنی نیست.

احساس چگونگی مزمن said...

جای رضا حالا حالاها درد میکنه! ورم داره و حالا حالاها آماسش نمی خوابه! پشت هم و همونجوری که اومده نوشتی و رفتی در ادامه ی فکر-نوشته هات داشتم فکر می کردم به اون شب که با آقا اشرف داشتین می گفتین تخته نرد درست مث زندگی می مونه که اگه بد بیاری هی دیگه میاری . به اینکه می گفتی طبق قوانین مورفی بدبیاری ها توی صف نمیان، یه دفه میان. به اینکه آقا اشرف وقتی از حس بد خواست مثال بزنه گفت مثلا هی دلت شور می زنه نمی دونی چته و بعدش می رسی خونه می بینی داداشت یه چیزیش شده و بعد می گی پس بگو هی از صبح دلم شور می زنه حالا خدارو شکر چیز جدی ای نبوده. به حرفامون که می گفتی رضا روشش کاملا غریزیه از روشش خوشم میاد. به اینکه می گفتی یعنی خدا به خاطر فقط یه روز روزه که نگرفتم می خواد جریمه ام کنه؟ یعنی آره خدا! به این که من برات در مورد انرژی ذهن حرف زدم به اینکه نمیدونم چی دارم می گم.

Najoorha said...

متاسفم رفیق شاهرخ
متاسفم



رفیقت : ناجور

Unknown said...

ما آدم‌ها ، خیلی‌ خودخواه هستیم، . چه منی‌ که هنوز فونت فارسی ندارم، چه شاهرخی که فونت فارسی داره و قلمش خوش نواز.

مرگ وقتی‌ که میاد سراغ کسی‌ ، چه خوب چه بد، به حال اون فرد تاثیر چندانی نداره ، چون به هر حل یک راه پر پیچ و خمی رو تازه داره شروع می‌کنه به رفتن، .

ولی‌ چرا ما که هنوز زنده هستیم و هنوز امکان لذت بردن از این دنیای به اصطلاح وحی رو داریم، انقدر از رو ندانی و دله تنگی زندگی‌ رو به خودمون کوفت می‌کنیم،..

هنوز تو چنین شرایطی قرار نگرفتم، ولی‌ مطمئنم که من از همه خودخواه تر هستم، کاشکی‌ از بچگی‌ به جای صدای قرآن صدای اشعار خیام تو گوشمون بود که راحت تر از خودخواهی و دلتنگی‌ خود میگذشتیم

Anonymous said...

خوب تسليت گفتن يه هنره كه من ندارم.
اما فقط خودتي كه مي فهمي اين درد رو و خودت هم ميتوني جاي زخمسش رو خوب كني.

مانتیلا said...

مرگ پایان کبوتر نیست...

سانتا said...

این رضا همانی بود که با شما سه چهارتا میشدید و میرفتید به یغما؟
چقدر این بند آخر نوشته ات پر بود از عزاداری و مویه های ریزریز شده

Anonymous said...

جان دلم برايت بنويسيد كه ار فهم ما ها آنقدر بالا بلند بود كه خيام را مي شناختيم همه مان آنوقت مفهوم زندگي كردن عوض مي شد جان برادر .
خدايش بيامرزد
اما در جوار آدم هاي معمولي < معمولي فكر كردن بهترين نوع زيستن است . داستان انوشيروان عادل است و بزرگمهر و ان چوپان كه هم بند بزرگ مهرش مي كنند .و چون در هنگامه نجوايي از بزرگ مهر چوپان به زير گريه مي زند بزرگ مهر گفت خدارا شكر كسي سخن مرا دريافت . پرسيد براي چه گريه مي كني ؟ گفت در هنگامه نجواي تو ريش بلندت تكان تكان مي خورد . مرا به ياد بز سردسته گله ام انداخت .
... و ديگر موارد كه بماند .

خداييش هيچ كس نيست تو اين وب ما كامنت بزاره و تو اگر نبودي شاهرخ جان من امروز مي مردم از بي كامنتي

دونقطه said...

تو را به سبک واژه هایت دوست دارم . ماهرانه خطوط عاطفه ات را شناخته ای که آن گاه که فاجعه رخ داد ، اشک هایت از دهانه ی تنگ واژه ها سرریز نکند .
حالت را می دانم رفیق .

Unknown said...

اصلا روم نميشه چيزي بنويسم
حجم انبوه اندوهت
نمي دونم چي بگم

kaveh said...

فلش رو بر عکس کن
بگیر سمت من
می رسی به خدا
می رسی به خودت !

مهتا said...

قلبم درد گرفت

روشنک said...

پستت به خودی خود غم انگیز بود و خبر از رفتن و نبودن و از دست دادن می‌داد اما واقعیتی که پشتش بود ناراحت کننده تر بود این دیگه فیلم نبود از دست دادن برادر بود و غمی بود که از نزدیک شاهدش بودم.تسلیت میگم :(((

چوب الف said...

فیلم ببین... کتاب بخون... مثل همیشه

زندگی آمادگی برای مرگ است

رامین خواجه پور said...

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم / گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

نازیکا said...

سلام. راستش من برای اولین بار که میام اینجا و شما رو نمیشناسم.با خوندن حرفاتون یاد 1 سال پیش خودم افتادم که مادربزرگم و از دست دادم.نگید این که خیلی مهم نیست.من یه فرشته رو از دست دادم.هنوز بعد از 1 سال به یادشم و هر روز براش فاتحه میخونم.شاید بگید بی رحمم ولی واقعا وقتی عاشق کسی باشی مه گذر زمان و نه خاک سرد غم از دست دادنشو از یادتون نمی بره.تنها چیزی که باعث میشه بعد از ریختن اشکهای دلتگیم لبخند دوباره به من برگرده حس اینه که اون داره اونجا راحت و اسوده بدون هیچ سختی زندگی میکنه و بز اون بالا عاشقانه به من میگه که نگران من نباش من جام از تو خیلی راحت تره! این جور که گفتین گویا مریض بودن. بیایید یه کم دست از خود خواهیمون برداریم و به این فکر کنیم که جای برادرتون اونجا خیلی بهتره.فقط یه دعا براش کنین.بگید خدایا من که یه بنده ی کوچیکم تا وقتی براردم پیش من بود خیلی بهش رسیدم و مواظبش بودم ببینم تو که خدایی و بزرگی حالا که اون اومده پیش تو چه جوری ازش پذیرایی میکنی...امیدوارم حرفامو بخونی.موفق باش..

منطقه امن said...

تسلیت میگم عزیز جان

گوج گنو said...

روحش شاد

نیک‌ناز said...

آروم باش پسر
آروم بگیر
تموم نشده تموم نمیشه
تموم نشدی تموم نمی‌شیم
باور کن ادامه داره...این زمین همش یه توهم کوتاه مدته...بعدش جریان داره زندگی...اینو به چشم خودم دیدم که دارم می‌گم

آروم باش رفیق

شهاب said...

سلام
دردی که آه شد، ناشی از معنی ِمرگ مردی ست که نمی شناسمش.ء

جامعه شناسی زمينی said...

من تا حالا چنین مطلب قشنگی راجع به مردن و مردن برادر نخوانده بودم
کاش وقتی کمر مادرم زیر بار داغ ناگهانی و تصادفی برادر بیست ساله ام شکست یه چیزی می نوشتی تا بریم تو نوشته هات و یادمون بره
کاش بودی وقتی کمر خواهرم زیر با تصادف پسر ش شکست و سه روز منتظر نشست تا جنازه ی مهندسش را بیارن یه چیزی می نوشتی تا بریم تو نوشته هات و یادمون بره

محبوبه راد said...

صداها
صداها
صداها
صداها گوش خراشند
از زیر پنجره تابوت میبرند
می شنوی؟!

چاووش said...

سلام
اولين باري كه به وبلاگتون اومدم
نوشته هاتون رو خوندم
در اين پست دردي مشترك رو حس كردم
حال و هوايي كه من هم چند سالي پيش مثل شما تجربه كردم
و برادري كه هم نام با برادر شما بود، خيلي زود ما رو با تمام خاطرات تنها گذاشت
جايي از نوشته هاتون اشاره كرديد كه چرا در ختم فقط از خوبي ها گفته ميشه
جايي تو وبلاگم نوشتم:
.

.

.

ميدانم ...چون در گذريم

شرنگهايمان نيز چون شهد و شكر خواهد شد...

شايد ...ز بس كه جدايي تلخ است

تلخيهاي ما در برابرش چون شكر است...

.

.

Anonymous said...

با اين وبلاگ، يک سالي مي شود فيلم مي بينم، راه مي روم، با هيجان تعريف مي کنم، غصه مي خورم، حتا آواز مي خوانم
اما تا همين پست-جان رضا و وحيد که قرار را گذاشته اند بر هواي تو(حالا توي پارک باشي يا هواپيما)- هيچ وقت نشده بود با يک پستي آواااااار هم بشوم...ا
جاي رضا درد مي کند و من نمي دانم آقا! نمي دانم با این شماره‌ای که روی گوشی‌ت هست و صاحبش برای ابد مرده است چکار کني؟
جاي رضا درد مي کند...ا