Tuesday, September 13, 2011

خود‌درگیری


یک مشکل دیگرم این است که کنترل نیشم دست خودم نیست.بله نیش.شده رفیقی با کلی خیرخواهی برایم جکی تعریف کند و من چندین دقیقه را صرف کنم که به نشانه قدردانی و اینکه جک را فهمیده‌ام لبخندی بزنم.ولی آنقدر میمیکهای مختلف روی صورتم میایند و میروند تا آخرش چیزی را تحویلش بدهم که طرف با تعجب بگوید فلانی عصبانی شدی؟چیز بدی گفتم؟

بدتر آن زمانی است که نباید لبخند بزنم.همین دیروز ختم یکی از آشنایان بود.بنده خدا بیست سالش بیشتر نبود.سرباز بود و روز مانده به مرخصی فرمانده مجبورش میکند بروند تا جایی و این بنده خدا رانندگی کند.میزند و تصادف میشود و این بخت برگشته هم نا کام،کشته میشود.صحنه‌ای که جنازه را از همدان آورده بودند و جلوی آمبولانس گوسفند قربانی کردند و نقل و شیرینی ریختند و زجه‌های مادرش، خودش حکایت غریبی بود که مو بر اندام بیننده سیخ میکرد.با این اوصاف توی مسجد بنده علاوه بر ناراحتی عمیقم از مشاهده پدر مفلوکش که یک‌دم از گریه کردن نمی‌ایستاد،درگیر لبخند حماقت‌آلودی هم بودم که نمیدانم چه‌جوری روی لبم سبز شده بود و انگشت نمای خلقم کرده بود.که فلانی آمده ختم میت یا لودگی!

یکبار دیگری که این بلا سرم آمد آن زمانی بود که دانشجو بودم.یکی از این دخترهای سال بالاتر ما پدربزرگش به شکل فجیعی از داربست افتاده بود و پیرمرد درجا عمرش را تحویل داده بود.ما هم به رسم ادب فکر کردیم مانند بقیه که مثل آدمیزاد رفتار میکنند برویم و به این خانم محترم که به اصطلاح از آس های دانشکده بود تسلیت بگوییم.حالا این خانم جز خصوصیات فوق‌الذکر بینهایت رقیق القلب و دل‌نازک هم بودند.آن موقع زلزله بم،با دیدن تصاویر فاجعه، یک هفته بیمارستان بستری شده بود.
بعد از اینکه خبردار شدم توی دانشکده آفتابی شده از صبحش منتظر بودم جایی ببینمش و تسلیت بگویم.یک آن به خودم آمدم و دیدم نیشم تا بناگوش باز است.ترس برم داشت که نکند با این قیافه یارو سر برسد و فکر کند دارم لودگی میکنم و میخواهم تلافی سگ‌محل کردنهایش را با لبخند بر مصیبتش بدهم.طرف هم کشته‌مرده زیاد داشت کافی بود چو بیفتد فلانی،فلانی را مسخره کرده ،به تعبیری خر بیار و باقالی بار کن.
در همین افکار بودم که دست خر، یک آن دیدم از ته راهرو سر و کله خانم پیدا شد.بلافاصله شروع به تلاش برای محو کردن این لبخند کذایی شدم و باز هم میمیکهای مختلف را امتحان میکردم که سر رسید.نه سلام و نه علیک گفتم خانم فلانی تسلیت.نفهمیدم در آن همه میمیک که رندمی روی صورتم میآمدند و میرفتند کدامشان آن لحظه روی صورتم بود.همین را متوجه شدم که دخترک کمی رنگش پرید و عقبکی رفت و با صدای خفه‌ای گفت ممنون و دور شد.

بله زندگی از این دست مشکلات هم دارد.بروید و خدا را شکر کنید که تنتان سالم است!

3 comments:

سورنا said...

خوشمان آمد لينكتان نموديم...

زهره سادات said...

غصه نخوری ها اخوی! این مشکل منم هست.خوبه باز میمیک های صورت تو بصورت رندم میان و میرن.شاید شانست بگه و همون میمیکی که مناسب اون لحظه ست رو صورتت نمایان بشه. من خنده م میگیره.یه بار تو خیابون آینه ماشینم خورد به دست یه آقایی داشتم تو دلم غصه می خوردم اما لبام پر خنده بود کم مونده بود آقا پلیس رو خبر کنه.نمیدونم شاید این از خصوصیات شهریوری منه.

در ضمن عذرخواهی کنم چون من نیم قاصله ندارم .

مریم ماهانی said...

پس واجب شدم یه پست بنویسم که بدونی توی این مشکلی که داری تنها نیستی