Friday, October 14, 2011

بچه‌ها این نقشه جغرافیاست...

توی ماشین تنهام.هوا هنوز گرم است و توی این دود و بوی لنت ماشینها و گرما این بوی گندی که همه شهر را گرفته غوز بالا غوز شده.گمانم از فاضلابها باشد.رادیو روشن است.دارد از یک مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست گزارش پخش میکند.

«...بعضی از بچه‌ها وقتی آوردنشون اینجا به خاطر سوء تغذیه شدید حتی رنگدانه‌های موهاشون عوض شده بود....»

مردم پشت چراغ قرمز دیوانه میشوند.همین که سبز میشود توقع دارند ماشینهای جلویشان پرواز کنند و راهشان را باز کنند. بوق میزنند و زیر لب فحش میدهند.همین‌جور بی‌خودی.یک مشت روانی...

«عموجان چن سالته؟پنج سال.قبلا چی میفروختی؟گردو.روزی چقدر در میاوردی.پنج هزار تومن.باهاش چی میخریدی؟میدادمش به آقام.اگه به دست این بچه‌ها دقت کنید به خاطر تماس زیاد با پوست گردو حساسیت پیدا کرده و پوسته پوسته شده....»

بوی گند تمامی ندارد.هر چه جلوتر میروم هم فایده نمیکند.شیشه را هم نمیشود زد بالا هوا گرم است و کولر ماشین هم خراب .مدتهاست میخواهم درستش کنم ولی آنقدر قرض و بدبختی هست که این یکی اصلا به چشم نمی‌آید.

«بعضی از دختر بچه‌های ده یازده ساله‌ای که میارن اینجا به خاطر مثلا ده هزار تومن گولشون زدن و بهشون تجاوز کردن...»

بوی گند شبیه بوی آن گربه مرده است که از توی کولر درآوردم.زمستان بود.چند روز صدای ناله‌های خفیف یک گربه می‌آمد.معلوم نبود از کجا.چند روز گذشت و صدا قطع شد.ولی بعد از یک مدت بوی گندی سراسر خانه را گرفت.آخرش فهمیدم از کانال کولر میآید.رفتم روی پشت بام و کولر را باز کردم یک بچه گربه که لابد از زور سرما و معلوم نبود چه‌جوری سر از آنجا درآورده،بیچاره از گرسنگی تلف شده بود.توی جسد‌ باد کرده‌اش کرمها میلولیدند.بوی تهوع آوری داشت.

«یه دختر چهارده ساله اومده بود اینجا میگفت من حامله‌م ولی شناسنامه ندارم کاری کنید بتونم لااقل برا بچه م شناسنامه بگیرم...»

پشت چراغ قرمز پیرمرد ماشین کناری اشاره میکند که خون دماغ شده‌ای.وقتی عصبی میشوم اینجوری میشود.وقتهایی که به بدهکاریهام فکر میکنم، به لجنی که تویش دست و پا می‌زنم، به کولر ماشین، به خودکشی...

«بعضی از بچه‌ها هم به خاطراینکه در معرض مواد مخدر بودن معتاد شدن.بچه چار ساله اینجا هست که به کراک معتاد شده...»

کاستی توی حلق ضبط میچپانم، صدای شجریان است که ناغافل میخواند:

مشت میکوبم بر در
پنجه میسایم بر پنجره‌ها
من دچار خفقانم،خفقان
من به تنگ آمده‌ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم...

11 comments:

آتی said...

خودکشی چاره ساز نیست

معمولی said...

فدای سخنت
فدای لبت
فدای دمت
همچنان بی محابا باید بر این مخ زنگار بسته کوبید شاید ز خواب بیدار شود

mahta said...

هر جا عبور می کنیم درده .. آخه چرا این جای زمین این همه درد داره...

ستاره*** said...

و ما همچنان به زیستن ادامه می دهیم..
حالتون چطوره ؟

نیلگون said...

هوووم ...

مانی said...

تلخی و سختی بر ما می‌بارد

فرزانه said...

این پست چقدر شبیه خاطرات من بود !!

پری کاتب said...

سلام رفیق شاه رخ. حس کردم صحنه پردازیتان ضعیف بود...

Unknown said...

وبلاگ هواپیمای سقوط کرده دو ساله شد. منتظر تبریکات شما هستیم!

مادیان وحشی said...

یک ضرب المثلی هست که می گوید: اسبهای یک گاری در سربالایی همدیگر را گاز می گیرند. این حکایت ما است در فشار نکبتی ای که دست و پا می زنیم، بجای اینکه به هم کمک کنیم گاری بالا برود، یا گاریچی را پرت کنیم پائین خودمان را خلاص کنیم، همدیگر را گاز می گیریم.

Anonymous said...

che matne fogholadie bod .